... و هنوز هم به چشم میتوانی� ببینیم که زنان ما در جاهای مختلف ایران پا به پای مرد کارهای دشوار انجام میدهند� در امر دامداری، کشاورزی، نساجی و غیره... و در سهمی که از عذاب زندگی میبرن� و نیرویی که در مقاومت و سختکوش� در برابر این زندگی مصرف میکنن� هم هیچ کم از مردها ندارند. کدام پسر ایرانی را شما میبین� که نسبت به مادرش احساس دین در رشد و پرورش خودش، بیش از آنچ� که نسبت به پدرش دارد، نداشته باشد. در این مایه کوشش خود به خودی من این بوده که شخصیت واقعی زن به عنوان نیروی بسیار ارزنده به تجلی دربیاید در کارهایم و اینطو� که میبین� کم� و بیش تا این� جا توفیقی حاصل کردها�. بازآفرینی مرگان همچو� اعتراض من، و همچنی� اعتراض مرگان به این زندگیس� که به ستم بر او و بر امثال او روا داشته میشود� و مقاومت و سختکوش� مرگان و تحمل و سماجت او در عین حال نفی این انگ ناتوان بوده است. مثل یک ماده ببر از زندگیا� دفاع میکند� آن را دگرگون میکن� و حتی پا به پای دیگران وقتی که لازم بشود با فردایی مبهم رو در رو میشود� و به نظر من جز این که این رفتارها زیباتر از رفتارهای یک مرد است در قبال حوادث، هیچ تفاوتی نسبت به هم ندارند.
Mahmoud Dowlatabadi is an Iranian writer and actor, known for his promotion of social and artistic freedom in contemporary Iran and his realist depictions of rural life, drawn from personal experience.
برنده لوح زرین بیست سال داستاننویس� بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری ۱۳۷۶ دریافت جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی، بدر نخستین دوره جایزه ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان ۱۳۸۲ برنده جایزه ادبی واو ۱۳۹۰ Award for International Literature at the House of Cultures in Berlin 2009 Nominated Asian Literary Award for the novel Collon Collin 2011 Nominated for Man Booker International prize 2011 برنده جایزه ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت ۲۰۱۲ English translation of Colonel's novel, translated by Tom Petrodill, nominee for the best translation book in America 2013 Winner of the Literary Prize Ian Millski Switzerland 2013 Knight of the Art and Literature of France 2014
Missing Soluch is a novel by Iranian author Mahmoud Dowlatabadi, translated from the Persian by Kamran Rastegar in 2007. It was shortlisted for the 2008 Best Translated Book Award.
The novel depicts rural village life in a fictional town in northern Iran in the 1960's, a time when many people from the countryside were moving to cities. The main character is Mergan, a woman whose husband, Soluch, has left without a word, leaving behind two boys and a girl.
The novel shows what happens as Mergan's family falls prey to the everyday calamities of the poor such as theft, starvation and violence, paralleling the demise of the village to the forces of modernity.
تاریخ نخستین خوانش: ماه آگوست سال 1980میلادی
عنوان: جای خالی سلوچ؛ نویسنده: محمود دولت آبادی؛ تهران، آگاه، 1358؛ در 497ص؛ تهران، نشر نو، چاپ دوم 1361؛ در 497ص؛ چاپ دیگر تهران، جاویدان، 1365، در 451ص؛ چاپ دیگر تهران، نشر چشمه؛ 1372؛ در 405ص؛ چاپ دوم نشر چشمه، 1374، چاپ نم نشر چشمه فرهنگ معاصر 1382؛ چاپ دهم 1384؛ شابک 9646194265؛ چاپ سیزدهم 1387؛ چاپ چهاردهم 1388؛ شابک 9789646194267؛ چاپ شانزدهم 1389؛ چاپ نوزدهم، شابک 9789643623203؛ چاپ بیستم 1393؛ موضوع: داستانای نویسندگان ایرانی - سده 20م
داستان «جای خالی سلوچ» روایت دردمندان زندگی یک زن روستایی به نام «مِرگان» در روستای «زمینج» یکی از نقاط دورافتادهٔ «ایران» است که کوشش میکن� پس از ناپدید شدن ناگهانی شوهرش، کانون خانواده را همچنان نگاهبانی کند؛ «مرگان» دو پسر به نامها� «عباس» و «اَبراو» و دختری به نام «هاجر» دارد؛ این کتاب را جناب «کامران رستگار» به زبان «انگلیسی»، و «آنا ونسن» به زبان «ایتالیایی»، سرکار خانم دکتر «مریم عسگری» به زبان «فرانسوی»، و سرکار خانم «زیگرید لطفی»، به زبان «آلمانی» ترجمه کرده اند، کتاب به زبانای «کردی» و «هلندی» نیز ترجمه شده است
نقل نمون متن: عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست هست، چون نیست عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ ن، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست؛ معرفت است؛ عشق از آنرو هست، که نیست؛ پیدا نیست و حس میشود؛ میشوراند؛ منقلب میکند؛ به رقص و شلنگ اندازی وامیدارد، میگریاند؛ میچزاند؛ میکوباند و میدواند؛ دیوان به صحرا پایان نقل از «جای خالی سلوج»، در روز دهم امرداد ماه سالگشت زادروز نویسنده ماندگار: محمود دولت آبادی
نوشتن برای من همواره با درد و رنج همراه بوده است؛ ادبیات نبرد من است و من باید از این نبرد پیروز بیایم: محمود دولت آبادی
تاریخ بهنگام رسانی 23/05/1399هجری خورشیدی؛ 06/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
یک تعلیق بزرگ هست، کششی از اولین جمله تا آخرین جمله. کسی نیست. کسی که نبودنش تمام کتاب را پر کرده. چه نبودنی. سلوچ نیست اما هست. کسی هست که سلوچ را نشناسد؟ کسی هست که در لابهلا� قصه خصوصیات او را چه باطنی و چه ظاهری یاد نگیرد؟ کسی هست که اگر او را جایی ببیند به او نگوید هی سلوچ کجایی؟ چرا رفتی؟� سلوچ در زبان همه شخصیته� شناسانده میشو�. ریز و آرام و کُند. و در دیالوگ جذابی از پسرانش حتا میشو� تضاد رفتارش را با عباس و ابراو دانست. آنج� که ابراو هر چه از پدر نقل میکن� به خوشی است و عباس هر چه از پدر به یاد میآور� با درد و زخم است. سلوچ بستر داستان است، زمینی که قصه در آن همچو� بذری میروی�. مرگان هم مزرعهدا� است، زمیندا� است. مرگان زندگانیِ این زمین است. زنده بودن زمین (سلوچ) به بودنِ مِرگان بند است. بسته است. و چه ترکیبها� تازه و بکری دارد دولتآباد�. چه کلماتی. چه جملههای�. آدم حظ میبر�.
درباره� اهمیّت اين رمان در میان آثار (محمود دولت آبادی) و همینطو� جایگاه این اثر در بین ادبیات داستانی ایران قبلاً نوشتهام� اما ذكر يك صحن، از اين كتاب را كه حقيقتاً جزو تصويرهاي شاهكا� داستاننويس� ايران است و كمت� نويسنده� ايراني توانسته با اين قدرت، تمام فلاكت و حقارت تاريخ، جامعه و فرهنگ كوتوله، عُـقدها� و خِفتباراي� كشور را در يك صفحه با آن ايجاز و برهنگي به تصوير بكشد را واجب ميدان�
صحنا� كه در آن (مرگان) «قهرمان زن داستان» با التماس و خفتِ فراوان كه نميداني� چرا بايد تحمل كند، براي گرفتن حق پسر خود «گمان ميكن� نام پسرش عباس بود و در چند ساعت موهايش سفيد و خودش پير شده» ميرو� پيش صاحبكا� عباس تا دستمزد او را كه فقط يك كيسه آرد است بگيرد تا چند روزي بتواند شكم بچههاي� را سير كند و صاحبكا� عباس «نامش را يادم نيست» به جاي تقديم كردن دستمزد عباس، (مرگان) را در همان طويله... و (مرگان) پس از پايان كار جُلپاره� خود را سريع ميپوش� و فقط وحشتزد� از در طويله ميدو� بيرون ؛ بدون اينك� حتی جيك بزند
خداي من! صورت (مرگان) را در آن حالتِ دويدنِ از ترس و خـِفت مجسم كنيد و اين شرحي كه گذشت را در ذهن خود تجسم. يادم است بعد از خواندن اين صفحه از كتاب، به معني واقعي كلمه براي چند دقيقه (منگ) شدم. هيچ نويسنده� ايراني با اين قدرت نتوانسته اين مشكل بزرگ، عميق، عمومي و ريشهدا� اين مرز و بوم سرا پا ادعا و كوتوله را به تصوير بكشد
مشکلی که قرن در قرن گریبانگی� این سرزمین است و آن تو سری خوردن و له شدن و زیر پا گذاشته شدن غرور و شخصیت مردان این کشور است. پادشاه به ارباب. ارباب به رعیت. رعیت به زیر دست خود. مدیر به کارمند و... و مردان ایرانی که نسل به نسل این خفت و خواری را بر دوش میکشن� بارِ تمام این بیداد را بر سر زنجماع� و زنان خود خالی کردهان� و میکنن� و یا فرزندان خود. البته همیشه در نوشتههای� گفتها� که استثنا هم وجود دارد و شمای خواننده اگر این نوشته گرانتان آمد و بهتان برخورد خود را جزو آن استثناها بدانید
جالبت� از همه برای پُـر کردن این همه زبونی و کوتولگی، به تمدن 2500 ساله مینازن�. کدام تمدن؟ دو تا آفتابه� برای مستراح و یک جامج� و داشتن توالت را تمدن حساب میکنن�. من، ناسیونالیستها� زیادی را دیدها� که وقتی پای صحبت ایران به میان میآید� گویی پای ناموسشان به وسط کشیده میشو� و جالبت� از همه اینک� بیسوادتری� افراد این قشر هستند. با خواندن چهار جلد کتاب درباره� تاریخ این کشور هر جا مینشینن� رشته کلام به دست میگیرن�
به هر حال، از صحبت اصلی دور افتادیم. شعر (جخ امروز از مادر نزادها�) مرحوم (شاملو) از کتاب (مدایح بیصل�) مصداق بارز تمامیِ این گفتار است
جخ امروز از مادر نزادها� ن عمر ِ جهان بر من گذشته است
نزديکتري� خاطرها� خاطره� قرنهاس� بارها به خون ِمان کشيدند به ياد آر و تنا دستآورد� کشتار نانپاره� بيقاتق� سفره� بيبرکت� ما بود
اعراب فريبا� دادند بُرج ِ موريان را با دستانِ پُر پين� خويش بر ايشان در گشودم مرا و همهگا� را بر نطعِ سياه نشاندند و گردن زدند
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم که رافضيا� دانستند
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم که قِرمِطیا� دانستند
آنگا� قرار نادند که ما و برادران ِمان يکديگ� را بکشيم و اين کوتاهتري� طريقِ وصولِ به بهشت بود
به ياد آر که تنا دستآورد� کشتار جُلپاره� بيقدر� عورتِ ما بود
خوشبيني� برادرت تُرکان را آواز داد تو را و مرا گردن زدند
سفاهتِ من چنگيزيان را آواز داد تو را و همهگا� را گردن زدند
یوغِ ورزاو بر گردنِما� نادند گاوآهن بر ما بستند بر گُردهما� نشستند و گورستاني چندان بيمر� شيار کردند که بازماندهگا� را هنوز از چشم خونابه روان است
کوچِ غريب را به ياد آر از غربتی به غربتِ ديگر تا جُست� و جوی ايمان تنا فضیلتِ ما باشد
«این کتابو محکم پرت کنین تو صورت یه نفر، قطعاً دردش خیلی کمتره از اين که خونده بشه!»
نمیدون� کی اینو گفت، ولی راست گفت🖤
عادت ندارم معمولا وقتی یه کتابی رو میخونم� برم درمورد نویسندها� و اینک� اصلا چیش� این کتاب نوشته شد تحقیق کنم! ولی راستش وقتی «جای خالی سلوچ» رو میخوندم� دلم میخواس� بفهمم نویسنده چش بوده؛ چی تو فکرش بوده و تحت چه شرایطی، این دردنامه رو نوشته! دولتآباد� طی ٧٠ روز در زندان، این کتابو به رشته� تحریر درآورده...!
میدون� شاید بخشی از احساساتی که طی این کتاب، «مِرگان» تجربه میکن� تاثیر گرفته از " رنج تنایی خود نویسنده" بوده، اما هرچی هست، یه حقيقت سیاه و زشته که نمیتون� به مدت طولانی بهش فکر. کنی� چون یا کور میش� یا افسرده!
«جای خالی سلوچ» قصه� جای خالی خیلی� چيزهاست. چیزهایی که برای ناپدید شدن، دنبال بهان نیستن، دنبال زمینان� قصه� برف و بوران و فقر و بیکاری، قصه� زنهای� که در تمام زندگیشو� طعم زنانگی رو نچشیدن، و تا چشم باز کردن، برده� مردهایی بودن که در جوامع طبقاتی و مردسالار قدیم، خودشون رو خدای زمین و آسمان میدونست�. قصه� کودکانی که زندگی بهشون اجازه نمید� حتی سن و سالی بهه� بزنن و باید یک تن، بار یه زندگی رو به دوش بکشن. قصه� بچههای� که "بچگی" نکردن، سرپرست خانواده شدن، نخندیدن و زندگی براشون فقط یه حجم زننده و سیاه و بدشکله که نمیتون� از دستش رها بشن. قصه� حقهای� که ناحق میشن� بچههای� که در کودکی پیر میش� و آدمهای� که میر� و برنمیگرد�. برنمیگرد� که حداقل توضیح بدن چرا رفتن!🖤
جای� خالی سلوچ، روایت تلخ آدمهایی� که وقتی بقیه بهشون نیاز دارن؛ محترم عزیزن، ولی وقتی بهشون احتیاجی نیست، حقیر و طرد میش�! تنا میش�. رونده میش� و بیفایدگی� آدم رو از درون به «هیچ» تبدیل میکن�. آدمهای� که جوهره� زندگی رو فقط به قصد گذران عمر طی میکن� و هیچ نمیفهم� از "رویا" از "آرزو" از "��وشبختی" و وقتی موهاشون رنگ دندوناشون سفید شد، و ازشون بپرسی «چه شد زندگانی؟ چه فهمیدی؟» شاید هیچ جوابی برای سوالت نداشته باشن.
حالا سلوچ رفته، ولی هست. نیست، اما در جای جای قصه حضور داره. مردی که رفته و برنمیگرده� و خانوادها� از پسِ نبودنش، در تنگناهای طاقتفرس� و مختلفی گیر میکن� و مشکلات و سختیها� فشارهای اطرافیان و سوءاستفادهها� آدمها� فرصتطلب� کمر خانواده رو میشکن�. و این تازه شروع یه داستان پر از غمه! داستان این خانواده بعد از سلوچ، مثل مبتلا شدن به پوکی استخوان. و تو ذره ذره از درون میمیری� بدون اینک� بفهمی «چرا اینطور شد؟»
من، بارها گفتم و میگم� مغلوب قلم دولتآبادیا�. و جای خالی سلوچ، یه شعرِ زنده ست. یه مرثیه� هزارصفحه! اون قلم، اون توصیفات بکر و رویایی، اون زمینها� خشک و بایر، برف و تاریکی، چاه و ستارهها� صدای اذان، صدای هوهوی باد و تراکتورهای غولپیکر� صدای خندهها� نادر هاجر و بحثها� همیشگی عباس و ابراو، صدای سکوت مِرگان، صدای قدمها� رفته� سلوچ، همه و همه از قلم این نویسنده جوری تراوش میش� که انگار من در وسط «زمینج» ایستادم و دارم روایت قصه رو به وضوح میبین�. این کتاب، شاعرانتری� توصیفات رو داره، و هر صحن با چنان دقت و جزئیاتی پرداخته میش� که آدم نمیتون� باور کن اینه� واقعی نیستن (:
توی داستان، همه� آدمه� پر از اشتباهن. پر از تردید و بدگمانی، پر از خباثت و خیانت، و هیچکس به دیگری معتمد نیست. گاهی از دست مرگان عصبانی میشی� گاهی عقاید مردم اون دوره تو رو خشمگین میکن� سردرگم میشی� نمیدون� برای این دردها، کی رو مقصر بدونی، گاهی برای تنایی های مرگان بغض میکنی� گاهی برای عباس و ناکامیها� غصه میخور� و گاهی برای ابراو و اعتماد از دست رفتها� (: و هاجر مظلومتری� بود. و هست... و تو نمیدون� چطور بپذیری؛ درد دخترهای کم سن و سالی که در بحبوحه� بلوغ و نوجوانی، مجبور میش� تمام زیباییها� جهان کودکانشو� رو به دست باد بسپرن و در سختیها� زندگی ناعادلان� مشترک، ذره ذره پیر بشن. گاهی از شدت بیعدالتی� نمیدون� چطور ترسه� و بیتجربگیها� دختران نوجوان رو درک کنی و به کدوم دردشون اشک بریزی. گاهی زندگی اونقد� روی بیرح� و کریهش� بهت نشون مید� که فقط دوست داری چشماتو به روی همهچ� ببندی...
نمیدون� چی بگم، حتی با وجود اینک� این خانواده و داستانشون، نمون� کامل «پوچی» بودن، اما امید همیشه ته چشمهاشو� سوسو میز�. امیدی که گاهی بارقه� نوری باز میکر� برای شبها� تیره و تارشون. ولی چه فایده؟ کالبدی که دیگه روحی نداره، هیچوقت احیا نمیش�.
یادگیری تاریخ از دل ادبیات، درس بزرگ ادبیات داستانی است و این اثر بسیار به آن وفادار. بازخوانی نتایج حاصل از انقلاب سفید که دولت آبادی در مقدمه سال 61 آن را به صراحت نقد می کند، با خواندن روایت پررنگ و پررنگ تر می شوند تا مسائلی همچو بحران هویت، از هم پاشیدگی زندگی روستایی، تغییر شغل به سمت زندگی صنعتی و مهاجرت به شهر همه از دل روایت یکتایی برمی خیزند که موازی با دردهای زندگی روستایی، محرومیت ها و جهالت هایش در دهه 40 در جریان است. چنین اثری از صدها خاطره نویسی از فقر و بدبختی اثرگذارتر است، چرا که روایت منسجم و زیسته شده ای به ذهن می آورد که انسان با اعتماد به نویسنده سطور می تواند پاسخ سوالات منطقی و تاریخی خودش را به تدریج ببیند و به تعریف دقیق کلمه، تاریخ بیاموزد. نکته دیگری که از لابلای سطور به ذهنم خطور میکرد، نقش سامان دهنده مذهب در زندگی جوامعی است که هر کاری از دستشان برمی آید. جماعتی که به عقب ماندگی هایشان و رفتارهای قبیله ای شان افساری نمی توان زد، جز با ایجاد هنجارهای برآمده از مذهب، و حتی با وجود آنا هم هنوز مترصد فرصتی هستند تا خوی وحشی و غیرقابل مهار خودشان را نشان دهند و به نوعی از حفره ایجاد شده سهم خود را برکشند بجای پرکردن جای خالی؛ و این مساله یعنی از کارکردهای سنت های دینی، هرچند شاید در سطحی ترین لایه آن نشان میدهد تا جلوی فجایع اجتماعی و فرهنگی بیشتر را بگیرد
ادبیات خاص و قلم منحصر به فرد دولت آبادی هم شاید در ابتدا مطالعه را کمی کند به پیش برد، اما زمانی که چشم و گوش با آن خو گرفت، اهمیت و شیرینی اش را نشان میدهد و در کل برای من سرشار از یادگیری جملات محاوره ای دلنشین و ضرب المثلهای جالب توجه بود. تنا نکته ای که ن آنرا نقد، بلکه شاید اختلاف سلیقه یا تاثیر نویسندگانی همچو تولستوی و هاینریش بل بر سلیقه متاخرم میدانم، این است که در مقایسه با آثار آن نویسندگان که به بررسی درونیات شخصیت های اصلی داستان می پردازند و آنا را در موقعیت های متفاوتی قرار می دهند تا بیش از پیش درونیات بیشتری برای مخاطب آشکار کنند، انگار دولت آبادی به واکاوی موقعیت ها بیشتر از شخصیت ها علاقه دارد. یعنی در سراسر کتاب با موقعیت های دشواری روبرو می شویم که فرق نمی کند کدام شخصیت در آن جای گرفته، هرکدام دیگر را اگر قرار دهی در توضیحات تفاوت چندانی بوجود نمی آید، چرا که تاکید بر ویژگی های خاص آن موقعیت است و ن نوع نگاه فردی که در آن قرار گرفته است. روی هم رفته اثر داستانی خوبی است هم ردیف سووشون که خواندنش توصیه می شود
سوم دبیرستان رو تموم کرده بودم. تازه از جهان داستان های علمی تخیلی و فانتزی جدا شده بودم، و خوندن و نوشتن داستان های "بزرگسالان" رو آزمایش می کردم. بیشتر از اون که از خوندنشون لذت ببرم، حرارت داشتم براشون. دنیای جدیدی بود، و با شور نوجوانان احساس می کردم باید بزرگ بشم، و راه بزرگ شدن در زمینۀ داستان خوانی و داستان نویسی خوندن آثار بزرگسالان است، حتی اگر شده به سختی خودم رو مجبور به خوندن "خشم و هیاهو" و "دوبلینی ها" کنم. دو تا از بدخوان ترین داستان هایی که تا همین امروز خوندم، اولین تجربه های من از داستان "بزرگسالان" بودن. اگه اون حرارت و شور بزرگ شدن نبود نمی دونم آیا می تونستم باز هم ادامه بدم یا ن.
به هر حال. اون دوره علاوه بر خوندن رمان های "بزرگسالان"، شروع کردم به خوندن آموزش های داستان نویسی. هر چیزی که آنلاین و آفلاین پیدا می کردم می خوندم، و توی این مسیر مخصوصاً به دام پست مدرنیسم هم افتادم. نوجوان بودم و شور "بزرگ شدن" داشتم و پست مدرنیسم بزرگسالان به نظر می اومد. بین این آموزش های داستان نویسی آنلاین، به "این سو و آن سوی متن" عباس معروفی برخوردم. عباس معروفی توی درس هاش راجع به زاویۀ دید قرآنی صحبت می کن، و میگه قرآن شیوۀ روایت خاص خودش رو داره و از جمله خصوصیات شیوۀ روایت قرآن، تغییر مداوم زاویۀ دید از دانای کل به دانای جزء و در مواردی حتی مخاطب قرار دادن خود شخصیت هاست. بعد میگه: بین نویسنده های ایرانی کسی از این شیوه استفاده نکرده، به جز محمود دولت آبادی در جای خالی سلوچ. همین چند جمله کافی بود که دست از پا نشناسان و با همون شور و حرارت نوجوانی، دویدم و رفتم جای خالی سلوچ رو خریدم و خوندم. قبلاً راجع به خشم و هیاهو و دوبلینی ها گفتم. این هم در کنار اون ها.
پایان شب سیه سپید است/ ولی من نمیخوام صد سال سیاه هم پایان همچون شب سیاهی سپید باشه/ چون این شب اونقدر طولانی شده که وقتی روز بشه من دیگه وجود ندارم/ اگرم وجود داشته باشم، نای زندگی ندارم. .... درد درد درد. دوستم بهم گفت وقت خوبی رو برای سلوچ خوندن انتخاب نکردی. گفتم کجای کاری که دارم هدایت هم میخونم. گفت پس خودآزاری. توی یک کلمه منو خلاصه کرد. وقتی که داشت میرفت اما من نفهمیدم برگشتن توی کار نیست. وگرن محکم تر بغلش میکردم. قوی بمون! ولی قوی موندن انتخاب من نیست. کار دیگه ای ازم بر نمیاد. همه چیزو نابود کرد، همه چیزم نابود شد. دیگه چیزی ندارم که از دست بدم. نگران هیچی نیستم. همه چیزو با خودش برد. تنا چیزی ام که باقی مونده بود خودم آتیش زدم. چیزی ندارم که بخاطرش بترسم. نمیخوام بعد تو این سیاهی سپید بشه. کارد رو بذار کنار گردنم چون من جراتش رو ندارم. دلم داشت برات خیلی تنگ میشد که انداختمش دور. اما حالا جای خالیش میسوزه و تو رو بیشتر یادم میاره. شبایی که سرد میشه یادت میوفتم. روزای آفتابی یادت میوفتم. بارون که میاد یادت میوفتم. بارون که نمیاد یادت میوفتم. یادت رفته زیر پوستم. توی گوشام، روی انگشتام، روی پشتم ، لای موهام. منو توی یک کلمه خلاصه کن اگه میتونی. خلاصم کن اگه میتونی. "مثله ام کنید زیرا جز این نیست راه گشودنم..."
جاي خالي سلوچ روايت گر روستايي ست كويري،خشك،بي نعمت و بي بركت با مردماني فقير،طماع،حريص و نامهربان..بر خلاف نام كتاب جاي خالي سلوچ داستان سلوچ نيست..داستان خانواده اوست در غياب او..داستان با رفتن سلوچ اغاز ميشود.مِرگان(زن سلوچ) ميماند و فقر و بدبختي و به دندان كشيدن بچه هايش..بچه هايي كه كمتر از ديگران ازارش نميدهند..مرگان در غياب سلوچ مرارتها ميكشد..هتك حرمت ميشود.پسرهايش را در مقابلش ميگذارند..حقش را ميخورند..يكي از پسرهايش ديوان ميشود و دختر ١٣ ساله اش را از ناچاري عروس مرد زن دار ٤٠-٥٠ ساله اي ميكند..جاي خالي سلوچ بيش از انكه داستان مرگان و فرزندانش باشد داستان جامعه روستايي،بسته و فقير ايران قديم است..ايران در حال توسعه از كشوري با اقتصاد دهقاني،دامداري به كشوري صنعتي..خروج شتر و خيش اهن و ورود ماشين و تراكتور..طرح تقسيم اراضي باعث از دست رفتن خرده زميناي رعيتها ميشود.بي پولي و فقر باعث رماندن جوانا به شهرها ميشود.در چنين فضايي انا كه مانده اند گرگ ميشوند،به خصوص اگر بره بي دفاع و تكي هم در مقابلشان باشد..كتاب در مورد رنج است و خواندنش رنج ميدهد.گاهي بغض ميكنيد و گاهي دشنام ميدهيد.تاثير گذاري داستان بالاست و ذهن را به راحتي درگير ميكند.راوي داناي كل است.تصوير سازي دولت ابادي فوق العاده است،گر چند گاهاً توصيفات سرعت روايت را كم ميكند..بخش حمله شتر بهار مست به عباس،درگير شدنش با شتر،صدمه ديدنش و در اخر فرار كردنش به چاهي كه خان مارهاست و باعث ديوان شدن عباس ميشود از زيباترين تصويرسازي هاي كتاب است.. قسمتهايي از كتاب: ن كاري بود،ن سفره اي.هيچكدام.بي كار سفره نيست و بي سفره عشق.بي عشق سخن نيست و سخن كه نبود فرياد و دعوا نيست،خنده و شوخي نيست. ابراو به انچه عباس ميگفت گوش ميداد اما حرفهاي او وا باور نداشت.زبان عباس هميشه دراز تر از دستهايش بود. عشق مگر چيست؟انچه كه پيداست؟ن،عشق اگر پيدا شد كه ديگر عشق نيست..معرفت است..عشق از ان رو هست،كه نيست. دستي كه به گرفتن مزد دراز ميشود؛همان دستي نيست كه به گرفتن مدد. حتماً نبايد كسي پدرت را كشته باشد تا تو از او بيزار باشي،ادمهايي يافت ميشوند كه راه رفتنشان،نگاهشان و حتي لبخندشان در تو بيزاري مي روياند. برخي چنينند كه بلندي خود را در پستي ديگران ميجويند..به هزار زبان فرياد ميزنند كه؛تو نرو تا ايستاده من بر تو پيشي داشته باشد..اين گون ادم ها از ان رو كه در نقطه اي جامد شده و مانده اند،چشم ديدن هيچ رونده و هيچ راهي را ندارند..كينن توز!هراس از دست دادن جاي خود..
خدایا! چرا ما داریم تکهتک� میشویم� اصلاً سردرنمیآور�. اصلاً! میبین� اما نمیفهمم� میبین� اما نمیفهم�!
من این کتاب رو «رنج» دیدم. «گیر کردن» دیدم. «کویر» و «نمک» و «خون» دیدم. «مصیبت» دیدم. توی کتابی که چند سال پیش خوندم ایده� «زیبایی و حقیقت» هست؛ و صحنا� داره که دختر و پسری نمیتون� به هم برسن چون به گفته� دختر، به هم رسیدنشون «زیبایی»ـه ولی «حقیقت» نیست. حقیقت یه چیز دیگهست� حقیقت کودکهمسری� و گیر افتادن دختره توی روستای مردسالارانش�. پس در نایت، جای خالی سلوچ رو «زیبایی و حقیقت» دیدم.
چرا میگی� «جای خالی سلوچ» شعره؟ چون: کجایی ای مرد؟ کجا بودهای� ای مرد؟ کجایی ای سلوچ که آواز نامت درای قافلهایس� در دوردستها� کویر بریان نمک! در کدام ابر تیره پنان شده بودی؛ در کدام پناه؟ رخسار در کدام شولا پوشانده بودی؛ کدام خاک تو را بلعیده است؟ چگون آب شدی و به زمین فرو شدی؛ چگون باد و در باد شدی؟ میخ خیال برنکنده، چگون راه به کوه و کمر بردی ای خانبان� نامت! نامت آوای خفتها� یافته است. نامت میرف� که بر آب شود، که بر باد شود، نام تو سلوچ؛ آن درای زنگاربسته� قافلهها� دور بر کویر بریان! تو دور شدی. گم شدی. نبود! اینک برآمدنت ای سلوچ، کورسوییس� در پهندشت شبی قدیمی. چه دیر برآمدی! آواز نامت ای خانبان� هنوز روشن نیست. صدای بودنت خفته است. خفه است و گنگ است. گنگ نمایی از درون دود و آفتاب و غبار. کجایی ای مرد؟ کجا بودها� ای مرد؟ دست و روی سوی تو دارم و پای در گرو ماندگان تو. دردی قدیمی در کشاکش کمرگاهم تیر میکش�. فغان درد را نمیشنو� سلوچ... در کمرگاهم!
اگه به لو رفتن داستان حساسید پاراگراف پایین رو نخونید. نمیتون� جلوی خودم رو بگیرم و هر بار که کتاب جلومه داستان هاجر جلوی چشمام نیاد. و فکر میکن� به اینک� اون احتمالاً هرگز از علی گناو جدا نمیش�. هرگز طلاقی برای اون دوتا ثبت نمیش�. اصلاً توی روستاها مگه چقدر طلاق ثبت میشه� مگه چقدر این ایده که طلاق کار ممکنیه و لزوماً کار بدی نیست، وجود داره؟ فکر میکن� به کسانی که معتقدن زوجها� سنتی و روستایی خوشبختترن� چون آمار طلاق بینشون پایین. فکر میکن� به اونهای� که بالا رفتن آمار طلاق رو نشون� فساد میدون� - چرا پایان یه رابطه� سمی رو نشون فساد میدونن� همونهای� که معتقدن آدم با اولین پارتنرش باید تا آخر عمر زندگی کن. و به این فکر میکن� که چطور هزاران هاجر و هزاران زن و مرد دیگه وجود دارن که بهخاط� نبود امکانات و فرهنگ پیرامون، توی ازدواجهاشو� روز به روز میمیر� و میشکن� و از نظر آمار، خوشبخت محسوب میش�.
چرا نمیتوان� آرام بگیرم؟... چی از من گم شده است؟ چی از من گم شده است؟...
«جای خالی سلوچ» کتابی سراسر درد و رنج است، قرار نیست در سراسر کتاب رویدادی خوش و شادیآو� روی دهد. قرار است خواننده در غم و رنج و سیهروز� شخصیتها� داستان شریک شود، پس پیش از آغازِ خواندنِ کتاب حواستان به حال و هوای درونی خودتان باشد. کتاب، کتاب تلخی است و بهتر است با هر حال و هوایی به سراغ آن نروید. جای خالی سلوچ و کلیدر میگوین� دولتآباد� جای خالی سلوچ را بین فاصله زمانی انتشار جلد دوم و سوم کلیدر نوشت. بین داستانِ دو کتاب تفاوتهای� وجود دارد، ولی شباهتهای� هم به چشم میخور�. به نظر من کلیدر از نظر داستان قویت� از جای خالی سلوچ بود، ولی بزرگترین نقطه ضعف کلیدر اطناب و کشدار شدن داستان است که خوشبختان این مشکل در جای خالی سلوچ به چشم نمیخور�. کلیدر در فضای روستای کلیدر رخ میده� و جای خالی سلوچ در فضای روستای زمینج، هر دو روستا در فضای روستاهای خراسان توصیف میشون�. در هردو داستان اختلاف طبقاتی بین اربابانِ زمیندا� و توده� مردم برجسته است، نوعی انتقاد از سیستمی شبهفئودال�. نگاهی انتقادی به وضعیت زنان رنج زنان به طور ویژه در هر دو داستان بسیار برجسته است. اگرچه جنس این رنج و شیوه� برخورد زنان با آن در زنان کلیدر (مارال و بلقیس و زیور) و زنان جای خالی سلوچ (مِرگان و هاجر و رقیه) تا حدی متفاوت است، با این حال زورگوییِ مردان در هر دو داستان دیده میشو�. اگرچه «مِرگان» قهرمان اصلی جای خالی سلوچ است، اما ببینید با وجود مقاومت و استقامتی که در برابر رنج دارد باز هم چقدر مظلوم واقع میشو�. حتی وقتی برای ستاندن مزد پسرش به خان� سردار میرو� و مورد تجاوز واقع میشود� ن توانایی دفاع از خود دارد، ن شکایت بردن به کسی. حتی جرئت نمیکن� موضوع را برای کسی بازگو کند، از ترس حرف مردم، زورگویی مردان و سرزنش پسرانش. درباره� سبک نویسندگی دولتآباد� نثر دولتآباد� در کلیدر و جای خالی سلوچ تقریباً یکسان است و اگر از یکی خوشتان آمد از دیگری هم خوشتان خواهد آمد، نثری که در بعضی جملات بسیار موجز است و من در نویسندگان معاصر مشابهش را سراغ ندارم و به باور من دولتآباد� در پی مطالعه� زیاد متون کهن پارسی(به خصوص تاریخ بیهقی) به چنین سبکی در نوشتن رسیدهاس�. دولتآباد� در داستانش از به کاربردن ضربالمثله� و کلمات بومی و کهن ابایی ندارد. کلماتی مثل خوریژ، خلاشه، لیفه، تنبان، زوغوریت، دالکن� و ... که ن تنا از واژگان مورد استفاده� امروزِ مردم حذف شدهاند� بلکه معنی بعضی از آنه� را احتمالاً نمیتوا� در هیچ فرهنگ لغتی پیدا کرد. (در انتهای کتاب کلیدر، واژهنامها� وجود دارد که متأسفان در این کتاب وجود ندارد، ولی معنیِ بسیاری از لغاتِ این کتاب را هم میتوا� در آن واژهنام� پیدا کرد) نثر زیبا و همراه با نوعی موسیقی درونی و توانایی دولتآباد� در داستانگویی� باعث میشو� گاهی خود را چنان در داستان گم کنید که گذر زمان را احساس نکنید. نظام ارباب و رعیتی دولتآباد� مانند اکثر نویسندگان و روشنفکران همدورهاش� یک نویسنده� چپ است. در هردو کتاب اربابان و زمیندارا� در حکم ستمگرانی هستند که جز و رنج درد چیزی برای توده� به همراه ندارد و این وظیفه� دولت است که در نقش یک ناجی مردم را از چنگ ظلم و ستم برهاند.(گرچه در کلیدر خود دولت هم در نایت با ستمگران همدست میشو�) فقر اقتصادی و فقر فرهنگی در هر دو داستان از درونمایهها� اصلی داستان است. اگر در کلیدر، فقر توده� مردم منجر به تشکیل گروهها� چریکی به رهبری گلمحم� و مبارزه با اربابان میشود� در جای خالی سلوچ مردم فقیر دستهدست� کوچ میکنن�. کوچ سلوچ و جای خالی او آغازی بر طوفان بحرانه� و حوادثی است که در ادامه بر سر شخصیتها� داستان نازل میشو�. در عین حال باید کتاب را نوعی انتقاد از اصلاحات ارضی در انقلاب سفید شاه نیز دانست، اصلاحاتی که منجر به از بین رفتن فرصتها� شغلی در روستاها و کوچ مردم روستا به شهرها شد. محافظهکار� در برابر مدرنیته با همه� رنجه� و سختیها� که نصیب مردم روستا میشو� و با وجود رنجی که بر زنان میرود� دولتآباد� نوعی محافظهکار� در برابر ورود مدرنیته به جامعه� روستایی دارد و علیرغ� اینکه طرفدار خرافات و برخی عقاید مذهبی هم نیست، به ورود مدرنیته به جامعه� روستایی هم روی خوش نشان نمیده�: اگر پسر صنم از شهر لباس نویی خریده، به تنش زار میزن� و در نایت آن را با بیزاری به گوشها� میافکن�.اگر میرزاحسن دیگران را به فکر توسعه� پستهکار� و باغداری میاندازد� کلاهبردار از آب درمیآی�. اگر ابراو دلبسته� کار با تراکتور و شخم زدن زمینها� مردم میشود� قرار است تراکتور خراب شود و رویاهای ابراو بر باد رود، و اگر قرار است مکینا� از شهر آورده شود تا جایگزین قنات خشکیده� روستا شود، مکین مقصر اصلی خشکیدن قنات معرفی میشو� و باید پلمپ شود. مردم رنج میکشند� ولی نویسنده مدرنیته را راه نادرستی برای فرار از این رنج و تیرهروز� معرفی میکن�.
در نایت جای خالی سلوچ کتابی تلخ، اما خواندنی از شرایط اجتماعی، اقتصادی و تاریخی زمان خود در روستاهای ایران است که از زمان� و شیوه� زندگی ما بسیار دور، ولی در عین حال به طور عجیبی به ما بسیار نزدیک است.
۱. مرد زن کودک . چه فرقی دارد ، همه مان زنجیرِ به یه آسیاییم . آسیایی که می چرخد و می چرخاند . میرقصد و میرقصاند . نمی ایستد، چه گیوه هایت پاره شود چه روده هایت . نچرخیدن و نرقصیدن سزایش جز لهیده شدن زیر پای دیگر اسیران نیست. نگاه نمی کند ، اسیران هم . باید رفت، هر چه باشد. چه مردت برود، چه کودکت علیل شود ،چه خودت دامانت ..... راهی نیست ، اسیری . حکم ات ابد و یک روزیست. ن مرگ پاسخت ن زندگی .معلقی ، در خلائی تاریک . ن راهی پیش ن راهی پس. قدم برداری پرت میشوی برنداری له . چه میکنی ؟ تو حق انتخاب داری( می خندد )
۲. مِرگان من به قربانت بروم.
۳. جدایِ از هر چیز ،بودن این داستان در خراسان به فکر وادارم کرد. آداب و رسوم ، تفکرات و کردارها ، رفتارها و حرف ها ، نیش و کنایه زدن ها � منظور بد یا خوب بودن نیست ، نفس این ها � که هنوز هم هست ،انگار ریشه دارد ، ع��یق . نابرکندنی. گاهی تار و گاهی عیان . در جایی نان و در جایی آشکار . هنوز این حال در خراسان جاری ست . شریان دارد در شهرها و ده ها .در مردمان . در من .
۴. عباس ، بیش از همه ، از اول ، من با تو بودم . می فهمیدمت . بدخلقی هایت را، غرورت را، دردهایت را و این اواخر موهایت را. بگذار دیگران که تازه اول راه اند ،بگویند عباس بد است چه برای مادر چه برای خواهر چه برادر . بگذار بگویند این حیوان ست ، ناکس ست ،نامرد ست ،بی حیاست. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من با توام. شان به شان ات می آیم . اصلا داو قمار را بچین با هم بازی کنیم، سر هر چه تو می خواهی. فقط جان من دلت نگیرد از این زندگی .
۵. توصیف هایی طولانی دولت آبادی گاهی ، مخصوصا اوایل کتاب خیلی اذیت کننده بود . گاهی در نقطه اوج ماجرا شروع می کرد توصیف کردن طولانی فضا یا حال شخصیت که هم تو را از روایت بیرون می انداخت و هم بدلیل زیادی شرح دادن خسته ات می کرد . هر چند کتاب هرچه به آخر نزدیک تر می شد توصیف هایش کمتر می شد و ما بی واسطه وارد بطن داستان می شدیم.
همون طور که از اسم کتاب مشخصه داستان با «رفتن» شروع میشه. سلوچ پدر خانوادها� روستایی در دل کویر یک روز بدون دلیل مشخصی (حداقل برای ما) بار و بندیل میبند� و به جای نامعلومی میره. مرگان (مادر خانواده، زن سلوچ) از همون ابتدا میدون� این رفتن با همه� رفتنه� متفاوته، این رفتن بدون بازگشته. با رفتن سلوچ، مرگان موند با دو پسرش عباس و ابراو و دختر دوازده سیزده ساله� هاجر و سختی پر کردن شکم، دلتنگی، خرد شدن زیر زخم زبان و نگاهها� مردم روستا، روستایی که فقر اخلاق و انسانیت رو درش کمرنگ کرده. لحظه لحظه� کتاب پر از سختی و غم و غم و غمه. هرچند بیشترین سختی و درد سهم مرگان شده در این کتاب، بیشترین دلسوزی من برای هاجره، هاجر کوچک بیچاره...ه
دیدن نسخه� چاپ اول کتاب همان و تصمیم به خوندنش همان
آیا رمان خوبی هست؟ تو یه جمله به خوبی نقدهایی که روش نوشته شده نیست. کتاب از نظر زبانی موفق بوده. وقتی جملهها� کتاب رو میخون� کاملا برات روشن که داری کتاب کسی رو میخون� که ساله� با ادبیات کهن ایران همنشین� داشته. از این نظر خوندن یه کتاب «فصیح» فارسی لذتبخ� هست. هر چند که توی قسمتهای� از کتاب که میخوا� یه دعوای معمولی روستایی رو توصیف کن لحن حماسی شاهنامها� میگیر� که کمی توی ذوق میزن�
اما در مورد خود داستان شاید اگر روی پلان کتاب کمی بیشتر از هفتاد روز کار میش� تبدیل به یه اثر بزرگ میش�. کتاب تا میانه� خیلی خوب پیش میره و خواننده رو با خودش همراه میکن�. اما از نصف راه به اونطر� ناگهان نویسنده شروع میکن� به وارد کردن داستانکهای� که صرفا فقط باعث رهاشدگی شخصیتها� رمان میشه. رها کردن شخصیته� به عنوان یه استراتژی اگه به پیش بردن داستان کمک کن خیلی هم مفیده؛ مثل همون کاری که یوسا در مورد یکی از شخصیتها� اصلی رمان جنگ آخر زمانش میکن�. یا حتی اگه مثل تریسترام شندی این «گریز از موضوع» به قصد مطایبه با مخاطب انجام بشه شاید حتی دوستداشتن� هم باشه. اما اینج� این اتفاق فقط برای این افتاده که نویسنده دغدغهها� اجتماعی هم داشته و خواسته اونه� رو هم توی رمان بگنجون و ناگزیر از شخصیتها� اصلی دور افتاده. البته اگه سالها� نوشته شدن کتاب و فضای ملتهب اون روزها رو در نظر بگیریم شاید تعجب نکنیم که چرا چنین اتفاقی افتاده
مرگان رو دوست داشتم و دوست خواهم داشت. یکی از موندگارترین شخصیتها� «رمانها� نکبت» هست. و فقط حسرت این برام میمون� که چرا از نیمهه� به بعد مرگان رها شد ...
حرف آخر زبان کتاب به قدری شریف و اصیل هست که به حرمت اون هم که شده بد نیست که خونده بشه
"تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی می آیند; اما همینکه این چشمها ناگهان کور شوند، به میله ای داغ یا به سر پنجه ای سرد; تو در می یابی که چی از دست داده ای! چه عزیزی از تو گم شده است; سلوچ!"
کتاب رو از کتابخان مرکزی دانشگاه گرفتم، انتشارات آگاه، چاپ اول 1357! اینجاست که میگن اصل جنس!!!
نثر کتاب بسی دوست داشتنی بود، یه جورایی احساس میکردم تلفیقی از ادبیات کهن و مدرن.
روایتی از جای خالی سلوچ و درماندگی مرگان, مرگانی که مردان پای زندگی اش ایستاد!
روایتی از فقر که هیچ گاه روی خوش ندارد!
سرسختی مرگان، تلاش برای حفظ دارایی ها و زندگی اش، عشق به بچه هایش همه و همه هرچند تلخ ستودنی بود.
نویسنده، چهره عباس و ابروا و کمی هاجر را توصیف کرده بود.سلوچ نیست اما در داستان شناخته میشود.اما مرگان! مرگان چهره ای محو داره و همین برای من جذاب بود. این که هر صفحه ای ک میخوندم، و با رفتارهای مختلف مرگان چهرهای که ابتدای داستان ازش ساخته بودم رو تکمیل میکردم و انتهای داستان مرگان من شکل گرفت. مرگانی که شاید برای شما چهره ای دیگر داشته باشد.
به نظرم 4.25 ستاره حقشه چون با همه زیبایی های ادبیش، و این که از لحاظ توصیف قوی بود اما اونقدر شاهکار و هیجان انگیز نبود.
"عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟
گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست! عشق، مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ ن! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوان به صحرا!"
جای خالی سلوچ خیلی <<زیبا>> نوشته شده، چیز دیگه ای راجع به این کتاب ندارم برای گفتن که تکرار مکررات هستش. چیزی که در طول مطالعه این کتاب درگیرم کرده بود <<غمِ بزرگِ>> تنیده شده با خط به خط ادبیات فارسی((مخصوصا معاصر)) چه بوف کور و سمفونی مردگان و همین کتاب و... یا شعر های فروغ و مهدی اخوان ثالث... هستش واقعا چیز عجیبیه این ادبیات فارسی و خاک غریبیه این ایران!
دريكي از تاثير گذارترين لحظات رمان جای خالی سلوچ آنجايي كه مرگان مجبور ميشود كه دخترش هاجر را كه هنوز به سن چهارده سالگي هم نرسيده ، به علي گناو كه مردي زن دار و ميانسال است بدهد.پس از اينكه عروس به اكراه پا به خان شوهر مي گذارد و همان شب از آنجا با داد و فرياد ميگريزد و دوباره علي گناو (داماد)او را مقابل مادرش با كتك و ناسزا مجبور ميكند كه به به خان (حجله )برگردد.و مرگان(مادر) تا صبح در كوچه جلو خان علي گناو مي ماند . پس از اينكه صبح علي گناو از خان خارج ميشود مادر براي ديدن دختر(هاجر) به درون خان ميرود:
"مرگان پرده را بالا ميزند.هاجر ،ماهي كوچك ،روي خون خشكيده نالي افتاده است.ضعيف،خيلي ضعيف،چيزي با رنگ و روي ميت،نمرده بود؟نمرده است؟ماهي كوچك بر خاك !ن هنوز دل دل ميزند.پلكهايش بسته اند.پلكها به رنگ سايه در امده اند.مژه هايش ،همدیگر را پنجه كرده اند.يكشبه ،گون هايش بيشتر بدر جسته اند.دستهايش،لاغر و باريك ،دو مار بي آزار ،بر اينسوي و آنسوي ،رها هستند.پيراهنش خونين است.خون مرده!.موهايش بر هم خورده اند.تكه شالي ،همچنان به دور پاهايش بسته مانده است.اين هم فهميدني است.اما مرگان نمي تواند به سادگي برگزارش بكند.نرم ،چون گربه اي غريبه به پستو مي خزد.دلش نمي آيد كودكي را از خواب بيدار كند.روي گردن هاجر ،جاي ضربه هايي پيداست.ساييدگي هايي،خراش هايي،رد سيلي سرخ و كبود.يا جاي مشت:ن!اين نبايد باشد.مچ دستها هم چنينند.سرخ و كبود.خون،يا از خراشهايي بيرون زده ،يا زير تكه هايي از پوست ،مرده است.مثل جاي يوغ روي گردن گوساله.حالا مرگان يقين دارد كه دخترش مهار شده بوده است: دختركم ...واي!دحتركم ديگر جم نمي توانسته است بخوره.لاك پشتي كه به پشت روي لاكش بخوابانيش،تقلا كرده بوده است،تقلا كرده بوده است.سرش را آنقدر بر بالين كوبيده كه گون هايش كبود شده اند.كه گردنش در سايش شال ،پوست سايانده است.كه يكي دو تا از ناخن هاي انگشتهاي دستش كمر شكن شده اند:چنگ در تنايي و در زمين انداخته بوده است. -مادرت برايت بميرد،هاجر!"
بی اندازه از خواندن جای خالی سلوچ لذت بردم، هرچند گاه چنان در رنج و محنت نفته در سطر سطر کتاب غرق می شدم که اشک بر دیدگانم جاری می� شد. بگذارید چند خصیصه بارز این کتاب را با شما در میان بگذارم، نکته اول اینکه نویسنده بر خلاف عرف مرسوم سایر نویسندگان که تمامی شخصیتها� روستایی را غالباً انسانهای� ساده، بی ریا و بی غل و غش می دانند و تصویری که از روستا بدست می دهند محیطی پاک و عاری از هرگون آلودگی است، رویها� متفاوت در پیش گرفته و تصویری واقعگرایان از روستا و روستاییان بدست می دهد و شاید بتوان اینگون عنوان کرد که تا حدی درصدد معصومیت زدایی از روستا بوده، ن به معنای بد آن، بلکه بدان معنا که محیط روستا نیز همچون سایر محیطه� دربرگیرنده انسانهای� با ویژگیها� خوب و بد است و چشم فروبستن از ناپاکیه� و کجرویهای� که برخی از انسانه� در محیط روستا مرتکب آن میشون� شاید ظلم در حق کسانی باشد که قربانی زیاده خواهی و سوء استفاده اینگون انسانه� واقع شدهان�. نکته دوم در خصوص شخصیت پردازی اثر است، شخصیتهای� که دولت آبادی در این اثر خلق کرده به شدت ملموس و قابل باورند و پرداخت شخصیت هریک از آنه� با ظرافت و ریزبینی دقیقی صورت گرفته در کنار این موضوع پیوند و ارتباطی که میان شخصیته� برقرار شده نیز قابل تامل است، گویی که مخاطب با یک برش واقعی از زندگی یک جامعه دورافتاده روستایی مواجه شده است. نکته سوم به سبک روایت داستان بر می گردد، که علی رغم اینکه مخاطب با چیزی جز یک روایت خطی که از زبان دانای کل بیان می شود روبرو نیست و اثر از آن شاکله داستانی پیچیده و درهم تنیدهای� برخوردار نیست، با این وجود کشش داستان به حدی است که مخاطب تا به انتهای اثر مبهوت قلم نویسنده می شود. نکته چهارم قرابتی بود که در ابتدای خواندن اثر میان آن و کتاب مادر نوشته پرل باک حس میکردم� هرچند هر چه پیش تر رفتم این نزدیکی کمتر شد اما همچنان در ته ذهنم وجود نزدیکی و قرابت میان دو شخصیت مادر این دو کتاب وجود دارد. نکته پنجم به شخصیت اول داستان بر می گردد که دولت آبادی یک زن به نام مرگان را محور داستان خود قرار داده است، که این موضوع در ادبیات ایران آنچنان مرسوم نبوده، مرگان همان شخصیتی است که در غیاب سلوچ، سعی می کند با تقدیری که بر وی حادث با تمام وجودش شده مبارزه کند هرچند در این راه با تلخی و مرارتی جانکاه روبرو است با این وجود هرگز دست از تلاش برای رهایی از این سیطره هولناکی که در آن واقع شده بر نمی دارد. نکته ششم تصویر سازی دردناک از ظلم و ستمی است که در طول تاریخ بر زنان و دختران این کشور حادث شده و همچنان نیز ادامه دارد، دردی به بلندای تاریخ این مرز و بوم و تصویر سازی این موضوع در اثر، اشک بر دیدگان مخاطب جاری می سازد. نکته آخر، در خصوص پایان بندی کتاب است که به زیبایی صورت گرفته و آنچه رخ می دهد به گمانم دور از تصور مخاطبین کتاب است. 4.5 از 5 ، نمره من به این اثر فوق العاده است.
توصیفات، انتخاب واژگان، ترکیب و جمله بندی، آرایه های زیبا و به جا. بسیار لذت بردم از کتاب، کلمات را بلعیدم و لذت بردم از کتاب! این جریان واگویی داستان، از شخص به شخص، جوری هنرمندان، لطیف و با ظرافت است که خواننده اگر متوجه چرخش بشود فقط از آن لذت می برد. و داستان، روند داستان، کشش داستان، دغدغهها� داستان همه را دوست داشتم، گاهی اوقات احساس می کردم داستان سرعت خود را از دست داده اما آزاردهنده نبود. مِرگان، ماده ببری که از زندگیا� دفاع میکن�!
صبح كتاب رو تموم كردم و تو بهت قلم دولت آبادي موندم انقدر زيباس توصيفات كتاب كه مطمئن باشيد تا مدت ها مزه ش ميمون ، اتفاقاتي كه تو كتاب ميفته واقعا ميخكوب كننده ست وباعث ميشه هي پيگير موضوع بمونيم حتما بخونيد اين كتابو مطمئن باشيد تبديل ميشه به يكي از بهترين كتابايي كه خونديد...
داستان رفتن سلوچ و بی پناهی زن ایرانی است. زن و زمین عجیب در این رمان با هم در ارتباط هستند. به گمانم این رمان بعد از سمفونی مردگان معروفی و بوف کور هدایت، سومین رمان خوب ایرانی است. در سرتا سر داستان، نگاه جامعه مردسالار و سنتی به زن تنا و بی کس به چشم می خورد.مردهای زمینج به او فقط نگاه جنسی دارند اما "مرگان" زنی مستقل، با کفایت و درایت است. شاید بعضی جاها لج خواننده را در میآور� اما در مجموع او زنی توانمند است. قسمتهای� از داستان یادآور فیلم"مالنا"است. روایت زنی بدون حضور مردش و مصائب او در این سفر.... یکی از ویژگیها� داستانها� دولت آبادی صدای راوی است که در جای جای داستان به گوش می رسد؛ توصیفات دقیق همراه با جزئیات و اطلاعات مفید در ارتباط با آن ناحیها� که توصیف میکن� قابل تأمل است. زبان فخيم و کلام استوار دولتآباد� را نباید از قلم انداخت. کلامش گاه ایجاز دارد و گاه اطناب! اما اطنابش ملالآو� نیست به شدت پرتپش، نیرومند و مطنطن است. "آب در این این داستان، عنصری حیاتی میباش�. آنجا که مرگان به شاهرود میرو� گویی نشان� عبور جامعه� ایرانی از مشکل حل نشدنی آب به سوی جامعه� سرمایهسالار� و نظام بهرهکش� از نیروی کارگری است. گویی آب و حیات عجیب درهم تنیده� شدهان� اما مرد روستا در جستجوی "آب" میمیر� و سلوچ نیز از جستجوی مکرر آب میگذر�...
تمام مدتی که کتاب رو می خوندم شخصیت مرگان رو با صورت خانم فاطمه معتمدآریا تصور کردم. رنج نامه ای بود که گاه طاقت خوانش طولانیش رو نداشتم. برای این کتاب بسیار نقدها نوشته شده و سخن ها گفته شده در نتیجه من چیز بیشتری ندارم که بگم. اما زین پس اگر کسی بهم بگه سمفونی مردگان رو خوندم و خوشم اومد بهش میگم برو جای خالی سلوچ رو بخون. آب رو باید از سرچشمه نوشید.
پیشناد میکنم زمانی این کتاب رو دست بگیرین که صبوری و آمادگی کافی برای مواجه با حجم زیادی از کثافت فقر و شقاوت آدما در مواجه با هم رو داشته باشین.و آقای دولت آبادی این جام زهر رو قطره قطره و بی ذره ای تعارف به خوردتون میده.و البته توصیفات بینظیره.
در نظرم شخصیتهای� که در ذهن به جا میمانن� شخصیتهای� هستند که به اعماق احساسات خواننده نفوذ کردند. مرگان برای من قهرمان قهرمانان بود. مرگان برای همه مادر بود، خواهر بود. مرگان برای همه جای خالی فردی بود که نداشتند. ولی کسی برای مرگان سلوچ نبود. هیچکس برای مرگان جای خالی را پر نکرد. عباس، عباس عجیب و بلای عجیبی که بهسر� اومد. ما از سلوچ چیزی توی داستان نمیدونیم، ن از خودش و ن از خلقیاتش ولی در نظر من عباس ، بچه� بزرگ خانواده، دستپرورده� سلوچ، میتون نشون� بارز خوبی از شخصیت سلوچ باشه. من عاشق ابراو بودم، ابراوی که اوایل کتاب جای عباس کتک خورد، ابراوی که برای چیدن پنبهها� زحمت کشید و چشم ازشون برنداشت، و داستان که پیش رفت ابراو بزرگ و بزرگت� شد، عاقلت� از عباس شد. در نظرم ابراو کاملا ترکیب دو شخصیت سلوچ و مرگان بود. هاجر کوچک برای من مرگان جوان بود با تفاوتها� جزئی. مرگان عاشق سلوچ بود ولی هاجر مجبور شد به کارهایی که نمیخواس� انجام بده و حتی در آخر فرصت خداحافظی نداشت. آخر فصل درباره� شتری صحبت میشه که افتاده ته چاه مکین و راه آب رو بسته. برای من اون شتر سلوچ بود، چون افتاده بود روی خط آرامش خانواده، آرامش بودن. سلوچ جلوی آبرسانی رو گرفته بود با رفتنش و به بقیه آب نمیرسی� و در آخر همه مجبور شدند از هم دیگه دور بشن و آبشون رو از جاهای دیگری بگیرند.
مِرگان بودن دشوار است. میشو� تنگ خانا� که پدر برایش اجاره کرده بنشیند، دوستپس� کافها� ببرد، و بعد پرشور دم بزند از فمینیست. «غروب میآی� دنبالت» را که شنید، مهیا کند چهرها� را، بدنش را. مرگان ولی کار میکن�. کار ده مرد را انجام میده� در زمینج. کِی شعار میده� که زن باید چگون باشد؟ حالا که سلوچ - شویش - رفته، کسی جرئت نمیکن� به او دستانداز� کند. چنین کاریزمایی دارد، خوشرو است، ولی همه از او حساب میبرن�.
سلوچ میرو� و مرگان میگوی� رفت که رفت! ظاهرش، کارش، روالش همان است که بود، کار میکن� و چهار شکم را سیر میکن�. ولی در دل، دولتآباد� میداند� که عاشق است، عاشق سلوچ. سلوچ، «وطن» اوست، میرو� پیا� حتا اگر ازش آزار دیده باشد، حتا اگر بیغیر� باشد، حتا اگر شویها� دیگر بهتر باشند. سلوچ شویش است. جای سلوچ خالی است وقتی نیست و با هیچچی� پر نمیشو�. ما ولی اپلای میکنی� و میروی� و در مدینا� که آنه� ساختهان� میمانی�. سلوچ از کله� خواجه هم میخواه� آن طرفت� برود!
میشو� گفت مرگان! دخترت را به آن مرد زندار� کتکز� میدهی� مثل خودت نگونبخت� میکنی� ولی راهی جز این نیست، شکم باید سیر شود و بعد بد و خوبِ شوی معنا مییاب�.
دوستی داشتم که میگف� باید مودب بود. دوست من! اینج� زمینج است! کجا کسی سالم بیرون میآی� از دبیرستانها� ما اگر مودب باشد؟ هرکسی را سی سال ساپورت کنند و بگویند تو فقط مودب باش و درس بخوان، خان و خارج و هواپیمایت با ما، نوبلپرایزوین� نشود مذنب است. آن باقی، مردمی که هستند و تو نمیبین� - داری میان دوستان بورژوایت در عالمی دیگر سیر میکن� - آن مردم اگر مثل مرگان با دندان از مالشان - مال خودشان - دفاع نکنند، گرسن میمانن�. اگر برای قرانی تندی نکنند بر عزیزانشان، استخوان تنشان هم آب میشو�. دوست من، دنیا زمینج است، قناتش خشک است، به خون آغشته است. شب بر کشاله� خون میشکن�.
داستان زندگی دردمندان مِرگان . زنی روستایی که در نبودِ شوهر بار زندگی رو به دوش میکشه و ....
✔️ از نظر توصیفات - جمع بندی - فصل بندی و ... ایرادی به نظرم بهش وارد نیست و کامله .
✔️ خیلی خوب معنای یتیم بودن و شرایط زندگی زنی بدون همسر رو در اجتماع گرگها ! به تصویر کشیده 👌 اگه خوب متمرکز بشید میبیند که همه قصد سو استفاده از مرگان و خانواده اون رو داشتن و این به دلیل بی پشتوانگی اوناست .
✔️ از دردناک ترین قسمت هاش برام ازدواج هاجر بود 😔 توی اون سن و اون شرایط ... و زمانی که مرگان برای گرفتن دستمزد عباس رفت سراغ سردار .... فوق العاده بود این توصیفات و البته چقدر تلخ و دردناک .
✔️ جای یک واژه نامه انتهای کتاب خالیه . خیلی لغات و اصطلاحات امروزی و رایج نیستن و بهتر بود در انتها توضیح داده میشدن .
📖 بریده ای از کتاب : عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست؛ عشق، مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ ن! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس میشود. میشوران�. منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد. میگریاند. میچزان�. میکوبان� و میدوان�. دیوان به صحرا!
🗯 پ.ن : کتاب خوبیه و بدون شک ارزش خوندن داره . اونم در این حال و روز اجتماع . دقیقا یادآور میشه اگر خانواده ای نیاز به کمک و یاری دارن و بهشون کمک نمیکنیم حداقل بهشون ضرر نزنیم و نمک روی زخم نباشیم . سلوچی که نبود و کسی جاش رو پر نکرد و هر کس هر چی که خواست برداشت و رفت ... از بادیه ی مسی تا دخترش !!