در صفحه ای از این کتاب گفته شده برای هیچ چیز اندیشه مکنید ، بلکه در هرچیزی با دعا و شکر گزاری خواسته های خود را به خدا عرض کنید ، در هنگام خواندن این در صفحه ای از این کتاب گفته شده برای هیچ چیز اندیشه مکنید ، بلکه در هرچیزی با دعا و شکر گزاری خواسته های خود را به خدا عرض کنید ، در هنگام خواندن این کتاب باید استدلال رو کنار گذاشت و کلا اندیشه نکرد.خانم اسکاول شین می فرمایند کسانی که برای روز مبادا و ایام بیماری پول کنار می گذارند با پای خود به استقبال بیماری می روند. من با این احساس که در هنگام خواندن کتاب فکر می کردم در کلیسا حضور دارم و یا اینکه در خیلی از قسمت هایه کتاب نویسنده تبلیغ سایر کتب منتشر شده توسط خودش رو می کرد مشکلی ندارم ، چیزی که برای من توجیه نمیشه اینه که چرا نویسنده اینقدر سعی داشت با استفاده از مثال های مسخره تفسیری ما بعدالطبیعه بنویسه؟!!! خیلی از مثال ها و نتیجه گیری ها مسخره هستند و حتی خیلی ها بدآموزی دارند و فرهنگ تنبلی و دزدی رو تبلیغ می کنند :))) از زبان نویسنده: بسیار تحت تأثیر حکایت فوتبالیستی قرار گرفته ام که قهرمان جهان بود. از قرار معلوم یک روز آفتابی که بی خیال در ننو خود دراز کشیده بود و تاب می خورد، مربی اش گلایه کنان به سراغ او آمد و گفت :«جیم، مرگ من، اگر یک ذره دوستم داری یا به خاطر کشورت هم که شده ، از توی این ننو بیا بیرون و کاری بکن!» جیم هم عاجز از نور آفتاب که توی صورتش می تابید، یک چشمش را باز کرد و گفت:«اتفاقا خودم هم در همین فکر بودم و می خواستم دنبالت بفرستم.» مربی گفت :«عالیه! چه کار می توانم برایت بکنم؟» جیم جواب داد :«اول بیست و پنج پا از اینجا فاصله بگیر و بعد علامتی روی زمین بگذار !»مربی همین کار را کرد و آنگاه پرسید: «خب بعد چه؟» جیم پاسخ داد :«همه اش همین دیگه!»آنگاه چشم بر هم نهاد و به تاب خوردن ادامه داد.تقریبا پس از پنج دقیقه چشمانش را باز کرد و چند ثانیه ای به علامت چشم دوخت و دوباره چشمانش را بست.مربی فریاد زد : «منظورت چیه؟ داری چی کار میکنی؟»جیم نگاهی سرزنش آمیز به او انداخت وگفت:«خب معلومه دیگه ، دارم پرش طول تمرین میکنم!» او آموزش خود را توی یک ننو دید:با دیدن خود در حال پرش طول!!:))))کاش اسم این قهرمان جهان رو میگفت. حیف پول و وقتی که به خاطر این کتاب به هدر بره. ...more
به هر حال دانه های وحشتناکی در سیاره شازده کوچولو وجود داشت...آن ها دانه های درخت بائوباب بودند. خاک سیاره او پُر از این دانه ها بود. اگر دیر، دست به به هر حال دانه های وحشتناکی در سیاره شازده کوچولو وجود داشت...آن ها دانه های درخت بائوباب بودند. خاک سیاره او پُر از این دانه ها بود. اگر دیر، دست به کار شوی، دیگر هیچ وقت نمی توانی از شرِ بائوباب خلاص شوی. چون تمام سیاره را می گیرد و ریشه هایش سیاره را سوراخ می کند و اگر سیاره کوچک باشد یا تعداد درخت های بائوباب زیاد باشد، سیاره می ترکد....more
صداي موسیقی و آواز از پنجره های باز پشت سرش میآمد. آخرین چیزی بود که به شنیدنش تمایل داشت. "پسر" کسی صدایش کرد. جان برگشت تیریون لنیستر روی تاقچه بالای صداي موسیقی و آواز از پنجره های باز پشت سرش میآمد. آخرین چیزی بود که به شنیدنش تمایل داشت. "پسر" کسی صدایش کرد. جان برگشت تیریون لنیستر روی تاقچه بالای در تالار نشسته بود و مانند یک گارگویل دنیا را نظاره می کرد. کوتوله به او لبخند زد. "اون حیوون یه گرگه؟" "یه دایرولف؛ اسمش گوسته." به مرد کوچک در بالا خیره شد. پکر بودن فراموش شده بود. "اون بالا چکار می کنی؟ چرا در مهمانی نیستی؟" "خیلی گرمه، سروصدا خیلی زیاده، و من زیادی شراب خوردم. خیلی وقت پیش یاد گرفتم که بالا آوردن روی برادر خودت بی ادبی محسوب میشه. می تونم از نزدیک یه نگاه به گرگت بندازم؟"... از تاقچه به جلو پرید. جان با دهان باز تماشا کرد که چگونه تیریون لنسیتر مثل یک توپ دور خودش چرخید، با چالاکی روی دست هایش فرود آمد و سپس به عقب روی پاهایش پرید. گوست با تردید از او دور شد. کوتوله خاک را از خودش پاک کرد و خندید. "فکر کنم که گرگت رو ترسوندم. عذر می خواهم." "نترسیده." جان زانو زد و او را صدا کرد"گوست، بیا اینجا. بیا اینجا. خوبه."... وقتی کوتوله برای نوازش دست دراز کرد، عقب کشید و بی صدا دندان نشان داد. لنیستر گفت: "خجالتیه" ..."اگه من اینجا نبودم، گلوت رو پاره می کرد." در واقع هنوز صحت نداشت، اما به زودی میشد. "در این صورت، بهتره که نزدیک من بمونی." سر نامتناسبش را به یک سمت خم کرد و با چشم های ناهمرنگش به جان نگاه کرد. "من تیریون لنیستـرم." "می دونم." جان ایستاد. ایستاده قدش بلندتر از کوتوله بود. احساس عجیبی به او دست داد. "تو حرامزاده ند استارکی، مگه نه؟" جان عبور موج سردی را از بدنش حس کرد. لب هایش را روی هم فشرد و حرفی نزد. لنسیتر گفت: "نارحتت کردم؟ متاسفم، کوتوله ها نیازی به مردم داری ندارند. نسل ها جست و خیز در نقش دلقک به من حق میده که بد لباس بپوشم و هرچی به ذهنم میرسه بگم." لبخند زد. "اما به هر حال تو حرامزاده ای." "لرد ادارد استـارک پدر منه." جان خیلی خشک اقرار کرد. لنیستر صورت او را بررسی کرد. "بله، می تونم تشخیص بدم. تو بیش از بقیه بردارهات مشخصات شمـالی ها رو داری." جان تصحیح کرد: "بردارهای ناتنی." از این حرف کوتوله خشنود شده بود، اما آشکار نکرد. "حرامزاده، بذار نصیحتی بهت بکنم. هرگز فراموش نکن چه کسی هستی، چون مطمئنا دنیا فراموش نمی کنه. اونو نقطه قوت خودت بکن. اون وقت نمی تونه عامل ضعف تو باشه. اونو مثل زره بپوش تا نشه برای صدمه زدن به تو ازش استفاده کرد." جان در وضعی نبود که حوصله نصیحت پذیرفتن داشته باشد. "آخه تو در مورد حرامزاده بودن چی می دونی؟" "همه کوتوله ها در چشم پدرشون حرامزاده هستند." "تو پسر قانونی مادرت از یه لنیستـری." کوتوله با طعنه جواب داد: "هستم؟ اینو به پدرم بگو. مادرم موقع زایمان من مرد و پدرم هیچ وقت از این موضوع مطمئن نبوده." "من حتی نمی دونم مادرم کی بوده." "شکی نیست که یه زنی بوده! بیشترشون این کاره اند." لبخند محزونی به جان زد. "اینو به یاد داشته باش، پسر. همه کوتوله ها شاید حرامزاده باشند، اما همه حرامزاده ها لازم نیست که کوتوله باشند." و بعد این حرف سوت زنان به ضیافت برگشت. وقتی در را باز کرد، نور از داخل سایه او را روی حیاط انداخت و یک لحظه تیریون لنیستـر به بلندی یک پادشاه بود...more
به پیشنهاد یکی از دوستان در دورانی که در خوابگاه دانشگاه زندگی میکرد� این کتاب را از نمایشگاه کتاب خریداری کردم. نویسنده از همان صفحات ابتدایی با قلمبه پیشنهاد یکی از دوستان در دورانی که در خوابگاه دانشگاه زندگی میکرد� این کتاب را از نمایشگاه کتاب خریداری کردم. نویسنده از همان صفحات ابتدایی با قلم روانش من رو مجذوب خودش کرد. کتاب رکود اقتصادی دهه 30 آمریکا را از دید خانواده جود بازگو کرده. صفحات این کتاب پر از درسهای� که در خلال داستان به آدم مید�. خیلی از اتفاقات این کتاب مطابق با شرایط روزگار ماست. یک هفته است که خوانش این کتاب را به اتمام رساندها� و صحنه انتهایی کتاب جلوی چشمامه....more