گاهی وقتا آدم به جای اینکه راهشو بره، پشت یه در وایمیسه و زیر چشمی فقط به راه خیره میش�. لیدیا دقیقاً همین بود. دختری که دلش میخواس� از گذشته، از ترگاهی وقتا آدم به جای اینکه راهشو بره، پشت یه در وایمیسه و زیر چشمی فقط به راه خیره میش�. لیدیا دقیقاً همین بود. دختری که دلش میخواس� از گذشته، از تردید، از خودش فرار کنه� ولی نمیتونس�. انگار یه چیزی همیشه عقب نگهش میداشت� یه طناب سفت و محکم از ترس، دلبستگی، خاطرات که بدنش رو محکم در آغوش گرفته بود.
و اما لوکاس. برادری مرموز، ساکت، گاهی مهربون، گاهی خیلی دور� و همیشه یهجو� غیرقابلاعتما�. انگار حضورش یه سایها� با خودش میآور�. واقعیت اینه که لوکاس خیلی بیشتر از اونچ� باید، توی حاشیه موند. شخصیتش عمق نداشت، فقط نقش یه محرک رو بازی میکر� برای هل دادن لیدیا به سمت تصمیم گرفتن. نه گذشتهاش� نه انگیزههاش� هیچکدو� قابل لمس نبود حس میکرد� یه جسم بیجون�!
در کل، «شببهخی� غریبه» درباره رهایی نیست، درباره روند رسیدن به رهاییه. شاید درد بکشی تا به آخرش برسی، ولی در پایان به آرامش میرس�.
و این سوال تا ابد ذهن منو رها نمیکن�: اگه همه چیو ول کنی و بزاری بری ممکنه رها و آزاد بشی؟...more
بیاین روراست باشیم، هیچک� نمیر� نمایشنامه� مارتین مکدون� رو بخونه که حالش خوب بشه. این نمایشنامهه� مثل یه لیوان شیر فاسده که بعد از نوشیدنش فقط یبیاین روراست باشیم، هیچک� نمیر� نمایشنامه� مارتین مکدون� رو بخونه که حالش خوب بشه. این نمایشنامهه� مثل یه لیوان شیر فاسده که بعد از نوشیدنش فقط یکم حس میکن� عطشت برطرف شده، اما بعدش باید بری یه گوشه بالا بیاری.
هیچ کورسوی امیدی نیس چون اینجا ایرلند مارتین مکدوناست� نه قصهها� والت دیزنی. پس مطمئن باشین که هیچچی� قرار نیست خوب پیش بره. حتی وقتی امید از یه شکاف در میآد� یه پتک از سقف میافت� و لهش میکن�.
دیالوگه� از اون جنسی که میخندونت� اما بعد که فکرش رو میکنی� به خودت لعنت میفرست� که چرا خندیدی.
توی یه جمله بخوام توصیفش کنم، نمایشنامهها� مک دونا کمدیا� به تلخی زهرمارند که هر چقدررر هم اونه� رو بخونی باز هم سیر نمیشی.
پ.ن: ولی من هربار با جمله «یه چایی میریزی� رو بشنوم یه کهیر میزن� اولش....more
عددها برای من از بچگی خیلی زیاد پر رمز و رازن و خب عنوان کتاب این طوری بود که هی من قراره خیلی جالب باشم!! این کتاب میخوا� عددها رو ملموست� کنه، ولی عددها برای من از بچگی خیلی زیاد پر رمز و رازن و خب عنوان کتاب این طوری بود که هی من قراره خیلی جالب باشم!! این کتاب میخوا� عددها رو ملموست� کنه، ولی اونقد� تو مثالها� مشابه گیر میکن� که همهچی� یه جورایی شعاری میش�. انگار نویسندهه� خودشون فراموش کردن قراره حرف تازها� بزنن.
منم بعد از چند فصل حس کردم که این کتاب دیگه چیزی نداره بگه. نصفه ولش کردم. شاید برای یه سخنران یا معلم تازهکا� مفید باشه، ولی برای کسی که دنبال حرف تازه ای هست، نه زیاد....more
هیچ چیزی تاکید میکن� هیچ چیزی بهاندازه� غرق شدن در یک رمان کلاسیک در دوران عید و تعطیلات، لذتبخ� نیست؛ مخصوصاً اگر اون کتاب، روایتی از عشقی غمان�هیچ چیزی تاکید میکن� هیچ چیزی بهاندازه� غرق شدن در یک رمان کلاسیک در دوران عید و تعطیلات، لذتبخ� نیست؛ مخصوصاً اگر اون کتاب، روایتی از عشقی غمانگیز� اشتباهات و سرنوشتها� غیرمنتظره باشه.
بثشب� اوردین، زنی مستقل و زیبا و خود رای است، که تصمیم داره بدون وابستگی به هرگونه مردی زندگی کنه و خب زندگی همیشه مطابق برنامه پیش نمیر� و سرنوشت به جای محدود کردن انتخابش به یک مرد ناجوانمردانه سه مرد رو سر راهش قرار مید� که هر کدوم از انه� شخصیت خاص خودش رو داره گابریل اوک، چوپان فداکار؛ سرجوخه تروی، مردی جذاب ولی مثل تله است؛ و آقای بولدوود، زمیندار� ثروتمندی است که از عشقش به جنون میرسه� در طول داستان همراه با بثشب� میشی� تا ببینیم بالاخره این زن مغلوب سرنوشت زمونه میشه یا نه!
مواردی که دوست داشتم:
� شخصیتپرداز� واقعگرایان�: بثشب� یه فمینیست دو اتیشه است، نه یک دختر ساده و بیدفا�. گاهی جسور، گاهی خودخواه، گاهی مغرور، و گاهی کاملاً سردرگم. تصمیمات او همیشه درست نیستند، اما همین باعث میشو� که باورپذیر باشد. شخصیتها� مرد داستان هم به همین اندازه پیچیدهان�. گابریل آنقد� صبور است که گاهی دلت میخواه� تکانش بدهی و بگویی “بس� دیگه به خودت بیا مرررد!”� تروی آنقد� کاریزماتیک است و با اینکه میدان� آدم خطرناکی است، باز هم نمیتوان� در برابر جذابیتش مقاومت کنی، و بولدوود آنقد� دلبسته است که مرز بین عشق و جنونش مشخص نیست.
داستان نقابهای� که ویترین پر زرق و برقی میسازند اما ذره ذره از درون ویرانمان میکنن�.
زویو در طول زندگیا� مدام نقابها� مختلفی به چهره میزند� نقاب یداستان نقابهای� که ویترین پر زرق و برقی میسازند اما ذره ذره از درون ویرانمان میکنن�.
زویو در طول زندگیا� مدام نقابها� مختلفی به چهره میزند� نقاب یک پسر شوخطبع� یک دوست بامزه، یک عاشق وفادار، اما در پس این نمایشها� او انسانی است که از درون تهی شده. زویو نمیتوان� حقیقت وجودیا� را به دیگران نشان دهد، چون میدان� که پذیرفته نخواهد شد. این ترس، او را وادار میکن� تا پشت نقابی که جامعه از او انتظار دارد، پنهان شود. اما هر نقابی که میزند� بیشتر و بیشتر از خو� واقعیا� فاصله میگیرد. تا آن جایی که وقتی به درون خودش نگاه میکند� چیزی نمیبین� جز پوچی. آیا واقعاً ما انسان هستیم، یا صرفاً مجموعها� از نقابهای� هستیم که برای بقا بر چهره میزنیم� این کتاب فقط روایت داستان زویو نیست. ما هم در جهان، در شبکهها� اجتماعی، در محیط کار و حتی در روابط شخصی، نقابهای� میسازی� تا قابلپذیر� باشیم. اما چند نفر از ما در تنهایی خود، وقتی نقابه� را کنار میگذاریم� واقعاً خودمان را میشناسیم�
دازای پرده از این حقیقت تلخ برمیدار�: گاهی آنقد� نقشها� مختلف بازی میکنی� که دیگر یادمان میرو� چه کسی بودیم. هر نقاب ترکی بر روی روحمان میانداز� و شاید در پایان، دیگر اثری از انسان باقی نخواهد ماند.
“دیگ� انسان نیستم� تنها یک جمله نیست؛ این فریاد نسل بشر است و شاید پایان راهی است که همه ما در آن قدم خواهیم گذاشت، بیآنک� بدانیم....more
آهنگ جنگل نروژی داره پخش میشه و من دارم زور میزنم افکارمو جمع کنم که یه چیزی بنویسم.
من یه چیزی رو فهمیدم، با موراکامی که پیش میری، مهم نیست داستان دا
آهنگ جنگل نروژی داره پخش میشه و من دارم زور میزنم افکارمو جمع کنم که یه چیزی بنویسم.
من یه چیزی رو فهمیدم، با موراکامی که پیش میری، مهم نیست داستان داره تو رو کجا میبره مهم نیست شخصیت ها چی کارن یا قراره چه بلایی سرشون بیاد. مهم این که چه احساساتی از لابه لای سلولات کشیده میشه بیرون و تازه متوجهشون میشی، یه جورایی کمکت میکنه بفهمی چه احساساتی رو در خودت سرکوب می کردی، چقدر داره یادت میره زندگی انقدر ها هم سخت نیست میشه ساده گرفتش و راحت نفس کشید، میشه از چیزای کوچیک لذت برد، خودمون رو بزنیم به خنگی انگار برای بار اول خورشید رو میبینیم خش خش برگ درختارو تو پاییز زیر پا حس میکنیم، آسمون و ابرا یه جور دیگه ای قشنگ و نرم هستن نمیدونم دیگه یه چیزی مثل اینا همینقدر ساده و بدون پیچیدگی.
روند کند رمان های موراکامی نیاز به این داره که در موقعیت مناسبی خونده بشه که حوصله زیادی داریم؛ حوصله داریم که فاصله بین دو اتفاق متفاوت یا تغییر مکانی بیشتر از 30 صفحه طول بکشه، باید یه تایمی باشه که بدونیم الان دلمون میخاد اروم بگیریم و عجله ای برای پیشرفت داستان و زود تموم کردنش نداریم.
شخصیت های اصلی کتابای موراکامی به شخصه برای من هیچوقت جذاب نبودند، بیشترین علاقم معطوف میشه به شخصیت های فرعی مثل ریکو و میدوری، جهان بینی اونا برام خیل جذاب تر از واتانابه است مثلا، جوری که به زندگی نگاه میکنن قشنگ تره، شخصیتای اصلی کتابش یه جور عجیبی دست و پا چلفتی و خنگن حالا درسته که به مرور به بلوغ فکر میرسن ولی خب! نمیدونم فقط منم یا نه ولی اون حسی که باید از کتاب انگلیسی میگیرم خیلی متفاوت تر از ترجمشه یه حس غریبه بودنی بین خطوطش دارم بین شخصیت ها. پیش میره ولی خب حسی که همراهیم میکنه این که انگار من2 ساله رو یه جایی جا گذاشتن، همینقدر ترس و گمراهی رو به دوش میکشم.
پ.ن: احتمالا هر چیزی که به فارسی از موراکامی خوندم رو قراره مجددا به انگلیسی بخونم، نکته مثبتش این که دارم خودمو لا به لای انگلیسی خونا به زور فشار میدم نکته منفیش هزینه دوباره خرید اون همه کتابه.
پ.ن2: این آخرین کتاب 2024 ام بود خب ولی انقدر دیر ریویوشو نوشتم افتاد اینور سال �