ZaRi's Reviews > همه میمیرن�
همه میمیرن�
by
.خیلی نیرو،خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود....
...
ضربه گنگی در وجودم طنین انداخت:کار تمام بود،دربسته شده بود.دیگر هیچکس نمیتوانست از آن بگذرد.پاهای کرختم را کشیدم،روی آرنج تکیه دادم،حال چه کنم؟ بلند شوم و به زندگی ادامه دهم؟ کاترینا مرده بود،و آنتونیو،بئاتریچه،کارلیه،همه آنهایی که دوست داشتم مرده بودند و زندگی من ادامه یافته بود،زنده بودم،از قرنها پیش همانی بودم که بودم،ترحم،غصه،و طغیان میتوانست برای زمان کوتاهی قلبم را به تپش بیاورد اما بعد فراموش میکردم.انگشتانم را در خاک فرو بردم،نومیدانه گفتم: نمیخواهم.یک انسان فانی میتوانست از ادامه راه خود سرباز زند،میتوانست طغیان خود را ابدی کند:میتوانست خود را بکشد.اما من برده زندگی بودم که مرا به دنبال خود،به طرف بی تقاوتی و فراموشی میکشید و میبرد.مقاومت فایده ای نداشت.بلند شدم و آهسته آهسته به طرف خانه رفتم.
هنگام ورود به باغ دیدم که نیمی از آسمان را ابر سیاه سنگینی پوشانده است،نیمه دیگر آسمان آبی و آرام بود.زیر درخت زیزفون در جای همیشگی او نشستم.بوی گلهای مگنولیا را فروبردم.اما زبان روشناییها و عطرها را درک نمیکردم.آن روز برای من نبود.روزی سرگشته و معلق بود که ماریان را کم داشت.ماریان دیگر نمیتوانست آن روز را زندگی کند و من نمیتوانستم جای او باشم.هم زمان با ماریان دنیایی تباه شده بود.دنیایی که دیگر وجود نمی یافت.دیگر گلها همه شبیه هم شده بود،همه رنگهای آسمان در هم آمیخته بود و روزها یک رنگ بیشتر نداشت:رنگ بی تفاوتی.
by

.خیلی نیرو،خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود....
...
ضربه گنگی در وجودم طنین انداخت:کار تمام بود،دربسته شده بود.دیگر هیچکس نمیتوانست از آن بگذرد.پاهای کرختم را کشیدم،روی آرنج تکیه دادم،حال چه کنم؟ بلند شوم و به زندگی ادامه دهم؟ کاترینا مرده بود،و آنتونیو،بئاتریچه،کارلیه،همه آنهایی که دوست داشتم مرده بودند و زندگی من ادامه یافته بود،زنده بودم،از قرنها پیش همانی بودم که بودم،ترحم،غصه،و طغیان میتوانست برای زمان کوتاهی قلبم را به تپش بیاورد اما بعد فراموش میکردم.انگشتانم را در خاک فرو بردم،نومیدانه گفتم: نمیخواهم.یک انسان فانی میتوانست از ادامه راه خود سرباز زند،میتوانست طغیان خود را ابدی کند:میتوانست خود را بکشد.اما من برده زندگی بودم که مرا به دنبال خود،به طرف بی تقاوتی و فراموشی میکشید و میبرد.مقاومت فایده ای نداشت.بلند شدم و آهسته آهسته به طرف خانه رفتم.
هنگام ورود به باغ دیدم که نیمی از آسمان را ابر سیاه سنگینی پوشانده است،نیمه دیگر آسمان آبی و آرام بود.زیر درخت زیزفون در جای همیشگی او نشستم.بوی گلهای مگنولیا را فروبردم.اما زبان روشناییها و عطرها را درک نمیکردم.آن روز برای من نبود.روزی سرگشته و معلق بود که ماریان را کم داشت.ماریان دیگر نمیتوانست آن روز را زندگی کند و من نمیتوانستم جای او باشم.هم زمان با ماریان دنیایی تباه شده بود.دنیایی که دیگر وجود نمی یافت.دیگر گلها همه شبیه هم شده بود،همه رنگهای آسمان در هم آمیخته بود و روزها یک رنگ بیشتر نداشت:رنگ بی تفاوتی.
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
همه میمیرن�.
Sign In »