ŷ

ZaRi's Reviews > سرمۀ خورشید

سرمۀ خورشید by نادر نادرپور
Rate this book
Clear rating

by
26168013
's review

bookshelves: poem

من آن سنگ مغرور ساحل نشینم
که می ران از خویشتن موج ها را
خموشم ، ولی در کف آماده دارم
کلاف پریشان صد ها صدا را
چنان سهمناکم که از هیبت
من
نیایند سگماهیان در پناهم
چنان تیز چشمم که زاغان وحشی
حذر می کنند از گزند نگاهم
چنان تند خشمم که هنگام بازی
نریزند مرغابیان سایه بر من
مبادا که خواب من آشفته گردد
لهیب غضب برکشد شعله در من
نپوشاندم جامه پرداز دریا
از آن پیرهن های
نرم حریرش
از آن مخمل خواب و بیدار سبزش
از آن اطلس روشنایی پذیرش
صدف ها و کف ها و شن های ساحل
به مرداب رو می نهند از هراسم
من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها
که هم آشنایم ، که هم ناشناسم
غبار مرا گرچه دریا بشوید
ولی زنگ غم دارد آیینه ی من
مرا سنگ خوانند
و دریا نداند
که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من
flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read سرمۀ خورشید.
Sign In »

Reading Progress

Finished Reading
September 13, 2015 – Shelved
September 13, 2015 – Shelved as: poem

No comments have been added yet.