Afkham's Reviews > لیلی و مجنون
لیلی و مجنون
by
by

همه ایرانیان به نحوی با ماجرای لیلی و مجنون، این معروف ترین و تاثیرگذارترین ادبیات عاشقانه پارسی، آشنایی دارند اما شاید کمتر جزئیات این تراژدی شهره جهان را می دانند. تاریخ و انگیزه نگاشته شدن این اثر جذابیت خاص خود را دارد اما موضوع صحبت من درباره داستان و خود کتاب است.
جالب توجه ترین نکته کتاب واقع گرایانه بودن ماجرای عاشقانه و سلاست بیان آن در قالب مثنوی است. و این به قدری تاثیرگذار بوده که شاعران زیادی پس از نظامی منظومه هایی با همین نام و محتوا و قالب سروده اند (جالب اینکه خود من چند بیتی درباره لیلی و مجنون حفظ بودم که بعد از اتمام کتاب متوجه شدم سروده نظامی نبوده اند). همچون اغلب آثار برجسته پارسی کلاسیک این کتاب نیز مملو از پند و حکمت است در عین اینکه در ظاهر به تعریف داستانی معمولی و نه چندان گیرا و پر تب و تاب از عشقی پرشور اما محصور در چهارچوب زمان و فرهنگ می پردازد.
ماجرا با داستان زندگی پدر مجنون که در دنیا همه چیز داشته جز فرزند آغاز می شود. پس قیس بنی عامر به دنیا آمده و عزیز دردانه ایست زیباروی و با ادب که در مکتب عاشق لیلی می شود. جالب اینکه در ایران از 1000 سال پیش هم دختران و پسرانی از نژاد و اقوام مختلف و نا متجانس در اثر همکلاسی کارشان به عشق و جنون می رسید!
لیلی دختر ترک زیبارویی که داستان دلرباییش با گذشت هزار سال هنوز شهره آفاق است. لیلی نیز چون نظامی ترک است و شاید همان ترک زیبارویی که بعدها در آثار بسیاری از شاعران و نویسندگان پارسی آمده (نظامی با اینکه به زبان ترکی و عربی مسلط بوده زبان فارسی را برای سرودن شعرهایش انتخاب نموده بود).
ماه عربی به رخ نمودن / ترک عجمی به دل ربودن
مجنون فکر می کند لیلی از شدت عشقش بی خبر است و به او بی توجه و لیلی نیز دچار عشق و درد جدایی است اما از ترس آبرو دم برنمی آورد. در ابتدا این دو نهانی یکدیگر را ملاقات می کردند اما چون حرف این عشق بر سر زبان ها افتاد و آبرو در خطر، این ملاقات ها ممکن نبود پس به دلیل فراق لیلی و سخنان بقیه، قیس مجنون شد:
یکباره دل ز پا درافتاد / هم خیک درید و هم خر افتاد
وانان که نیوفتاده بودند / مجنون لقبش نهاده بودند
پدر مجنون که دردانه اش را در آن شرایط دید برای خواستگاری پای پیش نهاد اما پدر لیلی به دلیل جنون و عادی نبودن شرایط خواستگار جواب رد داد و این باعث آشفته تر شدن و سر به بیابان گذاردن مجنون عامری شد.
در ادامه پدر و دوست و آشنا و غریبه به هر چاره ای که ممکن بود متوسل شدند تا بهبودی در شرایط مجنون حاصل شود اما هیچ پند و اندرزی و تهدید و ارعابی چاره ساز نشد و او هر روز شیداتر و بی خودتر می شد.
یک بار فردی به نام نوفل به او قول داد که اگر دوباره مانند آدمیزاد زندگی کند به هرطریق ممکن لیلی را به او خواهد رساند.
کو را به زر و به زور بازو / گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد / هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چون شراره در سنگ / آز آهنش آورم فراچنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه / او وی نکنم کمند کوتاه
نوفل دوبار به جنگ به خاندان و قبیله لیلی رفت. پس از خون و خونریزی فراوان پدر لیلی وی را قانع نمود که حاضر است دخترش را سر ببرد و جلوی سگ بیاندازد تا به دیوی چون مجنون بدهد که آبرویش را برده است.
زین پس مجنون نه خورد و خوراک داشت و نه خیلی هوشیار بود و در میان حیوانات وحشی بیابان گرد زندگی می نمود. بالاخره پدر، لیلی را به ابن سلام شوهر می دهد و لیلی با دلی خون و چشمی گریان و زبانی پر ناله (البته در خفا) به خانه شوهر می رود اما با تهدید به خودکشی هرگز با او همبستر نمی شود.
پدر و مادر مجنون از دنیا می روند و وی مویه بسیار می کند اما نامه ای از لیلی او را نجات می دهد و ملاقاتشان او را امیدوار نگه می دارد. در این میان عاشقانی هم هستند که مجنون تر از خویشتن در عشق نمی شناختند و با شنیدن آوازه مجنون سراغش می روند و می خواهند شاگرد عشق وی شوند اما مجنون می گوید که کسی نمی تواند در عاشقی با او همپایه شود.
هرک از غم خود فرس جهاند / خود را به غمی دگر رهاند
من کی بت دیگران پرستم / کاول بت خویش را شکستم
گر سوی بتی جمازه رانم / خود را ز بتان خود رهانم
ابن سلام شوهر لیلی فوت می کند و در این جا حدود 300 بیتی در نسخه قادر فاضلی آمده که در نسخه امیرکبیر وجود ندارد و در نسخه دستگردی جزو ملحقات است و درباره وصال لیلی و مجنون است که بالاخره در این دنیا اما فارغ از مسائل دنیوی و در محاصره جمعیتی چشم نواز از وحوش اتفاق می افتد.
پس از آن لیلی در اثر خودخوری و درون ریزی غمهای فراق از دنیا می رود و مجنون سال ها بر مقبره وی زاری و ناله کرده و سرانجام در حلقه وحوش و تنها با یار خویش می میرد. وفاداری ددان به او چنان است که تنها پس از گذشتن سالی از وفاتش از دور او متفرق می شوند تا دیگران فقط استخوان های صدفگون برجای مانده اش را یافته و کنار لیلی دفن کنند. زید آن ها را به خواب می بیند که در بهشت تا ابد با هم اند.
خفتند به ناز تا قیامت / برخاست ز راهشان ملامت
بودند درین جهان به یک عهد / خفتند دران جهان به یک مهد
جالب توجه ترین نکته کتاب واقع گرایانه بودن ماجرای عاشقانه و سلاست بیان آن در قالب مثنوی است. و این به قدری تاثیرگذار بوده که شاعران زیادی پس از نظامی منظومه هایی با همین نام و محتوا و قالب سروده اند (جالب اینکه خود من چند بیتی درباره لیلی و مجنون حفظ بودم که بعد از اتمام کتاب متوجه شدم سروده نظامی نبوده اند). همچون اغلب آثار برجسته پارسی کلاسیک این کتاب نیز مملو از پند و حکمت است در عین اینکه در ظاهر به تعریف داستانی معمولی و نه چندان گیرا و پر تب و تاب از عشقی پرشور اما محصور در چهارچوب زمان و فرهنگ می پردازد.
ماجرا با داستان زندگی پدر مجنون که در دنیا همه چیز داشته جز فرزند آغاز می شود. پس قیس بنی عامر به دنیا آمده و عزیز دردانه ایست زیباروی و با ادب که در مکتب عاشق لیلی می شود. جالب اینکه در ایران از 1000 سال پیش هم دختران و پسرانی از نژاد و اقوام مختلف و نا متجانس در اثر همکلاسی کارشان به عشق و جنون می رسید!
لیلی دختر ترک زیبارویی که داستان دلرباییش با گذشت هزار سال هنوز شهره آفاق است. لیلی نیز چون نظامی ترک است و شاید همان ترک زیبارویی که بعدها در آثار بسیاری از شاعران و نویسندگان پارسی آمده (نظامی با اینکه به زبان ترکی و عربی مسلط بوده زبان فارسی را برای سرودن شعرهایش انتخاب نموده بود).
ماه عربی به رخ نمودن / ترک عجمی به دل ربودن
مجنون فکر می کند لیلی از شدت عشقش بی خبر است و به او بی توجه و لیلی نیز دچار عشق و درد جدایی است اما از ترس آبرو دم برنمی آورد. در ابتدا این دو نهانی یکدیگر را ملاقات می کردند اما چون حرف این عشق بر سر زبان ها افتاد و آبرو در خطر، این ملاقات ها ممکن نبود پس به دلیل فراق لیلی و سخنان بقیه، قیس مجنون شد:
یکباره دل ز پا درافتاد / هم خیک درید و هم خر افتاد
وانان که نیوفتاده بودند / مجنون لقبش نهاده بودند
پدر مجنون که دردانه اش را در آن شرایط دید برای خواستگاری پای پیش نهاد اما پدر لیلی به دلیل جنون و عادی نبودن شرایط خواستگار جواب رد داد و این باعث آشفته تر شدن و سر به بیابان گذاردن مجنون عامری شد.
در ادامه پدر و دوست و آشنا و غریبه به هر چاره ای که ممکن بود متوسل شدند تا بهبودی در شرایط مجنون حاصل شود اما هیچ پند و اندرزی و تهدید و ارعابی چاره ساز نشد و او هر روز شیداتر و بی خودتر می شد.
یک بار فردی به نام نوفل به او قول داد که اگر دوباره مانند آدمیزاد زندگی کند به هرطریق ممکن لیلی را به او خواهد رساند.
کو را به زر و به زور بازو / گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد / هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چون شراره در سنگ / آز آهنش آورم فراچنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه / او وی نکنم کمند کوتاه
نوفل دوبار به جنگ به خاندان و قبیله لیلی رفت. پس از خون و خونریزی فراوان پدر لیلی وی را قانع نمود که حاضر است دخترش را سر ببرد و جلوی سگ بیاندازد تا به دیوی چون مجنون بدهد که آبرویش را برده است.
زین پس مجنون نه خورد و خوراک داشت و نه خیلی هوشیار بود و در میان حیوانات وحشی بیابان گرد زندگی می نمود. بالاخره پدر، لیلی را به ابن سلام شوهر می دهد و لیلی با دلی خون و چشمی گریان و زبانی پر ناله (البته در خفا) به خانه شوهر می رود اما با تهدید به خودکشی هرگز با او همبستر نمی شود.
پدر و مادر مجنون از دنیا می روند و وی مویه بسیار می کند اما نامه ای از لیلی او را نجات می دهد و ملاقاتشان او را امیدوار نگه می دارد. در این میان عاشقانی هم هستند که مجنون تر از خویشتن در عشق نمی شناختند و با شنیدن آوازه مجنون سراغش می روند و می خواهند شاگرد عشق وی شوند اما مجنون می گوید که کسی نمی تواند در عاشقی با او همپایه شود.
هرک از غم خود فرس جهاند / خود را به غمی دگر رهاند
من کی بت دیگران پرستم / کاول بت خویش را شکستم
گر سوی بتی جمازه رانم / خود را ز بتان خود رهانم
ابن سلام شوهر لیلی فوت می کند و در این جا حدود 300 بیتی در نسخه قادر فاضلی آمده که در نسخه امیرکبیر وجود ندارد و در نسخه دستگردی جزو ملحقات است و درباره وصال لیلی و مجنون است که بالاخره در این دنیا اما فارغ از مسائل دنیوی و در محاصره جمعیتی چشم نواز از وحوش اتفاق می افتد.
پس از آن لیلی در اثر خودخوری و درون ریزی غمهای فراق از دنیا می رود و مجنون سال ها بر مقبره وی زاری و ناله کرده و سرانجام در حلقه وحوش و تنها با یار خویش می میرد. وفاداری ددان به او چنان است که تنها پس از گذشتن سالی از وفاتش از دور او متفرق می شوند تا دیگران فقط استخوان های صدفگون برجای مانده اش را یافته و کنار لیلی دفن کنند. زید آن ها را به خواب می بیند که در بهشت تا ابد با هم اند.
خفتند به ناز تا قیامت / برخاست ز راهشان ملامت
بودند درین جهان به یک عهد / خفتند دران جهان به یک مهد
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
لیلی و مجنون.
Sign In »
Reading Progress
February 19, 2017
–
Started Reading
February 19, 2017
– Shelved
February 19, 2017
– Shelved as:
classics
February 19, 2017
– Shelved as:
iranian-writers
February 19, 2017
– Shelved as:
poetry
March 6, 2017
–
22.12%
"عشقی که نه عشق جاودانی است / بازیچه شهوت جوانی است
عشق آن باشد که کم نگردد / تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیال است / کو را ابد الابد زوال است
مجنون که بلند نام عشق است / از معرفت تمام عشق است
تا زنده به عشق بارکش بود / چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یاب است / این قطره که ماند ازو گلاب است
من نیز بدان گلاب خوشبوی / خوش می کنم آب خود درین جوی"
page
100
عشق آن باشد که کم نگردد / تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیال است / کو را ابد الابد زوال است
مجنون که بلند نام عشق است / از معرفت تمام عشق است
تا زنده به عشق بارکش بود / چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یاب است / این قطره که ماند ازو گلاب است
من نیز بدان گلاب خوشبوی / خوش می کنم آب خود درین جوی"
April 26, 2017
–
27.88%
"رقت قلب نظامی و مخالفت با شکار حیوانات:
بیجان چه کنی رمیده ای را / جانیست هر آفریده ای را"
page
126
بیجان چه کنی رمیده ای را / جانیست هر آفریده ای را"
May 21, 2017
–
Finished Reading
Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)
date
newest »

message 1:
by
Mohammad
(new)
-
added it
Mar 13, 2017 01:21AM

reply
|
flag


خوشحالم که یادداشتم مفید بوده، در جواب سوالتون اول باید بگم همونطور که توی ریویو هم اومده این قسمت وصال لیلی و مجنون در برخی نسخه ها نیامده و اطمینانی نیست که بخشی از داستان بوده ولی اگر هم فرض کنیم بوده: بعد از اینکه ابن سلام از دنیا میره لیلی با اینکه شوهر نداشته ولی رسوم عرب ازدواج مجدد رو شایسته نمی دونسته اون هم به اون زودی! و انقدرها هم بدون مانع نبوده این وصال از طرفی مجنون به خودش اجازه نمیداده پاکدامنی لیلی رو لکه دار کنه و عشقشون رو در حد لذت های دنیوی و مادی پایین بیاره. وقتی که لیلی در کنار مجنون بوده، مجنون صد برابر بیشتر عاشقش بوده و دیگر توان تحمل این همه عشق را نداشته و دوباره پیرهن چاک می کند و سر به بیابان می گذارد.
.
.
.
از خیمه برون دوید بی خود / نز دام هراس داشت نز دد
در پای مسافر خود افتاد / چون سبزه به زیر پای شمشاد
مجنون که جمال دلستان دید / در پرده پای خویش جان دید
برزد شغبی سپهرفرسای / او نیز بیوفتاد از پای
.
.
.
کین عشق حقیقتی عرض نیست / کآلوده شهوت و غرض نیست
هم عشق به غایت تمام است / کو را دده درنده رام است
زان از ددگان بدی بر او نیست / کآلایشی از ددی درو نیست
او چون دد خویش را سرافکند / فرمانبر او شد این ددی چند