Peiman E iran's Reviews > کفشبا�
کفشبا�
by
by

دوستان� گرانقدر، این کتاب، خاطراتِ <فیل نایت> مالکِ شرکت بزرگِ "نایکی" میباشد و به بهترین شکلِ ممکن نشان داده است که چگونه از کجا به کجا رسیده است و همچون دونده ای تیزپا از منطقهٔ پورتلند، این مسیرِ پیشرفت را طی کرده است... نمیتوان کتاب را چکیده کرد، امّا به انتخاب بخشی از نوشته هایِ کتاب را در زیر برایتان مینویسم که مربوط میشود به دورانی که او در دانشگاه درس میخوانده است و خاطراتش از شخصی به نامِ <بیل بُوِرمن> که تأثیر بسیار زیادی در پیشرفتِ او داشته است و از مربی تبدیل به شریکِ کاری برایِ او میشود و شرکتِ "روبانِ آبی" را تأسیس میکنند و نزدیک به هفت سال بعد تبدیل به شرکتِ "نایکی" میشود
-----------------------------------------
سال� دومِ دانشگاه بودم و برنامه هایم کاملاً مرا از پا انداخته بود. صبح ها کلاسهایِ دانشگاه و عصرها تمرین و ورزش و تمامِ شب تکالیفم را انجام میدادم... یکروز که از این میترسیدم که نکند دچارِ سرماخوردگی شوم، جلویِ دربِ اتاقِ کارِ <بُورمن> ایستادم تا به او بگویم که بعد از ظهرِ آن روز را نمیتوانم تمرین کنم.. بُورمن گفت: آهااا.. که اینطور... مربیِ این تیم کیه!؟ ... گفتم: شما هستی... بُورمن گفت: پس به عنوانِ مربی بهت میگم که امروز باید سرِ تمرین حاضر باشی... ضمناً امروز رکوردگیری داریم
نزدی� بود اشک از چشمانم جاری شود، امّا جلویِ خودم را گرفتم.. تمامِ احساساتم را خرجِ دویدن کردم و یکی از بهترین رکوردهایِ سال را ثبت کردم
وقت� از زمین بیرون می آمدم، با اخم نگاهی به بُورمن انداختم و در دلم به او گفتم: حالا راضی شدی حرامزاده؟!؟... نگاهی به من انداخت و کرنومترش را چک کرد و باز نگاهی به من کرد و سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد
ا� مرا آزمایش کرده بود.. مرا درهم شکسته بود و دوباره مرا سرهم کرده بود، دقیقاً کاری که با کفش ها میکرد... من از پسِ آن کار برآمده بودم.. از آن روز به بعد من واقعاً یکی از "مردانِ اورگن" او بودم (منظور انتخاب شدن در ایالت اورگن یا همان اورگون بوده است) ... از آن روز به بعد من یک ببر بودم
بلافاصل� از بُورمن در موردِ مسابقه جواب گرفتم.. نوشته بود که هفتهٔ آینده برای برگزاری مسابقاتِ داخل سالنِ اورگون، به پورتلند می آید و مرا برای صرفِ ناهار به هتلی که محلِ جایگیریِ اعضایِ تیم بود، دعوت کرده بود
****
بیس� و پنجم ژانویهٔ سال 1964... هنگامی که پیشخدمتِ هتل، ما را به سمتِ میزِ ناهار راهنمایی میکرد، استرس بسیار زیادی داشتم.. به یاد دارم که بُورمن همبرگر سفارش داد و من با صدایی که از تهِ چاه در می آمد (تته پته کنان)، گفتم: دوتاش کنید
چن� دقیقه ای حال و احوال کردیم و برای بُورمن از جاهایی که از دور دنیا سفر کرده بودم، تعریف کردم و او نسبت به آن زمان که در ایتالیا بودم، علاقهٔ ویژه ای نشان داد.. با آنکه در زمان جنگ جهانی، ممکن بود در ایتالیا کشته شود، بازهم از آن دوره به نیکی یاد میکرد
بالاخر� رفت سرِ اصلِ مطلب و گفت: آن کفش هایِ ژاپنی خیلی خوب هستش. چطوره من هم وارد اون معامله بشم؟
نگاه� بهش کردم و گفتم: معامله؟؟ مدتی زمان برد تا آنچه بُورمن گفته بود را هضم کنم و بفهمم.. اون نمیخواست فقط ده الی دوازده تا کفش برایِ اعضایِ تیمش خریداری کنه! بلکه قصد شراکت با من را داشت!؟ اگر خدا هم از درونِ گردبادی به من پیشنهادِ شراکت میداد، به همان اندازه تعجب میکردم
تت� پته کنان، در حالی که زبانم بند آمده بود، به او گفتم: بله
---------------------------------------------
امیدوار� از خواندنِ این کتاب لذت ببرید
�<پیروز باشید و ایرانی>
-----------------------------------------
سال� دومِ دانشگاه بودم و برنامه هایم کاملاً مرا از پا انداخته بود. صبح ها کلاسهایِ دانشگاه و عصرها تمرین و ورزش و تمامِ شب تکالیفم را انجام میدادم... یکروز که از این میترسیدم که نکند دچارِ سرماخوردگی شوم، جلویِ دربِ اتاقِ کارِ <بُورمن> ایستادم تا به او بگویم که بعد از ظهرِ آن روز را نمیتوانم تمرین کنم.. بُورمن گفت: آهااا.. که اینطور... مربیِ این تیم کیه!؟ ... گفتم: شما هستی... بُورمن گفت: پس به عنوانِ مربی بهت میگم که امروز باید سرِ تمرین حاضر باشی... ضمناً امروز رکوردگیری داریم
نزدی� بود اشک از چشمانم جاری شود، امّا جلویِ خودم را گرفتم.. تمامِ احساساتم را خرجِ دویدن کردم و یکی از بهترین رکوردهایِ سال را ثبت کردم
وقت� از زمین بیرون می آمدم، با اخم نگاهی به بُورمن انداختم و در دلم به او گفتم: حالا راضی شدی حرامزاده؟!؟... نگاهی به من انداخت و کرنومترش را چک کرد و باز نگاهی به من کرد و سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد
ا� مرا آزمایش کرده بود.. مرا درهم شکسته بود و دوباره مرا سرهم کرده بود، دقیقاً کاری که با کفش ها میکرد... من از پسِ آن کار برآمده بودم.. از آن روز به بعد من واقعاً یکی از "مردانِ اورگن" او بودم (منظور انتخاب شدن در ایالت اورگن یا همان اورگون بوده است) ... از آن روز به بعد من یک ببر بودم
بلافاصل� از بُورمن در موردِ مسابقه جواب گرفتم.. نوشته بود که هفتهٔ آینده برای برگزاری مسابقاتِ داخل سالنِ اورگون، به پورتلند می آید و مرا برای صرفِ ناهار به هتلی که محلِ جایگیریِ اعضایِ تیم بود، دعوت کرده بود
****
بیس� و پنجم ژانویهٔ سال 1964... هنگامی که پیشخدمتِ هتل، ما را به سمتِ میزِ ناهار راهنمایی میکرد، استرس بسیار زیادی داشتم.. به یاد دارم که بُورمن همبرگر سفارش داد و من با صدایی که از تهِ چاه در می آمد (تته پته کنان)، گفتم: دوتاش کنید
چن� دقیقه ای حال و احوال کردیم و برای بُورمن از جاهایی که از دور دنیا سفر کرده بودم، تعریف کردم و او نسبت به آن زمان که در ایتالیا بودم، علاقهٔ ویژه ای نشان داد.. با آنکه در زمان جنگ جهانی، ممکن بود در ایتالیا کشته شود، بازهم از آن دوره به نیکی یاد میکرد
بالاخر� رفت سرِ اصلِ مطلب و گفت: آن کفش هایِ ژاپنی خیلی خوب هستش. چطوره من هم وارد اون معامله بشم؟
نگاه� بهش کردم و گفتم: معامله؟؟ مدتی زمان برد تا آنچه بُورمن گفته بود را هضم کنم و بفهمم.. اون نمیخواست فقط ده الی دوازده تا کفش برایِ اعضایِ تیمش خریداری کنه! بلکه قصد شراکت با من را داشت!؟ اگر خدا هم از درونِ گردبادی به من پیشنهادِ شراکت میداد، به همان اندازه تعجب میکردم
تت� پته کنان، در حالی که زبانم بند آمده بود، به او گفتم: بله
---------------------------------------------
امیدوار� از خواندنِ این کتاب لذت ببرید
�<پیروز باشید و ایرانی>
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
کفشبا�.
Sign In »
"اسان ترین راه برای اینکه بفهمی چه احساسی به کسی داری این است که از او خداحافظی کنی"
ممنونم میشم ازتون