Nafiseh's Reviews > یک عاشقانه� آرام
یک عاشقانه� آرام
by
by

آپديت چهارم پس از گذشتن نمي دانم چند شبانه روز :
"به من نگو که شانه به شانه ،زیر درختان اقاقیا ، با او رفتن ، و با او حرفی برای زدن نداشتن_چرا که کلمات ، رسا نیستند _ و در امتداد سکوتی شیرین ، سکوتی سرشار از ارزوی یافتن بهترین کلام ، از این سایه به ان سایه کوچیدن ، چه لذتی دارد ... من ، خوب می دانم ..."
الان تقريبن پنج دقيقه اي ميشه كه "من نيز خوب مي دانم" از صفر ستاره به پنج ستاره آقاي ابراهيمي فقط به خاطر بارون و سكوت سكوت سكوت سكوت سكوت سكوت سحر انگيز من با او.
من پذيراي همه چيز و وابسته به هيچ چيز
آپديت سوم پس از يك شب و يك روز كامل: چرا بلد نيستم كتاب صوتي رو از كتابخونه ش حذف كنم؟بچه بوديم بستنيا گُنده تر نبود؟ انقدر كه فوتباليستا تموم ميشد و تازه مي رسيديم به اون قيف خوشمزه ي لعنتي، دال نداشت درد، دل بود فقط.
آپديت دوم پس از يك شب و نيمه روز: ديشب يه چيز عجيب كشف كردم كه آدم وقتي خوابه هم استرس داره و ميترسه با همين كيفيت اينجاها ها .نمي دونم وقتي كه خوابيم كجاييم ولي فكر كنم، وقتي خوابيم هم همينجاييم هيچ جا نرفتيم. ارتباطش با عاشقانه آرام ؟اينكه خوابم يه عاشقانه آرام بود كه تهش ترسيدم و به اين جهان منتقل شدم.تموم نشو پائيز لطفن.( خبُ من تازه كشف كردم اگرچه دير )
-------------------------------------
"به خودت ياد بده كه از زمين خوردن يك طفل رهگذر به گريه بيفتي و با پرده اي از اشك در برابر ديدگان بشتابي .از جا بلندش كني،بنوازي اش ،بتكاني اش بخنداني اش ،شيرينش كني،راهش بيندازي،بي توقع هيچ سپاس،گرچه در چشمانش چراغاني هزارچلچراغ را خواهي ديد."
اولين بار كه اين كتابو خواندم عاشق بودم يه عاشق ناآروم كه هر چه سريعتر دلش مي خواست مادر بشه يعني يه چيزي ميگم يه چيزي مي شنويد .خوب يادمه مثل روزاي روشن تابستوناي قديم يادمه كه سلانه سلانه رفتم كتابفروشي محله قديممون و اين رو خريدم به همراه يه دونه از اون كتابا كه الان خجالت ميكشم اسمش رو عنوان كنم اما نمي دونم چرا اون موقع خجالت نكشيده بودم از آقاي كتابفروش .اصلن نمي دونم چرا اون كتابفروشي اين امكان رو نداشت كه آدم خودش با دستاي خودش كتاب مورد علاقه ش رو برداره و مجبور نشه با صداي بلند بگه : ببخشيد آقا كتاب آنچه زنان بايد درباره مردان بدانند رو داريد ؟(اسمشو گفتم و الان خجالت كشيدم)تازه بعد اسم نويسنده رو هم به همراه اسم كتاب با صداي بلندتر مجددن تكرار كنه . ، بله بنده اين كتاب رو به همره اون كتاب مطالعه كردم در روزهاي روشن آن سالها كه گرچه تاريك اما حالا روشنند انگار. چرا كه انساني مثل من خاطره اولين عشق را با چنگ و دندان روشن و عزيز مي دارد حتي اگر در حجم كور كننده اي از ظلمات مدفون شده باشد.. خلاصه كه اين روزها با صداي پيام دهكردي به اين كتاب گوش مي كنم ، حالا كه عاقلم و آرام. آقاي ابراهيمي! با شما هستم.حالا كه عاقلم و آرام از عاشقاته آرام شما تنها و تنها و تنها صداي پيام دهكردي را دوست داشتم و چه بسيار در ترافيك هاي اين شهر لعنتي با صداي ايشان گريستم به حال نزار اين روزهاي خودم .اين كتاب ، "من ِ تاريك ِفكر كرده روشن بوده" را تمام كرد و من اين كتاب را و تمام .
براي شما مي نويسم آقاي ابراهيمي :
از زمين خوردن يك طفل رهگذر به گريه افتادم با پرده هاي تار و ضخيم اشك به سويش شتافتم. نوازشش كردم، بوسيدمش ،تكاندمش،خندانمش،بوسيدمش ،راهش انداختم ، بوسيدمش .بي توقع هيچ سپاس،از سياهي چشمانش تا آسمان يك عالمه شمع چيده شده بود اما باد بزن هاي باد براي لحظه اي درنگ نكردند و تمام شمع ها خاموش شد.گم شديم در فاصله اندك آن دميدن هولناك دستم را رها كرد و گم شديم از هم. حالا من مسير آسمان را نمي دانم و نشسته ام به انتظار زمين خوردن يك طفل رهگذر...
محل درد : من به تمامي من.
+حالا كه عاقلم و آرام اصلن دلم نمي خواهد چيزي راجع به مردها بدانم چرا كه حالا مي دانم انسانها فارغ از جنسيتشان بيش از هر چيز تنهايند، تنهايي را كه ببيني سينه ات را ميشكافي و قلبت را تقديم مي كني و مي روي پي ِ كارت بعد تنها مي شوي و بدون قلب و براي آن ديگري دستت را از محل اتصال بازو به شانه قطع مي كني و تقديم مي كني وبعد دوباره تنها مي شوي و بدون قلب و دست .براي آن ديگري چشم از كاسه بيرون مي آوري و و تقديم مي كني و بعد دوباره... .اينكه آن ديگري از نيمكره چپش بيشتر بهره ميبرده يا راست به هيچ كجاي تو و دنيا نيست اينكه ترك عادت كني و همواره همواره همواره دوست بداري اش اصلن آيا غم نان و جان ديگري مجال دوست داشتن آرام را خواهد داد ؟ اصلن آيا با روپوش سفيد ،مي شود مسافر ِ راه هاي دراز ِ پر تاخير را بوسيد و ناتمام رهايش كرد نه نمي شود. ..... قلب ها و دست ها و چشم ها روي طناب رخت خيال هاي لعنتي مي گندند، از هم متلاشي مي شوند .گيرم كه كسي آن بالاها لب هاي معشوقه اش را سرخ بوسيده باشد و ابرها شرمگين و سپيد كِل بكشند.اينجا كه رنگ ِآبي عشق ،سياه و كبود شد آي .نه قصه ي عاشقانه هاي آرام به سر آمده نمي شود هم گيله مرد باشي و هم از اعدام زنبورها بي اطلاع. اصلن بين زنبورهاي من تا زنبورهاي شما زمين تا آسمان فاصله افتاده آقاي ابراهيمي.من شما رو خيلي زياد دوست داشتم اما.. .
+تو گریستی به خاطر شب / شب فرا رسید / اکنون در تاریکی گریه کن(بكت)
"به من نگو که شانه به شانه ،زیر درختان اقاقیا ، با او رفتن ، و با او حرفی برای زدن نداشتن_چرا که کلمات ، رسا نیستند _ و در امتداد سکوتی شیرین ، سکوتی سرشار از ارزوی یافتن بهترین کلام ، از این سایه به ان سایه کوچیدن ، چه لذتی دارد ... من ، خوب می دانم ..."
الان تقريبن پنج دقيقه اي ميشه كه "من نيز خوب مي دانم" از صفر ستاره به پنج ستاره آقاي ابراهيمي فقط به خاطر بارون و سكوت سكوت سكوت سكوت سكوت سكوت سحر انگيز من با او.
من پذيراي همه چيز و وابسته به هيچ چيز
آپديت سوم پس از يك شب و يك روز كامل: چرا بلد نيستم كتاب صوتي رو از كتابخونه ش حذف كنم؟بچه بوديم بستنيا گُنده تر نبود؟ انقدر كه فوتباليستا تموم ميشد و تازه مي رسيديم به اون قيف خوشمزه ي لعنتي، دال نداشت درد، دل بود فقط.
آپديت دوم پس از يك شب و نيمه روز: ديشب يه چيز عجيب كشف كردم كه آدم وقتي خوابه هم استرس داره و ميترسه با همين كيفيت اينجاها ها .نمي دونم وقتي كه خوابيم كجاييم ولي فكر كنم، وقتي خوابيم هم همينجاييم هيچ جا نرفتيم. ارتباطش با عاشقانه آرام ؟اينكه خوابم يه عاشقانه آرام بود كه تهش ترسيدم و به اين جهان منتقل شدم.تموم نشو پائيز لطفن.( خبُ من تازه كشف كردم اگرچه دير )
-------------------------------------
"به خودت ياد بده كه از زمين خوردن يك طفل رهگذر به گريه بيفتي و با پرده اي از اشك در برابر ديدگان بشتابي .از جا بلندش كني،بنوازي اش ،بتكاني اش بخنداني اش ،شيرينش كني،راهش بيندازي،بي توقع هيچ سپاس،گرچه در چشمانش چراغاني هزارچلچراغ را خواهي ديد."
اولين بار كه اين كتابو خواندم عاشق بودم يه عاشق ناآروم كه هر چه سريعتر دلش مي خواست مادر بشه يعني يه چيزي ميگم يه چيزي مي شنويد .خوب يادمه مثل روزاي روشن تابستوناي قديم يادمه كه سلانه سلانه رفتم كتابفروشي محله قديممون و اين رو خريدم به همراه يه دونه از اون كتابا كه الان خجالت ميكشم اسمش رو عنوان كنم اما نمي دونم چرا اون موقع خجالت نكشيده بودم از آقاي كتابفروش .اصلن نمي دونم چرا اون كتابفروشي اين امكان رو نداشت كه آدم خودش با دستاي خودش كتاب مورد علاقه ش رو برداره و مجبور نشه با صداي بلند بگه : ببخشيد آقا كتاب آنچه زنان بايد درباره مردان بدانند رو داريد ؟(اسمشو گفتم و الان خجالت كشيدم)تازه بعد اسم نويسنده رو هم به همراه اسم كتاب با صداي بلندتر مجددن تكرار كنه . ، بله بنده اين كتاب رو به همره اون كتاب مطالعه كردم در روزهاي روشن آن سالها كه گرچه تاريك اما حالا روشنند انگار. چرا كه انساني مثل من خاطره اولين عشق را با چنگ و دندان روشن و عزيز مي دارد حتي اگر در حجم كور كننده اي از ظلمات مدفون شده باشد.. خلاصه كه اين روزها با صداي پيام دهكردي به اين كتاب گوش مي كنم ، حالا كه عاقلم و آرام. آقاي ابراهيمي! با شما هستم.حالا كه عاقلم و آرام از عاشقاته آرام شما تنها و تنها و تنها صداي پيام دهكردي را دوست داشتم و چه بسيار در ترافيك هاي اين شهر لعنتي با صداي ايشان گريستم به حال نزار اين روزهاي خودم .اين كتاب ، "من ِ تاريك ِفكر كرده روشن بوده" را تمام كرد و من اين كتاب را و تمام .
براي شما مي نويسم آقاي ابراهيمي :
از زمين خوردن يك طفل رهگذر به گريه افتادم با پرده هاي تار و ضخيم اشك به سويش شتافتم. نوازشش كردم، بوسيدمش ،تكاندمش،خندانمش،بوسيدمش ،راهش انداختم ، بوسيدمش .بي توقع هيچ سپاس،از سياهي چشمانش تا آسمان يك عالمه شمع چيده شده بود اما باد بزن هاي باد براي لحظه اي درنگ نكردند و تمام شمع ها خاموش شد.گم شديم در فاصله اندك آن دميدن هولناك دستم را رها كرد و گم شديم از هم. حالا من مسير آسمان را نمي دانم و نشسته ام به انتظار زمين خوردن يك طفل رهگذر...
محل درد : من به تمامي من.
+حالا كه عاقلم و آرام اصلن دلم نمي خواهد چيزي راجع به مردها بدانم چرا كه حالا مي دانم انسانها فارغ از جنسيتشان بيش از هر چيز تنهايند، تنهايي را كه ببيني سينه ات را ميشكافي و قلبت را تقديم مي كني و مي روي پي ِ كارت بعد تنها مي شوي و بدون قلب و براي آن ديگري دستت را از محل اتصال بازو به شانه قطع مي كني و تقديم مي كني وبعد دوباره تنها مي شوي و بدون قلب و دست .براي آن ديگري چشم از كاسه بيرون مي آوري و و تقديم مي كني و بعد دوباره... .اينكه آن ديگري از نيمكره چپش بيشتر بهره ميبرده يا راست به هيچ كجاي تو و دنيا نيست اينكه ترك عادت كني و همواره همواره همواره دوست بداري اش اصلن آيا غم نان و جان ديگري مجال دوست داشتن آرام را خواهد داد ؟ اصلن آيا با روپوش سفيد ،مي شود مسافر ِ راه هاي دراز ِ پر تاخير را بوسيد و ناتمام رهايش كرد نه نمي شود. ..... قلب ها و دست ها و چشم ها روي طناب رخت خيال هاي لعنتي مي گندند، از هم متلاشي مي شوند .گيرم كه كسي آن بالاها لب هاي معشوقه اش را سرخ بوسيده باشد و ابرها شرمگين و سپيد كِل بكشند.اينجا كه رنگ ِآبي عشق ،سياه و كبود شد آي .نه قصه ي عاشقانه هاي آرام به سر آمده نمي شود هم گيله مرد باشي و هم از اعدام زنبورها بي اطلاع. اصلن بين زنبورهاي من تا زنبورهاي شما زمين تا آسمان فاصله افتاده آقاي ابراهيمي.من شما رو خيلي زياد دوست داشتم اما.. .
+تو گریستی به خاطر شب / شب فرا رسید / اکنون در تاریکی گریه کن(بكت)
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
یک عاشقانه� آرام.
Sign In »
Reading Progress
Finished Reading
June 5, 2018
– Shelved
Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)
date
newest »

message 1:
by
HAMiD
(new)
Dec 19, 2018 11:19AM

reply
|
flag

دو. برام جالب و خلاف عادت بود که عاشقی رو معادل مادری فرض کردید؛ همنظ� نیستم اما میفهممش
سه. شاید، در ابدیت، همین تنهایان هستند که ..."
از لطف و مهرباني شما ،بي نهايت ممنونم . راستش معادل نگرفتم يا بهتر بگم معادل به نظر رسيدنش ناشي از اينه كه من عاجزم از درك تفاوت ميانشون ،بلد نيستم فرقشون رو .ممنونم كه برام نوشتيد.
پنج.يه بار يه اشك شفافي روي گونه ي دستگاه ام آر آي لغزيد، جاي بوسه ثبت شده بود در نتيجه ي عكس. خوب شده بود همه چيز...

دو تا بچه رو از شيرخوارگاه آورده بودن درمانگاه اطفال، يكي شون رو گذاشتن اين سر ِ تخت، اون يكيشون رو هم اون سر ِ تخت، يكيشون سالم بود و لبخند عجيب و خوشگلي داشت ،اون يكي درد داشت و بي وقفه گريه مي كرد، اوني كه لبخند خوشگلي داشت از اون سر تخت كشون كشون خودش رو رسوند به اين سر تخت و دست كشيد به سر و روي اوني كه گريه مي كرد و دلداريش ميداد با لبخند خوشگلش كه يعني غصه نخور رفيق، دنيا همينه داداش، اولين مواجهه ت با درد مبارك برادر( چه مباركي آخه ، نمي دونم ولي اون لحظه من اين ديالوگ رو خوندم از چشماش) . چندين بار از اون سر تخت خودشو رسوند به اين سر تخت و هر بار اوني كه گريه مي كرد با دست پسش مي زد .درد داشت آخه .هر بار كه پسش مي زد بر مي گشت سر جاي اولش و دوباره كشون كشون به قصد همدلي مسير اين سر تخت رو طي مي كرد . اسم اوني كه لبخند خوشگلي داشت پدرام بود، مي دوني چرا اسم و فاميلش رو خوب به حافظه م سپردم سهيل؟ چون خيال مي كنم اگه يه روزي يه مردي رو ديدم توي شلوغي خيابوناي هر كجاي اين دنيا با يه لبخند خوشگل كه به درد آدما نزديك شد و پا پس نكشيد از لمس رنج هاشون ، من با افتخار بزنم رو شونه شو بگم سلام پدرام تو از همون بچگيت ،قهرمان من شدي. من اميد دارم به بزرگ شدن قهرمان هاي كوچكم كه محكم بزنن تخت ِ سينه ي درد كه دلداري بدن به اونايي كه گريه مي كنن.اينكه آدم بدها داروها رو توي انباراي كثافتشون احتكار ميكنن كه چند ماه مونده به پايان انقضاء با ده برابر قيمت بريزن كف بازار و خم به ابروي كچلي گرفته ي هيچ گردن كلفت بي وجودي نمياد اين به جهنم اينا همه برن به جهنم . دنيا به اعتبار رفت و برگشت هاي پدرام و تمايل تو براي گريستن وقتي رنج اون بچه رو ديدي و هزار تا چيز خوشگل ديگه هنوز نفس مي كشه . بذار نفس بكشه سهيل شايد جون بگيره. ممنون كه برام نوشتي. قدر بغض هات رو بدون لطفن.