ŷ

باقر هاشمی's Reviews > پان

پان by Knut Hamsun
Rate this book
Clear rating

by
72727519
's review

it was amazing
bookshelves: favorites

کنوت هامسون از اولین نویسنده هایی است که در رمانهایش همه چیز بر محور «من» می چرخند. اما این «من»ِ به ظاهر معمولی، خود را از درون آن چنان غنی می بیند که نه از تشویق دیگران به وجد می آید و نه از استهزای دیگران ناراحت می شود. نه اهل چاپلوسی است و نه پای‌بن� به تشریفات. به راحتی رنج ها را بر خود هموار می کند، گرسنگی را تاب می آورد، چه بسا از آن لذت می برد و روزگارش را می گذراند. بیشتر از نیازِ خود کسب نمی کند و از اینکه موهایش رو به سپیدی می روند اندوهگین نمی شود. تا اینکه مردی چنین خودبسنده، عاشق دختری می شود که نیمه‌� مؤنث خودِ اوست... و از اینجا ماجرای اصلی شروع می شود.

من از میان نوشته های چارلز بوکوفسکی با جان فانته آشنا شدم(جان فانته خدایِ من بود.) و از راهِ نوشته های جان فانته با کنوت هامسون آشنا شدم. گویا از راه نوه با پدر آشنا شده بودم و از راه پدر با پدر بزرگ دیدار کرده بودم. و برای من که شیوه‌� روایت بوکفسکی را خالی از روح می پنداشتم، آشنا شدن با کنوت هامسون سبب شد که تا این اندازه به «من روایت‌ها� و روایِ اول‌شخص� سخت نگیرم.

با اینکه این کتاب در حدود صد و پنجاه سال پیش نوشته شده است، از لحاظ ساختار داستانی بسیار حائز اهمیت است. یکی از ویژگی هایی که در آن زمان نو به شمار می رفته(بعد از من‌روایت�)، خط سیر زمانیِ نامنظم داستان است. به این صورت که راوی ابتدا واقعه را بیان می کند و سپس به شرح ماوقع می پردازد.
داستان به راحتی و صفحه به صفحه پیش می رود و مثل شراب، اندک اندک خواننده را گرم و سرخوش و سپس مست می کند. جمله هایش گاه به شاعرانگی پهلو می زنند و گاه از سر خشم گفته شده اند و گاه از روی بی اعتنایی به زندگی. شاید بتوانم بگویم قهرمان داستانْ شخصیتی دارد مثل شخصیت قهرمان های ساخته‌� داستایفسکی. عاشق زندگی و در عین حال بی اعتنا به آن.

و اما ترجمه‌� پان: با وجود روان بودن، نیاز به شاعرانگی بیشتری داشت. به دو جهت: اول اینکه کنوت هامسون شاعر هم بوده است و دوم اینکه در ابتدای کتابِ «از غبار بپرس»ِ جان فانته(نشر چشمه)، مترجم قسمتی از «پان» را که مربوط به وجه تسمیه ی کتاب بوده را آورده بود و ترجمه کرده بود که بیشتر از ترجمه ای که قاسم صنعوی کرده بود، به دلم نشست.
یک اِشکال تایپی هم در قسمتی که می خواهم از کتاب نقل کنم وجود داشت که به نظرم مهم آمد چون معانی دو واژه جمله را شکلِ دیگری می دهند:
در ترجمه ی نشر چشمه این طور آمده: «آرامش و غفلت را به من بده» اما در این کتاب آمده: «آرامش و عقلت را به من بده». به ترجمه ی انگلیسی پان که رجوع کردم
Give me your peace and your understanding!
را آورده بود.
پس «عقلت» درست است.


قسمتی از کتاب که به نظرم زیبا آمد را اینجا می آورم:
«دختری جوان در برجی بسته زندانی بود. اربابی را دوست می داشت. از چه رو؟ از باد و ستاره ها سوال کن، از خدای «زندگی» سوال کن، زیرا کسی دیگر نیست که این ها را بداند. ارباب، دوست او و دلباخته ی او بود، اما زمان گذشت و روزی ارباب دختری دیگر را دید و روحش به سوی او کشیده شد. او چون جوانی محبوبه اش را دوست داشته بود. غالباً او را برکت و کبوتر خود می نامید، و دختر سینه ای پر سوز و تپنده داشت. مرد به او گفت: «قلبت را به من بده.» و دختر چنین کرد. مرد می گفت: « محبوبه ی من، آیا می توانم جرئت کنم و از تو تقاضایی داشته باشم؟» و دختر با سرمستی پاسخ می داد:«آری.» دختر همه چیز را به او داد و مرد از او تشکر هم نکرد. اما دخترْ دیگرْ او را چنان دوست داشت که انسان برده ای، و یا فقیری را دوست بدارد. از چه رو؟ از غبار راه سوال کن و از برگ هایی که فرو می ریزند سوال کن، از خدای اسرار آمیز «زندگی» سوال کن، زیرا کسی دیگر این ها را نمی داند. دختر به او هیچ نداد، با این همه مرد از او تشکر کرد. دختر گفت: «آرامش و عقلت را به من بده.» و مرد یک اندوه داشت. این اندوه را که از چه رو دختر زندگی او را نخواسته است.
و محبوبه اش در برج زندانی شد.
-ای دختر جوان که نشسته ای و لبخند می زنی، در چه کاری؟
-به چیزی می اندیشم، به ده سال پیش. زیرا آن زمان بود که او را دیدم.
-هنوز او را به خاطر می آوری؟
-هنوز او را به خاطر می آورم.
و زمان می گذرد...
-دختر جوان چه می کنی؟ و از چه رو نشسته ای و لبخند می زنی؟
-نام او را به روی سفره ای گلدوزی می کنم.
-نام چه کس را؟ نام آن کس که تو را در بند کرد؟
-آری همان که بیست سال پیش دیدم.
-آیا هنوز هم به خاطرش می آوری؟
-چون گذشته به خاطرش می آورم.
و زمان می گذرد...
-دختر زندانی چه می کنی؟
-پیر می شوم و دیگر نمی بینم که گلدوزی کنم. گچ دیوار را به ناخن می خراشم. با این گچ، سبویی برای او به عنوان هدیه می سازم، هدیه ای کوچک برای او.
-از که سخن می گویی؟
-از محبوبم، مردی که مرا در برج زندانی کرد.
-این است که لبخند بر لبانت می آورد؟ اینکه تو را در برج زندانی کرده است؟
-به آنچه او خواهد گفت می اندیشم. او خواهد گفت: «نگاه کنید، دوستم برایم سبویی کوچک فرستاده است، پس از سی سال مرا از یاد نبرده است.»
و زمان می گذرد...
-زندانی، شگفتا! تو نشسته ای بی آنکه کاری کنی لبخند می زنی؟
-من پیر می شوم، پیر می شوم، چشم هایم کور شده اند. کاری به جز فکر کردن ندارم.
-فکر کردن به آنکه چهل سال پیش دیده ای؟
-به کسی که وقتی جوان بودم دیدم. شاید چهل سال از این ماجرا گذشته باشد.
-اما مگر نمی دانی که او مرده است. تو رنگ می بازی، جواب نمی دهی؟ لب هایت سفید شده اند، دیگر نفس نمی کشی؟
افسانه ی غریبِ دخترِ درونِ برج چنین بود.»
23 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read پان.
Sign In »

Reading Progress

July 26, 2018 – Shelved
July 26, 2018 – Shelved as: to-read
July 29, 2018 – Started Reading
July 29, 2018 –
page 0
0.0% "«آن یکیْ دختر را مثل برده، مثل جنون زده ها، و مثل یک گدا دوست داشت. چرا؟ از غبارِ روی جاده بپرس و از برگ های فرو افتاده، از خدای اسرار آمیزِ زندگی بپرس؛ چرا که هیچ کس دلیل این چیزها را نمی داند. دختر به او هیچ چیز نداد، نه، هیچ به او نداد و با این حال او ممنونش بود. دختر گفت «آرامش و غفلت را به من بده!» و تنها تأسف مرد این بود که چرا دختر از او زندگی اش را نخواسته بود.»"
August 15, 2018 – Finished Reading
February 6, 2019 – Shelved as: favorites

Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)

dateDown arrow    newest »

message 1: by Silhouette (new)

Silhouette مرسی از این ریویو جالب و جامع (:


message 2: by باقر (last edited Feb 06, 2019 01:05AM) (new) - rated it 5 stars

باقر هاشمی Silhouette wrote: "مرسی از این ریویو جالب و جامع (:"

خواهش می‌کن�. البته جامع که نبود به نظرم، اما خوشحالم که به نظرت جالب آمده!


message 3: by Rojita (new) - added it

Rojita ریویو باید انقد خوب باشه که من راحت تصمیم بگیرم که این کتاب رو حتمن بخونم . ممنون


باقر هاشمی Rojita wrote: "ریویو باید انقد خوب باشه که من راحت تصمیم بگیرم که این کتاب رو حتمن بخونم . ممنون"

خیلی خوشحالم که چنین تأثیری گذاشته! ادبیاتِ اوایل قرن بیستم اروپا، کمتر به ویترین کتابفروشی‌ها� ایران راه پیدا کردن اما خیلی خوبن.


back to top