ŷ

Farnaz's Reviews > آینه‌ها� دردار

آینه‌های دردار by Houshang Golshiri
Rate this book
Clear rating

by
7901734
's review

really liked it

پیش‌نوش�: این کتاب احتیاج به ویرایش جدی داره. نمی‌دون� نیلوفر چطور اینقدر بی‌کیفی� کار کرده
____________________________________________________________آینه‌� دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردو لنگه‌ا� را می‌بندد� دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌مان�
____________________________________________________________
او کجا بود، کجایی بود، او که هربار تکه‌ای� را به این و آن داده بود و حالا بازنشسته بود تا ببیند چه کند با اینها که بر او رفته بود در این سفر؟
_____________________________________________________________
گفت: گاهی آدم نمی‌دان� بعضی چیزها به کجا یا کی تعلق دارد، می‌نویسی� تا یادمان بیاید و گاهی تا آن پاره‌� به یاد آمده را متحقق کنیم برایش زمان و مکان می‌تراشی�. گاهی هم چیزی را مثل وصله‌ا� بر پارچه‌ا� می‌دوزی� تا آن تکه‌� عریان‌شد� را بپوشانیم، اما بعد می‌فهمی� آن عریانی همچنان هست
_____________________________________________________________
گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای به یاد آوردن و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوس‌ها� جمعی‌ما� را نیز نشان بدهیم تا شاید باطل‌السح� آن ته‌مانده‌� بدویتمان بشود. مگر نه اینکه تا چیزی را بعینه نبینیم نمی‌توانی� بر آن غلبه کنیم؟ خوب، داستان‌نوی� هم گاهی ارواح خبیثه‌ما� را احضار می‌کند� تجسد می‌بخش� و می‌گوی�: حالا دیگر خود دانید، این شما و این اجنه‌تا�
_____________________________________________________________
گفت: نوشته‌ان� چرا این همه غمگینید؟
ننوشته بود. حالا غمگین بود، انگار جایی خاکی از روی نعشی پس رفته بود و می‌دی� که انگشت اشاره یا طره‌� مویی آشناست و چیزی مثل یک تکه سنگ میان سینه‌ا� آویخته است. گفت: بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، می‌دانم� ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتوانند از چیزهای شاد هم بگویند، از علف هم بگویند، از خود علف که مابازای هیچ چیز نباشد، از یک جویبار، از دریاچه‌ا� که بی‌هی� نسیمی خودبه‌خو� در یک روز آفتابی تا دورهای دور سطح آبی آرامش را موج‌ها� ریز پوشانده باشد
____________________________________________________________
دلمان مالش می‌رف� که ما در این جشن بهار بیگانه‌ای�. اما حالا فکر می‌کن� که شاید حق با بهار بود، با همان ساقه‌ها� لخت. بر این پهنه‌� خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می‌دهد� نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوه‌ها� بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند� خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند
____________________________________________________________
ما هم باید زهرابه‌� تلخ دوره‌� خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که می‌آین� با زهرابه‌� خودشان گلو تر کنند
____________________________________________________________
هنوز هم دارند مخفی‌کار� می‌کنند� حتی در عشق، من می‌گوی� آدم اگر کسی را دوست داشته باشد باید با صدای بلند بگوید
____________________________________________________________
بیذ آنسوی مانداب را نشان داد، گفت: می‌گوین� عاشق و معشوق برای شنا می‌رون� کنار رودخانه‌ا�. یکیشان غرق می‌شو� و آن یکی بر لب آب آنقدرمی‌ایست� تا پاهایش ریشه می‌دوانن� و موها و دست‌های� جوانه می‌زنند� برگ می‌دهن� و بزرگ می‌شون� تا می‌رسن� به سطح آب تا اگر محبوب سر از آب بیرون آورد یا دست دراز کرد موهای افشان یا دستهای بلند او را بگیرد و بیاید بیرون
____________________________________________________________
نمی‌دانم� اما راستش، واقعیت برای من، حالا لااقل همانهاست که نوشته‌ا�
____________________________________________________________
گفت: بله، گریه کردم، اما حالا می‌فهم� که به خاطر نامه‌ه� نبوده. شاید بر مرگ کودکی خودم گریه می‌کرد� و آن نامه‌ه� بخشی از همان کودکی من بوده و من حالا شده بودم خانم مهندس ایمانی
____________________________________________________________
آدمها فکر نمی‌کنن� یکی دیگر هم می‌بیندشا�
____________________________________________________________
تعلق خاطر به یکی حاصل سالهاست، وقتی چندین و چندسال ببینی‌اش� اما اگر از او دور بمانی، حتی یک ساعت فکر کنی که چیزی گم کرده ای
____________________________________________________________
ببین، این را هم بدان که من حالا خوشحالم که جایی در جهان هستم، حتی اگر روی کاغذ باشد و به زبان فارسی. خوب، بد هم نیست که از آن گذشته‌� خاک شده، به غیر از چندتا عکسی که دارم، چیزی مانده است، هرچند تحریف شده
____________________________________________________________
اینجا، چه آدمهایی پشت نامی بر سنگ خفته بودند
____________________________________________________________
تا سنگ گور حسین غلام رفت. غلامحسین ساعدی را بر سنگ گور به همان قلم نوشته بودند که بر پشت جلد کتابهایش می‌نوشتن�. بر نام و نام‌خانوادگ� نقر شده بر سنگ همه را نثار کرد و بعد هم خم شد و به دل سیر گریست. به آفرینگان بر کدام سنگ می‌نشینن� اینجا؟
____________________________________________________________
می‌گف�: اصل مطلب همین‌هاست� همین چیزهای کوچک و جزئی که خود آدم هم یک ساعت دیگر یادش می‌رو�
____________________________________________________________
مهمتر همان نبودن آنهاست، اینکه آدم بیدار شود و ببیند که نیستش، کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان می‌ماند� روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه‌ا� می‌گیرد� بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند
____________________________________________________________
حالا دیگر صدا بود، صدایی که هرشب هرچیز را با رنگ و سایه و سوی نور و حتی فاصله گزارش می‌کر�
____________________________________________________________
خم می‌شد� برگی را برمی‌داشت� می‌گف�: نگاه کن همین یک برگ به چند رنگ است! می‌گذاش� تا او همین یک برگ را ببیند. بعد می‌انداخت� و می‌گف�: حالا برگرد و نگاهش کن! دیگر نمی‌توان� پیدایش کنی. خوب، اشکال ما در همین چیزهاست، اما من حالا فکر می‌کن� باید خم شد، حتی نشست و به یکی نگاه کرد، با دقت، انگار که آدم گذاشته باشدش زیر ذره‌بی� و مویرگ به مویرگ بخواهد ببیندش. ادای دین به پاییز یعنی همین
____________________________________________________________
آینه‌� دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردو لنگه‌ا� را می‌بندد� دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌مان�
____________________________________________________________
ـ پس کو این پاییز که می‌گفتی�
مینا سرش زیر بود، گفت: بله، پاییز بهانه بود، خواستم همینها را برایت بگویم، چیزهایی که با تلفن نمی‌ش�. ولی آن روز که گفتم واقعا جشن برگریزان بود. همیشه اول بادهایی می‌وزد� انگار که بخواهد گرما را بروبد، اواسط مهر یکی دو نم باران می‌زن�. باز انگار که بخواهند گرمای زمین را هم بشویند. آن‌قت� اگر دقت کرده باشی تک تک برگهایی می‌ریزند� اما هنوز پاییز نیست، در تابستان هم گاهی برگها از شدت گرما می‌ریزن�. مقود من آن وقتی است که برگها اغلب جمع شده‌اند� قهوه‌ا� شده‌اند� یا قهوه‌ه‌ا� سوخته یا حتی گاهی سبز یشمی‌اند� اما جمع شده‌اند� انگار که بترسند. دم برگهاشان سیاه می‌شو� و بعد یک یک با نرمه بادی که تمام شب وزیده است یا بارانی که قطره قطره باریده هرچه برگ هست می‌ریز�
____________________________________________________________
می‌گف�: من از مرگ نمی‌ترس�. نمی‌دانم� شاید راست می‌گف�. مهم انتخاب لحظه‌‌ا� میان مرگ و زندگی نیست، مهم تاب آوردن است، آن هم به مدتی طولانی
____________________________________________________________
مثلا همین دوستهای طاهر که آمده بودند سراغ من تا من را راضی کنند باز سیاه بپوشم، یکیشان، آنکه گوشه‌� لبش می‌پرید� در تمام مدتی که حرف می‌زدی� سر بلند نکرد که نگاهم کند. خوب، من آنجا روبه‌رو� او نشسته بودم با همان لباسی که معمولا سرکار می‌پوشم� روپوش البته تنم نبود و او داشت هی نمی‌دان� از پرولتاریای جهان حرف می‌زد� اما سربلند نمی‌کر� تا ببیند این الگویی که می‌خواستن� علم کنند چه شکلی است. من میان اینها و آن بازجوها که با وقاحتشان می خواستند مرا وادار کنند تا همه چیز را جزء به جزء تعریف کنم، فرقی نمی بینم. من در هر دو حالت شیء بودم، یک جا شیئی برای شکستن، اصلا برای دستمالی و اینجا شیئی تزئینی
____________________________________________________________
پارچه‌ا� نخی است و نازک و راه راه، راه راههای قهوه ای که از عرق تن صدها آدم که آن را پوشیده اند، از بوی تنهاشان سنگین است، از خاطراتی که شنیده اند اما فراموششان شده است
____________________________________________________________
از ساعدی گفت که او را دیده است، مصاحبه ای هم با او کرده است. گفت: اینجا هر گوشه ایش کسی زیسته است که آنجا شما کتابهایش را با آن ترجمه‌های� که دیده‌ا� می خوانید. میز همینگوی هنوز هم در دوم هست، پیشخدمت کوپل، حتی اگر جوان باشد، می داند سارتر بر سر کدام میز می‌نشست� است، آنوقت او همه اش از خانه شان در امیرآباد می گفت یا نمی دانم از مطبش که کجا بود، از معلمی که در تبریز مجبورش کرده بود پنج بار از روی زنی که مردش گم کرده بود بنویسد.
خوب، پزشک بود، می دانست اگر همینطورها ادامه بدهد می میرد، اما باز ادامه می داد. من که فکر می کنم دستی دستی داشت خودش را می کشت، انگار که برای مردن به اینجا آمده باشد. خلوتی اگر پیدا می کرد، اگر می فهمید که قرار نیست با یک داستان یا حتی دهها، جهان به مراد بشود، می شد همه ی کارهایی که آرزویش را داشت بنویسد
____________________________________________________________
ما، نه، لااقل من جایی نبوده‌ام� جای ثابتی هرگز نبوده ام. در این ده دوازده سال ما مثلا هر به سالی جایی بوده ایم، تا می آمده ام با میزم یا جای کتاب ها اخت بشوم، مجبور شده ام باز جمعشان کنم و بروم به خانه ای جدید. قبلش هم همینطور بوده است، هر به چندسالی در شهری گذشته. بعد از آن چند سال که همسایه بودیم بقیه اش هرسالی در یک محله بوده ام. معلم هم که شدم هر مهر ماه به ده تازه ای پرت می شدم، گاهی مجبور بودم کیلومترها با چرخ بروم تا برسم به ماشینی که به آن ده می رفت. خوب، برای همین همیشه چیزها تکه تکه یادم می آید. شاید برای همین می نویسم تا جمعشان کنم، در عالم خیال در جایی کنار هم، مثل دو همسایه ی قدیمی
____________________________________________________________
فکر می کنم باید از دورگاهی دید، از نزدیک اغلب دید آدم کور می شود
____________________________________________________________
گفت: وقتی یکی برای زنده ماندن تن به این چیزها می دهد، یکی هم باید پیدا شود که بگوید نه، من نیستم، به قول طاهر، در مسلخ عشق...
____________________________________________________________
آن دوستان را، البته چندتایی که هنوز زنده اند، سال تا سال نمی بینم. می شنوم که هستند، که مثلا یکی دخترش جایی قبول شده است، یا دیگری از زنش جدا شده است، آنجا، اگر می رفتم، می دیدمشان. بودند و حالا دیگر هیچ طوری نمی شد جمعشان کرد، مگر بنویسمشان همانطور که آن روزها بودند
____________________________________________________________
می دانی، ما می خواستیم دنیا را عوض کنیم، حالا می بینیم فقط خودمان عوض شده ایم
____________________________________________________________
اینجا، اگر می ماند، نمی توانست بنویسد. خانه ی او زبان او بود
____________________________________________________________
گفت ببین من در این بخش به زن در داستانهای معاصر ایران پرداخته ام. بخش اول از 1300 تا 1320، بخش زن اثیری است. معلوم است که از بوف کور گرفته ام. زن در این دوره هیچ نمود عینی ندارد، حتی وقتی لکاته است. زن اثیری هم همان معشوق غزلهای قدماست و یا دست بالاش زنی که در مینیاتورها هست. آن زن حی و حاضر را در داستان های هدایت هم نمی بینیم. در عروسک پشت پرده و داش آکل که معلوم است. در زنی که مردش را گم کرد، زن بر اساس یک فکر ساخته می شود: زنی که شلاق مرد را می خواهد
این دو چهره از زن بعدها هم همچنان هست: اگر زنی متعارف باشد، زنی که می شوید و می پزد و حتی کار می کند در سایه است، گاهی حتی مادر مهربان است که البته مرده است و دستش یا بال چارقدش به یاد مانده است و تا خودش بعینه دیده نشود دستش به بچه ها بند است یا تابعی است از پسری زندانی. هدایت راستش، البته به نظر من، زن را با همه ی ابعاد ندیده است، بقیه هم...
____________________________________________________________
می گوید: اگر یکی صبح تا عصر مرا نگاه کند می گوید چه کار خسته کننده ای، خوب برای من هم خسته کننده است، گاهی ذله ام می کند ولی وقتی فکر می کنم اگر یکی را اشتباه بنویسم چه بلایی سر طرف می آید، دیگر خسته کننده نیست. زندگی خوب یا بد همین چیزهای بی اهمیت است، همین که سرشانه های آقای سرلتی درست محل بند شانه و بازو مو ندارد و سرلتی بیش از هرچیز از همین جا می گوید
____________________________________________________________
دستهایش را خودش بر لبه ی میز بند کرده بود. ترسیده بود شاید که دست دراز کند و بر نا آرامی دو دستی بگذارد که حالا پاکت سیگار خالی را مچاله می کرد
____________________________________________________________
آدم، حالا می فهمم، چیزهایی را می بیند که می خواهد ببیند، تغییر، جاکن شدن خیلی دل می خواهد
____________________________________________________________
مسکین نشسته بود زیر درخت افرا
و آه می کشید
و می خواند: بید بید بید
و سر بر دو کاسه ی زانوان
می خواند: بید بید بید
*
ـ پس حالا هیچکس دیگر بید نمی شود؟
که اینجا یا جایی دیگر بایستد آنقدر که پایش ریشه بدواند و دو دستش شاخه شود و جوانه بزند و موهایش شلال بشود، آویخته بر سطح ساکت بی موج؟
____________________________________________________________
او از زبان، نه، خانه ی زبان گفته بود که تنها ریشه ای است که دارد. گفت: من فقط همین را دارم، از پس آن همه تاخت و تازها فقط همین برایمان مانده است. هربار که کسی آمده است و آن خاک را به خیش کشیده است با همین چسب و بسط زبان بوده که باز جمع شده ایم، مجموعمان کرده اند، گفته ایم که چه کردند مثلا غزان یا مغولان و مانده ایم، ولی راستش ننوشته ایم، فقط گفته ایم که آمدند و کشتند و سوختند و رفتند. از شکل و شمایلشان حرفی نیست و یا اینکه دور آتش که می نشستند پشت به آن مناره ی سر آدمها، پوزارشان به پا بود یا نه
____________________________________________________________
باخته بودند همه. اما مگر برنده ای هم هست؟
____________________________________________________________
ولی کار من، حالا می فهمم، بیشتر تذکر است، اشاره است به کسی یا چیزی، آن هم با کنار هم چیدن آنات یا اجزای آن کس یا آن چیز
____________________________________________________________
من که گفتم، من از شکستگی شروع کرده ام، از شکست، از همین رورت که ما هربار جایی هستیم که جایی دیگر نیست
____________________________________________________________
می فهمم، برو هرچه زودتر هم بهتر، برای تو البته، چون راستش می ترسی که ناگهان متوجه شوی این ریشه ها که این همه سنگش را به سینه می زنی در خود آدم باید باشد، نه در آب و خاک یا آداب و مناسکی که به آنها عادت کرده ایم
____________________________________________________________
البته تو هم سمنو هستی هم صنم هم صنم بانو، ولی راستش من نمی توانم آن یکی را، آن را که همیشه دیده ام حی و حاضر ببینم. می ترسم؟ نمی دانم، ولی به احترام همان که گاهی به خواب دیده ام، یا بی آنکه بدانم هر جزئی از او را به این و آن داده ام می خواهم بروم، نمی خواهم تو بشکنی یا خودم بیش از این پریشان بشوم. مینا برای من راستش حضور حی و حار همان خاک است که با صبوری ادامه می دهد، حتی اگر من نروم. من با او روی زمین زندگی می کنم، از همان ریشه ها، گیرم پوسیده، تغذیه می کنم، لحظه به لحظه. نمی خواهم این تکه خاک را از دست بدهم، نمی توانم به او هم دروغ بگویم، او را همینطور که هست دوست دارم و تو را...
مکث کرده بود حتما که صنم گفت: همانطور که بوده ام
ـ شاید
بعد هم گفت: من همین چیزها را می خواهم بنویسم، از همین ارزشها، گو که کهنه، می خواهم دفاع کنم، چون می دانم این دو پارگی، این اینجا بودن و آنجا بودن، یا این تعلیق میان |آسمان و زمین همان چیزی است که ما داشته ایم، ریشه های ماست

17 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read آینه‌ها� دردار.
Sign In »

Reading Progress

June 12, 2019 – Started Reading
June 17, 2019 – Shelved
June 17, 2019 – Finished Reading

No comments have been added yet.