آینهها� دردار به ظاهر سفرنامها� است از سفری به چند کشور اروپایی که در زمان بازگشت و حضور در خانۀ نویسنده گزارش میشو�. در این سفر نویسنده در هر شهری گاهی اثری از گذشتهها� دور و گاه از این ساله� میخوان� و با هر داستان به عمق گذشتۀ دور یا نزدیک میرو�. حضور شاهدی در این جلسات داستانخوان� به این داستانها� به ظاهر پراکنده شکل میده� تا ما را با گذشتۀ نویسنده و آن شاهد آشنا سازد.
پس این سفر هم سفری است به غربت غرب یا جهان رؤیایی غرب موجود و هم سفری است به اعماق فرهنگ ما، همان تقابل جهان مادی ومینوی. بازگشت به این جهان ملموس، به این هست که ما در آنیم پاسخی است به همۀ آثار گذشتگان از حیب� یقظان ابنسین� گرفته تا قصة الغربه الغربیة سهروردی، از منطقالطی� عطار و مثنوی مولوی تا بوف کور هدایت و شازده احتجاب همین نویسنده.
Writer, critic and editor, Hooshang Golshiri, the prominent Iranian literary figure, published his first collection of short stories, As Always, in 1958. His second book, a short novel, Prince Ehtejab (1959) brought him fame and was later made into an internationally acclaimed film (1974). It has since been translated into several languages. His writings include eight novels, five collections of short stories, two books on literary theory and criticism, and a 2 vol. collected essays and articles.
Alongside his writing, he set up workshops and classes to nurture new generations of writers, edited various literary journals, and actively participated in the struggle for freedom of thought and expression in Iran, and the establishment of an independent Iranian writers association. He was awarded the Hellman--Hammett Prize (Human Rights Watch) in 1997, and the Erich Maria Remarque Peace Prize (City Of Osnabruck) in 1999, in recognition of his commitment to human rights and freedom of speech.
او هم باز همان حرف ها را زد، که واقعیت اغلب تختۀ پرش ماست، اما گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای به یاد آوردن و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوس های جمعی مان را نیز نشان بدهیم تا شاید باطل السحر آن ته ماندۀ بدویت مان بشود. مگر نه این که تا چیزی را بعینه نبینیم نمی توانیم بر آن غلبه کنیم؟ خب، داستان نویس هم گاهی ارواح خبیثه مان را احضار می کند، تجسّد می بخشد و می گوید: «حالا دیگر خود دانید، آین شما و این اجنه تان.»
نثر تا صفحۀ صد و بیست خوندم و قید چهل صفحۀ آخرو زدم. و فکر کنم یکی از مقصرهای اصلی نثر گلشیری بود، خیلی جاها گنگ می شد، مرجع ضمیرها گم می شد، دیالوگ ها با هم قاطی می شد، و بعد از دو سه پاراگراف معلوم می شد اون دیالوگ رو مرد گفته یا زن، یا زن دیگه ای در خاطرۀ مرد. و راستش من هم این قدر حوصله نداشتم که مدام برگردم و دیالوگ ها رو دوباره بخونم.
یه زمانی مجلۀ داستان دانشجویی می خوندم، و همه ش حس می کردم نویسنده ها همه یک جور می نویسن. نوعی نثر تند و شتابزده، با توصیفات و ضمیرهای گنگ، با جمله بندی های گاه بلند و گاه کوتاه، نمی تونم دقیق توصیف کنم، اما قشنگ توی ذهنم زنده است و اگه یه نثر مشابه ببینم، فوری تشخیص می دم. با خوندن این کتاب، فهمیدم اون دانشجوها سعی می کردن از نثر گلشیری تقلید کنن. نمی دونم آیا هنوز هم نویسنده ها سعی می کنن ازش تقلید کنن یا نه. اما حقیقتش من خودم اصلاً نثرش رو دوست ندارم. شاید قدیم ترها که سرم پرشورتر بود و شیفتۀ هر چیز "جدید"ی می شدم (حتی یه مدت شیفتۀ دادائیسم شده بودم، بی معنی نویسی مطلق) جذبش می شدم، اما اون شور و اشتیاق به چیزهای جدید از سرم افتاده. حالا ترجیح می دم یه چیز خوب بخونم، یه چیز عمیق بخونم، به جای یه چیزی که فقط با نثر و زبان ور رفته باشه.
داستان داستان خیلی منو یاد «پیش از غروب» انداخت. نویسنده ای در زمانی قدیم عاشق دختری بوده، و بعد از فراق، راجع بهش داستان نوشته. حالا نویسنده توی کشورهای اروپایی می گرده و داستان هاشو می خونه، و در این داستان خوانی ها، همون دختر رو دوباره بعد از سال ها می بینه. با هم می گردن و راجع به گذشته صحبت می کنن. اگه کتاب ده سال قبل از فیلم نوشته نشده بود، با قاطعیت می گفتم که طرح اصلی کتاب از روی پیش از غروب تقلید شده. به هر حال، دیالوگ ها و داستان هایی که از گذشته به یاد میارن این قدر کشش نداشتن که کل داستان برای من اهمیتی داشته باشه. شخصیت ها هم همین طور، این قدر پرداخت نشده بودن که زندگی هاشون برام اهمیتی داشته باشن.
چرا کتاب رو خوندم؟ این مدت زیاده از حد ترجمه خوندم. و موقع نوشتن همه ش حس می کنم شکل جملاتم داره گرته برداری از جملات ترجمه ای می شه. ساختار جملات، اصطلاحات و... بعد از خوندن «دوباره از همان خیابان ها»ی بیژن نجدی، حس کردم شاید بد نباشه شروع کنم به خوندن چند تا نویسندۀ داخلی که خوب می نویسن، نثرشون خوبه، که آثار نثر خارجی رو از ذهنم پاک کنن. کسی گلشیری و معروفی رو معرفی کرد، و حالا قصد دارم بیشتر از این دو نفر بخونم.
مُرد دیگر ، آدم ها می میرند ، سکته می کنند یا زیر ماشین می روند ، گاهی حتی کسی عمداً از بالای صخره ای پرتشان می کند پایین . این ها البته مهم است ، ولی مهم تر همان نبودن آن هاست ، این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش ، کنار تو خالی است . بعد دیگر جایشان خالی می ماند ، روی بالش ،حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است . آن وقت است که آدم حسابی گریه اش می گیرد ، بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند.
Āʾinahā-ye dardār = Mirrors with Cover Doors, Lidded mirrors, (1992), Houshang Golshiri Houshang Golshiri (1938 � June 6, 2000) was an Iranian fiction writer, critic and editor. He was one of the first Iranian writers to use modern literary techniques, and is recognized as one of the most influential writers of Persian prose of the 20th century. تاریخ نخستین خوانش: چهاردهم ماه می سال 2011 میلادی عنوان: آینه های دردار؛ نویسنده: هوشنگ گلشیری؛ لس آنجلی سن خوزه، نشر زمانه، در 157 ص؛ چاپ دیگر: تهران، نیلوفر، 1372؛ در 158 ص؛ شابک: 9644481062؛ چاپ سوم 1378؛ موضوع: داستانهای نویسندگان معاصر ایرانی - قرن 20 م این کتاب در سال 1382 با ترجمه سلیم عبدالامیر حمدان به عربی نیز ترجمه و در قاهره، در 251 ص، چاپ و منتشر شده است ابراهیم نویسنده� ای میانسا� است که برای حضور در جمع ایرانیان ِ فرهنگ� دوست خارج از کشور و برای خواندن شعر و مقاله و داستان به اروپا سفر کرده و ...؛ نقل از رمان: مینا آینه� ای دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردو لنگه� اش رامیبندد� دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت میمان�. پایان نقل. ا. شربیانی
آینهها� دردار شاید یکی از غیرقابل ترجمهتری� کتابها� ادبی ما باشد. نه بخاطر نثر و فرم پیچیدها� که البته پیچیده هم هست، منتها محتوای مغشوش و زیادی پیوند خورده به تاریخ معاصر ما، آن را برای دیگران و حتی پارها� از خودیه� غیر قابل فهم میکن�. اگر بتوان داستان آن را مرتب کرد شاید بتوان محتوایش را این گونه تعریف کرد؛ نویسندها� ایرانی که برای داستانخوان� به اروپا سفر میکن� و در این مسیر با رفقای قدیمی دمخو� و میشو� و عشق سالها� جوانیا� را میبین� و ... گفتوگوها� کتاب و جریان سیال آن مدام زمان را عقب و جلو میبرن� و در هم خلط میشون� و نقبهای� به ناگهانی، اثرگذاری و سرعت یک رعشه به گذشته میزنن�. به عوضشد� زندگیها� به انقلاب، به فرارها و عشقه� و ... خواندن آینهها� دردار میتوان� یک تجربه لذتبخ� با شکنندگی بسیار باشد. چرا که تمامی دقت مخاطب را میطلب� و اگر جملها� از دست برود احتمال دارد شیرازه داستان از هم بپاشد.
«چند خطی در مورد آینه های دردار» از گلشیری گفتن و نوشتن خیلی سخته.آثار گلشیری اغلب با پیچیدگی هایی همراهه که برای منی که خواننده ساده و معمولی ادبیات هستم کار رو دشوار میکنه اما این دشواری باعث نمیشه که آثار گلشیری رو نخونم و به سمتشون نرم.قبلا در معرفی کتاب دیگری از گلشیری نوشته بودم که علی رغم اینکه تمام داستان و منظور نویسنده رو متوجه نمیشم،اما باز هم علاقه دارم آثارش رو مطالعه کنم.به گمانم این از ویژگی های نثر گلشیری است که باعث میشه من خواننده کتاب رو به سمت خودش بکشونه. داستان در مورد نویسنده ایست به نام ابراهیم.او به جلسات داستان خوانی و محافل ادبی خارج از کشور دعوت میشه و اونجا داستانهاش رو میخونه .یکی از مواردی که گلشیری میخواد در موردش صحبت کنه مهاجرته.اما ابراهیم،تمایلش به ماندن در وطن با تمام سختی هاست.او ریشه هایی داره که زبان یکی از مهمترین آنهاست.در جایی از کتاب از زبان ابراهیم میخوانیم : «او از زبان، نه، خانه ی زبان گفته بود که تنها ریشه ای است که دارد.. گفت: من فقط همین را دارم، از پس آن همه تاخت و تازها فقط همین برایمان مانده است. هربار که کسی آمده است و آن خاک را به خیش کشیده است با همین چسب و بسط زبان بوده که باز جمع شده ایم، مجموعمان کرده اند، گفته ایم که چه کردند مثلا غزان یا مغولان و مانده ایم، ولی راستش ننوشته ایم، فقط گفته ایم که آمدند و کشتند و سوختند و رفتند. از شکل و شمایلشان حرفی نیست و یا اینکه دور آتش که می نشستند پشت به آن مناره ی سر آدمها، پوزارشان به پا بود یا نه» در این سفرها و داستان خوانی ها ،ابراهیم گذری هم به گذشته میزنه و از انقلاب و جنگ و مصائب اون دوران میگه.رمان به شیوه سیال ذهن نوشته شده و پرش های زمانی زیادی رو در داستان میبینیم.در این گذر به گذشته روایتی است از پسری که از جنگ برمیگرده و یکی از دستانش در جنگ قطع شده و حالا قراره پدر و مادرش برای اولین بار در این وضعیت او رو ببینند.روایت دیدارحمید و حاجی(پدرش) به غایت درخشان و تاثیرگذار و برای من ماندگار بود(صفحه 92 کتاب) ابراهیم دوست دوران جوانی خودش،صنم بانو که روزگاری در تمام جلسات نقد و داستان خوانی کتاب شرکت میکرد رو پیدا میکنه.یک سوم انتهایی کتاب به بحث و گفت و گوهای دو نفره ابراهیم و صنم میپردازه و دز زمانتیک داستان بالا میره.کتاب پر از جملات و پاراگراف های زیباست که حسابی آدمو با خودش درگیر میکنه.البته همونطور که در بالا گفتم نثر گلشیری پیچیدگی زیادی هم داره.همین پرش های زمانی مختلف و یا مثلا گاهی پاراگرافی اینطوری شروع میشد که "گفت" و مشخص نیست این گفت از طرف کدوم شخصیته و بعد از خوندن چند خط متوجه این قضیه میشدم. گلشیری پیچیده و سخت ولی در عین حال شیرین و جذاب مینویسه.هر زمان که خواننده این آمادگی رو داشته باشه تا به سراغ آثاری سخت خوان بره،مطمئنا گلشیری میتونه از انتخاب های خوب تو این زمینه باشه. این مرقومه رو با پاراگرافی از کتاب تمام میکنم:
«مینا برای من راستـش حضور حی و حاضر هـمان خاک است که با صبوری ادامه می دهد، حتی اگر من نروم. من با او روی زمین زندگی می کنم، از همان ریشه ها، گیرم پوسیده، تغذیه میکنم، لحظه به لحظه. نمی خواهم این تکه خاک را از دست بدهم، نمی توانم به او هـم دروغ بگویم، او را همین طور که هـست دوسـت دارم، و تو را... -مکث کرده بود حتما که صنم گفت:همانطور که بوده ام.
رمان (آینهها� در دار) مرحوم (گلشیری) را گمان میکن� برای اولین بار، پانزده سال پیش خواندم و دو بار بعد به فاصله� کوتاهی بازخوانیا� کردم. پس آنچ� میخوانی� بیشت� متکی به حافظه� بسیار ضعیفم است که امیدوارم یاریا� کند
درباره� موضوع داستان، دیدم کاربران محترم سایت نوشتهان� و نیازی به تکرار آن ندیدم. علیرغم فضاسازیه� و تکنیکها� روایی و گفتاری این رمان چند چیز برای من در حال حاضر خاطرهانگی� شده است و در ذهنم مداوم تداعی میشو�. یکی آن تلفنزدنها� بیموق� زن داستان(مثلاً ساعت دو صبح) و جالبت� این که نویسنده(ابراهیم) با حوصله مینشس� و حرفها� بی سر و ته و بیرب� زن را با حوصله میشنی� و در آخر نیز این زن بود که وقتی حرفهای� تمام میشد� تلفن را قطع میکر� و نویسنده در اینج� فقط حکم یک "شنونده" را داشت. بعد از چند ماه که از این مکالمهها� تلفنی میگذر�(آن موقع چت و اینترنت و این چیزها نبود)، یادم نیست که کدام یک از این دو نفر درخواست میکنن� یکدیگر را ببینند در این فصل از رمان، یکی از نابتری� و زیباترین روایتها� داستاننویس� ایران شکل میگیر�: این دو پس از تناول غذایی در یکی از رستورانها� حوالی تجریش، شروع به قدم زدن در کوچهباغها� تجریش میکنن� و چقدر (گلشیری) استادانه این قدمزدنها� این گفتوگوها� فضاهای کوچه باغها� تجریش را به استادی تمام و کمال روایت کرده است. زن و مرد به کوچها� میرسن� و فصل، فصل پاییز است و زمین پر است از برگها� زرد. زن خم می شود یکی از برگه� را از روی زمین بر میدار� و به (ابراهیم) میگوی�: "رنگ همه� این برگهای� که روی زمین میبین� زرده؟ درسته؟ بعد برگی که دستش بوده است را پرت میکن� بین بقیه برگه� و میگوی�: درسته که همه� برگهای� که روی زمین میبین� زرد هستند، اما هیچ کدومشون کاملاً همرن� نیستند. مثال میخواهی� همین برگی را که پرت کردم؛ اگر میتون� بگرد بین این برگه� پیدا کن." و بعد میخند� و بین آن کوچه باغ تجریش شروع میکن� به قدم زدن و ترک کردن مرد و هنوز که هنوز است صدای کفشهای� بر روی برگه� و خش و خش برگه� زیر کفشهای� در گوش من باقی مانده است. یادم نیست بعد از آن دیدار باز هم همدیگر را دیدند یا نه؛ اما آنچ� برایم زیبا و دلنشی� بود وهست این است که زن داستان آنقد� هنر و درک داشت که بعد از مدته� ارتباط با (ابراهیم) و گرفتن وقت او، برای اولین دیدارشان یک خاطره� بسیار زیبا از خود به جای بگذارد که ارزش تمام آن زمانه� را داشت و این کم هنری نیست یک قسمت دیگر این داستان مربوط به صفحات آخر کتاب است. زمانی که بالاخره دوستدخت� پیشین (ابراهیم) خود را به او نشان میده� و به خانها� دعوتش میکن� و شب هنگام خواب، (ابراهیم) بعد از حرفه� و مرور خاطرهها� گذشته با دوستدخت� سابق خود، جملها� میگوی� که این جمله را دوست ندارم اما متأسفانه حقیقت دارد. ابراهیم میگوی�: مهم نیست از کجا شروع کنی، یا چه جوری شروع کنی و زندگی کنی. وقتی بشینی مثل آدم و بدون جانبدار� به زندگیت نگاه کنی؛ میبین� کل زندگیت رو باختی
بعضیوقت� آدما فقط یهبا� یه کار خوب انجام مید� که زندگیت� عوض میکن� و بعدش مهم نیست دیگه هیچوق� کار خوبی نکنن، واسها� همون یهبا� کافیه. برا منم هوشنگ گلشیری همچنین آدمیه. یهبا� با شازده احتجاب نگاه من رو تغییر داده، یه لرزه وارد کرده به زندگی� و بعد هرچی بنویسه احترامش واجبه. اینو ننوشتم که بگم «آینهها� دردار» کتاب بدیئ�. نوشتم که به خودم یادآوری کرده باشم که گلشیری همیشه گلشیریئ�. و باز همون فرم پیچیده رو توی این کتاب هم داره. راوی، نویسنده، و شخصیتِ داستانی که راوی داره مینویس� همه گاهی یکی میش� و گاهی مرزهایی بینشو� شکل میگیر�. گاهی یادت میر� فلان ماجرا مال کدوم یکیشو� بود و گاهی هم بین دیالوگها� بین شخصیتها� کتاب مرجع فعل رو گم میکن� چون نمینویس� فلانی گفت، بهمانی گفت، فقط یه «گفت» میذار� و خودت باید تشخیص بدی این داره از دهن کی درمیاد. گلشیری اینجوری� دیگه، باید موقع خوندنش تیز باشی. موضوع سیاست و یا بهتره بگم فعالیتها� سیاسی یه نویسنده رو خیلی خوب نشون مید� و به شکل قشنگی روی مسئله� مهاجرت دست میذار�. بهنظ� من که بدونِ گلشیری ادبیات واقعا یه ستون کمت� میداشت� خدا رحمتش کنه.
اما گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای برای به یاد آوردن و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوسهای جمعیمان را نیز نشان بدهیم تا شاید باطل السحر آن ته مانده بدویتمان بشود. مگر نه اینکه تا چیزی را بعینه نبینیم نمی توانیم بر آن غلبه کنیم؟ خوب، داستان نويس هم گاهی ارواح خبیثه مان را احضار میکند، تجسد می بخشد و می گوید :
با اینکه بخش پایانی کتاب -مکالمات توی خونه صنم- رو زیاد دوست نداشتم، اما نمیتون� کمتر از پنج ستاره بدم بهش. «قوی» بودن نثر و داستان رو با همه وجودم حس میکرد� و هی باورم نمیش� کسی بتونه اینقدر خوب بنویسه!
پیشنوش�: این کتاب احتیاج به ویرایش جدی داره. نمیدون� نیلوفر چطور اینقدر بیکیفی� کار کرده ____________________________________________________________آینه� دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردو لنگها� را میبندد� دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت میمان� ____________________________________________________________ او کجا بود، کجایی بود، او که هربار تکهای� را به این و آن داده بود و حالا بازنشسته بود تا ببیند چه کند با اینها که بر او رفته بود در این سفر؟ _____________________________________________________________ گفت: گاهی آدم نمیدان� بعضی چیزها به کجا یا کی تعلق دارد، مینویسی� تا یادمان بیاید و گاهی تا آن پاره� به یاد آمده را متحقق کنیم برایش زمان و مکان میتراشی�. گاهی هم چیزی را مثل وصلها� بر پارچها� میدوزی� تا آن تکه� عریانشد� را بپوشانیم، اما بعد میفهمی� آن عریانی همچنان هست _____________________________________________________________ گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای به یاد آوردن و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوسها� جمعیما� را نیز نشان بدهیم تا شاید باطلالسح� آن تهمانده� بدویتمان بشود. مگر نه اینکه تا چیزی را بعینه نبینیم نمیتوانی� بر آن غلبه کنیم؟ خوب، داستاننوی� هم گاهی ارواح خبیثهما� را احضار میکند� تجسد میبخش� و میگوی�: حالا دیگر خود دانید، این شما و این اجنهتا� _____________________________________________________________ گفت: نوشتهان� چرا این همه غمگینید؟ ننوشته بود. حالا غمگین بود، انگار جایی خاکی از روی نعشی پس رفته بود و میدی� که انگشت اشاره یا طره� مویی آشناست و چیزی مثل یک تکه سنگ میان سینها� آویخته است. گفت: بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، میدانم� ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتوانند از چیزهای شاد هم بگویند، از علف هم بگویند، از خود علف که مابازای هیچ چیز نباشد، از یک جویبار، از دریاچها� که بیهی� نسیمی خودبهخو� در یک روز آفتابی تا دورهای دور سطح آبی آرامش را موجها� ریز پوشانده باشد ____________________________________________________________ دلمان مالش میرف� که ما در این جشن بهار بیگانهای�. اما حالا فکر میکن� که شاید حق با بهار بود، با همان ساقهها� لخت. بر این پهنه� خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه میدهد� نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوهها� بودن را به غم و شادی ما نبستهاند� خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند ____________________________________________________________ ما هم باید زهرابه� تلخ دوره� خودمان را در گلوی خودمان نگاه بداریم و بگذاریم آن دیگران که میآین� با زهرابه� خودشان گلو تر کنند ____________________________________________________________ هنوز هم دارند مخفیکار� میکنند� حتی در عشق، من میگوی� آدم اگر کسی را دوست داشته باشد باید با صدای بلند بگوید ____________________________________________________________ بیذ آنسوی مانداب را نشان داد، گفت: میگوین� عاشق و معشوق برای شنا میرون� کنار رودخانها�. یکیشان غرق میشو� و آن یکی بر لب آب آنقدرمیایست� تا پاهایش ریشه میدوانن� و موها و دستهای� جوانه میزنند� برگ میدهن� و بزرگ میشون� تا میرسن� به سطح آب تا اگر محبوب سر از آب بیرون آورد یا دست دراز کرد موهای افشان یا دستهای بلند او را بگیرد و بیاید بیرون ____________________________________________________________ نمیدانم� اما راستش، واقعیت برای من، حالا لااقل همانهاست که نوشتها� ____________________________________________________________ گفت: بله، گریه کردم، اما حالا میفهم� که به خاطر نامهه� نبوده. شاید بر مرگ کودکی خودم گریه میکرد� و آن نامهه� بخشی از همان کودکی من بوده و من حالا شده بودم خانم مهندس ایمانی ____________________________________________________________ آدمها فکر نمیکنن� یکی دیگر هم میبیندشا� ____________________________________________________________ تعلق خاطر به یکی حاصل سالهاست، وقتی چندین و چندسال ببینیاش� اما اگر از او دور بمانی، حتی یک ساعت فکر کنی که چیزی گم کرده ای ____________________________________________________________ ببین، این را هم بدان که من حالا خوشحالم که جایی در جهان هستم، حتی اگر روی کاغذ باشد و به زبان فارسی. خوب، بد هم نیست که از آن گذشته� خاک شده، به غیر از چندتا عکسی که دارم، چیزی مانده است، هرچند تحریف شده ____________________________________________________________ اینجا، چه آدمهایی پشت نامی بر سنگ خفته بودند ____________________________________________________________ تا سنگ گور حسین غلام رفت. غلامحسین ساعدی را بر سنگ گور به همان قلم نوشته بودند که بر پشت جلد کتابهایش مینوشتن�. بر نام و نامخانوادگ� نقر شده بر سنگ همه را نثار کرد و بعد هم خم شد و به دل سیر گریست. به آفرینگان بر کدام سنگ مینشینن� اینجا؟ ____________________________________________________________ میگف�: اصل مطلب همینهاست� همین چیزهای کوچک و جزئی که خود آدم هم یک ساعت دیگر یادش میرو� ____________________________________________________________ مهمتر همان نبودن آنهاست، اینکه آدم بیدار شود و ببیند که نیستش، کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان میماند� روی بالش، حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریها� میگیرد� بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند ____________________________________________________________ حالا دیگر صدا بود، صدایی که هرشب هرچیز را با رنگ و سایه و سوی نور و حتی فاصله گزارش میکر� ____________________________________________________________ خم میشد� برگی را برمیداشت� میگف�: نگاه کن همین یک برگ به چند رنگ است! میگذاش� تا او همین یک برگ را ببیند. بعد میانداخت� و میگف�: حالا برگرد و نگاهش کن! دیگر نمیتوان� پیدایش کنی. خوب، اشکال ما در همین چیزهاست، اما من حالا فکر میکن� باید خم شد، حتی نشست و به یکی نگاه کرد، با دقت، انگار که آدم گذاشته باشدش زیر ذرهبی� و مویرگ به مویرگ بخواهد ببیندش. ادای دین به پاییز یعنی همین ____________________________________________________________ آینه� دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردو لنگها� را میبندد� دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت میمان� ____________________________________________________________ ـ پس کو این پاییز که میگفتی� مینا سرش زیر بود، گفت: بله، پاییز بهانه بود، خواستم همینها را برایت بگویم، چیزهایی که با تلفن نمیش�. ولی آن روز که گفتم واقعا جشن برگریزان بود. همیشه اول بادهایی میوزد� انگار که بخواهد گرما را بروبد، اواسط مهر یکی دو نم باران میزن�. باز انگار که بخواهند گرمای زمین را هم بشویند. آنقت� اگر دقت کرده باشی تک تک برگهایی میریزند� اما هنوز پاییز نیست، در تابستان هم گاهی برگها از شدت گرما میریزن�. مقود من آن وقتی است که برگها اغلب جمع شدهاند� قهوها� شدهاند� یا قهوهها� سوخته یا حتی گاهی سبز یشمیاند� اما جمع شدهاند� انگار که بترسند. دم برگهاشان سیاه میشو� و بعد یک یک با نرمه بادی که تمام شب وزیده است یا بارانی که قطره قطره باریده هرچه برگ هست میریز� ____________________________________________________________ میگف�: من از مرگ نمیترس�. نمیدانم� شاید راست میگف�. مهم انتخاب لحظها� میان مرگ و زندگی نیست، مهم تاب آوردن است، آن هم به مدتی طولانی ____________________________________________________________ مثلا همین دوستهای طاهر که آمده بودند سراغ من تا من را راضی کنند باز سیاه بپوشم، یکیشان، آنکه گوشه� لبش میپرید� در تمام مدتی که حرف میزدی� سر بلند نکرد که نگاهم کند. خوب، من آنجا روبهرو� او نشسته بودم با همان لباسی که معمولا سرکار میپوشم� روپوش البته تنم نبود و او داشت هی نمیدان� از پرولتاریای جهان حرف میزد� اما سربلند نمیکر� تا ببیند این الگویی که میخواستن� علم کنند چه شکلی است. من میان اینها و آن بازجوها که با وقاحتشان می خواستند مرا وادار کنند تا همه چیز را جزء به جزء تعریف کنم، فرقی نمی بینم. من در هر دو حالت شیء بودم، یک جا شیئی برای شکستن، اصلا برای دستمالی و اینجا شیئی تزئینی ____________________________________________________________ پارچها� نخی است و نازک و راه راه، راه راههای قهوه ای که از عرق تن صدها آدم که آن را پوشیده اند، از بوی تنهاشان سنگین است، از خاطراتی که شنیده اند اما فراموششان شده است ____________________________________________________________ از ساعدی گفت که او را دیده است، مصاحبه ای هم با او کرده است. گفت: اینجا هر گوشه ایش کسی زیسته است که آنجا شما کتابهایش را با آن ترجمههای� که دیدها� می خوانید. میز همینگوی هنوز هم در دوم هست، پیشخدمت کوپل، حتی اگر جوان باشد، می داند سارتر بر سر کدام میز مینشست� است، آنوقت او همه اش از خانه شان در امیرآباد می گفت یا نمی دانم از مطبش که کجا بود، از معلمی که در تبریز مجبورش کرده بود پنج بار از روی زنی که مردش گم کرده بود بنویسد. خوب، پزشک بود، می دانست اگر همینطورها ادامه بدهد می میرد، اما باز ادامه می داد. من که فکر می کنم دستی دستی داشت خودش را می کشت، انگار که برای مردن به اینجا آمده باشد. خلوتی اگر پیدا می کرد، اگر می فهمید که قرار نیست با یک داستان یا حتی دهها، جهان به مراد بشود، می شد همه ی کارهایی که آرزویش را داشت بنویسد ____________________________________________________________ ما، نه، لااقل من جایی نبودهام� جای ثابتی هرگز نبوده ام. در این ده دوازده سال ما مثلا هر به سالی جایی بوده ایم، تا می آمده ام با میزم یا جای کتاب ها اخت بشوم، مجبور شده ام باز جمعشان کنم و بروم به خانه ای جدید. قبلش هم همینطور بوده است، هر به چندسالی در شهری گذشته. بعد از آن چند سال که همسایه بودیم بقیه اش هرسالی در یک محله بوده ام. معلم هم که شدم هر مهر ماه به ده تازه ای پرت می شدم، گاهی مجبور بودم کیلومترها با چرخ بروم تا برسم به ماشینی که به آن ده می رفت. خوب، برای همین همیشه چیزها تکه تکه یادم می آید. شاید برای همین می نویسم تا جمعشان کنم، در عالم خیال در جایی کنار هم، مثل دو همسایه ی قدیمی ____________________________________________________________ فکر می کنم باید از دورگاهی دید، از نزدیک اغلب دید آدم کور می شود ____________________________________________________________ گفت: وقتی یکی برای زنده ماندن تن به این چیزها می دهد، یکی هم باید پیدا شود که بگوید نه، من نیستم، به قول طاهر، در مسلخ عشق... ____________________________________________________________ آن دوستان را، البته چندتایی که هنوز زنده اند، سال تا سال نمی بینم. می شنوم که هستند، که مثلا یکی دخترش جایی قبول شده است، یا دیگری از زنش جدا شده است، آنجا، اگر می رفتم، می دیدمشان. بودند و حالا دیگر هیچ طوری نمی شد جمعشان کرد، مگر بنویسمشان همانطور که آن روزها بودند ____________________________________________________________ می دانی، ما می خواستیم دنیا را عوض کنیم، حالا می بینیم فقط خودمان عوض شده ایم ____________________________________________________________ اینجا، اگر می ماند، نمی توانست بنویسد. خانه ی او زبان او بود ____________________________________________________________ گفت ببین من در این بخش به زن در داستانهای معاصر ایران پرداخته ام. بخش اول از 1300 تا 1320، بخش زن اثیری است. معلوم است که از بوف کور گرفته ام. زن در این دوره هیچ نمود عینی ندارد، حتی وقتی لکاته است. زن اثیری هم همان معشوق غزلهای قدماست و یا دست بالاش زنی که در مینیاتورها هست. آن زن حی و حاضر را در داستان های هدایت هم نمی بینیم. در عروسک پشت پرده و داش آکل که معلوم است. در زنی که مردش را گم کرد، زن بر اساس یک فکر ساخته می شود: زنی که شلاق مرد را می خواهد این دو چهره از زن بعدها هم همچنان هست: اگر زنی متعارف باشد، زنی که می شوید و می پزد و حتی کار می کند در سایه است، گاهی حتی مادر مهربان است که البته مرده است و دستش یا بال چارقدش به یاد مانده است و تا خودش بعینه دیده نشود دستش به بچه ها بند است یا تابعی است از پسری زندانی. هدایت راستش، البته به نظر من، زن را با همه ی ابعاد ندیده است، بقیه هم... ____________________________________________________________ می گوید: اگر یکی صبح تا عصر مرا نگاه کند می گوید چه کار خسته کننده ای، خوب برای من هم خسته کننده است، گاهی ذله ام می کند ولی وقتی فکر می کنم اگر یکی را اشتباه بنویسم چه بلایی سر طرف می آید، دیگر خسته کننده نیست. زندگی خوب یا بد همین چیزهای بی اهمیت است، همین که سرشانه های آقای سرلتی درست محل بند شانه و بازو مو ندارد و سرلتی بیش از هرچیز از همین جا می گوید ____________________________________________________________ دستهایش را خودش بر لبه ی میز بند کرده بود. ترسیده بود شاید که دست دراز کند و بر نا آرامی دو دستی بگذارد که حالا پاکت سیگار خالی را مچاله می کرد ____________________________________________________________ آدم، حالا می فهمم، چیزهایی را می بیند که می خواهد ببیند، تغییر، جاکن شدن خیلی دل می خواهد ____________________________________________________________ مسکین نشسته بود زیر درخت افرا و آه می کشید و می خواند: بید بید بید و سر بر دو کاسه ی زانوان می خواند: بید بید بید * ـ پس حالا هیچکس دیگر بید نمی شود؟ که اینجا یا جایی دیگر بایستد آنقدر که پایش ریشه بدواند و دو دستش شاخه شود و جوانه بزند و موهایش شلال بشود، آویخته بر سطح ساکت بی موج؟ ____________________________________________________________ او از زبان، نه، خانه ی زبان گفته بود که تنها ریشه ای است که دارد. گفت: من فقط همین را دارم، از پس آن همه تاخت و تازها فقط همین برایمان مانده است. هربار که کسی آمده است و آن خاک را به خیش کشیده است با همین چسب و بسط زبان بوده که باز جمع شده ایم، مجموعمان کرده اند، گفته ایم که چه کردند مثلا غزان یا مغولان و مانده ایم، ولی راستش ننوشته ایم، فقط گفته ایم که آمدند و کشتند و سوختند و رفتند. از شکل و شمایلشان حرفی نیست و یا اینکه دور آتش که می نشستند پشت به آن مناره ی سر آدمها، پوزارشان به پا بود یا نه ____________________________________________________________ باخته بودند همه. اما مگر برنده ای هم هست؟ ____________________________________________________________ ولی کار من، حالا می فهمم، بیشتر تذکر است، اشاره است به کسی یا چیزی، آن هم با کنار هم چیدن آنات یا اجزای آن کس یا آن چیز ____________________________________________________________ من که گفتم، من از شکستگی شروع کرده ام، از شکست، از همین رورت که ما هربار جایی هستیم که جایی دیگر نیست ____________________________________________________________ می فهمم، برو هرچه زودتر هم بهتر، برای تو البته، چون راستش می ترسی که ناگهان متوجه شوی این ریشه ها که این همه سنگش را به سینه می زنی در خود آدم باید باشد، نه در آب و خاک یا آداب و مناسکی که به آنها عادت کرده ایم ____________________________________________________________ البته تو هم سمنو هستی هم صنم هم صنم بانو، ولی راستش من نمی توانم آن یکی را، آن را که همیشه دیده ام حی و حاضر ببینم. می ترسم؟ نمی دانم، ولی به احترام همان که گاهی به خواب دیده ام، یا بی آنکه بدانم هر جزئی از او را به این و آن داده ام می خواهم بروم، نمی خواهم تو بشکنی یا خودم بیش از این پریشان بشوم. مینا برای من راستش حضور حی و حار همان خاک است که با صبوری ادامه می دهد، حتی اگر من نروم. من با او روی زمین زندگی می کنم، از همان ریشه ها، گیرم پوسیده، تغذیه می کنم، لحظه به لحظه. نمی خواهم این تکه خاک را از دست بدهم، نمی توانم به او هم دروغ بگویم، او را همینطور که هست دوست دارم و تو را... مکث کرده بود حتما که صنم گفت: همانطور که بوده ام ـ شاید بعد هم گفت: من همین چیزها را می خواهم بنویسم، از همین ارزشها، گو که کهنه، می خواهم دفاع کنم، چون می دانم این دو پارگی، این اینجا بودن و آنجا بودن، یا این تعلیق میان |آسمان و زمین همان چیزی است که ما داشته ایم، ریشه های ماست
آينه هاي دردار درواقع سفرنامه ي نويسنده است به چند كشور اروپايي. گلشيري در خلال سفرها، در لحظه هاي رويارويي با ساده ترين مسائل، به گذشته اش سفر مي كند. به خودش، افكارش. به اينكه آيا لزوما مي بايست در ايران مي ماند و مي نوشت؟ به اينكه آيا ترك وطن، هم مفهوم خيانت است به آن؟ آيا نويسنده، تنها در حصار مرزهاي كشوري كه به آن -خانه-مي گويد دست به خلق اثر مي زند؟ با خواندن آينه هاي دردار شايد بشود ادعا كرد كه مي توان با هوشنگ گلشيري، رو در رو، مواجه ش��.
هرچقدر اولش پیچیده بود و سردرگم میشدم، نیمه ی دوم کتاب کلی گره باز شد و تازه فهمیدم قضیه چیه؛ طوری که وقتی تموم شد برگشتم دوباره چند صفحه ی اول رو مرور کردم و اینبار کامل فهمیدمشون. خیلی قلم قوی و عجیبی داره گلشیری. قبل از این کتاب، شازده احتجاب رو خونده بودم. باید از گلشیری خوند. هرچی بیشتر بهتر🍃
آینهها� دردار روایت فقدان است. ابراهیم، شخصیت اول داستان، نویسنده است. برای ابراهیم پناهگاهی جز زبان وجود ندارد. زبانی که خود از بیان بسیاری از تجارب عاجز است. اما او به مدد زبان گذشته� خود را به یاد میآور� و از داستانهای� برای خود «خانه»ا� میساز�. نثر گلشیری در عین حال که گاهی گیجکنند� است، شیرین و گیرا است.
«گفت: میبین� صنم، آدم همیشه به نوعی مغبون است. در را باز کرد: چرا دیگر مغبون؟ _ آدم در هر لحظه به ضرورتی جایی است که جای دیگری نیست یا هزار جای دیگر.»
. آینه های در دار نوشته هوشنگ گلشیری . . هوشنگ گلشیری نویسندهٔ معاصرایرانیو سردبیر مجلهٔکارنامهبود. مورّخان ادبی وی را از تأثیرگذارترین داستاننویسا� معاصر زبان فارسی دانستهان�. او کارگاه های داستان نویسی ای دایر کرد که نویسندگانی همچو عباس معروفی به تلمذ در کلاس های او پرداختند. سبک نوشتاری او جریان سیال ذهن بود. سبکی که برای بعضی گیج کننده و برای بعضی جذاب است.(به شخصه عاشق این سبک هستم.) جریان سیال ذهن(سیلان ذهن)شکل خاصی از روایت داستان است که مشخصهها� اصلی آن پرشها� زمانی پی در پی، درهم ریختگی دستوری و نشانهگذاری� تبعیت از زمان ذهنی شخصیت داستان و گاه نوعی شعرگونگی در زبان است که به دلیل انعکاس ذهنیات مرحله پیش از گفتار شخصیت رخ میده�. . . جذابیت این سبک برای من این است که تکه تکه پازل داستان را نویسنده مطرح میکند و باید همراه با خواندن، با تمرکزی شدید این پازل ها را کنار هم بگذاریم تا در اخر داستان با مطرح شدن شکل کلی روایت، دور شده و از دور پازل تکمیل شده را نگاه کنیم! شب هول هرمز شهدادی و یا سمفونی مردگان عباس معروفی و حتی عقاید یک دلقک هاینریش بل چنین چینشی را در خود دارا بودند و از تمامی آنها لذت بردم. . . آینه های دردار روایت نویسنده ای است که از ایران به اروپا سفر میکند... و در جلسات خوانش کتاب هایش، دوستانی قدیمی را میبیند. در طی خواندن داستان هایش از زندگی گذشته و ماضی خود در داستان ها نشانه هایی را بیان میکند و گریزی به انقلاب و کشتار های ساواک و درگیری های جنگ ایران و عراق و دوره کوتاهی پس از انقلاب، میزند. داستان عشق نویسنده است به صنم که سی سال از آن میگذشت. و تا صفحات پایانی داستان متوجه نمیشویم بر آن چه رفت که "باختند". چیره دستی هوشنگ گلشیری بر بیان داستانی به این پیچیدگی و جذابیت عالی سبکی که ساخت، مجذوب کننده بود. ادبیات ایران را باید از روی تاریخش شناخت... عظیم و پر از ترس و جدایی و مرگ و شوک و غم. ادبیات به شخصیت و فرهنگ گره خورده و فرهنگ را تاریخ میسازد. چه تاریخی از تاریخ ما خونین تر؟ پس بهتر است با نگاهی به ادبیات غنی کشورمان، فرهنگ و نگرش ها را ببینیم و بشناسیم. . . کتابی پر شور و عالی پر از نقد های اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی و سیاسی.
در پناه خرد
. آنجا رو به روی او نشسته بودم با همان لباسی که معمولا سرکار میپوشم.رو پوش البته تنم نبود و او داشت نمیدانم هی از پرولتاریای جهان حرف میزد.اما سر بلند نمیکرد تا ببیند این الگویی که میخواستند علم کنند چه شکلی است.من میان این ها و آن بازجو ها(ساواک) که با وقاحتشان میخواستند مرا وادار کنند تا همه چیز را جزء به جزء تعریف کنم، فرقی نمیبینم.من در هر دو حالت شئ بودم.یک جا شیئ برای شکستن،اصلا برای دستمالی، و اینجا شیئ تزئینی.(صفحه 81)
تو اين كتاب ديگه گلشيرى كاملا سوراخ دعارو پيدا كرده و همونهارو مينويسه. من نكته اى توش بنظرم نمياد ولى خوندنش بد هم نيست. زيبايى خاص ادبى يا درخششى نداره. يه چيز فوق العاده متوسط از متوسط براى متوسط. برا من چيز جالبش اون زبان اون سالهاست كه خودشو اينجا و اونجا نشون ميده. و لاغير.
اوایل کتاب شاید وسوسه شوید که کنارش بگذارید،ولی کمی صبوری کنید ارزشش را دارد.سه و نیم امتیاز واقعیش. «میخواستیم دنیا را عوض کنیم ولی چشم گرداندیم و دیدیم که خودمان عوض شده ایم»
در ادبیات معاصر ما چند نویسنده هستند که آثارشان می تواند در پهنه ی ادبیات جهان جلوه داشته باشد. هوشنگ گلشیری یکی از این انگشت شمار نویسندگان معاصر ایرانی ست. اگرچه جلوه ی بارز آثار گلشیری، زبان اوست و این زیبایی هرگز نمی تواند به عینه به دیگری منتقل شود، اما این ویژگی منحصر به فرد آثار گلشیری نیست. در سفیدی میان سطور آثار گلشیری همیشه حرف هایی برای خواندن هست، نشانه هایی برای اندیشیدن و به فکر فرو رفتن. وقایع، صحنه ها و شخصیت های گلشیری حتی در آثار کمتر خوبش، معلول و نچسب نیستند. با درک من از داستان نویسی نوین جهان، گلشیری قصه گویی تواناست. در میان آثار او اثر بد وجود ندارد. در نهایت چند کار متوسط رو به خوب دارد که از شاهکارهایش محسوب نمی شوند. "معصوم"های گلشیری اما از کارهای درخشان او هستند، همین طور "جبه خانه" و "نمازخانه ی کوچک من" و... بالاخره "شازده احتجاب" که یکی از قله های ادبیات معاصر فارسی ست. هوشنگ گلشیری به دلیل مطالعات بسیارش در متون گذشته، به ویژه در زمینه ی نثر، دستی هم در نقد و تحلیل داشت. اغلب مقالاتش در باره ی شعر و داستان، خواندنی ست و برخی از بهترین آنها در مجموعه ای دو جلدی با عنوان "باغ در باغ" منتشر شده. افسوس که گلشیری هم مانند بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی و چند تنی دیگر، درست زمانی که به اوچ پخته گی و توان و مهارت رسیده بود و می توانست آثار ارزشمند دیگری خلق کند، ناگهان پرید. بسیار دوست داشتم شرایطم در این سال ها آنقدر پایدار بود تا بنشینم و با مرور دوباره ی آثار گلشیری، چیزی بنویسم تا به عنوان خواننده، دینم را به او ادا کرده باشم.
بعد از دوبار خوندن کتاب چیزی که از متن برداشت کردم این بود نویسنده یه پرسش همیشه مطرح تووی فضای سیاسی ایران رو به میون میاره و البته سعی در جواب دادن به این پرسش هم نمیکنه .. و اون سوال اینکه برای نوشتن در باره وطن لزوما باید در بین مردم خودت باشی یا اینکه میشه از بیرون هم به ماجرا نگاه کرد .. یجایی از نوشته گلشیری مینویسه که ما هما درصدد تغییر دادن شرایطیم ولیکن وقتی پای ما به جایی میرسه که برابری وجود داره انگار خودمون تغییر میکنیم و همه چیز برامون فراموش میشه .. یجای دیگه گلشیری میگه من حاضر نیستم برای اینکه دیگران حق رآی داشته باشن اعدام بشم .. درواقع انگار بحث اولیه داستان مسائل سیاسی حاکم بر جامعه روز ایران بوده که به تدریج با یه ماجرای عاشقانه برخورد میکنه و انتهای داستان بیشتر رنگ و بوی رمانتیک گونه داره تا سیاست و وطن .. در این بین به نظر گلشیری با توسل به تسلطی به ادبیات معاصر داره شروع به توصیف فضاهای موجود برای خاننده میکنه و پاراگرافهای بی نظیری رو خلق میکنه که از ویژگیها� نثری گلشیری به حساب میاد .. گرچه خوندن کتاب گیج کننده بود برام و سخت و نتونستم با داستان ارتباط برقرار کنم که شاید این عدم ارتباط بخشی برمیگرده به این که خود گلشیری هم نمیتونسته با پارادوکسهای جامعه اون روزای ایران کنار بیاد ..و یجور تشویش و پریشونی تووی افکارش وجود داشته که رد پای این تووی متن نوشته ها وبخصوص این یکی وجود داره .. بهرحال کتاب جالبی بوود ..باید خوند و خوند و بازهم خوند ...
تاثیر قلم گلشیری آنقدر قوی هست که فضایی برای غرق شدن میساز� و آرام در ذهن خواننده ماندگار میشو�. در این داستان اون حس باختن و تباهی رو واقعا تاثیر گذار میشه حس کرد. شیوه روایت هم که خاص گلشیریه. خیلی لذت بردم از خواندنش.
«اگر به راه دیگری هم میرفتی� برد نبود، فقط شاید معالجه بود، باختی دیگر»
گاز اشکآو� افتاد کنار پایم، دست بردم طرفش، دستم سوخت، کتم را درآوردم، خواستم با کت بگیرم، میچرخید� مثل آدمی که یک پایش میدو� و پای دیگرش ساکن است، دور خودش میچرخید� زیر کت میلغزید� نمیش� پیدایش کنم، دود هم چشم و هم حلقم را انباشته بود، پسری هلم داد، داد زد: اینجوری نه. گاز اشکآو� را برداشت و پرت کرد ته خیابان، خورد به سپر یکی از مأمورها، دور بود، اما میدانست� خم به ابرو نیاورده. پسر را دیگر نیافتم. یگان حرکت کرد. فرار کردیم. وارد انقلاب شدیم. صحنها� آخرالزمانی بود وقتی مردی با تهری� و گیتاری آویخته به گردن میدوی� و دستفروشه� کتابها را پرت میکردن� توی کارتن، قرار نمیدادند� پرت میکردن�. ما هم دویدیم. از روبرو هم میآمدند� پیچیدیم توی یک خیابان. فائزه کو؟ دست به دیواری گرفتم که جمعیت مرا با خود نبرد، گرچه نیازی نبود. چشمانم را گرفته بودم و سرفه میکردم� هر بار سرفه از گلویم میپری� بیرون چشمانم ذرها� باز میش� و نور مثل فلاش دوربینه��� قدیمی کورم میکر�. نفسی تازه کردم و مسیر آمده را نگاه کردم، کسی نبود. برگشتم. کوچهبهکوچ� وارسی میکرد� تا ته یکیشا� فائزه و چند نفر دیگر را دیدم که نشستهان�. صدایش کردم و مراقب ماندم که باز یگان نیاید. آمد. دستم را گرفت و دویدیم. آخر خیابان، یک منظرهٔ تارکوفسکیا� منتظرمان بود: مهِ گاز اشکآو� همهج� را گرفته بود، یک سطلزبان� افتاده بود و محتویاتِ رویزمینریختها� در آتشی کوچک، به اندازهٔ چند شعلهٔ اجاق، میسوخت� پیرمردی به حالت سجود سرش را نزدیک آتش گرفته بود تا دود تسکینش دهد. فائزه گفت: چرا اسمش اشکآوره� ان بیشتر گلو رو اذیت میکن� تا چشم.
* و اما کتاب
- مسئلهٔ هدایت نویسنده (منظورم گلشیری نیست، بلکهٔ قهرمان کتاب است، گرچه خیلی فرقی ندارد) میگوی� زن در آثار هدایت نمود عینی ندارد، زن اثیری همان معشوق ادبیات کلاسیک است و لکاته پنهان است. او میگوی�: هدایت زن را با تمام ابعادش ندیده است. اینجای کتاب به قدری ناراحت شدم و به قدری این ناراحتی تا اواخر کتاب ادامه پیدا کرد، که خواستم ادامه ندهمش. یاد این افتادم که شعر موردعلاقهٔ هدایت شعری بود از مولانا که همه میشناسیم�: هر کسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من من از قضاوت عجولانه یا ظاهری متنفرم، اما قضاوت اشتباه از روی شناخت، بیشتر ناراحتم میکن�. معتقدم (البته یونگ و مایرز هم با من همعقیدهان�) که آدمشناس� غالبا دو قسم است: ۱. شناخت عمیق از خود ۲. شناختی سطحی از دیگران. هدایت به نظرم از دستهٔ اول بود، او نه زن، که هیچکس دیگری جز خودش را نمیشناخت� اما خودش را خیلی خوب میشناخ�. به نظرم این کافی است برای یک هنرمند. وظیفهٔ هنرمند شناخت دیگران نیست. من فکر نمیکن� هدایت ضدزن بوده ضمنا، به نظرم او ضد انسان بود، کسی که به توصیف زن در آثار او خرده میگیرد� نظرش راجع به توصیف مرد در آثار او چیست؟ واقعیت این است که هنوز بسیاری از اذهان، مدرن نشده، ما در ادبیات مدرن با قهرمان مواجه نیستیم، با ضدقهرمان مواجهیم (بلوم را در اولیس در نظر بگیرید که در ساحل با دیدن پای زنی جق میزند� اصلا قهرمانانه نیست، یا گرگور که بعد حشرهشد� هم نگران دیررسیدن سر کار است). بسیاری شاید نخواهند مدرن باشد، مسئلها� نیست، اما چرا گلشیری، یک مدرنیست، یا کسی که تلاش میکر� مدرن باشد، توقع قهرمانه از شخصیتها� یک مدرنیست دیگر دارد؟ هدایت عمر کوتاهی داشت، در غرب و شرق در رنج بود، از حکومت و جامعه فراری بود، و از زندگی. چند بار خودکشی کرد؟ از چنین آدمی چقدر میتوا� بیشتر از کاری که کرد توقع داشت؟ و اما یک توهم بزرگ: شناخت زن. شخصا فکر میکن� زن برای مرد موضوعی بسیار پیچیدهت� از آن است که به «شناخت» دربیاید، آن هم با «همهٔ ابعادش»! مرد شاید به شناخت زن نزدیک شود، اما شناخت یعنی چه؟ کانت میگف� با چند دقیقه صحبت علمی راجع به ماه، میتوا� تمام زیباییا� را زائل کرد. شناخت، آنطور که من از فوکو و نیچه برداشت میکنم� نتیجها� تسلط است، سادهساز� است. آدمی (اغلب هم مردها) ذاتا وقتی نتواند چیزی را بفهمد، خایه میکن�. از موضع پایین بودن میترس�. میخواه� با شناخت فتح کند. نمیتوا� گفت گلشیری خودش به شناخت خوبی از زنه� رسیده، برگمان شاید، فلوبر شاید، اما گلشیری نه.
- هدایت vs گلشیری وقتی هدایت پا به میدان ادبیات گذاشت، شهردار ادبیات ایران ملکالشعرا� بهار بود، با آن گروه معروفش خمسه، گروهی الیت، اهل شراب و تریاک، و محفلها� خانگی خودمانی. ادبیاتشان ضد مخاطب بود، و هر کسی غیرقابلفهمت� مینوش� در نظرشان بهتر بود. در هر مجله و کتابی که چاپ میش� هم مقدمه و مقالها� از یکی از آنها مییافت�. هدایت (و دوستانش) در چنین فضایی تحول ایجاد کردند، خانه را بدل به کافه کردند، ادبیات کلاسیک ایران را با ادبیات غربی، و نثر سختخوا� را با زبان محاوره. گروهشان هم شد «ربعه»، که به قول دوست هدایت (یادم نیست کدام) معنی ندارد، اما قافیه دارد! من شخصا گلشیری (و اصحاب یا همان شاگردانش) را ادامهٔ سنت ملکالشعر� میدان�. به نظرم دوگانهٔ گلشیری/هدایت هر کاری هم کنیم هست و باقی میمان�. دوگانهٔ مجنونه� و سوبرها، سیگماها و آلفاها. شبیه تقابل ال و لایت در دثنوت� من که هر دو را دوست دارم، اما با ال/هدایت همدلتر�.
- تداعیه� ص ۵۵ میگوی� نور سرسرا را روشن میگذاشت� حتی توی روز، یاد پل استر افتادم که در سهگانه� نیویورک (یادم نیست کدام) طرف برای مبارزه با تنهایی نور خانه را روشن میگذاش�. ص ۵۶ میگوی� گاهی پس از بیدارشدن حس میکر� پشت سرش نیست و باید موهایش را میکشی� تا مطمئن میشد� یاد راهنماییمردنباگیاهانداروی� افتادم که طرف (چون نابینا بود و سخت بود تشخیص خواب از بیداری) خودش را نیشگون میگرف�. ص ۵۹ (و بعدا باز هم) از عبارت «صدای سکوت» میگوید� عبارتی که در فیلم اژدهاواردمیشو� مانیحقیق� هم بود، آنجا طرف صدای سکوت را ریکورد هم می کرد!
- اریک رومر Ma nuit chez Maud (1969) یا به انگلیسی سلیس My night at Maud’s (or My night with Maud) یا به فارسی سلیس شبیباماد� فیلمی ست که ساختاری بسیار نزدیک به این کتاب دارد. شاهکاری که دیدنش را شدیدا پیشنهاد میکن�.
- تقدیم به نوشتن یکی از بزرگترین دعواهای آتئیسته� و مؤمنان همواره این بوده که منشاء شر چیست؟ اگر خدا هست، چرا شر را آفرید؟ بورخس (که آتئیست بود) میگف� ما شر را خودمان آفریدیم که بتوانیم دربارهٔ تبعاتش داستان بنویسیم (از کسی نقل میکر� که به خاطر ندارم). نوشتن برای برخی تا همین پایه مهم است، و گلشیری در این کتاب بهخوب� این دغدغه را پیش روی مخاطب قرار میده�. درواقع یکی از مهمترین دستآوردهای این کتاب همین تجسم عینی POV نویسندگان است. نویسنده اگر زنده باشد نمینویسد� بلکه زنده است که بنویسد. وقایع اغلب تا جایی مهمان� که بتوان دربارهاشا� چیزی نوشت.
- بورخس داستانی دارد دربارهٔ شخصی که هیچچی� را نمیتوان� فراموش کند، و تکت� جزئیات یادش میماند� به همین خاطر هم طرف نمیتوان� فکر کند، چون برای فکرکردن لازم است برخی چیزها را فراموش کنیم، تا جا خالی شود؟ نمیدان�. یاد این حرف مینای کتاب افتادم: برای من هیچ لحظها� کمارجت� از لحظهٔ دیگر نیست، برای همین است که نمیتوان� بنویسم.
- مینا دستآورد بزرگ دیگر گلشیری در این کتاب، همین مینا ست. انگار اما بواری و آنه شرلی فیت دادهاند� و میتوا� عمق اندیشهٔ کانت را در کنار شاعرانگی نیچه در این شخصیت مجموع دید. هر لحظه، هر چیز، او را به شگفتی وا میدارد� و به بامزهتری� شکل این شگفتی را بیان میکن�. بی هیچ ادعایی، از تمام ادیبان کتاب ادیبت� است. کاش میش� او را در آغوش گرفت. افسوس.
- فروید: آیا من برای تو شوخیا� بیش نیستم؟ تداعی آزاد، از جالبتری� اختراعات علم روانکاوی است: مراجع محترم، یک گوشه دراز بکش و هر چیزی توی دلت هست بریز بیرون. عدها� اعتقاد دارند همین ابتکار بعدا منجر به ایجاد جریانسیالذه� در ادبیات شد، اما گلشیری انگار ماجرا را وارونه میبیند� و در ص ۱۱۳ میگوی� اینکه کسی بتوانند بنشیند و یکبن� و بیهد� حرف بزند شبیه جریانسیالذه� است. نه بابا؟ مثل این است که بگوییم مولانا مثل شاملو مینوش�.
- ویراست نمیدان� چرا نویسنده به جای «خب» مینویس� «خوب». موضوعی از سوم ابتدایی با معلمم تا حالا درگیرش هستم و احتمالا قرار است همراه با آن به خاک سپرده شوم. در طول خوانش ناخواسته صدای ذهنیا� میخوان� «خوب» و بعد ترجمها� میکر� به «خب».
- تخیل منطقی در ص ۱۳۵ گلشیری غرب را به این متهم میکن� که حتی توی خیالش هم منطقی است. خدایا خیرت بدهد مرد. دقیقا! چون خودش غرب را با ایران مقایسه میکن� و این مقایسه نیاز به فاصلهگرفت� از فرهنگ ایرانی دارد که سخت هم هست، پیشنهاد میکن� شما انیمیشن غربی را با انیمهٔ ژاپن مقایسه کنید تا به درستی حرفش پی ببرید.
- مهاجرت شخصیت اصلی این کتاب، مهاجرت است. خوشحالم که یکی دو سال پیش که تپ و تپ دوستانم داشتند میرفتن� نخواندمش. الان شاید بیشتر از هر وقتی این رمان مسئلهٔ ما باشد، و جالب اینکه گلشیری هر دو طرف رونده و ماننده را تقریبا به طور مساوی پوشش میدهد� و استدلال برای طرفین فراوان است. به عنوان یک ماننده، کتاب برایم هم تلخ بود و هم زیبا.
همان چاپ اولش را درسال هفتادودو خوانده بودم . امروزکه درروزنامه شرق گفتگوی دونفره ای درمورداین کتاب خواندم یادآوری شد. گلشیری در این کتاب در انتقاد از "چریکها " اززبان صنم میگوید: طاهر نگاه نمیکرد� کوچه برایش راه فرار بود، دنبال راه درروهاش میگش�. اگر شاخهها� بیدی، حتی بید مجنون، روی دیواری ریخته بود، بلندی دیوار را قد میزد� با نگاهش. میگف�: این زیباییه� همیشه هست، من فکر همه آنهایی هستم که زیر یک تکه حلبی میخوابن�. باور کن هیچوق� نشد یک شاخه یاس بیقابلی� دستش بگیرد بیاید خانه. شبه� روی زمین میخوابی� و گاهی پابرهنه از صخرهه� میرف� بالا. حتی ندیدم، کوه که میرفتیم� خم شود و از آب توی سنگاب بزند به صورتش.
چاپ اول " آینه های دردار" را درسال هفتادودو خوانده بودم . امروزکه درروزنامه شرق گفتگوی دونفره ای درموردش خواندم یادآوری شد. گلشیری در این کتاب در انتقاد از "چریکها " اززبان صنم میگوید:
طاهر نگاه نمیکرد� کوچه برایش راه فرار بود، دنبال راه درروهاش میگش�. اگر شاخهها� بیدی، حتی بید مجنون، روی دیواری ریخته بود، بلندی دیوار را قد میزد� با نگاهش. میگف�: این زیباییه� همیشه هست، من فکر همه آنهایی هستم که زیر یک تکه حلبی میخوابن�. باور کن هیچوق� نشد یک شاخه یاس بیقابلی� دستش بگیرد بیاید خانه. شبه� روی زمین میخوابی� و گاهی پابرهنه از صخرهه� میرف� بالا. حتی ندیدم، کوه که میرفتیم� خم شود و از آب توی سنگاب بزند به صورتش.
ومن فارغ از نقدجنبش چریکی ، با احساسی ازرقت قلب و دلتنگی ، وقتی که به یادمی آورمشان ، اگرقراری بود بر نوشتنم ، می نوشتم که یادشان بخیر آنها که جان شریف درجوانی برسرآرمان گذاشتند ..حتی اگربه اشتباه و بی ثمروبدثمر ! آنها که :
.. کوچه برایشان راه فرار بود، دنبال راه درروهاش میگشتند� اگرشاخه های بیدی ...
تعلق خاطـر به یکی حاصل سال هاست، وقتی چندین و چند سال ببینی اش، اما اگر از او دور بمانی، حتی یک ساعت فکر کنی که چیزی گم کرده ای ___________ مینا برای من راستـش حضور حی و حاضر هـمان خاک است که با صبوری ادامه می دهد، حتی اگر من نروم. من با او روی زمین زندگی می کنم، از همان ریشه ها، گیرم پوسیده، تغذیه میکنم، لحظه به لحظه. نمی خواهم این تکه خاک را از دست بدهم، نمی توانم به او هـم دروغ بگویم، او را همین طور که هـست دوسـت دارم، و تو را... .هـمان طور که بـوده ام - شـاید - ___________ .از من می شنوید هیچ وقت پسر یا زن یا شوهر و حتی دوست یک نویسنده نشوید ....دوری و دوستی
آیینه های دردار خیلی تعریفش را شنیده بودم. داستان نویسنده ای است که در دهۀ 1360 از ایران به سفر اروپا می رود، در محافل ادبی حاضر می شود و داستان های اش را می خواند، و با اولین عشق زندگی و سال های کودکی و جوانی اش ملاقات می کند. ظاهرا حکایت خود گلشیری است. بخاطر این که نویسنده مدام در جلسات ادبی داستان هایی از خودش را می خواند، یک جورهایی داستان در داستان هم می شود. یکی از جالب ترین داستان حکایت آشنا شدن نویسنده با همسرش است، زنی که هر شب به نویسنده زنگ می زده و داستان زندگی یا همان درد دل هایش را برای او می گفته تا نویسنده همۀ آن ها را داستان کند و بنویسد. مجادلات نویسنده و عشق اولش یعنی صنم بانو هم جالب بود. صنم بانو یا همان سمنوی دوران جوانی دیگر مقیم پاریس شده بود و مدام نویسنده را ترغیب می کرد که برای مدتی هم که شده جلای وطن کند و در اروپا رحل اقامت بگزیند تا تفکرات اش تغییر کند و نوع نگاهش عوض شود. نویسنده نیز از آن سو از ریشه های اش می گفت و از زبانش یعنی تنها چیزی که از هجوم قرون و اعصار بر مملکتش برایش مانده بود.
این برام خیلی جالب بود که در خلال یک داستان، متوجه شدم که درحال خوندن چندین متن و داستان های کوتاه و نیمه تموم هستم. چقدر گلشیری در توصیف احساسات و گذر زمان درست عمل کرده. از اینکه همیشه در قالب “یک� جمله، یک حس خیلی بزرگ و ارزشمند رو توصیف میکن� واقعا لذت میبر�. حسی که شاید تا قبلش غیرقابل توصیف بوده.
شاید اگر داستان را خود ابراهیم روایت میکرد بیشتر دوستش میداشت� تا اینکه سوم شخصی راوی باشد�
((مرد دیگر،آدمهامیمیرند،سکت� میکنند� زیر ماشین میروند،گاه� حتی کسی عمدا از بالای صخرها� پرتشان میکن� پایین.اینه� البته مهم است،ولی مهمت� همان نبودن آنهاست،ای� که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش، کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان میمان� ،روی بالش،حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریها� میگیرد� بیشتر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند.))
میخواه� بهنادرستی� اثر را مثله کنم و تفکیکی قائل شوم بین دوچیزی که «فرم» و «محتوا» مینامیمش� یا بهتر بگویم، بین «تکنیک» و «موضوع» داستان. این تفکیک، برای چیزی که می خواهم بگویم دربارۀ این اثر، راهگشا است: اینکه میتوانی� موضوع داستان را دوست نداشته باشیم و با آن ارتباط برقرار نکنیم؛ اما تکنیک منحصربهفر� گلشیری و استادی او را در روایت، نمیتوانی� نادیده بگیریم و شگفتزد� نشویم. این اثر دربارۀ چیست؟ شاید اگر «آینهها� دردار» را مانیفست هوشنگ گلشیری بدانم سخن گزافی نگفته باشم؛ آنه� بعد از سالیان دراز قلمزد� و معلمی داستان و حضور در مرکز جریانات ادبی دورها�. شخصیت اصلی این داستان، نویسندها� است که بهدعو� نهادهای فرهنگی چند کشور اروپایی، به این کشورها سفر میکن� و به داستانخوان� و سخنرانی میپرداز�. ازآنر� که شخصیت اصلی داستان، نویسنده است (ابراهیم)، دست گلشیری را باز میگذار� تا بدون دفورمه شدن کار، جهانبین� و تفکرات خود را دربارۀ داستان و فرهنگ ایرانی و وضعیت نویسندگان و وظیفۀ ادبیات بر او حمل کند. گلشیری در این داستان، به نقد نویسندگان نسل خود میپرداز�. آنهای� که مغبون و شکستخورده� از سر فشارها شاید، جلای وطن کردند و در آنجا یا همچون ساعدی با بغضی تمامنشدنی� با خود و جهان لج کردند و دقمر� شدند یا با فراموشی آرمانها� در جریان زندگی روزمره غرق شدند. «به صنمبان� نگاه کرد: میدانی� ما میخواستی� دنیا را عوض کنیم، حالا میبینی� فقط خودمان عوض شدهای�.» «گفت: بله، ما غمگینیم، میدانم� ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتواند از چیزهای شاد هم بگویند.» ابراهیم، زندگی سخت در وطن را به غربت ترجیح داده؛ غربتی که به اعتقاد او، دو� از ریشهها� هویتی و زبانی، نویسنده را میخشکان�. خانۀ ابراهیم زبان فارسی است. «او از زبان، نه، خانۀ زبان گفته بود که تنها ریشها� است که دارد. گفت: من فقط همین را دارم، از پس آن همه تاخت و تازها فقط همین برایمان مانده است.» اما همین ابراهیم هم شکستخورد� است و در معرض انتقاد معشوق دوران کودکیا�. صنم بانو، که سالهاست در پاریس زندگی میکن� و با دنیای غرب کاملاً اخت شده است، ابراهیم را با آن همه تلاشی که در حفظ و نشانداد� هویت ایرانی کرده است، متهم میکن� که همچنان در گذشته گیر کرده است و نمیخواه� جهان را ببیند. «شماها، من که نمیفهمم� به اینجا هم که میآیی� باز از آن کوچهها� خاکی میگویید� از ساواکی که البته حالا مأموران عالیرتبها� دلال اسلحه شدهان� یا توی لسآنجل� دارند پیتزا به در خانۀ این و آن میبرن�.» اما با تمام این احوال، صنم بانو هم گذشته را فراموش نکرده است. او مدتی است از شوهرش طلاق گرفته است و حالا سعی میکن� ابراهیم را، یادگار گذشته و سرزمینش را، پیش خود نگه دارد. پیشنهاد میکن� ابراهیم مدتی در پاریس بماند، شاید از پیلها� بیرون بیاید. اما ابراهیم میخواه� در همان هوا تنفس کند؛ پیر شده است و محافظه کار و نمیتوان� خطر کند. «گفت: راستش، فکر میکن� هرکس فقط متعهد به همان منظر خودش باید باشد، دینش را به همین چیزها که دوروبرش هست باید ادا کند.» و در نهایت به خانهاش� نزد همسر و فرزندانش برمیگرد�. گلشیری در خلال داستان، بدون اینکه داستان را دچار سکته کند، شیوۀ نگاهش به داستان را از زبان ابراهیم شرح میدهد� از تکنیک داستانهای� میگوی� و ارتباط آن با معماری ایرانی. «اما گاهی نوشتن یک داستان شکل دادن به کابوس فردی است، تلاشی است برای بهیادآورد� و حتی تثبیت خوابی که یادمان رفته است و گاهی با همین کارها ممکن است بتوانیم کابوسهای جمعیمان را نیز نشان بدهیم تا شاید باطلالسح� ته ماندۀ بدویتمان شود.» «من البته میخواه� بنویسم، چون ما اصلاً ننوشتهایم� چون به نحوۀ نوشتن هیچ فکر نکردهای� که مثلاً این را، این تاریکی را و آن قوی تو را چطور میشو� نوشت، همها� کلیباف� بوده است.» این داستان چطور نوشته شده است؟ نام داستان، بهترین کد را برای کشف تکنیک اثر به ما میده�. آینهها� دردار، وقتی گشوده شوند، سه آینه را در مقابل هم قرار میدهن� که تصویر را مکرر میکنن�. این داستان هم تصویر ابراهیم و صنمبان� را مکرر کرده است؛ در حلقهها� تودرتوی روایی؛ با تکنیک پیچیده و در عین حال روان و منطقی گلشیری. سعی میکن� این حلقهها� روایی را تاحدودی روشن سازم. ما درحال خواندن خاطرات نویسندها� هستیم، به نام ابراهیم از سفرش به اروپا. او همسری بهنا� مینا و سه فرزند بهنامها� سیمین و یاسمن و سهراب دارد. او داستانی را در جمع ایرانیان پاریس میخوان� که دربارۀ نویسندها� است که نیمهشبه� با زنی بیوه به نام مینا تلفنی صحبت میکند� زنی که دو فرزند دختر بهنامها� یاسمن و سیمین دارد. این نویسندۀ دوم، دارد داستانی مینویس� دربارۀ مردی که در یک صحرای برهوت، پای جوی آبی نشسته و درحالیک� پاهایش را به آب خنک سپرده، سر بر زانوها گذاشته و تکان نمیخور�. ملاحظه می کنید که ما با سه داستان تودرتو روبرو هستیم: داستان سفر ابراهیم به اروپا؛ داستان نویسندها� که نیمهش� تلفنی با زنی صحبت میکن� و داستان مردی در بیابان که این نویسندۀ متأخر درحال نگارشش است. این روایته� خصلتی «آینهگون� دارند و تماماً بازتابدهندۀ تصویر ابراهیم یا استعارها� از وضعیت او هستند. از طرف دیگر، در داستان اصلی و همچنین تمام داستانهایی که ابراهیم در جمع میخواند� شخصیت زنی تکرار میشو�. این زن، صنمبان� عشق دوران نوجوانی ابراهیم است که تکههای� از او در تمام داستانهایش تکرار شده. در طول خواندن کتاب، خواننده مدام با همارزیهای� روبرو میشو� که شخصیتها� زن داستانهای ابراهیم با صنمبان� دارد. موقعیتها� حرکات و حالات تکرار میشون�. پس این خصلت آینهگون� در این طرف هم تکرار میشو�. گلشیری در مصاحبهای� این تکنیک پیچیده را که نیاز به تمرکز خواننده دارد تا خطهای روایی را گم نکند، برگرفته از «آینهکاریها� اماکن متبرکه» میدان�. در سقفها� آینهکار� این اماکن، تصویر هرکس، هزارتکه میشو� و در هر تکه بخشی از او بازتاب مییاب�. ... بهخاط� همین چیزها شاید، «آینهها� دردار» اثر ستایششدها� است نزد کسانی که دستی بر آتش دارند. میگوین� تکنیک گلشیری در این اثر در اوج بوده. الله اعلم. این کتاب را میتوا� بهعنوا� مؤخرها� بر گلشیری انگاشت. هرچند، بعد از نگارش این کتاب، تا پایان گلشیری هشت سال هنوز باقی است.
تعجب نکردم که ساختمان و فرم و نثر دو درجه از داستان و روایت جلوتر بود. نمونها� درست از جریان سیال ذهن. مشابه وولف یا هاندکه. حاشیهها� داستان هم برایم جالب بود. مثلاً جاهایی که از خودِ نوشتن حرف میزن�. از داستان نوشتن. از اینکه نویسنده اول و آخر تجربه زیسته� را یا عیناً داستان میکن� یا ورز میده� و مخلوط میکن� و داستان میسازد� آدمها� قصها� را میسازد� آدمهایی که هر تکهشا� مابهازای� واقعی در زندگی نویسنده دارند. (تعجب: چطور پیروان بعدی گلشیری و «کلاسها� نویسندگی» که سبز شدند اینقدر به طرد تجربه زیسته و «خلق داستان» اصرار دارند؟) جز اینها، لابلای داستان، به زبان هم میپرداز� و از همین جا گرفتاری آدمهای� که بین ایران و خارج مرددند را هم نشان میده�. اما خودِ قصه چیز ضعیفی بود. دوباره داستان عشقی قدیمی و شکست خورده. این کمی مأیوسکنندهس�. نویسندها� که ابعاد دیگر متنش کاملا جسورانهس� (از گریزها تا تحلیله� تا پیچیدن قصهها� مختلف در هم) وقتی نوبت خودِ قصه میشو� کماکان میپسند� که «مظلوم» باشد، شکست خورده باشه و ناله سر بدهد. شبیه آدم خوب و سالمیس� که در جای بدی گیر کرده. دیگر خبری از بیباکیا� که در فعلِ نوشتنش بروز میده� نیست. انگار میترس� لایها� دیگر از خودش را رو کند. خودش هم شاید حتی متعجب است از لاغری مخلوقش؛ جایی قهرمان کتاب که نویسنده است، در اشاره به مجموعه� آثارش برایش سؤالی پیش میآی�: «او یعنی همینه� بود؟» سؤال بجاییست. علیرغ� آراستگی متن و ساختمان پیچیده، نمیشو� که او فقط همینه� باشد، باید چیز بیشتری باشد. آن آدم باید عمق بیشتری داشته باشد، عمیقت� از نویسنده� میانسال ملولی که ترسی ندارد اعلام کند «بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، میدانم� ولی همین است که هست.» و هرچه از علائم و علل ملالش میگوی� چیزی بیشتر از «طره� مویی آشنا» و «چال گونهها� و «خال کنار لب» و البته نوستالژی پسکوچهها� اصفهان دست آدم را نمیگیر�. با همه� این حرفه� کتاب بدی نیست. تکهها� نقل کردنی زیاد دارد. حتی داستانش هم بالکل مردود نیست، منتها الگوی قهرمانش را جای دیگری هم دیدهام� در کریستین و کید که قبل از این خواندم. آنجا برایم جالب بود. اینجا برایم تکراری. احساس کردم عوض ضبط واقعیت وجودی خودش، بیشتر به ساختن چنین «شخصیتی» مسلط شده و جا و بیج� ازش استفاده میکن�.
پانویس: یکی از دلایلی که از مسکوب خوشم میآی� سلیقه� ادبی و در کل سلیقه� هنریا� است. جسته و گریخته در خاطراتش (روزها در راه) از کتابهای� که میخوان� حرف میزن�. تکه� زیر مدخل روزیست در سال ۱۹۹۳. ذوق کردم دیدم نظرمان شبیه است. و البته تحقیر شدم از اینکه او اینقدر شفافت� و گویاتر و در عین حال شکیلت� حرفش را زده. مسکوب:
آینهها� دردار گلشیری را در تهران گرفتم. چند روز پیش خواندم. خیلی شگرد زده و بندبازی کرده یا بگوییم شیرینکاری تکنیکی. ولی چه فایده که همه� تردستیها� نویسندگی برای گفتن حرفهایی که حداکثر به درد یک گزارش روزنامها� یا تکنگار� جامعهشناخت� میخور�: مردها و زنهای ایرانی که به اروپا میرسن� عوض میشوند� طلاق بینشا� زیاد میشود� سیگار میکشن� و سیگارفروشی در کجاست و یارو که مبارز چپ بوده تاجر از آب درآمده و یاروئی که دستش میلرزد� از نفرت به آنهایی که قسر دررفتهان� و خالا در خارج به ریش دیگران میخندن� و � - از این قبیل پفک نمکی زرورق. البته گلشیری همیشه در بند جزئیات بود و در اینجا جزئیات در خدمت کلیاتِ کمارز� است.
کتاب دوپاره است. از دیدار صنم بانو در پاریس دیگر صنمبانوس� و یاد گذشته و عشقی که از خلال خاطراتِ در هم خودی مینمایان�. نیمه دوم داستان جمع و جورتر است و از پراکندگی آزاردهنده� بخش اول رهیده. تکنیک در اینجا به کاری آمده.
سرگذشت حاجیه خانم مادر مینا خیلی خوب نوشته شده. حتی برای همین دو سه صفحه هم که باشد کتاب خواندنی است. رویهمرفته نیز -با وجود دوپارگی- سراسر کتاب به خواندن میارز�.
داستانى در مورد سفر نويسنده به خارج از ايران و روبرو شدن با سوژه هاى كتاب هايى كه نوشته و كتاب هايى كه در آينده خواهد نوشت. چيزى كه بيشتر از همه ( حتى بيشتر از خود داستان ) براى من جالب بود ، لايه هاى زمانى به كار رفته بود. كتاب حاضر در واقع سفرنامه ايست از خاطرات نويسنده از سفر به خارج و در درون خود داستان ، با خوانش هايى از ديگر داستان هاى نويسنده براى جمعى در همان سفر روبرو مى شويم. و با گريزهايى بر نويسنده هاى ديگر مانند صادق هدايت و .. نثر گلشيرى همچنان مانند شازده احتجاب برايم مشكل است و همين باعث مى شود كه به طور كامل از داستان هايش لذت نبرم.