پیمان عَلُو's Reviews > رنجها� ورتر جوان
رنجها� ورتر جوان
by
by

#روزولنتاین
هزار و نود و پنج روز_شبم را صرف دوستداشت� دختری کردم که با یک ساعت نشستن با دیگری رفت...
چند روز قبل در اینستاگرام خبر چاپ کتاب شعری از بختیار علی را دیدم ،قلکم را شکستم و رفتم تا کتاب را بخرم.در تمام مسیر بابک جهانبخش گوش دادم.هی زمزمه میکردم
“ر� عشق من حساب کن همیشه
آدم از عشقش که خسته نمیشه�
به کتابفروشی رسیدم .
داخل کتابفروش� شدم و او را با او دیدم...
خانها� که هزار و نود روز صرف ساختن آن کرده بودم در یک ثانیه فرو ریخت...
آنقدر دست و پایم را گم کردم که ندانستم در آنجا چه گوهی میخورم و چرا آمده بودم کتابفروشی...
هیچ کتابی نخریدم ،هدفونم را زدم و اینبار بابک جهانبشی در کار نبود...
نامجو بود که در گوشم زمزمه میکرد:
“ت� اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمیخوانی�
احساس میکردم نامجو «ساربان» را خوانده تا چشمان من بیکار نباشند.ببارند.
شاید خداوند میخواست چشمان من ببارند چون امسال برف خوبی نبارید.
آن دختر آبی پوش آنقدر آبی پوشید تا من آبی شدم:”””|
آنقدر اهنگر� عقب و جلو کردم که اگر نامجو مرا میدید میگفت: «گا..دی حنجره ما را جوان»
تمام خیابان دانشکده تا خانه را روی آن تیکه از آهنگ قفلی زده بودم.
تمام دغدغها� شده بود اینکه ،یک پیرمرد سیگارفروش را پیدا کنم و از او دو نخ سیگار بخرم.راستش آنقدر ها هم بدشانس _یا_خوششان� نبودم چرا که پیدا کردم و دو نخ سیگار فیلتر قرمز خریدم.
از او خواهش کردم فندکش را بدهد تا سیگار را روشن کنم. نمیدانم چرا نگفت:«حیف نیست سیگار میکشی»
شاید بخاطر این بود که او آنجا بود تا از من ۲۰۰۰ تومن بگیرد...
شاید هم آنقدر غم از چهره� ام معلوم بود که دلش نیامد بگوید نکش.
راستش من هم نمیخواستم تامی شلبی بازی دربیاورم ،فقط فکر میکردم اگر یک سیگار بپیچانم بلکه آن تصویر از ذهنم پاک شود.
اما نشد ، حداقل تا امروز هم آن دو سیگار کاری نکردهان� و تصویر جلو چشمانم رژه میرود...
حالا باید وارد خانه میشدم و مادرم مغزم را میگایید که تا این وقت شب در بیرون چه گوهی میخوردم.
دم در خانه احساس کردم قلبم ،قلبی به مراتب دردمندت� و نالان تر از کسی است که در بستر بیماری افتاده باشد.
به خانه رفتم ،نمیدانم خوششان� بودم_یا بد شانس که مهمان داشتیم.
آن هم دایی احمقم با یه لشکر از قد و نیم قد هایش.
آن تخم جنه� فکر میکردند حالم خوب است و مثل همیشه از سر و کولم بالا میرفتند.
دوست داشتم داد بزنم و به آنها بگویم :
مادر جندهه� من فقط از نظر قدی با شما یکی هستم ،۲۲ سالمه...
اما نتوانستم بگویم _ جرات نکردم بگویم ...
اما چیزی در آنها بود که برایم جالب بود ،خوی کودکانه� آنها... به تخمشان نبود که من و اتفاقات جهان چطور میگذرد.
به تخمشان نبود که همین من ،نیم ساعت قبل دختری را که هزار و نود روز صرف دوست داشتنش کرده بودم را با دوستم دیدم.
اگر حتی آن تخم جنه� صحنه ای را که من دیدم: یعنی وقتی دوست دخترم از دوستم گل رز گرفت را میدیدند،باز هم به تخمشان نبود .
آن تخم جن ها باعث شدند کمی حالم بهتر شود ،البته به آقای نامجو توهینی نمیکنم ایشان هم باعث شد ببارم. اما اگر روانکاوی کنم با دیدن بچهه� ،بازگشتم به گذشته و از شدت دردم کم شد.
شب جمعه نبود اما...
داییا� تخم هایش را برداشت و رفت. باز من ماندم و یک تصویر ...
در خانه نمیتوانست� سیگار بکشم و مجبور شدم کتاب بخوانم.اعترافات یک رمان نویس جوان از اومبرتو اکو را باید تمام میکردم .چند صفحها� را ورق زدم و با یک متن عجیبی مواجه شدم.که برایتان در اینجا میاورم:
بحث عشق رمانتیک که در میان باشد ما همگی از این تصور که یارمان روزی ترکما� بگوید عذاب میکشی�: حتی بودند کسانی که در عالم واقع،با ترک یار،کارشان به خودکشی کشیده است.
پس از انتشار کتاب «رنج های ورتر جوان» از گوته که قهرمان داستان به دلیل عشق ناکامش دست به خودکشی میزند،بسیاری از خوانندگان جوان و رمانتیک نیز خودکشی کردند.
این گفته های اکو بود که باعث شد سمت این کتاب بیایم . با خودم گفتم :تنها من میتوان� ورتر را درک کنم و تنها ورتر میتوان� درد مرا درک کند.
راستش من بارها گفتم خایه� آن را ندارم کار را تمام کنم و فقط میتوان� بقول ورتر بگویم:
� «دیگر تحمل این همه رنج را ندارم»
خدایا تو خود نظارهگ� رنج هایم هستی! تو خود نیز باید پایانی بدانها ببخشی...
هزار و نود و پنج روز_شبم را صرف دوستداشت� دختری کردم که با یک ساعت نشستن با دیگری رفت...
چند روز قبل در اینستاگرام خبر چاپ کتاب شعری از بختیار علی را دیدم ،قلکم را شکستم و رفتم تا کتاب را بخرم.در تمام مسیر بابک جهانبخش گوش دادم.هی زمزمه میکردم
“ر� عشق من حساب کن همیشه
آدم از عشقش که خسته نمیشه�
به کتابفروشی رسیدم .
داخل کتابفروش� شدم و او را با او دیدم...
خانها� که هزار و نود روز صرف ساختن آن کرده بودم در یک ثانیه فرو ریخت...
آنقدر دست و پایم را گم کردم که ندانستم در آنجا چه گوهی میخورم و چرا آمده بودم کتابفروشی...
هیچ کتابی نخریدم ،هدفونم را زدم و اینبار بابک جهانبشی در کار نبود...
نامجو بود که در گوشم زمزمه میکرد:
“ت� اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمیخوانی�
احساس میکردم نامجو «ساربان» را خوانده تا چشمان من بیکار نباشند.ببارند.
شاید خداوند میخواست چشمان من ببارند چون امسال برف خوبی نبارید.
آن دختر آبی پوش آنقدر آبی پوشید تا من آبی شدم:”””|
آنقدر اهنگر� عقب و جلو کردم که اگر نامجو مرا میدید میگفت: «گا..دی حنجره ما را جوان»
تمام خیابان دانشکده تا خانه را روی آن تیکه از آهنگ قفلی زده بودم.
تمام دغدغها� شده بود اینکه ،یک پیرمرد سیگارفروش را پیدا کنم و از او دو نخ سیگار بخرم.راستش آنقدر ها هم بدشانس _یا_خوششان� نبودم چرا که پیدا کردم و دو نخ سیگار فیلتر قرمز خریدم.
از او خواهش کردم فندکش را بدهد تا سیگار را روشن کنم. نمیدانم چرا نگفت:«حیف نیست سیگار میکشی»
شاید بخاطر این بود که او آنجا بود تا از من ۲۰۰۰ تومن بگیرد...
شاید هم آنقدر غم از چهره� ام معلوم بود که دلش نیامد بگوید نکش.
راستش من هم نمیخواستم تامی شلبی بازی دربیاورم ،فقط فکر میکردم اگر یک سیگار بپیچانم بلکه آن تصویر از ذهنم پاک شود.
اما نشد ، حداقل تا امروز هم آن دو سیگار کاری نکردهان� و تصویر جلو چشمانم رژه میرود...
حالا باید وارد خانه میشدم و مادرم مغزم را میگایید که تا این وقت شب در بیرون چه گوهی میخوردم.
دم در خانه احساس کردم قلبم ،قلبی به مراتب دردمندت� و نالان تر از کسی است که در بستر بیماری افتاده باشد.
به خانه رفتم ،نمیدانم خوششان� بودم_یا بد شانس که مهمان داشتیم.
آن هم دایی احمقم با یه لشکر از قد و نیم قد هایش.
آن تخم جنه� فکر میکردند حالم خوب است و مثل همیشه از سر و کولم بالا میرفتند.
دوست داشتم داد بزنم و به آنها بگویم :
مادر جندهه� من فقط از نظر قدی با شما یکی هستم ،۲۲ سالمه...
اما نتوانستم بگویم _ جرات نکردم بگویم ...
اما چیزی در آنها بود که برایم جالب بود ،خوی کودکانه� آنها... به تخمشان نبود که من و اتفاقات جهان چطور میگذرد.
به تخمشان نبود که همین من ،نیم ساعت قبل دختری را که هزار و نود روز صرف دوست داشتنش کرده بودم را با دوستم دیدم.
اگر حتی آن تخم جنه� صحنه ای را که من دیدم: یعنی وقتی دوست دخترم از دوستم گل رز گرفت را میدیدند،باز هم به تخمشان نبود .
آن تخم جن ها باعث شدند کمی حالم بهتر شود ،البته به آقای نامجو توهینی نمیکنم ایشان هم باعث شد ببارم. اما اگر روانکاوی کنم با دیدن بچهه� ،بازگشتم به گذشته و از شدت دردم کم شد.
شب جمعه نبود اما...
داییا� تخم هایش را برداشت و رفت. باز من ماندم و یک تصویر ...
در خانه نمیتوانست� سیگار بکشم و مجبور شدم کتاب بخوانم.اعترافات یک رمان نویس جوان از اومبرتو اکو را باید تمام میکردم .چند صفحها� را ورق زدم و با یک متن عجیبی مواجه شدم.که برایتان در اینجا میاورم:
بحث عشق رمانتیک که در میان باشد ما همگی از این تصور که یارمان روزی ترکما� بگوید عذاب میکشی�: حتی بودند کسانی که در عالم واقع،با ترک یار،کارشان به خودکشی کشیده است.
پس از انتشار کتاب «رنج های ورتر جوان» از گوته که قهرمان داستان به دلیل عشق ناکامش دست به خودکشی میزند،بسیاری از خوانندگان جوان و رمانتیک نیز خودکشی کردند.
این گفته های اکو بود که باعث شد سمت این کتاب بیایم . با خودم گفتم :تنها من میتوان� ورتر را درک کنم و تنها ورتر میتوان� درد مرا درک کند.
راستش من بارها گفتم خایه� آن را ندارم کار را تمام کنم و فقط میتوان� بقول ورتر بگویم:
� «دیگر تحمل این همه رنج را ندارم»
خدایا تو خود نظارهگ� رنج هایم هستی! تو خود نیز باید پایانی بدانها ببخشی...
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
رنجها� ورتر جوان.
Sign In »
Reading Progress
August 17, 2019
– Shelved
August 17, 2019
– Shelved as:
to-read
February 13, 2021
–
Started Reading
February 16, 2021
–
20.0%
"اگر از من بپرسی مردمان این منطقه چگونه هستند،بیدرن� میگوی�:
«مانند همهجا»نژا� بشر ،به طرز عجیبی یکسان و مشابه است.اکثر مردم ناگزیرند بخش زیادی از اوقاتشان را برای زنده بودن کار کنند."
page
44
«مانند همهجا»نژا� بشر ،به طرز عجیبی یکسان و مشابه است.اکثر مردم ناگزیرند بخش زیادی از اوقاتشان را برای زنده بودن کار کنند."
February 16, 2021
–
31.36%
"آن دختر با با هر تکه پرتغالی که بنا به آداب و رسوم اجتماعی به همسایه کنجکاو خود تعارف میکرد ،بنظرم چنین میپرسید که هربار کسی با خنجری قلبم را میدرّ�."
page
69
February 18, 2021
–
Finished Reading
Comments Showing 1-50 of 50 (50 new)
date
newest »

message 1:
by
Alireza
(new)
-
added it
Feb 18, 2021 07:40AM

reply
|
flag

و این قطعا یکی از بهترین ریویوهایی بود که روی این کتاب خوندم بدون اینکه جز پاراگراف آخر اشارها� به کتاب بشه👌🏻

موضوع پسندیدن یا نپسندیدن نیست . اتفاقاتی هست که رخ داد تا این کتاب انتخاب بشه برای خوندن.
پسندیدن یا نپسندیدن کار کسی هست که این متن رو میخونه❤️🌻

«چون سخن از دل بر آید...»
در جلسه ای خبرنگاری از مسعود بهنود پرسید چطور بنویسیم یا نویسندگی کنیم : مسعود بهنود اگر اشتباه نکنم گفت: همونجور که حرف میزنید بنویسید.بظاهر آسون میاد نه؟
راستش وقتی مینوشتم با خودم فکر میکردم کاش یک نفر اون رو بخونه و نظر بده. هر نویسنده ای که مینویسه آرزوشه که یه مخاطب با تکلف پیدا بشه و متنش رو بخونه و به درک نویسنده برسه. خوشحالم که خوندید و خوشحالم که هستید تا باشم❤️🌻


ممنون که خوندی پرهام جان❤️🌻 بخاطر تک تک ثانیه هایی که گذاشتی پای خوندن این ریویو ازت ممنونم❤️😘


خیلی ممنون عزیزم .خوشحال شدم از کامنتت . کتاب پیشنهادیت رو هم از فردا شروع میکنم .باشد که رستگار شوم😢🖤🌻

ممنون که خوندید😢
بقول حضرت حافظ :
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود.
خوشحالم بابت کامنتتون و همدردی🖤🌻

از اینکه وقت گذاشتی و خوندی و به فرامتن رسیدی ازت ممنونم🖤🌻
خیلی وقت بود بیخبر بودی ،خوشحال اومدی



در یکی از نامهها� به جامانده� خودکشی در دهه ۱۹۷۰ یک نفر نوشت: به سمت پل میروم �
اگر در مسیر حتی یک نفر به من لبخند بزند � نخواهم پرید!
آن یک نفر اگر من باشم و پل روبهروی� باشد. کامنتت قطعا آن لبخند محسوب میشود دوست خوبِ هممسیر� 🖤🌻 ممنون که وقت گذاشتی و خوندی 🖤😘

سلام عاطفه جان. راستش باید نوشتن بیاد سمتت تا بنویسیش. نمیخوام زور بزنم تا بنویسم .درد میکشم تا بتونم چند خط بنویسم / خیلی خوشحال شدم بابت کامنتت و وقتی که گذاشتی برای خوندن این متن. یک دنیا سپاس🌻🖤

دائما یکسان نباشد حال دوران غم ..... رو تجربه کن، تجربه عمیق فقدان پنجره ای به زندگی ی تازه ای باز میکنه

نه که بگم چون دردی که کشیدین خیلی خفن بوده، نه.. ریویوتون خیلی خوب و ملموس بود. یکی از اون ریویوهای ماندگاری بود که امسال خوندم. همین که اون تخم جن ها حالتون رو یکم تغییر دادن خوب بود. کاش همیشه یه چیزی باشه برای اینکه حال مغشوش آدم رو یکم عوض کنه حتی اگه خوب نکنه.

ممنون که وقت گذاشتید و خوندید
🖤🌻
واقعا به این مصرع ایمان دارم:
دائما یکسان نباشد حال دوران غممخور🖤�

ممنون که وقت گذاشتید و خوندید...
صادق هدایت میگفت کسی که درد کشیده باشد مرا درک میکند.
امیدوارم تونسته باشم حس رو انتقال بدم .
بسیار خوشحال و خرسند شدم بابت همدردی و کامنت🖤🌻

ممنون که وقت گذاشتی و خوندی مایا🖤🌻
خیلی خوشحال شدم بابت همدردی و کامنتت🖤🌻 امیدوارم که تغییری ایجاد بشه . بقول برشت: تنها چیزی که قطعیست تغییر است.


مرسی که وقت گذاشتید و خوندید 🖤🌻 واقعا خوشحال شدم بابت کامنت و همدردیتون🌻🖤
امیدوارم درد بیاد سراغم تا بتونم بنویسمش تا امثال شما رو ببینم که کنارم هستید و درک میکنید 🌻🌻🌻🌻

امیدوارم ۱۰ یا ۲۰ سال بعد، به امروزتون لبخند بزنید و بگین، با تمام احمق بازی هات، باز هم دوستت دارم.

ممنون که خوندی مهسا جان 🖤🌻
منو یاد فروغ فرخزاد انداختی که میگفت: زندگی گر هزارباره بوَد، بار دیگر تو، بار دیگر تو

خوشحالم که خوندید و ممنون بخاطر همدردی لادن عزیز.
امیدوارم اون لبخند برای هممون باشه .
بقول مهدی موسوی: کاش آخر این سوز بهاری باشد🖤🌻


ضمنا اینکه متن معمولی باشه هم واقعا اشکالی نداره، آدم میتونه رشد کنه، قبول فقط تعریف و تمجیدها باعث رشد شما نمیشه، دقیقا هدف من از مداخله این بود که کسی هم به شما بگه معمولی بوده نوشته تون تا شاید کمی نظرات نسبی تر بشه ، ولی عکس العمل شما باعث شد ترجیح بدم در همین حالت باقی بمونید :)


لطف داری دوست عزیزم🖤
ممنون که وقتتو پای خوندن این ریویو گذاشتی
خوشحالم که از خوندنش پشیمون نشدی و مفید واقع شد.
امیدوارم بوی بهبود ز اوضاع جهان بشنویم🖤🌺

نمیدونم چرا الان این ریویوت برام اومد، ولی باز بهم یادآوری کرد چقدر خوب مینویس� و امیدوارم گذر کرده باشی از حس اون موقع و حال دلت الان بسیار خوش تر باشه.

متاسفم سارا جان.امیدوارم که حالت در بهترین حالت ممکن باشه.
«هرگونه امید به آیندها� بهتر توهمی بیش نیست»
اما ممنونم از حس خوبت.🤍🌻


ادم درهرسنی میتونه هر احساسی رو تجربه کنه و ازش حرف بزنه
ادمیزاد نمیتون� بگه نه من دیگه رنجی نمیکشم و دیگه حسی مثل شارلوت و دانته وجود نداره و مال نوجوانیه، نه میتونه توی ۷۰ سالکی هم اتفاق بیفته. این ریویو جذابه چون در اون تایم بنا به شرایط و حس درونیت نوشتی و من لذت بردم رنجی رو تجربه شده و قیاس شده با ورتر خوندم.