Amir's Reviews > کرگدن
کرگدن
by
by

چهار دگردیسی جان را بهر شما ناممیبر�: چه گونه جان شتر می شود و شتر شیر و شیر کودک و سرانجام، کودک کرگدن.
۱.� چه� چیز دکارت� را� که� در گوشه ای از اتاقش لمیده بود واداشت تا به همه چیز� شک کند؟� یک خانه تکانی عظیم در تمام عقاید و باور ها تا انچه را که نمی توان به آن یقین داشت دور بنیدازد و انچه را که میتوان� نگاه دارد و به قول خودش: "افکار خویش را اصلاح کنم و بربنیادی استوار سازم که خود آن را پی افکنده باشم." و در انتهای این مسیر به کشف بزرگش نائل شد: من در همه چیز شک می کنم اما نمی توانم به خود شک کردن، شک کنم. من فکر می کنم؛ پس هستم. گفته اند این همان لحظه ای بود که در آن نطفه سوژه بسته می شود. سوژه، بنیانی برای تمام باورها.
۲. در پرده اول نمایش کرگدن اثر اوژن یونسکو، ژان و برانژه این دو رفیق قدیمی را در حال� گپ و گفت میبینی�. برانژه حال خوش و سر و وضع مناسبی ندارد. سفره دلش را پیش رفیقش باز می کند: دلهره ای دارم� که رهایم نمی کند. مدام� وجود تنم را احساس میکن�. انگار که از سرب ساخته شده. به خودم عادت نکردها�. انگار زندگی کردن یک چیز غیرعادی شده. مدام از خود می پرسم که ایا اصلا وجود دارم؟ ژان پاسخ می دهد: "تو وجود نداری دوست عزیز...چون فکر نمی کنی...فکر بکن، اونوقت وجود خواهی داشت."
۳. در یونان باستان، بشر هنگامی که به آسمان بالای سر خویش نگاه می کرد، نظمی زیبا را میدید (کوسموس)� که در تضاد با هرج و مرج (کائوس) قرار می گرفت. نظمی زیبا که او خود را جزئی از ان احساس می کرد. انسان مسیحی هم زمانی که به دوردست ها در آسمان خیره می شد، جهانی را می دید که ساخته و پرداخته خدایش بود. خدایی که شامگاه� هرروز به� کار خویش می نگرد و نه تنها تصدیق میکر� این کار از اوست، بلکه می گفت که چون از خود اوست، پس نیکوست. حال انسان مدرن،� انسانی که پس� از دکارت پا به عرصه وجود گذاشته، انسانی که� "از صغارتی که خود بر خویش تحمیل کرده بود رها شده بود"، این انسان زمانی که به تاریکی کیهان خیره می شد، چه می دید؟� به چه می اندیشید؟
۴. کاسیرر در رساله ای "درباره سرشت بشر"، درباره بحرانی که انسان را با آن دست به گریبان می دید سخن می گوید. بحرانی� که از پرسش چیستی بشر و جایگان� او� در این جهان سربرکشید. پیش از آن روز بشر یا درون نظمی زیبا می زیست یا در جهانی که مشیت الهی بر ان حاکم است. اما علم جدید به تدریج، هرگونه غایت شناسی را مورد تردید قرار داد. انسان فراورده محض تصادفی طبیعت بود. بدون هیچ معنایی دیگر. حال گویی خود پرسش از سرشت و چیستی بشر و غایت و معنایش دیگر بی معناست. انسانی که تا پیش از این روی زمینی سفت قدم برمیداشت، در کیهانی که بی وقفه درحال دوران است، به سرگیجه افتاد. انسانی که چشمانش در تاریکی کیهان چیزی نمی دید اما جانش جای خالی بسیاری چیز ها را احساس می کرد.
۵. آیا فکر کردن برای وجود داشتن کفایت� میکرد� اشاره� کردیم که دکارت� تلاش کرد تا تمام عقاید و باورهایش را بر بنیان محکمی بنا کند.� اما این ستون های کاخی که دکارت در پی ساختنش بود� سنگینی وجود را تاب خواهند اورد؟ انسانی که به قول کانت شجاعت به� کار گیری فهم خودش را� پیدا کرده، و قرار� نیست که دیگر زیر یوغ هیچ� باوری که به محک عقلا� نخورده برود، چه سرنوشتی� پیدا میکند؟�
۶. برانژه در برابرآین� به خودش خیره شده. تمام� آنانی که� می شناخت، کرگدن شدن را انتخاب کرده بودند و حالا برانژه،� واپسین انسانی است که در برابر کردگدن شدن ایستادگیکرد�. هر چند� می داند� که برای انسان ماندن هیچ دلیلی باقی نمانده. پس به اراده ای کور متوسلم� شود. برانژه باخو� چنین� میگوی�: "آه که چقدر زشتم! وای به حال انکه بخواهد اصالت خودش را حفظ� کند...بسیار خب! به درک! در مقابل تمام آنها از خودم دفاع می کنم. من اخرین نفر ادمیزادم� و تا اخر همینجور میمان�. من تسلیم� نمیشو�."
۱.� چه� چیز دکارت� را� که� در گوشه ای از اتاقش لمیده بود واداشت تا به همه چیز� شک کند؟� یک خانه تکانی عظیم در تمام عقاید و باور ها تا انچه را که نمی توان به آن یقین داشت دور بنیدازد و انچه را که میتوان� نگاه دارد و به قول خودش: "افکار خویش را اصلاح کنم و بربنیادی استوار سازم که خود آن را پی افکنده باشم." و در انتهای این مسیر به کشف بزرگش نائل شد: من در همه چیز شک می کنم اما نمی توانم به خود شک کردن، شک کنم. من فکر می کنم؛ پس هستم. گفته اند این همان لحظه ای بود که در آن نطفه سوژه بسته می شود. سوژه، بنیانی برای تمام باورها.
۲. در پرده اول نمایش کرگدن اثر اوژن یونسکو، ژان و برانژه این دو رفیق قدیمی را در حال� گپ و گفت میبینی�. برانژه حال خوش و سر و وضع مناسبی ندارد. سفره دلش را پیش رفیقش باز می کند: دلهره ای دارم� که رهایم نمی کند. مدام� وجود تنم را احساس میکن�. انگار که از سرب ساخته شده. به خودم عادت نکردها�. انگار زندگی کردن یک چیز غیرعادی شده. مدام از خود می پرسم که ایا اصلا وجود دارم؟ ژان پاسخ می دهد: "تو وجود نداری دوست عزیز...چون فکر نمی کنی...فکر بکن، اونوقت وجود خواهی داشت."
۳. در یونان باستان، بشر هنگامی که به آسمان بالای سر خویش نگاه می کرد، نظمی زیبا را میدید (کوسموس)� که در تضاد با هرج و مرج (کائوس) قرار می گرفت. نظمی زیبا که او خود را جزئی از ان احساس می کرد. انسان مسیحی هم زمانی که به دوردست ها در آسمان خیره می شد، جهانی را می دید که ساخته و پرداخته خدایش بود. خدایی که شامگاه� هرروز به� کار خویش می نگرد و نه تنها تصدیق میکر� این کار از اوست، بلکه می گفت که چون از خود اوست، پس نیکوست. حال انسان مدرن،� انسانی که پس� از دکارت پا به عرصه وجود گذاشته، انسانی که� "از صغارتی که خود بر خویش تحمیل کرده بود رها شده بود"، این انسان زمانی که به تاریکی کیهان خیره می شد، چه می دید؟� به چه می اندیشید؟
۴. کاسیرر در رساله ای "درباره سرشت بشر"، درباره بحرانی که انسان را با آن دست به گریبان می دید سخن می گوید. بحرانی� که از پرسش چیستی بشر و جایگان� او� در این جهان سربرکشید. پیش از آن روز بشر یا درون نظمی زیبا می زیست یا در جهانی که مشیت الهی بر ان حاکم است. اما علم جدید به تدریج، هرگونه غایت شناسی را مورد تردید قرار داد. انسان فراورده محض تصادفی طبیعت بود. بدون هیچ معنایی دیگر. حال گویی خود پرسش از سرشت و چیستی بشر و غایت و معنایش دیگر بی معناست. انسانی که تا پیش از این روی زمینی سفت قدم برمیداشت، در کیهانی که بی وقفه درحال دوران است، به سرگیجه افتاد. انسانی که چشمانش در تاریکی کیهان چیزی نمی دید اما جانش جای خالی بسیاری چیز ها را احساس می کرد.
۵. آیا فکر کردن برای وجود داشتن کفایت� میکرد� اشاره� کردیم که دکارت� تلاش کرد تا تمام عقاید و باورهایش را بر بنیان محکمی بنا کند.� اما این ستون های کاخی که دکارت در پی ساختنش بود� سنگینی وجود را تاب خواهند اورد؟ انسانی که به قول کانت شجاعت به� کار گیری فهم خودش را� پیدا کرده، و قرار� نیست که دیگر زیر یوغ هیچ� باوری که به محک عقلا� نخورده برود، چه سرنوشتی� پیدا میکند؟�
۶. برانژه در برابرآین� به خودش خیره شده. تمام� آنانی که� می شناخت، کرگدن شدن را انتخاب کرده بودند و حالا برانژه،� واپسین انسانی است که در برابر کردگدن شدن ایستادگیکرد�. هر چند� می داند� که برای انسان ماندن هیچ دلیلی باقی نمانده. پس به اراده ای کور متوسلم� شود. برانژه باخو� چنین� میگوی�: "آه که چقدر زشتم! وای به حال انکه بخواهد اصالت خودش را حفظ� کند...بسیار خب! به درک! در مقابل تمام آنها از خودم دفاع می کنم. من اخرین نفر ادمیزادم� و تا اخر همینجور میمان�. من تسلیم� نمیشو�."
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
کرگدن.
Sign In »
Reading Progress
November 25, 2020
–
Started Reading
November 25, 2020
– Shelved
December 3, 2020
–
Finished Reading
Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)
date
newest »

message 1:
by
Leyla
(new)
Dec 04, 2020 03:41AM

reply
|
flag