Lyra's Reviews > خانه ماتریونا
خانه ماتریونا
by
by

من این کتاب رو بیانداز� دوست داشتم و آرزو میکرد� کاش میتونست� بیشتر از پنج امتیاز بهش بدم تا میانگینش رو ببرم بالاتر تا به جایی که لایقشه برسونمش.
توضیح و توصیفی که تو این کتاب نوشته شده، یگانهتری� و بیآلایشتری� رویاها رو برام میساخت�. از جزئیات میگفت� جزئیاتی که وقتی میخونی� بدیهیه اما اگه نباشن، بیش� جای خالیشون رو حس میکنی� و این یعنی هیچ اضافهگوییا� نداشت.
باورتون میش� کسی برای توصیف نوع آهنگ یک صدا، یک صدای غریبه که انعکاسش برای اولین بار تو گوشش میرقصه� بگه: «کلماتش همانهای� بودند که با دلتنگی بهدنبالشا� از آسیا به اینجا کشیده شده بودم.»؟ خدای من، سالژنیتسین بهراست� با واژهه� جادو میکن�!
داستان این کتاب بر اساس تجربه� خود نویسنده هست و تنها اسم روستا تغییر پیدا کرده. شخصیتها� دو نوع جهان بینی رو تشکیل مید�. محبت بیچشمداشت� درمقابل مالاندوز� آزمندانه.
بهگفته� توضیح اضافه شده در پایان کتاب درمورد این داستان، «خانه� ماتریونا، در یک کلام، شرح دشواریها� دردناک زندگی است که آدمی را به تأمل در باب مفهوم زندگی و غایت آدمی در این جهان وا میدار�.»
(اگه کتاب رو نخوندین شاید بهتر باشه این بخش رو هم نخونین، انتخاب با خودتونه)
سالژنیتسین در انتهای کتاب درمورد ماتریونا میگ�:
«او در بند ساختن زندگی نبود... همّ و غمّا� این نبود که وسایل گوناگونی بخرد که به جانش بسته باشند. دنبال آراستن سر و ظاهر نبود... دنبال لباسها� زیبا نبود، لباسهای� که با آن زشتیها� صورت و سیرت را میپوشانن�. هیچک� درکش نمیکر� و همه رهایش کرده بودند، حتی شوهرش. شش فرزندش را از دست داده بود، ولی خوشمشربیا� را نه. به چشم خواهران و خواهرشوهرهایش غریبه بود و به او میخندیدند� اویی که از سر سادهلوح� بیمز� برای دیگران کار میکر� و برای روز مرگش مال و منالی جمع نکرده بود. بز سفید کثیف، گربه� چلاق، گیاهان فیکوس...
همه� ما کنارش زندگی کردیم و هیچوق� نفهمیدیم که او همان انسان راست کرداری است که، چنانک� میگویند� بدون او روستایی در کار نخواهد بود.
و شهری.
و جهانی.»
توضیح و توصیفی که تو این کتاب نوشته شده، یگانهتری� و بیآلایشتری� رویاها رو برام میساخت�. از جزئیات میگفت� جزئیاتی که وقتی میخونی� بدیهیه اما اگه نباشن، بیش� جای خالیشون رو حس میکنی� و این یعنی هیچ اضافهگوییا� نداشت.
باورتون میش� کسی برای توصیف نوع آهنگ یک صدا، یک صدای غریبه که انعکاسش برای اولین بار تو گوشش میرقصه� بگه: «کلماتش همانهای� بودند که با دلتنگی بهدنبالشا� از آسیا به اینجا کشیده شده بودم.»؟ خدای من، سالژنیتسین بهراست� با واژهه� جادو میکن�!
داستان این کتاب بر اساس تجربه� خود نویسنده هست و تنها اسم روستا تغییر پیدا کرده. شخصیتها� دو نوع جهان بینی رو تشکیل مید�. محبت بیچشمداشت� درمقابل مالاندوز� آزمندانه.
بهگفته� توضیح اضافه شده در پایان کتاب درمورد این داستان، «خانه� ماتریونا، در یک کلام، شرح دشواریها� دردناک زندگی است که آدمی را به تأمل در باب مفهوم زندگی و غایت آدمی در این جهان وا میدار�.»
(اگه کتاب رو نخوندین شاید بهتر باشه این بخش رو هم نخونین، انتخاب با خودتونه)
سالژنیتسین در انتهای کتاب درمورد ماتریونا میگ�:
«او در بند ساختن زندگی نبود... همّ و غمّا� این نبود که وسایل گوناگونی بخرد که به جانش بسته باشند. دنبال آراستن سر و ظاهر نبود... دنبال لباسها� زیبا نبود، لباسهای� که با آن زشتیها� صورت و سیرت را میپوشانن�. هیچک� درکش نمیکر� و همه رهایش کرده بودند، حتی شوهرش. شش فرزندش را از دست داده بود، ولی خوشمشربیا� را نه. به چشم خواهران و خواهرشوهرهایش غریبه بود و به او میخندیدند� اویی که از سر سادهلوح� بیمز� برای دیگران کار میکر� و برای روز مرگش مال و منالی جمع نکرده بود. بز سفید کثیف، گربه� چلاق، گیاهان فیکوس...
همه� ما کنارش زندگی کردیم و هیچوق� نفهمیدیم که او همان انسان راست کرداری است که، چنانک� میگویند� بدون او روستایی در کار نخواهد بود.
و شهری.
و جهانی.»
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
خانه ماتریونا.
Sign In »
Reading Progress
April 19, 2022
–
Started Reading
April 19, 2022
– Shelved
April 20, 2022
–
Finished Reading