ŷ

Mohammad Ranjbari's Reviews > بابا لنگ دراز

بابا لنگ دراز by Jean Webster
Rate this book
Clear rating

by
68342407
's review

it was amazing
bookshelves: audio-book, children-s-literature, fantasy, novel
Read 2 times. Last read November 18, 2022 to November 21, 2022.

تابلوی اول: پرت شدن...
پدرم عادت داشت همین که پاییز برسد، حیاط کوچک خانه را پر کند از جعبۀ سیب‌ها� زرد. میوۀ مورد علاقۀ خانوادۀ ما در پاییز. حتی آن سیب‌ها� پیر و چروکیده که پوستی شبیه صورت پیرزن‌ها� خال‌خال� پیدا می‌کنند� مورد علاقه‌ما� بود. پدرم اغلب می‌رف� سراغ باغ یکی از دوستانش و سیب‌های� که آخرین سیب‌ها� باقی مانده در شاخه‌ه� هستند را سفارش می‌دا� و یا می‌چی�. باور داشت چون زیاد و به‌تنهای� بالای شاخه مانده‌ان� شیرین‌ترن�. ما سیب‌ها� مصمم را می‌خوردی�!
پاییز بود و از مدرسه رسیدن من، در خانه ای تنگ... انگار ابرها بو داشته باشندو بوی‌شا� در همه جای آن خانه بپیچد. یادم هست وقتی آن خانۀ 73 متری را فروختیم به بهانۀ جا نماندن چیزی شب به آن‌ج� سر زدم. سرم را روی دیوارهای براقش سُراندم. قیژ قیژ نوک انگشتانم بر روی دیوارهایش با گریه‌های� درآمیخت. کتابخانه و اتاق شخصی من در آن‌ج� انباری‌ا� بود یک و نیم در سه و نیم متر که با پرده‌ا� از هال جدا می‌ش�. خودم و کتاب‌ه� و دنیایم را چپانده بودم آن‌ج� کنار سطل‌ه� و دیگ و تشت‌ه�...
جلوی تلوزیون می‌نشست� و با حوصله‌ا� که الان کم‌رن� است، جودی ابوت را تماشا می‌کرد�. کل این کارتون طعم سیب زرد چروکیده می‌ده�. (همین الان سیب زردی خوردم، اما کو آن کودکی و آن طعم، پُرزهای زبانم هم تنبل شده‌ان�!) دنیای پسرانۀ من با آنشرلی و جودی ابوت رنگ و رویی دخترانه داشت. هنوز هم آنیمایی گردن‌کلف� از آن‌ه� درونم نفس می‌کش�. زیباترین تصاویر زندگی‌ا� شبیه رویای دریاچۀ شیشه‌ا� است.

تابلوی دوم: دفن شدن...
من را مورد بی‌مهر� قرار دادند. خاطره‌های� که به شدت از داشتن‌شا� خشنود بودم. آن‌قد� زیبا که نداشتن‌شا� گلویم را می‌فشار�. حین تماشای کودکانۀ همان کارتون‌ه� زیر آوار دفن شدم. در دست آدمیزادگان دفن شدم. در خودم دفن شدم. یاد آن‌چنان� از من باقی نیست.
کتاب را گوش دادم و دستم از زیر آوار بیرون آمد که من زنده‌ا� که می‌توان� تصویری از دنیا باشم. تپنده در گوشه‌ا� از آن... سراسر کتاب زخمه بود، روحم به ارتعاش در آمد. صدای خانم زهره شکوفنده دستم را گرفت و آورد جلوی تلوزیون نشاند. بشقابی سیب زرد جلویمان گذاشتیم و اون پوست کَند و خوردیم. خوردیم و زخم خوردم.

تابلوی سوم: بودن/نبودن من
مسیر خانه تا مدرسه را با این کتاب رفتم. 23 کیلومتر خلسه در تنهایی گاه ترافیک‌آلو�. درختان چوب کبریت‌ها� رنگارنگی شدند که از دو طرفم می‌گذشتن� و من به انتهای جاده‌ا� خیره می‌شد� که مدام ادامه می‌یاف�. یادم نیست این چند روز چطور رانندگی کرده‌ا� که تصادف نکرده‌ام� چون هیچ ماشینی نمی‌دید� و الان نیز به خاطر ندارم. برای من رفتن با این کتاب بود تا ظاهر شدن دروازه‌ها� آهنی مدرسه و پریدن از نشئگی رسیدن. به بودن شاید گاهی عادت کرده باشم اما این‌گون� نبودنم زیبا بود.

تابلوی آخر: تاول
یک بیماری ژنتیکی شاید، در بچگی تاول‌ها� وحشتناکی می‌زد�. اگر چند قدم راه می‌فت� نگین‌ها� شیشه‌ا� از لای انگشتان پاهایم سر برمی‌کشی�. پدر و عموهایم نیز همینطور بودند. یک بار عمویم تاول بزرگش را با میخ در سربازی ترکاند. چشمش را بست و میخ را فرو کرد در تاول آبدار و آب شُرید. من تاول‌های� را با نوک ناخن دو انگشت می‌فشردم� توصیۀ مادرم بود تا تاول بزرگ نشده این کار را بکنم. در ترکی اصطلاح خاصی برای این فشردن با ناخن هست «قینجیتماخ». تا خالی شوند و درد وحشتناک بعد از آن تیر بکشد به قلبم.
دور می‌ایست� از دنیا و در امتدادی طولانی با این کتاب به پیش می‌رو�... اما مادرم... مادر عزیز و دوراندیشم... آیا می‌شو� تمام تاول‌های� که الان در زندگی� هست را «قینجیتماخ» کرد؟

پ.ن: خواندن ریویوی زیبا و تأثر برانگیز دوست گرامی بانو نفیسه بر آنم داشت که بنویسم:
لینک
22 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read بابا لنگ دراز.
Sign In »

Reading Progress

Finished Reading
November 18, 2022 – Started Reading
November 20, 2022 – Shelved
November 20, 2022 – Shelved as: audio-book
November 20, 2022 – Shelved as: children-s-literature
November 20, 2022 – Shelved as: fantasy
November 20, 2022 – Shelved as: novel
November 21, 2022 – Finished Reading

Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)

dateDown arrow    newest »

message 1: by Maziyar (new)

Maziyar Yf شرح صمیمانه ای بود دکتر � .
این حس را هنگام روبرو شدن با گذشته معمولا داریم و سخت میشه از دستش فرار کرد .
مرسی که انقدر با صداقت نوشتید


Mohammad Ranjbari Maziyar wrote: "شرح صمیمانه ای بود دکتر � .
این حس را هنگام روبرو شدن با گذشته معمولا داریم و سخت میشه از دستش فرار کرد .
مرسی که انقدر با صداقت نوشتید"



خواهش می کنم،ممنون از توجهتون جناب مازیار


message 3: by Alialiarya (new)

Alialiarya به جان نشست�. درود بر شما


Mohammad Ranjbari Alialiarya wrote: "به جان نشست�. درود بر شما"

ممنونم از لطف و توجهتون


back to top