Dream.M's Reviews > سال بلوا
سال بلوا
by
by

Dream.M's review
bookshelves: novel-long-story
Dec 28, 2019
bookshelves: novel-long-story
Read 2 times. Last read December 27, 2019 to December 28, 2019.
آپدیت ده شهریور هزار و چهار صد و یک:
دیگه نمیتونم برم کتابخونه هدایت و آقای معروفی نازنین رو ببینم ☹☹
.............
یک روز میرم برلین کتابخونه� هدایت و این کتاب رو می کوبم روی پیشخوان، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسهه� باشه بشنوه میگم: همه� هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی!
بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی!
بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ پخی نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصه� من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن!
بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و حناق میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونها� و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و درحالیکه دماغمو بالا می کشم و مواظبم ترشح لزج بیرنگ� به پیرهن سرمها� تمیز آقای معروفی نماله شروع میکنم به عقدهگشای�.
اما نه، با شناختی که از خودم دارم اصل ماجرا اینطوری میشه که من یک لگد به هرچیز لگد زدنی دم دستم میزنم ، کتاب رو جلوی چشمش پاره میکنم، احتمالا یک آب دهن پرملات هم نثار لاشه� کتاب میکنم و از اونجا میام بیرون . آقای معروفی ام با لحن یالومی میگه طفلکِ سایکوپت، هنوز نتونسته با دلواپسیها� غاییِ هستیشناسانها� کنار بیاد و فانومنولوژی� قولنج کرده .
____________________
کتاب رو به غایت دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید.
کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریهتو� بند نمیاد. (رفتن به زیر دوش رو پیشنهاد میکنم )
داستان ساده بود، مثل قصهها� مادربزرگها� از اونها که دختر و پسر عاشق به هم نمیرسن و دختره مجبور به ازدواج با پسر پولدار میشه و عاشق فقیر روانه بیابون و کوه .اما آقای معروفی خوب بلده قصه تعریف کنه. همین داستان ساده رو جوری تعریف میکنه که توی زمان و مکان گم میشی . انگار خواب میبینی، تو هم مثل نوشا میری توی کما و چقدر میتونی خوشبخت باشی اگه همون شب خواب عشقتو ببینی.
چقدر تلخ بود داستان و این تلخی به جونم چسبید .
میشه ایرادهایی به منطق داستان و شخصیت پردازی هم گرفت که صدالبته بنظر من روایت آقای معروفی همه اونها رو میشوره میبره
دیگه نمیتونم برم کتابخونه هدایت و آقای معروفی نازنین رو ببینم ☹☹
.............
یک روز میرم برلین کتابخونه� هدایت و این کتاب رو می کوبم روی پیشخوان، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسهه� باشه بشنوه میگم: همه� هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی!
بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی!
بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ پخی نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصه� من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن!
بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و حناق میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونها� و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و درحالیکه دماغمو بالا می کشم و مواظبم ترشح لزج بیرنگ� به پیرهن سرمها� تمیز آقای معروفی نماله شروع میکنم به عقدهگشای�.
اما نه، با شناختی که از خودم دارم اصل ماجرا اینطوری میشه که من یک لگد به هرچیز لگد زدنی دم دستم میزنم ، کتاب رو جلوی چشمش پاره میکنم، احتمالا یک آب دهن پرملات هم نثار لاشه� کتاب میکنم و از اونجا میام بیرون . آقای معروفی ام با لحن یالومی میگه طفلکِ سایکوپت، هنوز نتونسته با دلواپسیها� غاییِ هستیشناسانها� کنار بیاد و فانومنولوژی� قولنج کرده .
____________________
کتاب رو به غایت دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید.
کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریهتو� بند نمیاد. (رفتن به زیر دوش رو پیشنهاد میکنم )
داستان ساده بود، مثل قصهها� مادربزرگها� از اونها که دختر و پسر عاشق به هم نمیرسن و دختره مجبور به ازدواج با پسر پولدار میشه و عاشق فقیر روانه بیابون و کوه .اما آقای معروفی خوب بلده قصه تعریف کنه. همین داستان ساده رو جوری تعریف میکنه که توی زمان و مکان گم میشی . انگار خواب میبینی، تو هم مثل نوشا میری توی کما و چقدر میتونی خوشبخت باشی اگه همون شب خواب عشقتو ببینی.
چقدر تلخ بود داستان و این تلخی به جونم چسبید .
میشه ایرادهایی به منطق داستان و شخصیت پردازی هم گرفت که صدالبته بنظر من روایت آقای معروفی همه اونها رو میشوره میبره
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
سال بلوا.
Sign In »
Reading Progress
Finished Reading
December 27, 2019
–
Started Reading
December 28, 2019
–
Finished Reading
October 27, 2021
– Shelved as:
novel-long-story
May 25, 2024
– Shelved
Comments Showing 1-50 of 117 (117 new)

خیل..."
بنظرم بعد از امتحانات بخون ، یا یروز که دلت خیلی گرفته بود، یروز که برف یا بارون میاد برو توی تخت و تا تمومش نکردی بیرون نیا.
کلا وقتی غمگینی بخونش چون تاثیرش صدوده برابره. قشنگ میسوزونتت.
اینو هم در نظر بگیر که یه علاقه ای به نویسنده ایرانی و سبک رئالیسم جادویی باید داشته باشی در ابتدا.
امیدوارم خوب و زیاد باهاش گریه کنی

اره دیگه صاحب سبک شدم میتونم ادعای خفنی کنم." خدایگان ریویوو" بخون احسان حتما خوشت میاد

واقعا ریویو خیلی قشنگی نوشتید🙏🏻✌�

مرسی که خوندی پریسا، این کتاب از نظر پرداختن به مساله زنان برای منهم باارزشه. در مورد سخت پیش رفتنش هم بنظرم اقتضای سبکش هستش و اگر تحمل کنی بعدا سورپرایز میشی

هرچی گفتنی بود در مورد این کتاب گفتی..."
ممنون فهیمه عزیز که خوندی

یه وقت به طرفدارای بورخس برنخوره مقایسه کردی پیمان؟😥

بله اونهم واقعا بدون تاثیر نبود، سال پر بلایی بود

ولی نوشته شما جذاب بود و مشتاق شدم زودتر برم سراغ این کتاب.

دلم خواست بخونمش"
مرسی فریماه، من اینجوریم که درباره چیزایی که دوستشون دارم خیلی هیجانزده میشم و توی بالاترین سطح احساس مثبت درباره شون حرف میزنم. امیدوارم تو ناامید نشی بعد خوندنش

ولی نوشته شما جذاب بود و مشتاق شدم زودتر برم سراغ این کتاب."
شاهکار خیلی کلمه� بزرگیه ، انقدر ازش برای هرچیزی استفاده کردن که به ابتذال کشیده شده.
ولی خب با احترام به نظر شما من سمفونی رو در حد بالایی موفق میدونم. جزو اولین اثاری بود که توی این سبک خوندم و جزو محبوبهامه. امیدوارم از این کتابم خوشت بیاد

بیپول� درد مشترک همه کتابخونها� به استثنای احسان شکرایی.
سایت بهان بوک رو یه نگاه کنید کتابهاش همیشه پنجاه درصد تخفیفه و گاهی چیز خوبم پیدا میشه تووش. برات پول زیاد ارزو میکنم

به نظر میرس� خوندن این کتاب تو این موقعیت برای شما مفید بود
حال خوبی
براتون آرزو میکن�
رفت تو لیست
با ریویو غافلگیرکننده و خوب شما

به نظر میرس� خوندن این کتاب تو این موقعیت برای شما مفید بود
حال خوبی
براتون آرزو میکن�
رفت تو لیست
با ریویو غافلگیرکننده و خوب شما"
خیلی محبت دارید🌼
بله از خوندنش خیلی لذت بردم ،شاید با حالی غیر از حال این روزها اینجور تاثیر نمیگرفتم ازش.
امیدوارم لذت ببرید


منظورت شخصیت خود اقای معروفیه ؟ متوجه نشدم محبوبه جان ببخشید😥
من چند سال پیش به یکی از افراد خانواده که رفته بود برلین گفتم برو این کتاب فروشی و برای من کتاب شعر آقای معروفی را بخر چون من عاشق اشعار ایشان هستم و با داستانهایشان اصلا ارتباطی ندارم... رفتند و از آنجا زنگ زدند و گفتند این کتابفروشی است یا فروشگاه که چقدر بهم ریخته است!! و در ضمن اینکه کتاب شعر ندارند... دختر آقای معروفی بودند و به جایش کتاب «تماما مخصوص» و «ذوب شده» را داده بودند که هنوز در کتابخانه خاک میخورد و مرا یاد ۳۰ یوروی نابحقی که پرداختم� میندازند!

چشم،واقعا اشاره درست و بجایی بود ندا جون ☺️☺️

متاسفانه تاحالا شعری از ایشون نخوندم و خیلی مشتاق شدم بخونم.
میتونم تصور کنم چقدر توی ذوقتون خورده رویا جان. میتونم به عنوان کادوی تولد ازتون قبولشون کنم که هردو ما خوشحال بشیم😅🌼
Dream.M wrote: "رؤیا wrote: "من چند سال پیش به یکی از افراد خانواده که رفته بود برلین گفتم برو این کتاب فروشی و برای من کتاب شعر آقای معروفی را بخر چون من عاشق اشعار ایشان هستم و با داستانهایشان اصلا ارتباطی ندارم..."
خیلی خوشحال شدم چون کتاب نخوانده و نخواسته در کتابخانه آزارم میدهد و میخواستم با خودم بیاورمشان این بار ایران و بپرسم اگر کسی خواست و حالا شدند مال تو با لبخند....یک کتاب سلین هم دارم و میدانم که خیلی دوست داری اگر نخواندی البته : مرگ قسطی
این هم یک شعر از عباس معروفی
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
مثل بغض
بر سینها� نشستها�
مثل ابر در آسمانم
مثل وهم در جانم
زمان را شکستها�
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
تا پلک میزن�
سرازیر میشو�
خیلی خوشحال شدم چون کتاب نخوانده و نخواسته در کتابخانه آزارم میدهد و میخواستم با خودم بیاورمشان این بار ایران و بپرسم اگر کسی خواست و حالا شدند مال تو با لبخند....یک کتاب سلین هم دارم و میدانم که خیلی دوست داری اگر نخواندی البته : مرگ قسطی
این هم یک شعر از عباس معروفی
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
مثل بغض
بر سینها� نشستها�
مثل ابر در آسمانم
مثل وهم در جانم
زمان را شکستها�
همیشه غایبِ من
همیشه حاضری
تا پلک میزن�
سرازیر میشو�

اخ که چه شعر قشنگی، چقدر مناسب
درباره بخشیدن کتاب هم خیلی دست و دلباز و مهربونید. خوشحالم از اینکه تفاوت سلیقه به نفع من تمام شد اینبار😀

حال خوبی رو برات آرزومندم 💛"
ممنونم زهرای عزیزم، گوارای وجود 💋
خیلی خوب نوشته بودی و به این فکر کردم چه خوب شد که حسرت اینکه چرا کتابمو کادو دادم ندارم