شادیآفَر� 's Reviews > کتاب مرتضی کیوان
کتاب مرتضی کیوان
by
by

شادیآفَر� 's review
bookshelves: شعر-ادبیات
Aug 08, 2020
bookshelves: شعر-ادبیات
Read 2 times. Last read July 24, 2020 to August 8, 2020.
▪️کتاب ِ مرتضا کیوان، به کوششِ شاهرخ مسکوب
.
•{ درمقامِ دوستی}
از قول ِ مصطفا فرزانه: آنها را دوباره نمیخواندم� انگاری که این کاغذها فقط برایَم عزیز بودند، یِکجور یادگاریها� متبرک بودند.
~
مرتضا به پوری:
- بودن ِ ما با یکدیگر دارای کیفیتی بسیطت� و دوستداشتنیت� از هر عشقیس�. ما رفیقیم، دوستیم، باور یکدیگریم.
- ما امواج تواَمِ یک جویباریم، قطراتِ جهنده� یک آبشاریم.
- باور کن نمیتوان� مرا در خودم زندانی سازی، من به تو میگریز� و نجات هردومان را به چنگ میآور�.
~
مرتضا به سیاوش کسرایی:
- نمیدان� چرا امشب حرفهایَم تلخ شده، از هر جُملها� زهر میبار�.
- دوستداشتن� را فراموش کردهای� ُ درخود میآوری� ُ از خود غافلیم.
~
مرتضا به شاملو:
- ما علفها� زودرسی هستیم که از خورشیدِ ادراکِ پیشرو� سوخته شدهای� اما چه بارها که با مرگِ ما در زمینها� حاصلخیز جوانه خواهد زد
...
•{مردی که شَب به سلامِ آفتاب رفت}
به پوری:
من به تو اعتماد و اعتقاد دارم، زیرا تو قسمتی از زندگیِ منی، تو ترانها� از سرودِ ایمانِ بزرگِ منی
...
•{یاد ِ کیوان: سُرودهها}
+شاملو:
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
.
من عشقم را در سال ِبد یافتم
که میگوید، مأیوس نباش
.
چرا که یارانِ گُمشده آزادند
~
+سیاوش کسرایی:
از عطرِ ریخته
عطرِ گریخته
.
عطرِ هزارساله� امیدهای ما
با رنگِ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت
.
چون شد که بوسه هست ُ لبِ بوسهخوا� نیست
چون شد که دست هست ُ کسی نیس دسترس
~
+فضلالل� گرکانی
از خود به کس نشان ُ نشانی نمیده�
یک دم دم از رفیق ُ برادر نمیزن�
~
+شاهرخ مسکوب
در مرگ مرد بود
دانسته جان سپرد
وین سبزهها� سبز ُ علفها� خشک ُ زرد
پرهای مرتضاست که همواره میدم�
...
•{کیوان در آینه آثارش}
+ به محمدعلی اسلامی ندوشن:
-من همیشه در زندگی مغبون بودهام� همیشه یا خود را فریب دادها� یا از زندگی فریب خوردهام� من ُ این عفریت یا فرشته همیشه ادایِ هم را درآوردهای�. یا من به آن دهنکج� کردها� یا او به من. من همیشه در زندگی مغبون بودها�.
- با رنج رفاقت ِ عجیبی داشتم، من ُ رنج ظرف و مظروف ِ یکدیگر بودهای�.
- من همیشه در ملال ُ اندوه به سر بردها� زیرا هیچ چیز را مطابق دلخواه و آرمانِ خود نیافتها� و همهچی� را دور از پسندِ خود دیدها�.
- من همیشه ملول ُ اندوهگین بودها� و پیوسته به سودایِ تحقق آرزوهایم در رنج ُ تشنگی انتظار بیپایان� به سر بردها�. اما همیشه با سراب روبهر� شدها�. از این رو هیچ چیز عطش مرا فرو پوشانده است؛ و تشنگیِ افزونشوندهیم� حتّا برای خودم چنانکه خرسندم کند، نامعلوم ماندهاست� من از این عطش همواره میسوختها� اما آبی که عطشم را فرونشاند نمیشناختها� یا نمییافتهام� یک التهاب نامعلوم، یک انتظار تمام نشدنی، یک اضطراب دردناک، یک نگرانیِ گنگ، یک شوقِ مبهم، یک امید ِ سمج و حتّا یک شکّ ِ پیدا ُ پنهان در روحیه� من همیشه موج میزدهاس�.
- من همیشه مغبون بودهام� من پیوسته از زندگی فریب خوردهام� من هَمیشه خود را گول زده یا خرسند نگاه داشتها� و من همیشه سراسرِ زندگیِ خود را میجستها� و نیافتها�.
...
•{نامهه� به پوری}
.
ما امواج ِ تواَم ِ یک جویباریم
~
ت� در هَرجا بروی ُ بر عشق ِهرکسی بدرخشی، سرانجام مَرا چون یاور ِخود باقی خواهی دید!
ما آخَرین مَلجَاء یکدیگریم...
~
ممکن است رنگها� زندگی تو را سرگرم سازد، ممکن َست صداهای این ُ آن تو را فریب دهد، امّا بازگشت ِ نجیبانه و پاک ِ ما به یکدیگر حَتمیس�.
~
_مَن با تمام ِ اعتماد ِ خود میگویم_ اگر هر روز ُ هر شَب در عشق ِ تازها� بدرخشی، باز سرانجام مَرا چون یاور ِ انسانی ِسعادت ِخویش باقی خواهی دید و به مَن بازخواهیگش�.
~
هیچک� نمیتوان� رقیب ِ من باشد، زیرا هر که مورد ِ عشق ِتو قرار بگیرد، رفیق ِمن است
~
اگر روزی هم در سرداب ِ محرومیتها� فولاد دلم بسوزد باز هم از یِ رفیق ُ یِک دوست به یک � فقط عاشق � تنزّل نمیکن�.
~
رفاقت ُ دوستی ِ ماست که یک انس ُ محبّت ِ فِسادناپذیرست
~
ما روزها ُ حاله� با هم گذراندهای� ُ دوستیه� کردهایم� اما همه� خاطرات ِتو میدانن�: که من همیشه یک رفیق ِ مهربان، یِک یاور ِانسانی باقی ماندها�.
~
من به تو اِعتِماد و اِعتِقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندِگی منی، تو ترانها� از سرود ِایمان ِبزرگ منی.
~
نامه� من، نامهٔ تو هر دو ناتَمام بود، حرفها� ما ُ زندگی ِما ناتمام است.
~
تو هنوز از خودت بیرون نیامدهای� تو هنوز در پردها� و به همین علت است که انسان حق دارد به تخیٌل خود اجازه دهد دور ِ تو طواف کند و در تصوراتش زنده شود
~
دوستداشت� را با خواستن عوضی نگیریم و خودمان را نشکنیم.
~
از نامها� بیرون بیا و � صِدای ِتشویش ِ � مرا هم بشنو
~
در میان ِ ما حتّا یک نگاه ِ تو حرام نشده، من این را با جرأت میگوی�
~
دلم میخواه� تکاپوی جست ُ جو را در چشمانت تماشا کنم و کیف برم؛
چرا که هر شاعری وقتی کنار دریا میایست� دوست دارد موجش را تماشا کند، طوفانش را ببیند، دریا بفهمد، دریا را بفهمد
زندگی ناتمام ِ خودمان را ادامه میدهی�.
~
زندگی بیرون از ما خوداش را به ما تحمیل میکن�.
~
بلاخره زندگی هزاران موج خون فشان دارد و من که شادم معنویت ِ چهرها� به سرخی ِشرم ِقلب ِرفیقانها� پاک است، چه اضطرابی دارم؟
~
پناهگاه ِ هم بودیم.... باقی بمانیم، رشد کنیم، زندگی را عوضی نگیریم.
~
من هنوز معنویتِ دو قلبِ رفیقانه و مونس ُ آرامبخش را، به بوسههای� که لبه� ُ گونهه� ُ چشمه� ُ دسته� میطلبند� موکول نمیکن�
~
دردها ُ احساسهای� وجود دارد که بیمث� ُ مانند است ُ نشاندادن� نیست، وعده میده� که با من حرف بزنی - چون میدان� چقدر تشنهاَ� - امّا بعد خود را در پیشدرآمده� رها میکن� وَ میگذار� مرور ِ ایّام حرفه� را منتَفی کند.
~
آیا دوستدار� همه� دردها را بشکافیم؟! آیا به این اندازه سُقوط ِ ما راضی هستی؟
~
ما به اَفروختن، شعلهزدن� تَپیدَن و پَناه بُردن به یکدیگر مُحتاجیم
~
نمیدان� چقدر به این کیفیت عاشقم که تو را در خواب ببینم.
~
رَفیقوا� میپرستَم� و دوستوا� میخواهم�.
~
مگر میشو� عاطفه� یک قلب سرکش و بلندخواه را با حسابها� حقارت آمیز سَنجید
~
بگذار باز هم بیشت� در قلب تو بزرگ شوم، بگذار معنویت ِ رفاقت ِ تو بی هیچ تشویشی بیشت� و بیشت� مرا فرا گیرد و همراه ِ حتمی شوق و جهش ِ تمنّای وجود ِ تو باشَد.
~
و من خوب میدان� چقدر سکوت ِ تو را تحمل کردها� که به این دریای ِ حرف رسیدها�
...
•{ مرتضیکِیوا� به احمد جزایری}
زیرا هیچچیز� استعداد ِ تحمّل ِ مرا ندارد، زیرا همهک� بیگنا� است و تعهدی ندارد که به صرف دوستی با مَن، علاقه به من، رفاقت با من تلخی این خندهه� و سورت سرمای حرفهای� را تحمل کند!
~
ما خیلی از خوشبَختی دوریم، یادت باشد
~
کدام طرف بروم که لَش ِ خودم رو تحمّل بکنه؟
...
•{ مرتضیکِیوا� به فریدونرهنما}
دلم میخواه� بالای ِ بلندترین کوهه� بروم و به فضا، به آسمان و به افق سرکوفت بزنم: که شُما با همه� بررگی، پهناوری و دوری نصف ِ بزرگی و وسعت ِ عشق ِ من نیستید حَقیرها!
~
من تو را نه تنها با تمام ِوجودِ خودم، بلکه با تمامِ شعورم، خاطراتم و تاریخم دوست میدار�.
~
بی تو چه کاری میشو� کرد که خاصیت ِ تو در آن زنده باشد
...
•{ مرتضیکِیوا� به احمدشاملو}
بگذار دردِ تو
در شعرِ تو بخندد
~
تهران خیلی بداخلاق است، گرما خفقان آو� شده
...
•{مرتضیکِیوا� به سیاووش کسرایی}
بی ما چگونهای�! _ تنها و منتظر، همچنان که ما در انگشت ِروزگار
~
همه بیگناهان ِگنهکاریم، همه همدردیم، دوستداشت� را فراموش کردهای� و در خود میلولی� و از خود غافلیم.
~
.
•{ درمقامِ دوستی}
از قول ِ مصطفا فرزانه: آنها را دوباره نمیخواندم� انگاری که این کاغذها فقط برایَم عزیز بودند، یِکجور یادگاریها� متبرک بودند.
~
مرتضا به پوری:
- بودن ِ ما با یکدیگر دارای کیفیتی بسیطت� و دوستداشتنیت� از هر عشقیس�. ما رفیقیم، دوستیم، باور یکدیگریم.
- ما امواج تواَمِ یک جویباریم، قطراتِ جهنده� یک آبشاریم.
- باور کن نمیتوان� مرا در خودم زندانی سازی، من به تو میگریز� و نجات هردومان را به چنگ میآور�.
~
مرتضا به سیاوش کسرایی:
- نمیدان� چرا امشب حرفهایَم تلخ شده، از هر جُملها� زهر میبار�.
- دوستداشتن� را فراموش کردهای� ُ درخود میآوری� ُ از خود غافلیم.
~
مرتضا به شاملو:
- ما علفها� زودرسی هستیم که از خورشیدِ ادراکِ پیشرو� سوخته شدهای� اما چه بارها که با مرگِ ما در زمینها� حاصلخیز جوانه خواهد زد
...
•{مردی که شَب به سلامِ آفتاب رفت}
به پوری:
من به تو اعتماد و اعتقاد دارم، زیرا تو قسمتی از زندگیِ منی، تو ترانها� از سرودِ ایمانِ بزرگِ منی
...
•{یاد ِ کیوان: سُرودهها}
+شاملو:
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
.
من عشقم را در سال ِبد یافتم
که میگوید، مأیوس نباش
.
چرا که یارانِ گُمشده آزادند
~
+سیاوش کسرایی:
از عطرِ ریخته
عطرِ گریخته
.
عطرِ هزارساله� امیدهای ما
با رنگِ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت
.
چون شد که بوسه هست ُ لبِ بوسهخوا� نیست
چون شد که دست هست ُ کسی نیس دسترس
~
+فضلالل� گرکانی
از خود به کس نشان ُ نشانی نمیده�
یک دم دم از رفیق ُ برادر نمیزن�
~
+شاهرخ مسکوب
در مرگ مرد بود
دانسته جان سپرد
وین سبزهها� سبز ُ علفها� خشک ُ زرد
پرهای مرتضاست که همواره میدم�
...
•{کیوان در آینه آثارش}
+ به محمدعلی اسلامی ندوشن:
-من همیشه در زندگی مغبون بودهام� همیشه یا خود را فریب دادها� یا از زندگی فریب خوردهام� من ُ این عفریت یا فرشته همیشه ادایِ هم را درآوردهای�. یا من به آن دهنکج� کردها� یا او به من. من همیشه در زندگی مغبون بودها�.
- با رنج رفاقت ِ عجیبی داشتم، من ُ رنج ظرف و مظروف ِ یکدیگر بودهای�.
- من همیشه در ملال ُ اندوه به سر بردها� زیرا هیچ چیز را مطابق دلخواه و آرمانِ خود نیافتها� و همهچی� را دور از پسندِ خود دیدها�.
- من همیشه ملول ُ اندوهگین بودها� و پیوسته به سودایِ تحقق آرزوهایم در رنج ُ تشنگی انتظار بیپایان� به سر بردها�. اما همیشه با سراب روبهر� شدها�. از این رو هیچ چیز عطش مرا فرو پوشانده است؛ و تشنگیِ افزونشوندهیم� حتّا برای خودم چنانکه خرسندم کند، نامعلوم ماندهاست� من از این عطش همواره میسوختها� اما آبی که عطشم را فرونشاند نمیشناختها� یا نمییافتهام� یک التهاب نامعلوم، یک انتظار تمام نشدنی، یک اضطراب دردناک، یک نگرانیِ گنگ، یک شوقِ مبهم، یک امید ِ سمج و حتّا یک شکّ ِ پیدا ُ پنهان در روحیه� من همیشه موج میزدهاس�.
- من همیشه مغبون بودهام� من پیوسته از زندگی فریب خوردهام� من هَمیشه خود را گول زده یا خرسند نگاه داشتها� و من همیشه سراسرِ زندگیِ خود را میجستها� و نیافتها�.
...
•{نامهه� به پوری}
.
ما امواج ِ تواَم ِ یک جویباریم
~
ت� در هَرجا بروی ُ بر عشق ِهرکسی بدرخشی، سرانجام مَرا چون یاور ِخود باقی خواهی دید!
ما آخَرین مَلجَاء یکدیگریم...
~
ممکن است رنگها� زندگی تو را سرگرم سازد، ممکن َست صداهای این ُ آن تو را فریب دهد، امّا بازگشت ِ نجیبانه و پاک ِ ما به یکدیگر حَتمیس�.
~
_مَن با تمام ِ اعتماد ِ خود میگویم_ اگر هر روز ُ هر شَب در عشق ِ تازها� بدرخشی، باز سرانجام مَرا چون یاور ِ انسانی ِسعادت ِخویش باقی خواهی دید و به مَن بازخواهیگش�.
~
هیچک� نمیتوان� رقیب ِ من باشد، زیرا هر که مورد ِ عشق ِتو قرار بگیرد، رفیق ِمن است
~
اگر روزی هم در سرداب ِ محرومیتها� فولاد دلم بسوزد باز هم از یِ رفیق ُ یِک دوست به یک � فقط عاشق � تنزّل نمیکن�.
~
رفاقت ُ دوستی ِ ماست که یک انس ُ محبّت ِ فِسادناپذیرست
~
ما روزها ُ حاله� با هم گذراندهای� ُ دوستیه� کردهایم� اما همه� خاطرات ِتو میدانن�: که من همیشه یک رفیق ِ مهربان، یِک یاور ِانسانی باقی ماندها�.
~
من به تو اِعتِماد و اِعتِقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندِگی منی، تو ترانها� از سرود ِایمان ِبزرگ منی.
~
نامه� من، نامهٔ تو هر دو ناتَمام بود، حرفها� ما ُ زندگی ِما ناتمام است.
~
تو هنوز از خودت بیرون نیامدهای� تو هنوز در پردها� و به همین علت است که انسان حق دارد به تخیٌل خود اجازه دهد دور ِ تو طواف کند و در تصوراتش زنده شود
~
دوستداشت� را با خواستن عوضی نگیریم و خودمان را نشکنیم.
~
از نامها� بیرون بیا و � صِدای ِتشویش ِ � مرا هم بشنو
~
در میان ِ ما حتّا یک نگاه ِ تو حرام نشده، من این را با جرأت میگوی�
~
دلم میخواه� تکاپوی جست ُ جو را در چشمانت تماشا کنم و کیف برم؛
چرا که هر شاعری وقتی کنار دریا میایست� دوست دارد موجش را تماشا کند، طوفانش را ببیند، دریا بفهمد، دریا را بفهمد
زندگی ناتمام ِ خودمان را ادامه میدهی�.
~
زندگی بیرون از ما خوداش را به ما تحمیل میکن�.
~
بلاخره زندگی هزاران موج خون فشان دارد و من که شادم معنویت ِ چهرها� به سرخی ِشرم ِقلب ِرفیقانها� پاک است، چه اضطرابی دارم؟
~
پناهگاه ِ هم بودیم.... باقی بمانیم، رشد کنیم، زندگی را عوضی نگیریم.
~
من هنوز معنویتِ دو قلبِ رفیقانه و مونس ُ آرامبخش را، به بوسههای� که لبه� ُ گونهه� ُ چشمه� ُ دسته� میطلبند� موکول نمیکن�
~
دردها ُ احساسهای� وجود دارد که بیمث� ُ مانند است ُ نشاندادن� نیست، وعده میده� که با من حرف بزنی - چون میدان� چقدر تشنهاَ� - امّا بعد خود را در پیشدرآمده� رها میکن� وَ میگذار� مرور ِ ایّام حرفه� را منتَفی کند.
~
آیا دوستدار� همه� دردها را بشکافیم؟! آیا به این اندازه سُقوط ِ ما راضی هستی؟
~
ما به اَفروختن، شعلهزدن� تَپیدَن و پَناه بُردن به یکدیگر مُحتاجیم
~
نمیدان� چقدر به این کیفیت عاشقم که تو را در خواب ببینم.
~
رَفیقوا� میپرستَم� و دوستوا� میخواهم�.
~
مگر میشو� عاطفه� یک قلب سرکش و بلندخواه را با حسابها� حقارت آمیز سَنجید
~
بگذار باز هم بیشت� در قلب تو بزرگ شوم، بگذار معنویت ِ رفاقت ِ تو بی هیچ تشویشی بیشت� و بیشت� مرا فرا گیرد و همراه ِ حتمی شوق و جهش ِ تمنّای وجود ِ تو باشَد.
~
و من خوب میدان� چقدر سکوت ِ تو را تحمل کردها� که به این دریای ِ حرف رسیدها�
...
•{ مرتضیکِیوا� به احمد جزایری}
زیرا هیچچیز� استعداد ِ تحمّل ِ مرا ندارد، زیرا همهک� بیگنا� است و تعهدی ندارد که به صرف دوستی با مَن، علاقه به من، رفاقت با من تلخی این خندهه� و سورت سرمای حرفهای� را تحمل کند!
~
ما خیلی از خوشبَختی دوریم، یادت باشد
~
کدام طرف بروم که لَش ِ خودم رو تحمّل بکنه؟
...
•{ مرتضیکِیوا� به فریدونرهنما}
دلم میخواه� بالای ِ بلندترین کوهه� بروم و به فضا، به آسمان و به افق سرکوفت بزنم: که شُما با همه� بررگی، پهناوری و دوری نصف ِ بزرگی و وسعت ِ عشق ِ من نیستید حَقیرها!
~
من تو را نه تنها با تمام ِوجودِ خودم، بلکه با تمامِ شعورم، خاطراتم و تاریخم دوست میدار�.
~
بی تو چه کاری میشو� کرد که خاصیت ِ تو در آن زنده باشد
...
•{ مرتضیکِیوا� به احمدشاملو}
بگذار دردِ تو
در شعرِ تو بخندد
~
تهران خیلی بداخلاق است، گرما خفقان آو� شده
...
•{مرتضیکِیوا� به سیاووش کسرایی}
بی ما چگونهای�! _ تنها و منتظر، همچنان که ما در انگشت ِروزگار
~
همه بیگناهان ِگنهکاریم، همه همدردیم، دوستداشت� را فراموش کردهای� و در خود میلولی� و از خود غافلیم.
~
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
کتاب مرتضی کیوان.
Sign In »
Reading Progress
Finished Reading
July 24, 2020
–
Started Reading
July 24, 2020
– Shelved as:
شعر-ادبیات
August 8, 2020
–
Finished Reading
July 3, 2024
– Shelved