Rana Heshmati's Reviews > ببر توی ویترین
ببر توی ویترین
by
by

Rana Heshmati's review
bookshelves: زنگ-تماشا, e-book, ادبیات-یونان
Jul 11, 2013
bookshelves: زنگ-تماشا, e-book, ادبیات-یونان
Read 2 times. Last read October 25, 2024 to October 30, 2024.
وای وای وای. فوق العاده بود. فوق العاده.
نمیدونم کتاب هنوز هم چاپ میشه یا نه.... ولی عالیه و بس.
و در طول خواندنش، یاد "کودک,سرباز و دریا" بودم و به کسایی که اونو دوست داشتن، توصیه میشه بشدت!
خیلی قشنگ بود.
این جنگ و سیاست و کلا، کارهای بزرگانه، خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که بزرگ ها فکر میکنن، رو زندگی ما کوچیک ها تاثیر میذاره :( غمگینمون میکنه :(
نمیدونم کتاب هنوز هم چاپ میشه یا نه.... ولی عالیه و بس.
و در طول خواندنش، یاد "کودک,سرباز و دریا" بودم و به کسایی که اونو دوست داشتن، توصیه میشه بشدت!
خیلی قشنگ بود.
این جنگ و سیاست و کلا، کارهای بزرگانه، خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که بزرگ ها فکر میکنن، رو زندگی ما کوچیک ها تاثیر میذاره :( غمگینمون میکنه :(
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
ببر توی ویترین.
Sign In »
Reading Progress
July 11, 2013
– Shelved as:
to-read
July 11, 2013
– Shelved
August 25, 2013
–
Started Reading
August 28, 2013
–
Finished Reading
January 19, 2014
– Shelved as:
زنگ-تماشا
December 13, 2014
– Shelved as:
e-book
April 7, 2020
– Shelved as:
ادبیات-یونان
October 25, 2024
–
Started Reading
October 30, 2024
–
Finished Reading
Comments Showing 1-28 of 28 (28 new)
date
newest »

message 1:
by
Mohsen
(new)
-
rated it 4 stars
Aug 28, 2013 12:46PM

reply
|
flag

(هر چند مطمئن بودم رعنایی که من می شناسم محال است این را دوست نداشته باشد!)
دوم: با این ترجمه دیگر چاپ نشده. امّا بعدتر در سال 1379، شهلا طهماسبی از انگلیسی به فارسی برش گردانده و انتشارات کیمیا با عنوان «گربه وحشی در قفسه شیشه ای» و با قیمت جذّاب 880 تومان!!! منتشرش کرده:
نمی دانم آقای الوند کار ترجمه را از روی متن اصلی یونانی انجام داده یا نه، امّا من با اسم و قیافه ی «ببر توی ویترین» بزرگ شده ام و به خاطر همین اصلاً نمی توانم با «گربه وحشی در قفسه شیشه ای» ارتباط برقرار کنم
(جدای از این که خانم ظهماسبی مترجم خوبی هستند، ترجمه ی ابشان هم -با در نظر گرفتن عنوان ترجمه ی انگلیسی که اوّل کتاب درج شده (Wildcat Under Glass)-، دقیق به نظر می رسد و من صرفاً دارم نظر و حسّ شخصی ام را می گویم)
از این نسخه ی اخیر من دو تا خریده ام و گذاشته ام در کتابخانه ی واحد فرهنگی مدرسه که می توانید برای امانت گرفتنشان برنامه ریزی کنید.
و فکر می کنم خریدنش هم -هرچند به سختی- ممکن باشد. مخصوصاً از کتاب فروشی هایی که کتاب های نایاب تویشان پیدا می شود. بالاخره قیمت وسوسه کننده اش را نمی شود نادیده گرفت!
علاوه بر این ها، فکر کنم دوقلوها هم یک نسخه از همین «ببر توی ویترین» دارند. (یعنی لوشان دادم؟ ممکن است رازی را افشا کرده باشم؟ ؛) )
آخرش هم این که دیشب موقع خوابیدن داشتم فکر می کردم بیایم و روی استیتس ات کامنت بگذارم: کمبو یا تریبو؟ ...
:)

مرسى :دى خالا ميتوانم هى به بچه ها بگويم و بروند تا امانت بگيرند!!!
فكر كنم كه رازى را افشا كرديد :))) ولى اشكال ندارد ديگر :)) ؛)
واى، واى، من ديشب كه ميخواستم بخوابم، همش دلم ميخواست از ثنا بپرسم : كمبو يا تريبو؟
ولى نپرسيدم آخر :))
مرسى كه معرفيش كردين :] و باز هم ممنونيتم، براى دليل هميشگيمان ؛) >>:*<< ء

(گفتی آرمینا «خونده»؟ جون می خواستم بگویم اگر آرمینا پایه بود، بعد از تو نوبت او باشد!)
بَبر، وای بَبر! چه کسی جز آن که این کتاب را خوانده می فهمد که ببر نماد چه چیزهایی است؟ و چه قدر حماسه و رؤیا توی اسمش هست؟
ی...
آن هم خیلی راز نبود! چون سر همان جلسه ی کلاس خودشان گفته بودند که دارندش. امّا چون وقتی که من به تو توصیه اش کردم، هیچ نگفتند، گفتم شاید نمی خواهند لو بروند! در هرحال حالا که لو رفته اند! و اگر نمی خواهند به کسی امانتش بدهند باید مقاومت را آغاز کنند! ؛)
و دیگر این که بیا بعداً که بزرگ شدیم برویم لاماگاری را ببینیم و بوکنس بخوریم و آن غار مخفی را (اگر هنوز وجود داشته باشد...) پیدا کنیم و ...
(بعدتر وقتی «لطفاً به من نخندید» را خواندم و با سنتورینی آشنا شدم، یاد لاماگاری افتادم و فکر کردم با خودم که انگار یونان پر از این جور جزیره های سحرآمیز است! + خانواده من و بقیه حیوانات)
و درباره ی جمله ی آخرت هم...
خواهش می کنم! و می دانی که من در این لحظه ها به همان دلیل همیشگی مان تا بناگوشم «کمبو» هستم! :)
پ.ن. به سبک خودت، هیچ چیز را بی جواب نگذاشتم! جمله به جمله...

اوّلین کتاب فروشی ای که ازش صحبت کرده و عکسش را آورده، در سنتورینی است...

خوش به حالت که -بر خلاف من- می توانی بگویی «وقتی بزرگ شدم فلان کار را می کنم» و خیالت راحت باشد که هیچ کس خنده اش نمی گیرد...

نمیدانم! شاید هم نخوانده :-؟ بحثمان خیلی سریع بود، نفهمیدم :-اس
آخ...کاشکی که وقعا بشود بریم، برویم و بوکنس بخوریم و غار را پیدا کنیم... کوزه ی نیمه پر آّب را در آسیاب پرشکسته ببینیم(البته این یکی دیگر خیلی رویایی ست :دی میدانم :)))) )
واقعا ببر...8->>> اصلا چیزی بود! شاید حتی تا آخر داستان درست نفهمیدم که نماد چه چیزیست...ولی یک حس داشتم، مخلوط از همه چیز!!!
من نیز کمبو، کمبو هستم :))
نه...؛ من سنم هرچقدر هم کم باشد، همیشه کسایی هستن که بتونن بخندن به کارایی که من دلم میخواد بزرگ که شدم انجام بدم! :) :( چیزهایی دلم میخواهد خب...کوزه ی نیمه پر از آبی که نیکوس 300 سال قبل جاگذاشته مثلا :-" :))) ;)
کلا این بونان پر از این جاهای "رویایی" ....8->>> یادم است که یک سریال یونانی میدم خیلی وقت پیش...که خیلی مکان های جالبی نشان میداد تویش....
وای! حالا یک لحظه حرف آن شد، یک آهنگ توی آن فیلم پخش کرد، یادم است که این بود:
dust in the wind
گوشش بدهید.... (نسخه ی اصلیش را!) البته مال اون فیلم نیست،ولی من و بابام، خیلی دوستش میداریم!!!
چه بحث متفرقه ای شد!:-" البته به غیر از خودم، تقصیر شما هم هست دیگر! که گوش مدهید :))

(من خودم هم پیرو همین سبک بوده ام در صورت بیمارگونه ی «کلمه به کلمه »اش! امّا شفا گرفتم و حالا باز با معاشرت با تو دوباره دارد عود می کند!)
بعد می خواهم بدانم یعنی سال 1936 می شود 300 سال قبل؟
:D
[آیکون از آن گیرها که به پگاه می دهم!]
آن آهنگ را هم -اگر که سراغ داری- لینکش را برایم بفرست! هم اسمش وسوسه انگیز است هم این که تو و بابا دوستش می دارید و هم یونانی بودنش!
[البتّه بهت بگویم برای آن ها که «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده اند، این واژه ی «یونانی» خیلی بار منفی دارد! خیلی!]
بعدش هم که من می میرم برای بحث متفرّقه و این جور چیزها...

راجع به یونان همنیست! فقط یادش افتادم :)
:))))
شما چطور این چیزهارا یادتان میماند آخر؟ چطور یادتان است که سالی که در این کتاب میگذرد؛ در حالی که بهش رجوع هم نکرده اید، چراکه کتابتان دست من است؛ سال 1936 است؟ ها؟ واقعا مانده ام!!!
ببخشید که من هی شمارا یاد دردهای درمان نشده یا دوباره عود شونده هاتان میندازم :)) ؛) هه هه هه!
حالا فعلا که من نخوانده ام :دی و چه خوب که نخوانده ام پس :-" :))

خب کتاب دست خودت است و شاهدی که بهش مراجعه نکرده ام!
امّا فرموده اند: العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر!
بعله! یعنی وقتی کتابی را در کودکی بخوانی خوب یادت می ماند!
و من این کتاب را در کودکی فقط «نخوانده ام»، با اش زندگی کرده ام...
آن جا که نیکوس، «ابری» می آید و به بچّه ها می گوید که روز شروع دیکتاتوری را به خاطر بسپارند...
(احیاناً 4 اوت 1936 نبود؟ اگر روز و ماهش را هم درست یادم مانده باشد!)
و در مورد کتاب هایی که در بزرگسالی (چه واژه ی عم انگیزی است!) خوانده ام هم، خب... دقیق می خوانم!
دقیق بخوانی یادت می ماند!
(یادم هست که در مصاحبه گفتی که دقّتت زیاد نیست! و شاید نباید بهت بگویم امّا بعد از این که از کلاس رفتی بیرون به خانم برزگر گفتم: دقّتش بد نیست که خوب است! من این طور می شناسمش! :) )
در مورد دردهایی که با تو دوباره به من رجعت می کنند هم، خوب است همان جمله که خودت از «مردی در تبعید ابدی» جُستی را یادآوری کنم!
خداحافظ گاری کوپر -به نظر من- مال بعد از هجده سالگی است و هرگونه اقدامی برای خواندنش قبل از این سن، منجر به سوزاندنش می شود. فقط گفتم که بدانی -به عنوان یک کتاب خوار- که این واژه بعضاً ممکن است دلالت های دیگری برای برخی کتاب خواران دیگر (از جمله این بنده ی حقیر) داشته باشد!

نه، من واقعاً دقتم زياد نيست...، يعنى اگر هم دقتى دارم، كمى ناخواسته است و البته در بعضى اوقات، آنقدر دقت به چيزهاى بى مورد است كه...... :دى
شما در هرحال، لطف دارين، (آخه بادقت بودن خوبه ديگه، نه؟) ولى بنظرم.... دقت ندارم هنوز هم :دى
:))
همچين تصميمى دارم من هم :]
خواهش ميكنم :) خوب است كه خوشتان آمده :)
می بخشید که وسط بحث... :دی
ولی می خواستم بگم رعنا! میشه این رو برام بیاریش بی زحمت؟ اول مهر؟ :دی متشکرم! :)
ولی می خواستم بگم رعنا! میشه این رو برام بیاریش بی زحمت؟ اول مهر؟ :دی متشکرم! :)

حالا من هم به تو بگویم آرمینا که:
تو بیا! هرجا که می خواهی بیا!
اوّل بحث، آخر بحث، وسط بحث، ...

[آیکون ِ عقدمان را در آسمان ها بسته اند و ... این ها]
کمِ کم ش نسبت مان باهم «موافق»ت است! نه مگر رعنا؟ ؛)

و البته خيلى دلپذير است ها.....
[آيكون خرسند :> ]

و بعضاً می توانی محبوب های شش سال از خودت بزرگ تر را در لحطات سرریز این طور خطاب کنی! :)

گفتم!
همان كه حسِ خوبى در درونم ميفورانيد....:-" :)[آيكون چراغى كه بالاى سرم روشن تر شده است]

اگر آیکون ها گویا نبودند که خودت ازشان استفاده نمی کردی! نه؟
لابد درکشان می کنی و برایت از «قر و اطوار ریختن» کارآترند که بهشان روی آورده ای دیگر!
[آیکون احساس ِ استنتاج و کشف]

البته اين قر و اطوار ها هم بنظرم، كاربرد دارند بعضى جاها....! ولى آيكون ها، بسيار دقيق تر و دوستداشتنى ترند :)

ما هرچند اولی را نمی فهمیم امّا به قول آقای فرخانی
(همان که کتاب شعرش را -که با نشان های سبز، فهرست دار کرده ام- نشانت دادم...)
خریدار هر «سه» ایم! :)
خیلی هم ممنون...
پ.ن. دیدی اش. نه؟
ای وای...خانوم توکلی! :-آیکونِ دلتنگیِ شدید
من خوابتون رو دیدم راستی! =)
پیوندتان هم مبارک! پیوند موافقت! :دی بله! (از همان بله های لازمِ من برای اجرای اوامر مهم و حیاتی)
من خوابتون رو دیدم راستی! =)
پیوندتان هم مبارک! پیوند موافقت! :دی بله! (از همان بله های لازمِ من برای اجرای اوامر مهم و حیاتی)