Salamon's Reviews > کتاب پسر
کتاب پسر
by
by

جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت.
یا
راستا� رو واسه� خودت نگه دار.
خب اینجا چی داریم؟ شاید بشه گفت یه "سرود کریسمس" بیسرانجام� یعنی اسکروجِ احساسات داستان هیچوق� فرصت دوبارها� پیدا نمیکن�. ایراد کار کجاست؟ ایراد اساسی اینه که گفتن واقعیت الزاماً هممعنی� انجام کار درست نیست و اگر زندگی حقیقتی داشته باشه از جنس عشق باید باشه نه از جنس خاکستریِ مرئیِ هستی.
پس اگر بریدهها� کتاب رو که اینجا آوردها� یا خود کتاب رو خوندید و توصیفات و سیر منطقیش رو شفاف یا قابلتوج� یافتید، گمان مبرید که شما هم باید در آتش خشم و نفرت دائماً بسوزید و بر روی رنجتو� پوستی از مضحکه و پوزخند بکشید. نه، شما اگر هم اسکروج باشید قطعاً فرصت دارید برای دم آخر لبخند رضایت بخرید.
بریدههای� از کتاب
___________________________________________________________________________________
"بچه که بودم خیال میکرد� زندگی بیابانی درندشت است که میبایس� از آن بگذرم و سعی کنم آزارم به چیزی نرسد و اثری از خودم بر جا نگذارم؛ بعد از ترک کردن آنج� نمیبایس� ردپایی از من بر شنه� بماند، ذرها� خاکستر از آتشی که روشن کرده بودم، استخوانی از حیوانی که برای خوردن کشته بودم، آشغالماندها� از کاروانی که دیده بودم، تکدرخت� در واحها� که بر پوستش حروف اول اسمم را کنده باشم و زنی روستایی که بچها� از من به بغل ایستاده باشد. فقط میگذشتم� حواسم بود تنابندها� بویی نبرد و نتواند بگوید اینج� بود."
"فکر کنم ابومحمد غزالی در جایی نوشته بهشت همه غرق رنج است و جهنم همه غرق لذت. اگر روی تپه� پُردرختی که خانها� آنجاس� از بالا ببینی، شهری که در آن زندگی میکن� تابستانه� مثل جهنم است. توریسم تجارت لذت است و آدمها� شهرِ توریستی غرق لذت. غزالی درست گفته؛ من در جهنمم و غرق لذت. سارتر درست میگوی� که جهنم دیگری است. لذتِ دیگران جهنم من است."
"... این آتش تیر خلاص پدرم بود. دیگر جانش را نداشت تا زمینش را دوباره از دل خاکستر بلند کند. بعد این که مادرم مرد، تنهایی از سر اجباری که بههیچوج� آمادها� نبود افسردگیا� را تشدید کرد. دیگر بهندر� بیرون میرف�. تمام روز در نشیمن تاریک خانه مینشس�. من از خودم میپرسید� دارد به چی فکر میکند� ولی راستش در واقع عین خیالم نبود. فقط امیدوار بودم به چیزی فکر کند تا لااقل فکرهایش بتوانند از دیوارهای صاف و بلند افسردگی بگذرند که تمام وجودش را فراگرفته بود."
"... سرطان رحِم داشت از درون وجودش را میجوی� و تهی میکرد� رسماً حفره� خالی زهدانش داشت مانند کهکشانی در حال انبساط گسترده میش� و بیجسم� میکر� و مثل نوری که سیاهچالها� در خود فروببلعدش توی خلاء ناپدید میش�. همینطو� که درازبهدرا� افتاده بود و داشت به فنا میرفت� بها� گفت دارد با دلِ خوش میمیر� چون دیگر مجبور نیست من یا پدرم را ببیند. بعد از محکوم بودن به با ما وجود داشتن، حالا بالاخره لااقل میتوانس� بیم� وجود نداشته باشد. این عین حرف خودش بود. از این بیشتر تعجب کردم که مادرم هیچوق� ذرها� علاقه به فلسفه نداشت... حیرتزدها� کرد، هر چند حیرتم واقعاً بیمور� بود. مقدار مشخصی از رنج هر آدمی را به درک فلسفیِ نسبتاً درستی میرساند� دستک� در مورد رنجها� خودش..."
"... همه� تحتتأثی� یک چرای ابدیان�: فیزیکدانی در لابراتوار زوریخ، مورخی هنری در کتابخانه� واتیکان و فاحشها� در اولسین. همگی هم از جواب سؤال همانقد� دورند که به آن نزدیک: جستوجو� جواب در اتمها� کتابه� یا بدنها� دهاتیِ بویناک کار موجه و شایستها� است. برای همین، همه در این اسنوبیسمِ روشنفکرانه به یک اندازه حق دارند، و ندارند؛ و همه� کسانی که به مسائل وجودی فکر میکنن� به یک اندازه مضحک و خندهدارن�."
"... چه کسی غیر از بچهه� و احمقه� (یعنی بخش عمده� جامعه� بشری) میتوان� باور کند که آدمی آنقد� شریف و خوب است که بها� اعتقاد داشته باشد، درونیتری� افکار و احساساتش را با او در میان بگذارد و اوضاع که بیریخ� شد ازش توقع کمک داشته باشد. اگر کسی توانسته به چیزی که بهاش《رفاق� مادامالعمر》میگوین� پر و بالی بدهد، فقط به معنی آن است که رفاقتش درست مورد آزمایش قرار نگرفته. رفاقتی نیست که زیر بارِ بداخلاقیِ یک رفیق یا زیر بار شر، که همه� آدمه� به خاطر ذات آدمیزادیشا� محکومان� در ضمیرشان حاملش باشند، کمر خم نکند."
"... ولی من به او حسودیا� میش� چون فقط یک آدمِ حقیقتاً خوشبخت میتوان� به خاطر اعتقاداتش همهچیز� را به خطر بیندازد. سروکله� ناامیدی بعدها پیدا میشو�. قبلِ اینک� یقهما� را بگیرد، قبل اینک� منطق سر برسد و امواج قصر شنی آرزوهایما� را خراب کند، باید بدانیم لحظات خوشما� همانهای� هستند که همین حالا داریم. من هیچوق� هیچ امیدی نداشتهام� برای همین به سمیر حسودیا� میشو�. یکذر� اعتقاد به چیزی بیشتر از هر دانش و منطقی در این زندگی شادی نصیب آدم میکند� چون منطق و آگاهی هیچ کاری جز نابودیِ امکان شادی نمیکنن� و نشان میدهن� هر چیزی که سعی کردهای� زندگیما� را به آن وصل کنیم مفت نمیارز�. به همین دلیل است که مثل بادکنک در هوا معلقایم� آنقد� با منطق باد شدهای� که الآن است بترکیم؛ ..."
"... همانطو� که هر روز آشغالهایما� را دور میریزی� آدمهایما� را هم دور میریزی�. و چه حقیقت سادها�: دور میریزی� و دور ریخته میشوی�. به جهانی پرتاب شدهای� که مدام دورمان میریز�. عاقبت، ما میمانی� و خودمان تا توی قبرستان زباله� زندگیما� بپلکیم و وول بخوریم. دوروبرمان پر از رفقا و عشاق و معاشرانِ یکروزه� دورریخته است؛ کسانی که از آنه� دوری کردهای� و کسانی که از دستشا� راحت شدهای�."
"... اگر مجبور میشد� بین بخار زباله و بوی عود و بُخور یکی را انتخاب کنم، همیشه اولی را انتخاب میکرد�. فکر کردم خیابانها� کثیف را به جبّهه� و خرقهها� مندرس ترجیح میده�. زندگی را همینطو� که هست انتخاب میکن� نه اينک� دروغهای� برای ضعفا نشخوار کنم."
"... مثل بازیگران تئاتر گروتسک، با دمپاییهای� زیرهچوبی� کوچولویشا� روی سنگفرشهای� تقوت� پیش میرفتن� که با گذشتِ زمان تخت و صاف شده بودند. هر چند، خودشان هیچوق� نمیفهمیدن� که زمان هر رنجی را که میبرن� مبتذل جلوه میده� و آنها� به همراه چیزی که آنش� برایش زاری میکنند� بیهی� ردپایی مثل بادی توی بیابان در میگذرن� و میرون�."
"... بداقبالیه� همیشه در حال اتفاق افتادناند� مگر اتفاق دیگری هم هست؟ ولی آدمه� فقط گاهبهگا� متوجهش میشون�. تمام عمرشان تلف میشو� تا بفهمند که از زمان تولد به این طرف فقط بدشانسی بوده است و بس. برای همین آدمه� فقط وقتی بدشانسی سروشکلی وقیحانه و عیان به خود میگیر� اندوه و ناراحتی نشان میدهند� مثل وقتی که هواپیمایی سقوط میکن� یا معدنچیان زیر زمین گیر میافتن�..."
"... نفرت چیزی نیست جز سطحینگر�: بدترین شکلش وقتی است که دورِ این سطحینگر� را برجوبارو� نخوت فراگرفته باشد. از آدمه� بیزاریم چون فکر میکنی� آنطو� که هستند دیده و شناختهایمشا�...
ولی همه� اینه� دروغ است. از آدمه� متنفریم چون هیچچی� نمیفهمیم� و این نفهمی ریشهدا� است چون فکر میکنی� که میفهمی�..."
یا
راستا� رو واسه� خودت نگه دار.
خب اینجا چی داریم؟ شاید بشه گفت یه "سرود کریسمس" بیسرانجام� یعنی اسکروجِ احساسات داستان هیچوق� فرصت دوبارها� پیدا نمیکن�. ایراد کار کجاست؟ ایراد اساسی اینه که گفتن واقعیت الزاماً هممعنی� انجام کار درست نیست و اگر زندگی حقیقتی داشته باشه از جنس عشق باید باشه نه از جنس خاکستریِ مرئیِ هستی.
پس اگر بریدهها� کتاب رو که اینجا آوردها� یا خود کتاب رو خوندید و توصیفات و سیر منطقیش رو شفاف یا قابلتوج� یافتید، گمان مبرید که شما هم باید در آتش خشم و نفرت دائماً بسوزید و بر روی رنجتو� پوستی از مضحکه و پوزخند بکشید. نه، شما اگر هم اسکروج باشید قطعاً فرصت دارید برای دم آخر لبخند رضایت بخرید.
بریدههای� از کتاب
___________________________________________________________________________________
"بچه که بودم خیال میکرد� زندگی بیابانی درندشت است که میبایس� از آن بگذرم و سعی کنم آزارم به چیزی نرسد و اثری از خودم بر جا نگذارم؛ بعد از ترک کردن آنج� نمیبایس� ردپایی از من بر شنه� بماند، ذرها� خاکستر از آتشی که روشن کرده بودم، استخوانی از حیوانی که برای خوردن کشته بودم، آشغالماندها� از کاروانی که دیده بودم، تکدرخت� در واحها� که بر پوستش حروف اول اسمم را کنده باشم و زنی روستایی که بچها� از من به بغل ایستاده باشد. فقط میگذشتم� حواسم بود تنابندها� بویی نبرد و نتواند بگوید اینج� بود."
"فکر کنم ابومحمد غزالی در جایی نوشته بهشت همه غرق رنج است و جهنم همه غرق لذت. اگر روی تپه� پُردرختی که خانها� آنجاس� از بالا ببینی، شهری که در آن زندگی میکن� تابستانه� مثل جهنم است. توریسم تجارت لذت است و آدمها� شهرِ توریستی غرق لذت. غزالی درست گفته؛ من در جهنمم و غرق لذت. سارتر درست میگوی� که جهنم دیگری است. لذتِ دیگران جهنم من است."
"... این آتش تیر خلاص پدرم بود. دیگر جانش را نداشت تا زمینش را دوباره از دل خاکستر بلند کند. بعد این که مادرم مرد، تنهایی از سر اجباری که بههیچوج� آمادها� نبود افسردگیا� را تشدید کرد. دیگر بهندر� بیرون میرف�. تمام روز در نشیمن تاریک خانه مینشس�. من از خودم میپرسید� دارد به چی فکر میکند� ولی راستش در واقع عین خیالم نبود. فقط امیدوار بودم به چیزی فکر کند تا لااقل فکرهایش بتوانند از دیوارهای صاف و بلند افسردگی بگذرند که تمام وجودش را فراگرفته بود."
"... سرطان رحِم داشت از درون وجودش را میجوی� و تهی میکرد� رسماً حفره� خالی زهدانش داشت مانند کهکشانی در حال انبساط گسترده میش� و بیجسم� میکر� و مثل نوری که سیاهچالها� در خود فروببلعدش توی خلاء ناپدید میش�. همینطو� که درازبهدرا� افتاده بود و داشت به فنا میرفت� بها� گفت دارد با دلِ خوش میمیر� چون دیگر مجبور نیست من یا پدرم را ببیند. بعد از محکوم بودن به با ما وجود داشتن، حالا بالاخره لااقل میتوانس� بیم� وجود نداشته باشد. این عین حرف خودش بود. از این بیشتر تعجب کردم که مادرم هیچوق� ذرها� علاقه به فلسفه نداشت... حیرتزدها� کرد، هر چند حیرتم واقعاً بیمور� بود. مقدار مشخصی از رنج هر آدمی را به درک فلسفیِ نسبتاً درستی میرساند� دستک� در مورد رنجها� خودش..."
"... همه� تحتتأثی� یک چرای ابدیان�: فیزیکدانی در لابراتوار زوریخ، مورخی هنری در کتابخانه� واتیکان و فاحشها� در اولسین. همگی هم از جواب سؤال همانقد� دورند که به آن نزدیک: جستوجو� جواب در اتمها� کتابه� یا بدنها� دهاتیِ بویناک کار موجه و شایستها� است. برای همین، همه در این اسنوبیسمِ روشنفکرانه به یک اندازه حق دارند، و ندارند؛ و همه� کسانی که به مسائل وجودی فکر میکنن� به یک اندازه مضحک و خندهدارن�."
"... چه کسی غیر از بچهه� و احمقه� (یعنی بخش عمده� جامعه� بشری) میتوان� باور کند که آدمی آنقد� شریف و خوب است که بها� اعتقاد داشته باشد، درونیتری� افکار و احساساتش را با او در میان بگذارد و اوضاع که بیریخ� شد ازش توقع کمک داشته باشد. اگر کسی توانسته به چیزی که بهاش《رفاق� مادامالعمر》میگوین� پر و بالی بدهد، فقط به معنی آن است که رفاقتش درست مورد آزمایش قرار نگرفته. رفاقتی نیست که زیر بارِ بداخلاقیِ یک رفیق یا زیر بار شر، که همه� آدمه� به خاطر ذات آدمیزادیشا� محکومان� در ضمیرشان حاملش باشند، کمر خم نکند."
"... ولی من به او حسودیا� میش� چون فقط یک آدمِ حقیقتاً خوشبخت میتوان� به خاطر اعتقاداتش همهچیز� را به خطر بیندازد. سروکله� ناامیدی بعدها پیدا میشو�. قبلِ اینک� یقهما� را بگیرد، قبل اینک� منطق سر برسد و امواج قصر شنی آرزوهایما� را خراب کند، باید بدانیم لحظات خوشما� همانهای� هستند که همین حالا داریم. من هیچوق� هیچ امیدی نداشتهام� برای همین به سمیر حسودیا� میشو�. یکذر� اعتقاد به چیزی بیشتر از هر دانش و منطقی در این زندگی شادی نصیب آدم میکند� چون منطق و آگاهی هیچ کاری جز نابودیِ امکان شادی نمیکنن� و نشان میدهن� هر چیزی که سعی کردهای� زندگیما� را به آن وصل کنیم مفت نمیارز�. به همین دلیل است که مثل بادکنک در هوا معلقایم� آنقد� با منطق باد شدهای� که الآن است بترکیم؛ ..."
"... همانطو� که هر روز آشغالهایما� را دور میریزی� آدمهایما� را هم دور میریزی�. و چه حقیقت سادها�: دور میریزی� و دور ریخته میشوی�. به جهانی پرتاب شدهای� که مدام دورمان میریز�. عاقبت، ما میمانی� و خودمان تا توی قبرستان زباله� زندگیما� بپلکیم و وول بخوریم. دوروبرمان پر از رفقا و عشاق و معاشرانِ یکروزه� دورریخته است؛ کسانی که از آنه� دوری کردهای� و کسانی که از دستشا� راحت شدهای�."
"... اگر مجبور میشد� بین بخار زباله و بوی عود و بُخور یکی را انتخاب کنم، همیشه اولی را انتخاب میکرد�. فکر کردم خیابانها� کثیف را به جبّهه� و خرقهها� مندرس ترجیح میده�. زندگی را همینطو� که هست انتخاب میکن� نه اينک� دروغهای� برای ضعفا نشخوار کنم."
"... مثل بازیگران تئاتر گروتسک، با دمپاییهای� زیرهچوبی� کوچولویشا� روی سنگفرشهای� تقوت� پیش میرفتن� که با گذشتِ زمان تخت و صاف شده بودند. هر چند، خودشان هیچوق� نمیفهمیدن� که زمان هر رنجی را که میبرن� مبتذل جلوه میده� و آنها� به همراه چیزی که آنش� برایش زاری میکنند� بیهی� ردپایی مثل بادی توی بیابان در میگذرن� و میرون�."
"... بداقبالیه� همیشه در حال اتفاق افتادناند� مگر اتفاق دیگری هم هست؟ ولی آدمه� فقط گاهبهگا� متوجهش میشون�. تمام عمرشان تلف میشو� تا بفهمند که از زمان تولد به این طرف فقط بدشانسی بوده است و بس. برای همین آدمه� فقط وقتی بدشانسی سروشکلی وقیحانه و عیان به خود میگیر� اندوه و ناراحتی نشان میدهند� مثل وقتی که هواپیمایی سقوط میکن� یا معدنچیان زیر زمین گیر میافتن�..."
"... نفرت چیزی نیست جز سطحینگر�: بدترین شکلش وقتی است که دورِ این سطحینگر� را برجوبارو� نخوت فراگرفته باشد. از آدمه� بیزاریم چون فکر میکنی� آنطو� که هستند دیده و شناختهایمشا�...
ولی همه� اینه� دروغ است. از آدمه� متنفریم چون هیچچی� نمیفهمیم� و این نفهمی ریشهدا� است چون فکر میکنی� که میفهمی�..."
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
کتاب پسر.
Sign In »
Reading Progress
January 30, 2025
–
Started Reading
January 30, 2025
– Shelved
January 31, 2025
–
Finished Reading