ŷ

غزل معاصر discussion

7 views
علی بابا چاهی

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Marzi (new)

Marzi | 1 comments به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید ، پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم
در فصلهای خونین هم
می توان عاشق بود
به قمریان عاشق حسد می ورزم
که دانه بر می چینند
و به ستاره و باران که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه میزنند
و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد
در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود.
مگر از راه در رسی
مگر از شکوفه سر بر زنی
مگر از آفتاب درآیی
وگرنه روزتابوتی ست بر شانه های ابر
که مارا به افق های ناپیدا می سپارد
و عشق آهوی محتضری ست
که سر بر شانه های باران می گذارد
بیا !
با اندامی از آتش بیا!
و جلوه ای از آذرخش
یات
من کجا باز بینمت ای ستاره ی روشن!
که بی تو
تا شبگیر پیر میشوم
چندان که بازآیی
ستاره ها همه عاشق می شوند
و جوانی در باران از راه میرسد...


علی باباچاهی


back to top