ŷ

Mohammad

Add friend
Sign in to ŷ to learn more about Mohammad.

/mhmohajerani

Loading...
احمد شاملو
“روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی كه كمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی كه هر حرف ترانه ایست
تا كمترین سرود بوسه باشد

روزی كه تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود
روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم&ܴ;
احمد شاملو

Alberto Moravia
“Loyalty, Signor Molteni, not love. Penelope is loyal to Ulysses but we do not know how far she loved him...and as you know people can sometimes be absolutely loyal without loving. In certain cases, in fact, loyalty is form of vengeance, of black-mail, of recovering one's self-respect. Loyalty, not love.”
Alberto Moravia, Contempt

احمدرضا احمدی
“کبریت زدم
تو برای این روشنایی محدود گریستی
سراپا در باد ایستادم
من فقط یک نفرم
اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما می برند
از مهتاب که به خانه باز گردم
آهن ها زنگ خورده اند
شاعران نشانه ی باد را گم کرده اند
زنبوران عسل را فراموش کرده اند
افق بی روشنایی، در دستان تو نازنین
جان می بازد
من گل سرخ بودم
که سراسر مهتاب را شکستم
راه برای شاعران سالخورده هموار بود
من شاعر جوان
مردمکان چشمانم را رها می کردم
که شهر را از دور ببینم
دیده بودم
تصویری از عشق ندارم
شب به خیر”
احمد رضا احمدی Ahmad Reza Ahmadi

احمدرضا احمدی
“خاندان من از البسه‌� سیاه وحشت داشتند
بر طناب رخت ما همیشه البسه‌� سفید
آویخته بود
اما تو را هنگامی که با لباس سياه به خانه‌� ما آمدی پذیرفتند
مادرم حتی به تو گیلاس‌ها� سرخ تعارف کرد

گفته بودی: بگذار کبوتران بخرامند
گیلاس‌ها� سرخ پیر شوند
اسبان سیاه در آفتاب پاییزی
سفید شوند
که خاندان من تو را بپذیرند

کبوتران سفید به خانه‌� ما آمدند
گیلاس‌ها� سفید، پیر شدند
سفید شدند
اسبان سیاه سفید شدند
خاندان من یکی پس از دیگری مردند

در آستانه‌� در
چمدان‌ها� فرسوده را که انبوه از
لباس‌ها� سیاه بود
به من سپردی و
گفتی: من مسافرم”
احمدرضا احمدی, ساعت ۱۰ صبح بود

احمدرضا احمدی
“شتاب مکن
که ابر بر خانه‌ا� ببارد
و عشق
در تکه‌ا� نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می‌کن�
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می‌کن�
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می‌شکن� و می‌میر� ”
Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

172525 مجمع دیوانگان — 7 members — last activity Sep 12, 2015 06:41PM
در این گروه راجع به کتاب و پیشرفتمان در کتاب هفته های آتی صحبت می کنیم
year in books
Isa Bria
170 books | 192 friends

Audrey ...
223 books | 69 friends

Hamzeh ...
799 books | 4,200 friends

Roya Ka...
141 books | 167 friends

Azar Za...
237 books | 151 friends

Marina ...
596 books | 141 friends

Amin Za...
93 books | 39 friends

Roxanne...
255 books | 31 friends

More friends�


Polls voted on by Mohammad

Lists liked by Mohammad