کاش شوک میدادن� بهم و یادم میرف� همهچی�. اصلاً کاش حافظه نداشتم. ماهی میشدم� همانطو� که بابا میخواست� و هر روز ریسِت میشد�. صبح که بیدار میشد� یادم میرف� دیروز قرار بود بروم فرانسه یا هر گور دیگری. آن وقت مثل ممنتو چیزهایی را که میخواست� مینوشت� روی دیوار. مینوشت� هیچی. هر روز فقط همین را مینوشت�. مینوشت� من هیچوق� نمیخواستها� هیچچی� بزرگی بشوم.
— Sep 26, 2016 01:17PM
Add a comment