جای خالی سلوچ Quotes

6,370 ratings, 4.16 average rating, 747 reviews
جای خالی سلوچ Quotes
Showing 1-29 of 29
“آدم درد را از یاد می برد، اما خطر نزول درد را هرگز!�”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“مِرگان به کاری که مشغول میشد� چهرها� چنان حالی میگرف� که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار میدمی�. نه کسی به خود میدی� که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی میگذاش�. شاید برخی زنها� چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد نمیکر�. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا میکردن�. روی گشاده� مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار میپیچی�. طبیعت کار چنین است که میخواه� تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمیخواس� خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند
(۲۱۷)&ܴ;
― جای خالی سلوچ
(۲۱۷)&ܴ;
― جای خالی سلوچ
“بلایی عزیز. چیزی رنج آور که نمی توان عزیزش نداشت. که ندیده نمی توانش گرفت. زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می توانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلیت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیاندازی. قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“...یک بار دیگر باید به راه می افتاد. بار گذشته سنگین بود، چشم انداز آینده هم اما کششی داشت. مگر می شود در یک نقطه ماند؟ مگر می توان؟ تا کی و تا چند می توانی چون سگی کتک خورده درون لانه ات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گل نگرفته اند.”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“بر روی هم آنچه دیده میش� اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید میرفت� اما چیزی که باید جایش را میگرفت� همان نبود که میبای�. سرگردانی. کلافگی.
ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس میکر� در توفان گم شده است. در بیابان گم شده� است. تکلیف خود را نمیفهمی�. کار و روزگار خود را نمیفهمی�. در حدود دلبندیهایش� رفتارش بر هم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا میشدن�. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکههای� در دود و خاک معلق بودند. تکهها� معلق را نمیشناخ�. تکهها� اجزاء همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بیهوی� بودند. لابد هر کدام هویت تازها� یافته بودند، اما ابراو نمی فهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مِرگان بود و -شاید- سلوچ هم بود؛ اینه� تکهها� خانواده� سلوچ بودند؛ اما هیچکدام خانواده� سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبانه� افتاده بود. آفتابنشینه� راه شهرها را بلد شده بودند، خرده مالکه� در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را میآزمودن�. هر چه بود، زمینج پراکنده میش�. آرامش غبار گرفته� دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و میرف� تا جدالی تازه سر بگیرد. ء
(۳۸۸)&ܴ;
― جای خالی سلوچ
ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس میکر� در توفان گم شده است. در بیابان گم شده� است. تکلیف خود را نمیفهمی�. کار و روزگار خود را نمیفهمی�. در حدود دلبندیهایش� رفتارش بر هم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا میشدن�. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکههای� در دود و خاک معلق بودند. تکهها� معلق را نمیشناخ�. تکهها� اجزاء همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بیهوی� بودند. لابد هر کدام هویت تازها� یافته بودند، اما ابراو نمی فهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مِرگان بود و -شاید- سلوچ هم بود؛ اینه� تکهها� خانواده� سلوچ بودند؛ اما هیچکدام خانواده� سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبانه� افتاده بود. آفتابنشینه� راه شهرها را بلد شده بودند، خرده مالکه� در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را میآزمودن�. هر چه بود، زمینج پراکنده میش�. آرامش غبار گرفته� دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و میرف� تا جدالی تازه سر بگیرد. ء
(۳۸۸)&ܴ;
― جای خالی سلوچ
“حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند.”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“آیا باور کردنی است که زمین و زمان در یک آن بایستد؟ نه! بازتاب پندار، گاه در آدمیزاد این وهم را ایجاد می کند. و این همان دمی است که پیوند تو با دنیا به سر مویی بسته است. تا جدا شدن، دمی باقی است! این است که در اوج گداختن، احساس سکون داری. سکون تمام. اما زمان نایستاده است. چاه، از راه روزنه ی کنار گردن شتر، روشنتر می شود. اگر نیروی جنبیدن داشته باشی، اگر بتوانی بالای سرت را نگاه کنی، از همان نرمه روزن می بینی که آسمان خلوت شده است. ستاره، آن تنها ستاره، درخشش خود را از دست داده است. سپیده دمیده است. ساعت ها گذشته اند.� لحظه ها جان کنده اند.�”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“گاه آدم، خود آدم عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده، شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“گیرم به لحنی دلسوز دلداریش بدهند، که چی؟ دلداری؛ دلسوزی های بی ثمر. گیرم که از ته دل هم باشند این دلسوزی ها؛ خب چه چیزی را عوض می کنند؟ این حرف و سخن ها، کی توانسته
اند باری از دل بردارند؟
ص20&ܴ;
― جای خالی سلوچ
اند باری از دل بردارند؟
ص20&ܴ;
― جای خالی سلوچ
“عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است اما هست. هست چون نیست. عشق مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“برخی چنین اند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران می جویند. به هزار زبان فریاد می زنند که تو نرو تا ایستاده من بر تو پیشی داشته باشد! اینگونه آدمها از آن رو که در نقطه ای جامد شده و مانده اند، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینه توز، کینه توز، مار سر راه! ای بسا که راه همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کرده اند، اما نمی توان به گفت و نگاه ایشان خوش بین بود. گفتشان از بخلشان برمی خیزد، گرچه برخوردار از پاره ای حقایق هم باشد. پس در همه حال کینه است که در دل هاشان سر می جنباند. هراس از دست دادن جای خود.”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشته های خاص و کشمکشهای خاصی آنها را به هم گره می زند...در این کشمکش که انگار جبریست، نزدیک به هم اگر بشوند خفقان می گیرند و دور اگر بشوند ترس برشان می دارد...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“...مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو درخواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی...
#جایخالیسلوچ
#محموددولتآبادی&ܴ;
― جای خالی سلوچ
#جایخالیسلوچ
#محموددولتآبادی&ܴ;
― جای خالی سلوچ
“...دیگر چه می ماند که سر راه بر جای گذاشته باشد، غصه هایش؟ نه! به یقین که سهم خود را همراه برده است. به یقین برده است. این را دیگر نمی شود از خود کند و دور انداخت. این را دیگر نمی توان به کسی واگذار کرد...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“Freeing yourself from others is actually quite easy. What is difficult, perhaps impossible, is to free yourself from yourself.”
― Missing Soluch
― Missing Soluch
“گاهی آدم ناچار است رزق و روزی خودش را از دست یزید بگیرد. دستی که به گرفتن مزد دراز می شود همان دستی نیست که به گرفتن مدد...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“...مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو درخواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که می خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“تا چشمهایت با تو هستند به نظر عادی می آیند، اما همین که این چشمها ناگهان کور شوند، به میله ای داغ یا به سرپنجه هایی سرد، تو دیگر تنور خانه ای را هم که عمری در آن آتش افروخته ای نمی بینی. تازه درمی یابی که چه از دست داده ای، که چه عزیزی از تو گم شده است...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“At this moment, the mother grants her daughter the wisdom of her experiences—either pleasures or disappointments—drop by drop. And at the same time, the daughter is nourished by her mother’s life, drop by drop, and she stores away the most valuable elements from it.”
― Missing Soluch
― Missing Soluch
“No, youth remains, if only hidden. Like something that is shameful, hidden in the far corners of the soul. It does not show itself, yet nevertheless it remains. It remains, wound up tightly inside, and given an opportunity or a momentary respite, it may show itself in the light of day.”
― Missing Soluch
― Missing Soluch
“The only time a man can raise his head among people is when his shoulders have been drenched in sweat. A man is someone who, if you slap him on the back, dust rises from his shirt!”
― Missing Soluch
― Missing Soluch
“There are always people who will use gossip to express their own frustrations.”
― Missing Soluch
― Missing Soluch
“Mergan no longer felt close to her husband. Her attraction to him had faded long ago, and now only habit remained. Lately, even the habit was becoming weaker and weaker … and soon, it seemed, it would be gone altogether. All of the visible and the hidden things that bind a husband and wife together no longer existed between Mergan and Soluch. They shared neither their work nor their intimate lives. Without work there’s no pleasure, and without pleasure, no love. Without love, there’s no speaking, and without speaking, there is no shouting and arguing, no laughter and joy. Both the heart and the tongue grow old, breath dies on the lips. The face loses life when devoid of light in the eyes. Hands grow idle from boredom, and the shovel and hoe and spade and scythe lie unused in the empty shed, hidden under a heavy layer of dust.”
― Missing Soluch
― Missing Soluch
“مرگان احساس می کرد خوی خارپشتی را پیدا کرده است که هر وقت نیش حمله ای را به سوی خود می بیند سر به درون می کشد و یکپارچه خار می شود. چنانکه هیچ جانوری نمی تواند در او نفوذ کند. انگار چندجور آدم در مرگان حضور داشتند که هرگاه لازم می آمد یکیشان رخ می نمود و با بیرون رودررو می شد.”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“بعضیها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می شوند...اما باور نباید کرد که جوانی پیش از وقت در اینجور آدمها می میرد. نه، جوانی پنهان می شود و می ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می کند. چهره نشان نمی دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است یا مهلتی تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند جوانی هم زبانه می کشد و نقاب کدورت را بی باقی می درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی دهد. غوغا می کند. آشوب. همه چیز را به هم می ریزد. سفالینه را می ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند در هم می شکند. ویران می کند!”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“...نیش و کنایه این و آن؟! هر که هرچه خواه گو بگوید...زبان دیگران دل دیگران است. بگذار دل برخی با مرگان نباشد...دیگرانی همیشه هستند که بار کینه را به کنایه بر زبان می آورند...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کاری بود و نه سفره ای. هیچکدام. بی کار سفره نیست و بی سفره عشق. بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست، زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لبها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می خشکد...”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“بیکا� سفره نیست و بیسفره� عشق. بیعشق� سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود� تناس بر لبه� میبندد� روح در چهره و نگاه در چشمه� میخشکد� دسته� در بیکاری فرسوده میشون� و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه� ضخیمی از غبار رخ پنهان میکن�.”
― جای خالی سلوچ
― جای خالی سلوچ
“If your heart is injured, you can neither erase the injury from your heart, nor can you throw it away. The injury becomes a part of your heart. If you lose the injury, it means you have lost your heart. And if you truly wish to be rid of the injury, you are in fact willing yourself to lose your heart.”
― Missing Soluch
― Missing Soluch