صادق چوبک
با وجودی که هرگز درگیر و شیفته ی قصه های چوبک نشده ام اما منکر نمی توان بود که در داستان های بلند و کوتاه او، شخصیت هایی هستند، و لحظاتی بس درخشنده، که در بین نسل اول و دوم نویسندگان معاصر ما، کم نظیر اند. صحنه ها و شخصیت هایی که به سادگی از ذهن بیرون نمی شوند. همین مرا واداشت تا آثار چوبک را بار دیگر مرور کنم. به گمان من برخی آثار چوبک از ایده های بکری برخوردارند که به قلم او ظریف از کار در نیامده اند، و گاه حیف و میل شده اند. به بیانی دیگر چوبک "قصه مایه"های زیبایی دارد اما قصه گوی خوبی نیست. زبان روایتش پر از دست انداز است و بر خلاف برخی از نویسندگان هم طرازش (مانند احمد محمود)، ساده و روان نمی نویسد. برخی معتقدند که علتش زبان محاوره ای (و نه زبان کتابت) اوست. (غرض از "زبان محاوره ای" صرفن شکستن کلمات نیست، بلکه ریتم و آهنگ زبان محاوره ای در فرم کتابت است). به گمان من اما چوبک در استفاده از کلمات عامیانه و زبان محاوره، مهارت بسزایی بخرج داده است. ویژگی دیگر آثار چوبک بیان مسایل اجتماعی در کنش شخصیت هاست، اگرچه در بسیاری جاها به عنوان راوی سرک می کشد و ذهن خواننده را دستکاری می کند، به گونه ای که بنظر می رسد در فضای قصه ای که روایت می کند، درگیر نیست. در جای جای قصه های کوتاه و بلندش، چون ناظری همیشه آگاه، حضوری مزاحم دارد، به گونه ای که اجازه نمی دهد شخصیت به راه خود برود و خواننده را زمینگیر فضای قصه کند. شاید همین امر سبب شده که با وجودی که چوبک داستان نویسی ست نوآفرین، در ادبیات معاصر ما جلوه ای درخور نداشته و بر نسل بعد از خود اثرگذار نباشد. آثار چوبک معجونی از فکرهای بکراند در چارچوب هایی محافظه کارانه. به زبانی دیگر طرحی تازه در قالبی کهنه.
برخی از داستان های اولین و دومین مجموعه داستانش؛ "خیمه شب بازی"(1324) و "انتری که لوطی اش مرده بود"(1328)، دارای چیدمانی استادانه اند؛ "چراغ قرمز"، "پیراهن زرشکی" و... وصفی نسبتن شیرین در روایت عناصری برجسته اند. برخی اما صرفن طرح هایی هستند خام و "نارسیده"، و برخی دیگر اتفاقاتی روزمره که "سرپایی" روایت شده اند. وصف درد در "عدل"؛ هنگامی که پای اسب در جوی آب شکسته، بخاری که از منخرین اسب دردمند، در فضا پراکنده می شود، و خونی که با آب و یخ آمیخته، در برابر رهگذرانی بی خیال... یا برخی روایت ها نظیر "آخرشب"، "گورکن ها" (وصفی از تنهایی دختری بی پناه)، "اسب چوبی"، "پاچه خیزک" (نیشخندی سیاه)، "دزد قالپاق"، "چرا دریا طوفانی شد" یا "نفتی" و...که از سنخ همان نطفه های نارسیده اند، با شخصیت هایی جذاب و زبانی وصفی، یا نظیر "بعداز ظهر آخر پاییز"، که روایتی ست درونی و...
ویژگی دیگر آثار چوبک، حضور زنانی دردمند، کتک خورده و مچاله شده در اغلب داستان هاست. چوبک از اولین نویسندگانی ست که زنان کوچه و بازار در قصه هایش حضوری برجسته دارند، با تصاویری واقع گرایانه همراه با تحلیلی روانشناختی، کاری که در زمانه ی چوبک، به نوعی شکستن تابو محسوب می شده. در داستان کوتاه "نفتی"، عذرا که به نیت پیدا کردن شوهر به زیارت امام زاده می رود، ابتدا مجذوب بزرگی و بلندی قبر "آقا" می شود، و در حیرت "هیکل بلند مردانه ای" که زیر سنگ آرمیده، می گوید؛ "قربونش برم چه قد رشیدی داشته"! عذرا دست به دامان امام زاده ی "رشید" می شود؛ "ای آقا، یه کاری کن که من سرانجومی بگیرم، یه خونه و زندگی بهم بزنم. یه شوور سر براهی نصیبم کن که منو از خونه ی بابام ببره. بغیر از این هیچی از شما نمیخوام. چطور به دختر عزیزخان که یه سالک به اون گندگی دماغشو خورده، شوور به اون خوبی دادی؟ عهد می کنم اگه به مرادم برسم یه گوسبند پرواری نذرت کنم". هنگام بستن دخیل، متوجه ی "تکه دبیت سربی رنگی" می شود که به ضریح بسته اند. عذرا که خود گرفتار "بی مردی"ست، تصور می کند کهنه دبیت را که "خشن" گره خورده، مردی به ضریح بسته که زن طلب می کرده. دلش غنج می زند و می خواهد گره را در آغوش بکشد. لب هایش را روی دبیت گره خورده می گذارد و آن را "با شور فراوان" می بوسد، بوی آن را با ولع به سینه می کشد، "..چند ماچ چسبان صدادار و شهوانی" می کند و.. ناگهان به خود می آید، و با شتاب از امامزاده خارج می شود... راننده ی اتوبوس با "دست های مردانه" زیر بغل عذرا، "نزدیک پستانش" را می گیرد تا در سوار شدن به او کمک کند. عذرا تا انتهای اتوبوس، منگ این تماس است؛ در "لذتی جنون آمیز و شهوانی"، گلویش خشک می شود، بازو را به پهلو فشار می دهد تا حس دست راننده را زیر بغل و روی پستانش، حفظ کند...
"تنگسیر" (1348)، اولین رمان چوبک، بیست سال پس از مجموعه ی "انتری که لوطی اش مرده بود" منتشر می شود. تنگسیر شاهکاری بی بدیل نیست اما حال و هوای قصه و زبان روایت نشان می دهد که چوبک هم چنان تازه نفس، در حد و اندازه های قبلی، باقی مانده است. رمان پر است از صحنه ها و لحظات تکان دهنده در وصف یک زندگی ساده ی شهرستانی. تمامی پس انداز زائرمحمد در اختیار چند تاجر بوشهری ست که برای پس دادنش او را سر می دوانند، یا با تحقیر و بی اعتنایی از خود می رانند. غرور زائر این فریب را بر نمی تابد. با تصمیمی قاطع برای اعاده ی حیثیت خود، تاجران را یکی بعد از دیگری به قتل می رساند. رمان وصف ساده مردی ست شهرستانی در مبارزه ی شخصی علیه ظلم؛ کارگری که نتیجه ی زحمت یک عمرش بهدر رفته و جز زن و فرزندش، چیزی برای از دست دادن ندارد. چوبک بدون توسل به کلیشه های معمول، از یک مقنی ساده یک اسطوره می سازد، بی آن که زائر را یک "مبارز خلق" و اندیشمند نشان دهد. از همان آغاز، خشت خشت بنای شخصیت زائر را روی هم می چیند؛ گاوی وحشی شده، چند نفر را زخمی کرده و به نخلستان گریخته. مردم به دنبال کسی که گاو را مهار کند، به زائرمحمد بر می خورند. زایر خواهش آنها را می پذیرد اما در حین عمل، شیفته ی گردن کشی حیوان می شود؛ "من هم یه روز مثل تو یاغی میشم و سر میذارم به بیابون... مرگ یه دفه، شیون یه دفه". زائر عزم "سفر" دارد اما وقتی زنش "شهرو" می پرسد کجا؟ نمی داند به کجا می رود. او می داند که مثل گاو، تسلیم نخواهد شد، باید بگریزد چون هیچ دادگاه و قانونی حق را به او نمی دهد. زن که مردش را عاقل می پنداشته، تصور می کند زائر "جن زده" شده که از رفتن و جدایی می گوید. از جایی که زائر محمد ایستاده، انتهای سفرش ناروشن است؛ قتل چهار نفر و فرار، به کجا؟ ترک زن و فرزند، قیمتی ست که زائر برای احراز "حیثیت" از دست رفته ی خود می پردازد. در سرگردانی گریز، آساتور (ارمنی) او را پناه می دهد. زائر در امنیت موقت، گذشته را، زن و فرزند را، قتل ها را و گریز را مرور می کند؛ "صورت زن و بچه هایش از یادش رفته بود"! خود را تنها در یک کشتی خالی می یابد، و هجوم توفان، و حمله ی کوسه و.. بیدار می شود. می خواهد شبانه خود را به قایقی برساند که برای گریز همراه زن و فرزند، آماده کرده بود. در دریا با یک اره ماهی که پایش را می درد، درگیر می شود. (گاو یاغی ابتدای داستان)! زائر تن خود را زنده از این مهلکه بیرون می کشد، و در مه گم می شود. اجرای عدالت به دست خویش، و با قانون خود (داستان کوتاه "دزد قالپاق"). قصه ی زائرمحمد دهان به دهان و گوش به گوش، بوشهر را پر می کند. مردی به مخاطبش می گوید؛ نگو زائرمحمد، بگو شیرمحمد! زائرمحمد با گذشتن از خون و آب، جدا از زن و فرزند، "شیرمحمد" می شود.
دو مجموعه داستان "روز اول قبر"(1350) و "چراغ آخر" (1350)، نشان می دهد صادق چوبک هنوز هم می نویسد، اما چیزی بر آنچه بوده، نمی افزاید. در داستان کوتاه "اسب چوبی"، شخصیت اصلی، زنی ست فرانسوی که زندگی اش با شوهری ایرانی، قربانی اعتقادات سنتی و رفتارهای اجتماعی ایرانیان می شود. همان گونه که در "زیر چراغ قرمز"، ریشه ی محرومیت و محدودیت زنان، در نارسایی اخلاق اجتماعی ست. در "چرا دریا توفانی شد"، مادر و کودکش که حرامزاده تلقی می شود، مسبب توفان دریا شناخته می شوند، موضوعی که در رمان بعدی چوبک، (سنگ صبور) جلوه ای سوگمندانه تر پیدا می کند. به دلیل همانندی اتفاقات و شخصیت های دو رمان بلند چوبک با برخی داستان ها و طرح های کوتاهش، بنظر می رسد چوبک همیشه برای قصه های تازه، ایده نداشته، یا در نوشتن ایده های تازه، دچار وسواس و بیم بوده است. شاید به همین دلیل وقتی از موضوعی خوشش می آمده، رضایت خاطرش به اعتماد به نفس تبدیل می شده، و آن را در چند قصه و روایت بکار می برده است.
سنگ صبور (1351) دومین رمان و آخرین اثر منتشر شده ی چوبک است. جایی گفته که اصل داستان، زندگی زنی ست که بر سر چهار هوو، به خانه ی شوهری می رود که حسرت فرزند دارد. به دنیا آوردن فرزند پسر، عزت او را در خانه ی شوهر دو چندان می کند و سبب تحریک حسادت بیشتر زنان دیگر می شود، تا روزی که در شلوغی حرم شاهچراغ، دست زائری به صورت پسر می خورد، "خون دماغ" می شود، و این یعنی "لعان"! خون دماغ شدن در حرم، بنابر خرافه ای مذهبی، دلیل حرامزادگی فرزند است. در سنگ صبور، زنی بنام گوهر که همراه پسرش کاکل زری در اتاقی اجاره ای زندگی می کرده، گم شده است. او همسر تاجر متمولی بوده که به اتهام حرامزادگی نطفه اش، از خانه ی شوهر رانده شده، و ناچار از طریق صیغه شدن، زندگی خود و فرزندش را اداره می کند. معلمی جوان به نام احمدآقا هم که آرزو دارد نویسنده بشود، در اتاق دیگری در همین خانه زندگی می کند، و دلبسته ی گوهر است. در اتاقی دیگر، جهان سلطان، زنی پیر و زمینگیر، غرقه در کثافت و تعفن خویش، آخرین روزهای زندگی اش را می گذراند. و بالاخره دو مستاجر دیگر خانه، زنی جوان و آبله رو به نام بلقیس، که با بمونعلی همسرش، که مردی بیکاره و معتاد است، زندگی می کنند. بلقیس به دلیل بی توجهی شوهر، در آرزوی همخوابگی با احمدآقاست، به همین دلیل هم از گوهر خوشش نمی آید، چرا که مورد توجه احمدآقاست. شخصیت دیگر قصه، که در این خانه زندگی نمی کند؛ مردی ست به نام "سیف القلم"، مهاجری هندی که خود را دکتر می خواند اما در واقع قاتلی ست دیوانه. احمدآقا که نگران تنهایی و عاقبت کار کاکل زری ست، برای یافتن گوهر به این در و آن در می زند، در فرصت هایی به یاری جهان سلطان، پیرزن بیمار و محتضر می شتابد... و بی خبر از آن روی پنهان سیف القلم، با او معاشر است و افکار سیف القلم در مورد مسایل اجتماعی را تحسین می کند. در انتها جهان سلطان می میرد، کاکل زری در حوض خانه غرق می شود، و اجساد متلاشی شده ی قربانیان سیف القلم، از جمله جسد گوهر، در حیاط خانه ی او کشف می شود... و احمدآقا دیوانه می شود... بلقیس و کشش های جنسی او در سنگ صبور، یادآور عذرا در داستان کوتاه "نفتی"ست، با این تفاوت که بلقیس پس از چند سال ازدواج، باکره مانده چرا که شوهرش بمونعلی، "بافوری مردنی"ست و کاری از او ساخته نیست. بلقیس زشتی و آبله رویی خود را علت بی توجهی دیگران، به ویژه احمدآقا نسبت به خود می داند و آرزو می کند کاش عیبی نداشت و می توانست مثل گوهر فاحشه بشود و هر شب با مردی بخوابد.
سنگ صبور، از زبان چند راوی، و به شکل تک گویی روایت می شود. روشی که از بوف کور هدایت به ادبیات معاصر ما راه یافته. گفته اند که هدایت این تکنیک را از نویسنده ای فرانسوی بنام "ادوارد دو ژاردن" گرفته که در 1880 آن را ابداع کرده و بعدن مورد توجه جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دیگران نیز قرار گرفته است. سوای تک گویی های بلقیس و جهان سلطان، درد دل های احمدآقا با عنکبوتی بر دیوار اتاقش (سنگ صبور او) نیز شکلی از تک گویی با مخاطبی ساکت دارد. آنچه بیش از هر خط و محور دیگر در "سنگ صبور" به چشم می خورد، زشتی های سنت و خرافات است که ابتدا زنی را به روسپی گری می کشاند و سپس مرگ او را موجه جلوه می دهد. از آنجا که سیف القلم معتقد است کشتن و نابودی روسپیان برای پاکسازی جامعه است، گناه او به عنوان قاتل نیز، به دلیل محکومیت قربانیانش در پیشگاه سنت و اخلاق، در ذهن اجتماعی، ناشایست جلوه نمی کند، و چه بسا کسانی که سیف القلم را بخاطر کشتن روسپیان، جنایتکار نمی دانند.
روند روایی سنگ صبور را دو نمایش نامه ی کوتاه، نقل تمام حکایت رستم فرخزاد از شاهنامه، و حکایت درخت دانش که در باغ سنگ صبور روییده و... می شکند! بهررو، سنگ صبور، هم چون رمان "شوهر آهو خانم"، نظرات ضد و نقیضی را برانگیخت. برخی آن را ستایش کردند، و عده ای آن را "سبک و بی تناسب" دانستند؛ "کوششی رقت آور برای اثبات وجود نویسنده ای که حس جهت یابی اش را به کلی از دست داده و چیزی برای گفتن ندارد..." (نجف دریابندری)! یا "گرایش تهوع آور به جنبه های پست زندگی، کلمات و افکاری که هیچ نیرویی در وجود آدمی بر نمی انگیزند، جز شهوت" (محمود کیانوش)، یا "چوبک تکنیک ها را بی آن که بفهمد، بکار می برد" (آذر نفیسی). منتقدی (عبدالعلی دستغیب) چوبک را "ناتورالیست" خوانده. تصور می کنم این برداشت اشتباه از آنجا ناشی شده که چوبک در برخی از داستان هایش نسبت به حیوانات (عنتر، اسب، سگ، گربه،...) همدردی نشان داده و از آنها شخصیت مستقلی ساخته، و در مورد کنش ها و واکنش های شخصیت های انسانی، به ویژه زنان نیز، به کاوش های عمیق تری از روند معمول زمان خود پرداخته و در مورد غرایز جنسی و شهوانی زنان، هم چون مردان سخن گفته است. اما چوبک در هیچ موردی قصد آن نداشته تا رفتار و عکس العمل زنان را "ذاتی" و "غریزی" جلوه دهد بلکه در بسیاری موارد از جمله در سنگ صبور، و در شرح افکار و رفتار سیف القلم، بیش از هر چیز به زشتی خرافه و سنت در جامعه نظر داشته و برخی اخلاقیات اجتماعی را مسبب این گونه مصیبت ها دانسته، و عریانی واقع گرایانه اش، نشان گرایش او به "ناتورالیسم" نیست. او در چند گفتگو در همان سال ها، گفته که افرادی چون "زائرمحمد" (تنگسیر) و "سیف القلم" (سنگ صبور)، و قصه ی زنی که به دلیل خون دماغ شدن فرزندش، از خانه ی شوهر رانده شده، و بسیاری از این خمیرمایه ها را در سال های زندگی، به ویژه دوران جوانی در بوشهر و شیراز، از نزدیک می شناخته.
با نگاهی دوباره به آثار محدود صادق چوبک، یک نظر قدیمی بار دیگر به سراغم آمد؛ این که داستان های بلند و کوتاه صادق چوبک، همگی چیزی بیش از سه دهه دیر به دنیا آمده اند. تمامی این آثار در دوره ی جمالزاده، و فاصله ی "یکی بود، یکی نبود" تا "بوف کور" و دیگر آثار هدایت، با همین قلم و به همین شکل، می توانستند جای درخوری در ادبیات معاصر ما داشته باشند. اما پس از ابراهیم گلستان، غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری که من آنها را نسل دوم نویسندگان معاصر می دانم، آثار چوبک چندان چیزی برای گفتن ندارند. اگر اما صادق چوبک، چند دهه زودتر به دنیا می آمد، هم چنان همین آثار را با همین نگاه و بر همین روال خلق می کرد؟
صادق چوبک
برخی از داستان های اولین و دومین مجموعه داستانش؛ "خیمه شب بازی"(1324) و "انتری که لوطی اش مرده بود"(1328)، دارای چیدمانی استادانه اند؛ "چراغ قرمز"، "پیراهن زرشکی" و... وصفی نسبتن شیرین در روایت عناصری برجسته اند. برخی اما صرفن طرح هایی هستند خام و "نارسیده"، و برخی دیگر اتفاقاتی روزمره که "سرپایی" روایت شده اند. وصف درد در "عدل"؛ هنگامی که پای اسب در جوی آب شکسته، بخاری که از منخرین اسب دردمند، در فضا پراکنده می شود، و خونی که با آب و یخ آمیخته، در برابر رهگذرانی بی خیال... یا برخی روایت ها نظیر "آخرشب"، "گورکن ها" (وصفی از تنهایی دختری بی پناه)، "اسب چوبی"، "پاچه خیزک" (نیشخندی سیاه)، "دزد قالپاق"، "چرا دریا طوفانی شد" یا "نفتی" و...که از سنخ همان نطفه های نارسیده اند، با شخصیت هایی جذاب و زبانی وصفی، یا نظیر "بعداز ظهر آخر پاییز"، که روایتی ست درونی و...
ویژگی دیگر آثار چوبک، حضور زنانی دردمند، کتک خورده و مچاله شده در اغلب داستان هاست. چوبک از اولین نویسندگانی ست که زنان کوچه و بازار در قصه هایش حضوری برجسته دارند، با تصاویری واقع گرایانه همراه با تحلیلی روانشناختی، کاری که در زمانه ی چوبک، به نوعی شکستن تابو محسوب می شده. در داستان کوتاه "نفتی"، عذرا که به نیت پیدا کردن شوهر به زیارت امام زاده می رود، ابتدا مجذوب بزرگی و بلندی قبر "آقا" می شود، و در حیرت "هیکل بلند مردانه ای" که زیر سنگ آرمیده، می گوید؛ "قربونش برم چه قد رشیدی داشته"! عذرا دست به دامان امام زاده ی "رشید" می شود؛ "ای آقا، یه کاری کن که من سرانجومی بگیرم، یه خونه و زندگی بهم بزنم. یه شوور سر براهی نصیبم کن که منو از خونه ی بابام ببره. بغیر از این هیچی از شما نمیخوام. چطور به دختر عزیزخان که یه سالک به اون گندگی دماغشو خورده، شوور به اون خوبی دادی؟ عهد می کنم اگه به مرادم برسم یه گوسبند پرواری نذرت کنم". هنگام بستن دخیل، متوجه ی "تکه دبیت سربی رنگی" می شود که به ضریح بسته اند. عذرا که خود گرفتار "بی مردی"ست، تصور می کند کهنه دبیت را که "خشن" گره خورده، مردی به ضریح بسته که زن طلب می کرده. دلش غنج می زند و می خواهد گره را در آغوش بکشد. لب هایش را روی دبیت گره خورده می گذارد و آن را "با شور فراوان" می بوسد، بوی آن را با ولع به سینه می کشد، "..چند ماچ چسبان صدادار و شهوانی" می کند و.. ناگهان به خود می آید، و با شتاب از امامزاده خارج می شود... راننده ی اتوبوس با "دست های مردانه" زیر بغل عذرا، "نزدیک پستانش" را می گیرد تا در سوار شدن به او کمک کند. عذرا تا انتهای اتوبوس، منگ این تماس است؛ در "لذتی جنون آمیز و شهوانی"، گلویش خشک می شود، بازو را به پهلو فشار می دهد تا حس دست راننده را زیر بغل و روی پستانش، حفظ کند...
"تنگسیر" (1348)، اولین رمان چوبک، بیست سال پس از مجموعه ی "انتری که لوطی اش مرده بود" منتشر می شود. تنگسیر شاهکاری بی بدیل نیست اما حال و هوای قصه و زبان روایت نشان می دهد که چوبک هم چنان تازه نفس، در حد و اندازه های قبلی، باقی مانده است. رمان پر است از صحنه ها و لحظات تکان دهنده در وصف یک زندگی ساده ی شهرستانی. تمامی پس انداز زائرمحمد در اختیار چند تاجر بوشهری ست که برای پس دادنش او را سر می دوانند، یا با تحقیر و بی اعتنایی از خود می رانند. غرور زائر این فریب را بر نمی تابد. با تصمیمی قاطع برای اعاده ی حیثیت خود، تاجران را یکی بعد از دیگری به قتل می رساند. رمان وصف ساده مردی ست شهرستانی در مبارزه ی شخصی علیه ظلم؛ کارگری که نتیجه ی زحمت یک عمرش بهدر رفته و جز زن و فرزندش، چیزی برای از دست دادن ندارد. چوبک بدون توسل به کلیشه های معمول، از یک مقنی ساده یک اسطوره می سازد، بی آن که زائر را یک "مبارز خلق" و اندیشمند نشان دهد. از همان آغاز، خشت خشت بنای شخصیت زائر را روی هم می چیند؛ گاوی وحشی شده، چند نفر را زخمی کرده و به نخلستان گریخته. مردم به دنبال کسی که گاو را مهار کند، به زائرمحمد بر می خورند. زایر خواهش آنها را می پذیرد اما در حین عمل، شیفته ی گردن کشی حیوان می شود؛ "من هم یه روز مثل تو یاغی میشم و سر میذارم به بیابون... مرگ یه دفه، شیون یه دفه". زائر عزم "سفر" دارد اما وقتی زنش "شهرو" می پرسد کجا؟ نمی داند به کجا می رود. او می داند که مثل گاو، تسلیم نخواهد شد، باید بگریزد چون هیچ دادگاه و قانونی حق را به او نمی دهد. زن که مردش را عاقل می پنداشته، تصور می کند زائر "جن زده" شده که از رفتن و جدایی می گوید. از جایی که زائر محمد ایستاده، انتهای سفرش ناروشن است؛ قتل چهار نفر و فرار، به کجا؟ ترک زن و فرزند، قیمتی ست که زائر برای احراز "حیثیت" از دست رفته ی خود می پردازد. در سرگردانی گریز، آساتور (ارمنی) او را پناه می دهد. زائر در امنیت موقت، گذشته را، زن و فرزند را، قتل ها را و گریز را مرور می کند؛ "صورت زن و بچه هایش از یادش رفته بود"! خود را تنها در یک کشتی خالی می یابد، و هجوم توفان، و حمله ی کوسه و.. بیدار می شود. می خواهد شبانه خود را به قایقی برساند که برای گریز همراه زن و فرزند، آماده کرده بود. در دریا با یک اره ماهی که پایش را می درد، درگیر می شود. (گاو یاغی ابتدای داستان)! زائر تن خود را زنده از این مهلکه بیرون می کشد، و در مه گم می شود. اجرای عدالت به دست خویش، و با قانون خود (داستان کوتاه "دزد قالپاق"). قصه ی زائرمحمد دهان به دهان و گوش به گوش، بوشهر را پر می کند. مردی به مخاطبش می گوید؛ نگو زائرمحمد، بگو شیرمحمد! زائرمحمد با گذشتن از خون و آب، جدا از زن و فرزند، "شیرمحمد" می شود.
دو مجموعه داستان "روز اول قبر"(1350) و "چراغ آخر" (1350)، نشان می دهد صادق چوبک هنوز هم می نویسد، اما چیزی بر آنچه بوده، نمی افزاید. در داستان کوتاه "اسب چوبی"، شخصیت اصلی، زنی ست فرانسوی که زندگی اش با شوهری ایرانی، قربانی اعتقادات سنتی و رفتارهای اجتماعی ایرانیان می شود. همان گونه که در "زیر چراغ قرمز"، ریشه ی محرومیت و محدودیت زنان، در نارسایی اخلاق اجتماعی ست. در "چرا دریا توفانی شد"، مادر و کودکش که حرامزاده تلقی می شود، مسبب توفان دریا شناخته می شوند، موضوعی که در رمان بعدی چوبک، (سنگ صبور) جلوه ای سوگمندانه تر پیدا می کند. به دلیل همانندی اتفاقات و شخصیت های دو رمان بلند چوبک با برخی داستان ها و طرح های کوتاهش، بنظر می رسد چوبک همیشه برای قصه های تازه، ایده نداشته، یا در نوشتن ایده های تازه، دچار وسواس و بیم بوده است. شاید به همین دلیل وقتی از موضوعی خوشش می آمده، رضایت خاطرش به اعتماد به نفس تبدیل می شده، و آن را در چند قصه و روایت بکار می برده است.
سنگ صبور (1351) دومین رمان و آخرین اثر منتشر شده ی چوبک است. جایی گفته که اصل داستان، زندگی زنی ست که بر سر چهار هوو، به خانه ی شوهری می رود که حسرت فرزند دارد. به دنیا آوردن فرزند پسر، عزت او را در خانه ی شوهر دو چندان می کند و سبب تحریک حسادت بیشتر زنان دیگر می شود، تا روزی که در شلوغی حرم شاهچراغ، دست زائری به صورت پسر می خورد، "خون دماغ" می شود، و این یعنی "لعان"! خون دماغ شدن در حرم، بنابر خرافه ای مذهبی، دلیل حرامزادگی فرزند است. در سنگ صبور، زنی بنام گوهر که همراه پسرش کاکل زری در اتاقی اجاره ای زندگی می کرده، گم شده است. او همسر تاجر متمولی بوده که به اتهام حرامزادگی نطفه اش، از خانه ی شوهر رانده شده، و ناچار از طریق صیغه شدن، زندگی خود و فرزندش را اداره می کند. معلمی جوان به نام احمدآقا هم که آرزو دارد نویسنده بشود، در اتاق دیگری در همین خانه زندگی می کند، و دلبسته ی گوهر است. در اتاقی دیگر، جهان سلطان، زنی پیر و زمینگیر، غرقه در کثافت و تعفن خویش، آخرین روزهای زندگی اش را می گذراند. و بالاخره دو مستاجر دیگر خانه، زنی جوان و آبله رو به نام بلقیس، که با بمونعلی همسرش، که مردی بیکاره و معتاد است، زندگی می کنند. بلقیس به دلیل بی توجهی شوهر، در آرزوی همخوابگی با احمدآقاست، به همین دلیل هم از گوهر خوشش نمی آید، چرا که مورد توجه احمدآقاست. شخصیت دیگر قصه، که در این خانه زندگی نمی کند؛ مردی ست به نام "سیف القلم"، مهاجری هندی که خود را دکتر می خواند اما در واقع قاتلی ست دیوانه. احمدآقا که نگران تنهایی و عاقبت کار کاکل زری ست، برای یافتن گوهر به این در و آن در می زند، در فرصت هایی به یاری جهان سلطان، پیرزن بیمار و محتضر می شتابد... و بی خبر از آن روی پنهان سیف القلم، با او معاشر است و افکار سیف القلم در مورد مسایل اجتماعی را تحسین می کند. در انتها جهان سلطان می میرد، کاکل زری در حوض خانه غرق می شود، و اجساد متلاشی شده ی قربانیان سیف القلم، از جمله جسد گوهر، در حیاط خانه ی او کشف می شود... و احمدآقا دیوانه می شود... بلقیس و کشش های جنسی او در سنگ صبور، یادآور عذرا در داستان کوتاه "نفتی"ست، با این تفاوت که بلقیس پس از چند سال ازدواج، باکره مانده چرا که شوهرش بمونعلی، "بافوری مردنی"ست و کاری از او ساخته نیست. بلقیس زشتی و آبله رویی خود را علت بی توجهی دیگران، به ویژه احمدآقا نسبت به خود می داند و آرزو می کند کاش عیبی نداشت و می توانست مثل گوهر فاحشه بشود و هر شب با مردی بخوابد.
سنگ صبور، از زبان چند راوی، و به شکل تک گویی روایت می شود. روشی که از بوف کور هدایت به ادبیات معاصر ما راه یافته. گفته اند که هدایت این تکنیک را از نویسنده ای فرانسوی بنام "ادوارد دو ژاردن" گرفته که در 1880 آن را ابداع کرده و بعدن مورد توجه جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دیگران نیز قرار گرفته است. سوای تک گویی های بلقیس و جهان سلطان، درد دل های احمدآقا با عنکبوتی بر دیوار اتاقش (سنگ صبور او) نیز شکلی از تک گویی با مخاطبی ساکت دارد. آنچه بیش از هر خط و محور دیگر در "سنگ صبور" به چشم می خورد، زشتی های سنت و خرافات است که ابتدا زنی را به روسپی گری می کشاند و سپس مرگ او را موجه جلوه می دهد. از آنجا که سیف القلم معتقد است کشتن و نابودی روسپیان برای پاکسازی جامعه است، گناه او به عنوان قاتل نیز، به دلیل محکومیت قربانیانش در پیشگاه سنت و اخلاق، در ذهن اجتماعی، ناشایست جلوه نمی کند، و چه بسا کسانی که سیف القلم را بخاطر کشتن روسپیان، جنایتکار نمی دانند.
روند روایی سنگ صبور را دو نمایش نامه ی کوتاه، نقل تمام حکایت رستم فرخزاد از شاهنامه، و حکایت درخت دانش که در باغ سنگ صبور روییده و... می شکند! بهررو، سنگ صبور، هم چون رمان "شوهر آهو خانم"، نظرات ضد و نقیضی را برانگیخت. برخی آن را ستایش کردند، و عده ای آن را "سبک و بی تناسب" دانستند؛ "کوششی رقت آور برای اثبات وجود نویسنده ای که حس جهت یابی اش را به کلی از دست داده و چیزی برای گفتن ندارد..." (نجف دریابندری)! یا "گرایش تهوع آور به جنبه های پست زندگی، کلمات و افکاری که هیچ نیرویی در وجود آدمی بر نمی انگیزند، جز شهوت" (محمود کیانوش)، یا "چوبک تکنیک ها را بی آن که بفهمد، بکار می برد" (آذر نفیسی). منتقدی (عبدالعلی دستغیب) چوبک را "ناتورالیست" خوانده. تصور می کنم این برداشت اشتباه از آنجا ناشی شده که چوبک در برخی از داستان هایش نسبت به حیوانات (عنتر، اسب، سگ، گربه،...) همدردی نشان داده و از آنها شخصیت مستقلی ساخته، و در مورد کنش ها و واکنش های شخصیت های انسانی، به ویژه زنان نیز، به کاوش های عمیق تری از روند معمول زمان خود پرداخته و در مورد غرایز جنسی و شهوانی زنان، هم چون مردان سخن گفته است. اما چوبک در هیچ موردی قصد آن نداشته تا رفتار و عکس العمل زنان را "ذاتی" و "غریزی" جلوه دهد بلکه در بسیاری موارد از جمله در سنگ صبور، و در شرح افکار و رفتار سیف القلم، بیش از هر چیز به زشتی خرافه و سنت در جامعه نظر داشته و برخی اخلاقیات اجتماعی را مسبب این گونه مصیبت ها دانسته، و عریانی واقع گرایانه اش، نشان گرایش او به "ناتورالیسم" نیست. او در چند گفتگو در همان سال ها، گفته که افرادی چون "زائرمحمد" (تنگسیر) و "سیف القلم" (سنگ صبور)، و قصه ی زنی که به دلیل خون دماغ شدن فرزندش، از خانه ی شوهر رانده شده، و بسیاری از این خمیرمایه ها را در سال های زندگی، به ویژه دوران جوانی در بوشهر و شیراز، از نزدیک می شناخته.
با نگاهی دوباره به آثار محدود صادق چوبک، یک نظر قدیمی بار دیگر به سراغم آمد؛ این که داستان های بلند و کوتاه صادق چوبک، همگی چیزی بیش از سه دهه دیر به دنیا آمده اند. تمامی این آثار در دوره ی جمالزاده، و فاصله ی "یکی بود، یکی نبود" تا "بوف کور" و دیگر آثار هدایت، با همین قلم و به همین شکل، می توانستند جای درخوری در ادبیات معاصر ما داشته باشند. اما پس از ابراهیم گلستان، غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری که من آنها را نسل دوم نویسندگان معاصر می دانم، آثار چوبک چندان چیزی برای گفتن ندارند. اگر اما صادق چوبک، چند دهه زودتر به دنیا می آمد، هم چنان همین آثار را با همین نگاه و بر همین روال خلق می کرد؟
صادق چوبک
Published on August 17, 2013 02:43
date
newest »

از برت دامن کشان رفتم که رفتم
در آن ور آب خوش میگذرد؟ هر از گاهی دوستان قدیمی زنده رود سراغ ترا از من میگیرند
محمد افراسیابی