شعر
من هم مثل هر ایرانی دیگر، از کودکی و نوجوانی به شعر علاقمند بوده ام، و شعر خوانده ام، ابتدا از کلاسیک های گذشته، و بعد هم شعر معاصر. علاقه ام به شعر اما همیشه در حد یک "مصرف کننده" باقی مانده. به زبانی دیگر، شعر "می خوانم" اما شعر "نمی شناسم" و از چم و خم شعر و شاعری بی اطلاعم. از زمانی که چشم به "زبان" باز کرده ام، و بیشتر به خاطر علاقه ی پدر، ابتدا با اشعار چهار بزرگوار؛ مولانا، سعدی، حافظ و فردوسی آشنا شدم. در مرورهای بعدی، علاقه ام به متن مثنوی کمرنگ، و توجهم به فلسفه و معنای داستان ها معطوف شد، اگرچه از غزلیات شمس هم چنان خوشم می آید، اما از سبک مثنوی مولانا دل خوشی نداشته ام و در پس پشت ذهنم همیشه پرسیده ام چرا برای این اشعار بند تنبانی این همه جار و جنجال به راه انداخته اند! "من نه منم، نه من منم" و اینها، چه معنی می دهد! و البته به دلیل هیابانگ معمول و مرسوم در مورد مثنوی و مولوی، و امامزاده ای که طبق معمول فرهنگی از او و "عرفان" ساخته اند، هرگز شهامت نداشته ام در حضور این همه شعرشناس مادرزاد "حرفه ای" و "متعصب"، نظر شخصی ام را ابراز کنم، استغفرالله! بعدها که خیام را خواندم، از همان ابتدا، تا همین جا هم، از ارادتم به خیام، چیزی کاسته نشده است. هم چنان که به شیخ اجل، روز به روز علاقمندتر شدم، به ویژه گلستان و بوستانش. همیشه پنداشته ام سعدی در زمانه ی خود جامعه شناس قدری بوده که فرهنگ و اخلاقیات ما مردمان این مرز و بوم را به کمال می شناخته، و در مقابل ما و جامعه مان "آینه داری" کرده، همان گونه که خود وصف می کند؛ "آوازخوانی در محلت کران، و آینه داری در محلت کوران"!
کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد
شاید علت ستمی هم که در ادبیات ما بر سعدی رفته، همین باشد که او "عیب ما" گفته؛ و از همین رو در مقابل این همه حافظ شناس که هر غزل او را به هزار ترفند، تاویل و تفسیر کرده اند، یک سعدی شناس نداریم تا یک تاویل ساده از هزار گفته ی شاعری بدهد که وصف فرصت طلبی تاریخی ما را در دو سه بیت ساده و کوتاه چنین شرح می دهد؛
ناسزایی را که بینی بخت یار / عاقلان "تسلیم" کردند اختیار
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش به بندد روزگار / پس به کام دوستان، مغزش بر آر
خلاصه این که در مقابل "زورمند مخبطی" که "روزگار به کام" است، سر به زیر باش، تا ستاره ی بختش افول، و قدرتش نزول کند، آنگاه چنان بزن که مغزش از دهانش برآید. همین شیخ شیرازی، فوت و فن مداهنه و مجامله و مجیزگویی ما را در دو بیت، چنین خلاصه می کند؛
خلاف رای سلطان، رای جستن / ز خون خویش باشد، دست شستن
اگر خود روز را گوید، شب است این / بباید گفت؛ آنک ماه و پروین!
آینه داری، آن هم به این گستاخی که شیخ اجل بدان پرداخته، خوش آیند ما نبوده، و نیست. ما هپروتیان، شیفته ی شاعران هله هوله گو و آرزوباف و رویایی و آرمانی هستیم، کسی که بگوید نوابغی هوشمندیم و هشتمان چهارده است، و با "پایان شب سیه، سفید است"، خروارها امید بدهد تا نکبت روزگار را تحمل کنیم و دم بر نیاریم، تا جانمان برآید! (صوفی گری، و نه عرفان) تیزبینی و درک والای سعدی سبب شده تا بسیاری از سروده هایش در وصف فرهنگ و اخلاقیات ما، در قالب ضرب المثل و پند و امثال درآید؛
با فرومایه روزگار مبر / کز نی بوریا، شکر نخوری
یا
عاقبت گرگ زاده، گرگ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود
"نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان را برآوردن، که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن، و افعی کشتن و بچه نگهداشتن، کار خردمندان نیست" (اعدام باید گردد"!). یا
با سیه دل چه سود گفتن وعظ / نرود میخ آهنین در سنگ
یا
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است / تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
این دقت و ظرافت در وصف خودبینی و خودپسندی طبقاتی ما را، کمتر اندیشمندی چنین تیز و صریح، وصف کرده است. اگر سعدی چنین شناختی از جامعه نداشت، این همه تضاد و تناقض در گفتارش نبود. او که جایی می گوید؛ در مقابل "ناسزای بختیار"، سکوت کن تا هنگام سقوطش برسد، آنگاه شمشیر بکش و مغزش برآر، و در مقابل سلطان (قدرتمدار) مجیزگوی باش و فرصت طلب و "بله بله گوی"، در جای دیگری می گوید؛
به گمراه گفتن؛ نکو می روی / جفای تمام است و جور قوی
این همان است که "ما" می کنیم، بنا به مصلحت موقعیت و روزگار، فضله پراکنی می کنیم، و پروا نداریم که فاصله ی گفتار دیروزمان تا امروز را، تناقضی آشکار، پر کرده است.
باری، علاقه ام به فردوسی اما از رنگی دیگر است، و هم چنان بر آن مزید شده، که خود وصفی جداگانه می طلبد. بعدها که شاعران دیگر را خواندم، به نظامی و خمسه اش هم علاقمند شدم، ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را می ستایم، و عبید زاکانی و ایرج میرزا را، هم چنان که سعدی را، دوست داشته ام، و این هر سه را اندیشمندانی بزرگ می دانم، گیرم که عیب و ایرادهایی هم اینجا و آنجا در کار و فلسفه شان بوده باشد، به ویژه آنچه درباره ی مولانا عبید، و شاهزاده ایرج میرزا نوشته اند، چه باک! شیخ اجل می فرماید؛ "جهاندیده بسیار گوید دروغ"! و بی شمار شاعران دیگر را هم، دست کم یک باری خوانده ام، گیرم که برخی را حوصله نکرده ام به تمامی بخوانم. شاید همین کم حوصلگی سبب شده تا از یک "مصرف کننده"ی شعر، به درجه ی بالاتری نرسم.
از شاعران دوران واسطه میان شعر گذشته و شعر معاصر، مانند بهار و عارف و دیگران، تنها از برخی غزلیات و مضامین عاشقانه ی شهریار، خوشم می آید و، البته به "عماد" خراسانی هم ارادتی خاص دارم، به ویژه به قطعات محلی اش، همان گونه که به "محلی"های باباطاهر، یا صغیر اصفهانی، یا فائز دشتی و... با "هوای تازه"ی احمد شاملو با شعر معاصر آشنا شدم، آن وقت ها که بسیار مانده بود تا "شاملو سرایی" مسری شود و در رگ و ریشه ی شعر و شاعری ما جاری گردد، یعنی هنوز "اپیدمی" نشده بود. در اولین خوانش ها، متعجب بودم که این چگونه شعری ست. تا بعدتر که اخوان ثالث را خواندم، و فروغ فرخزاد را، و بالاخره یاد گرفتم که از "نیما" شروع کنم. شاید به دلیل آشنایی ذهنی با اشعار دیگران، نیما را ابتدا سست یافتم، بی آن که جز در چند مورد نظیر "مرغ آمین" و "بیابان را سراسر مه گرفته" و.. حرفی در آن بیابم. گاه فکر می کردم فن و اسباب شعر نیما، مانند مولانا در مثنوی، ابتدایی ست. و بعدتر تصور کردم به دلیل تلاش و ستیزی که برای یافتن روشی تازه داشته، هنوز در ابتدای راه بوده، از همین رو شعرش پر از بلندی و پستی ست، و تلاش او سبب شده تا "جاده" برای دیگران صاف شود و شاعران بعداز او به فوت و فن تازه خو بگیرند و جاافتاده تر و متین تر بسرایند. بهررو، بر بی خبری چون من، حرجی نیست، که به اعتبار ابوالحسن نجفی، دانش شعر و سرودن آن هم مثل خیلی کارهای دیگر، زحمت و مرارت لازم دارد. و من لابد از همانجا (در دوران دبیرستان) به نیکی دریافته بودم که ذوق و استعداد من در حد و اندازه ی چنین تلاش و کوششی نیست، و هرگز نبوده. و به همین دلیل هم سراغش نرفته ام، این است که به مصداق ضرب المثل مشهور؛ "گربه دستش به گوشت نمی رسید..."، و بقیه ی قضایا.
باری، با "مصرف" شعر معاصر، از شعر بسیاری از شاعران گذشته بریدم و کم کم با خواندن توللی و ابتهاج و کسرایی و نادرپور و سپهری و بعدتر، محمود تهرانی و نصرت رحمانی و آتشی و... به "مصرف" شعر معاصر معتاد شدم، مگر فردوسی که هم چنان و به تمامی گرفتارش مانده ام، و البته سعدی و خیام .. و "دو سه رسوای دگر" که خواندن اشعارشان هنوز هم بی "آه" و بی "شمع"، لذت می دهد، و "بی فال" هم "تماشا"ست. با این همه در شعر معاصر هم، زمانی در انتهای دهه ی چهل و ابتدای دهه ی پنجاه که بصورت "اپیدمی" درآمد و بسیاری "بیمار" آن شدند و خیلی ها "حامل" ویروس آن باقی ماندند، کم کم کارم به انتخاب کشید، تا جایی که از رمانتی سیسم سپهری بریدم، علاقه ام به دوره ی اولیه ی اشعار اخوان باقی ماند، برخی از اشعار فروغ، و برخی بیشتر از شاملو، برخی از غزل های ابتهاج، برخی از کارهای اولیه ی اسماعیل خویی، برخی اشعار سترگ منوچهر آتشی و نصرت رحمانی و ... از این قبیل. یعنی کار و بار "مصرف" شعری ام به موج بعدی و "سوم" و "چهارم" نکشید، به عبارتی "موجی" نشدم، به ویژه به دورانی که شعر معاصر گفتن، از شدت تقلید از "شاملوواره"ها، بیشتر به "کاریکلماتور" (پرویز شاپور) شبیه شد. به احتمالی نظر دوستی در مورد سلیقه ام درست باشد که برای درک شعر معاصر، پیر شده ام. آنچه مسلم است، هیچ شعرگونه ای در این چند دهه ی اخیر، مرا برنیانگیخته، و می پندارم درک ناپخته از "شعر سپید" (شاملوواره)، ذهن تنبل و آسان پسند ما را چنان شیفته کرده که پنداشته ایم ردیف کردن چند کلمه پشت سر هم، "شعر" می شود، همانی که پیش از اینها نامش "معر" بود. رهگذری از مردی که بالای درخت چنار نشسته بود، پرسید آنجا چه می کنی؟ گفت دارم توت می خورم. گفت آخر آدم عاقل، این که درخت توت نیست. گفت احمق جان! توت در جیبم است.
کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد
شاید علت ستمی هم که در ادبیات ما بر سعدی رفته، همین باشد که او "عیب ما" گفته؛ و از همین رو در مقابل این همه حافظ شناس که هر غزل او را به هزار ترفند، تاویل و تفسیر کرده اند، یک سعدی شناس نداریم تا یک تاویل ساده از هزار گفته ی شاعری بدهد که وصف فرصت طلبی تاریخی ما را در دو سه بیت ساده و کوتاه چنین شرح می دهد؛
ناسزایی را که بینی بخت یار / عاقلان "تسلیم" کردند اختیار
هرکه با پولاد بازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش به بندد روزگار / پس به کام دوستان، مغزش بر آر
خلاصه این که در مقابل "زورمند مخبطی" که "روزگار به کام" است، سر به زیر باش، تا ستاره ی بختش افول، و قدرتش نزول کند، آنگاه چنان بزن که مغزش از دهانش برآید. همین شیخ شیرازی، فوت و فن مداهنه و مجامله و مجیزگویی ما را در دو بیت، چنین خلاصه می کند؛
خلاف رای سلطان، رای جستن / ز خون خویش باشد، دست شستن
اگر خود روز را گوید، شب است این / بباید گفت؛ آنک ماه و پروین!
آینه داری، آن هم به این گستاخی که شیخ اجل بدان پرداخته، خوش آیند ما نبوده، و نیست. ما هپروتیان، شیفته ی شاعران هله هوله گو و آرزوباف و رویایی و آرمانی هستیم، کسی که بگوید نوابغی هوشمندیم و هشتمان چهارده است، و با "پایان شب سیه، سفید است"، خروارها امید بدهد تا نکبت روزگار را تحمل کنیم و دم بر نیاریم، تا جانمان برآید! (صوفی گری، و نه عرفان) تیزبینی و درک والای سعدی سبب شده تا بسیاری از سروده هایش در وصف فرهنگ و اخلاقیات ما، در قالب ضرب المثل و پند و امثال درآید؛
با فرومایه روزگار مبر / کز نی بوریا، شکر نخوری
یا
عاقبت گرگ زاده، گرگ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود
"نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان را برآوردن، که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن، و افعی کشتن و بچه نگهداشتن، کار خردمندان نیست" (اعدام باید گردد"!). یا
با سیه دل چه سود گفتن وعظ / نرود میخ آهنین در سنگ
یا
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است / تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
این دقت و ظرافت در وصف خودبینی و خودپسندی طبقاتی ما را، کمتر اندیشمندی چنین تیز و صریح، وصف کرده است. اگر سعدی چنین شناختی از جامعه نداشت، این همه تضاد و تناقض در گفتارش نبود. او که جایی می گوید؛ در مقابل "ناسزای بختیار"، سکوت کن تا هنگام سقوطش برسد، آنگاه شمشیر بکش و مغزش برآر، و در مقابل سلطان (قدرتمدار) مجیزگوی باش و فرصت طلب و "بله بله گوی"، در جای دیگری می گوید؛
به گمراه گفتن؛ نکو می روی / جفای تمام است و جور قوی
این همان است که "ما" می کنیم، بنا به مصلحت موقعیت و روزگار، فضله پراکنی می کنیم، و پروا نداریم که فاصله ی گفتار دیروزمان تا امروز را، تناقضی آشکار، پر کرده است.
باری، علاقه ام به فردوسی اما از رنگی دیگر است، و هم چنان بر آن مزید شده، که خود وصفی جداگانه می طلبد. بعدها که شاعران دیگر را خواندم، به نظامی و خمسه اش هم علاقمند شدم، ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را می ستایم، و عبید زاکانی و ایرج میرزا را، هم چنان که سعدی را، دوست داشته ام، و این هر سه را اندیشمندانی بزرگ می دانم، گیرم که عیب و ایرادهایی هم اینجا و آنجا در کار و فلسفه شان بوده باشد، به ویژه آنچه درباره ی مولانا عبید، و شاهزاده ایرج میرزا نوشته اند، چه باک! شیخ اجل می فرماید؛ "جهاندیده بسیار گوید دروغ"! و بی شمار شاعران دیگر را هم، دست کم یک باری خوانده ام، گیرم که برخی را حوصله نکرده ام به تمامی بخوانم. شاید همین کم حوصلگی سبب شده تا از یک "مصرف کننده"ی شعر، به درجه ی بالاتری نرسم.
از شاعران دوران واسطه میان شعر گذشته و شعر معاصر، مانند بهار و عارف و دیگران، تنها از برخی غزلیات و مضامین عاشقانه ی شهریار، خوشم می آید و، البته به "عماد" خراسانی هم ارادتی خاص دارم، به ویژه به قطعات محلی اش، همان گونه که به "محلی"های باباطاهر، یا صغیر اصفهانی، یا فائز دشتی و... با "هوای تازه"ی احمد شاملو با شعر معاصر آشنا شدم، آن وقت ها که بسیار مانده بود تا "شاملو سرایی" مسری شود و در رگ و ریشه ی شعر و شاعری ما جاری گردد، یعنی هنوز "اپیدمی" نشده بود. در اولین خوانش ها، متعجب بودم که این چگونه شعری ست. تا بعدتر که اخوان ثالث را خواندم، و فروغ فرخزاد را، و بالاخره یاد گرفتم که از "نیما" شروع کنم. شاید به دلیل آشنایی ذهنی با اشعار دیگران، نیما را ابتدا سست یافتم، بی آن که جز در چند مورد نظیر "مرغ آمین" و "بیابان را سراسر مه گرفته" و.. حرفی در آن بیابم. گاه فکر می کردم فن و اسباب شعر نیما، مانند مولانا در مثنوی، ابتدایی ست. و بعدتر تصور کردم به دلیل تلاش و ستیزی که برای یافتن روشی تازه داشته، هنوز در ابتدای راه بوده، از همین رو شعرش پر از بلندی و پستی ست، و تلاش او سبب شده تا "جاده" برای دیگران صاف شود و شاعران بعداز او به فوت و فن تازه خو بگیرند و جاافتاده تر و متین تر بسرایند. بهررو، بر بی خبری چون من، حرجی نیست، که به اعتبار ابوالحسن نجفی، دانش شعر و سرودن آن هم مثل خیلی کارهای دیگر، زحمت و مرارت لازم دارد. و من لابد از همانجا (در دوران دبیرستان) به نیکی دریافته بودم که ذوق و استعداد من در حد و اندازه ی چنین تلاش و کوششی نیست، و هرگز نبوده. و به همین دلیل هم سراغش نرفته ام، این است که به مصداق ضرب المثل مشهور؛ "گربه دستش به گوشت نمی رسید..."، و بقیه ی قضایا.
باری، با "مصرف" شعر معاصر، از شعر بسیاری از شاعران گذشته بریدم و کم کم با خواندن توللی و ابتهاج و کسرایی و نادرپور و سپهری و بعدتر، محمود تهرانی و نصرت رحمانی و آتشی و... به "مصرف" شعر معاصر معتاد شدم، مگر فردوسی که هم چنان و به تمامی گرفتارش مانده ام، و البته سعدی و خیام .. و "دو سه رسوای دگر" که خواندن اشعارشان هنوز هم بی "آه" و بی "شمع"، لذت می دهد، و "بی فال" هم "تماشا"ست. با این همه در شعر معاصر هم، زمانی در انتهای دهه ی چهل و ابتدای دهه ی پنجاه که بصورت "اپیدمی" درآمد و بسیاری "بیمار" آن شدند و خیلی ها "حامل" ویروس آن باقی ماندند، کم کم کارم به انتخاب کشید، تا جایی که از رمانتی سیسم سپهری بریدم، علاقه ام به دوره ی اولیه ی اشعار اخوان باقی ماند، برخی از اشعار فروغ، و برخی بیشتر از شاملو، برخی از غزل های ابتهاج، برخی از کارهای اولیه ی اسماعیل خویی، برخی اشعار سترگ منوچهر آتشی و نصرت رحمانی و ... از این قبیل. یعنی کار و بار "مصرف" شعری ام به موج بعدی و "سوم" و "چهارم" نکشید، به عبارتی "موجی" نشدم، به ویژه به دورانی که شعر معاصر گفتن، از شدت تقلید از "شاملوواره"ها، بیشتر به "کاریکلماتور" (پرویز شاپور) شبیه شد. به احتمالی نظر دوستی در مورد سلیقه ام درست باشد که برای درک شعر معاصر، پیر شده ام. آنچه مسلم است، هیچ شعرگونه ای در این چند دهه ی اخیر، مرا برنیانگیخته، و می پندارم درک ناپخته از "شعر سپید" (شاملوواره)، ذهن تنبل و آسان پسند ما را چنان شیفته کرده که پنداشته ایم ردیف کردن چند کلمه پشت سر هم، "شعر" می شود، همانی که پیش از اینها نامش "معر" بود. رهگذری از مردی که بالای درخت چنار نشسته بود، پرسید آنجا چه می کنی؟ گفت دارم توت می خورم. گفت آخر آدم عاقل، این که درخت توت نیست. گفت احمق جان! توت در جیبم است.
Published on October 05, 2013 01:15
date
newest »

message 1:
by
r
(new)
Dec 18, 2014 05:56AM

reply
|
flag