در این کتاب انجیر معابد درختی معجزهگ� و مقدس پنداشته میشو� که خرافهپرستا� به آن ایمانی پرشور و تعصبآمی� دارند. بیشتر حوادث اساسی رمان پیرامون درخت انجیر معابد شکل میگیر� ودرخت خصلتها� خود را به رمان تحمیل میکن�. شخصیت اصلی داستان، جوانی ماجراجو، بیآیند� و ناراضی از شرایط زندگی خود به نام فرامرز است که زندگی پر فراز و نشیب و عصیانآمیز� دارد. او، تنهای یکی از ۲۴۰ شخصیت این رمان است که باعث بروز آشوبی بزرگ میشو� و شهرکی را به خاک و خون میکش�.
احمد اعطا با نام ادبی احمد محمود (۴ دی ۱۳۱۰، اهواز � ۱۲ مهر ۱۳۸۱، تهران) نویسندهٔ معاصر ایرانی بود. او را پیرو مکتب رئالیسم اجتماعی میدانن�. معروفتری� رمان او، همسایهها� در زمرهٔ آثار برجستهٔ ادبیات معاصر ایران شمرده میشو�
“سرگر� شدید؟ سرگرم شدید؟ مگر برای همین نیامده بودید؟� گلادیاتور ریدلی اسکات
مگر چه چیزی از رمان میخواهیم؟ اگر سرگرمی و کسب لذت را به عنوان یکی از برجسته ترین اهداف ژانر پرطرفدار رمان بپذیریم، باید درخت انجیر معابد را گل سرسبد این مقوله در ادبیات فارسی بدانیم. رمان بلندی که در ۱۰۳۸ صفحه، مخاطبان خود را با قصه ای همراه می کند که توسط یکی از قصه گوتری� نویسندگان معاصر ایران نقل میشود.
در باب ادبیات: بیش� احمد محمود را باید استاد تصویرسازی و قصه گویی دانست. کسی که با دیالوگها� پرتعداد و کم طمطراقش به نرمی و با لطافت داستانش را تعریف میکند. در پنج فصل نخست درخت انجیر معابد، توصیف ها و تصویر سازی های محمود واقع گرایانه، هنرمندانه، زیرکانه، زیبا و دلنشین است. فلش بک های متعدد، از یکنواختی داستان جلوگیری کرده اند و به روال خطی داستان حالتی غیرخطی مصنوعی داده اند.
رئالیسم فرهنگی احمد محود در اینجا پررنگ تر از تمامی آثار پیشینش است. به همین خاطر در فصل آخر، داستانْ حالتی بسیار شخصی به خود میگیرد و از استانداردهای محمود و حتی کتاب فاصله پیدا میکند. هرچند که درنهایت به نظر من هدف مسیر را به خوبی توجیه کرده است. جهل، خرافه پرستی، فقر، اعتیاد و مشکلات جوانان کماکان یکی از ترندهای حوزه ی اجتماعی ملت ماست. و مگر ادبیات بومی چه رسالتی غیر از بازتاب شرایط اجتماعی جامعه� دارد؟!
درباب محتوا: اتفاقات داستان حول درخت انجیر معابدی میگذرد که به دلیل خرافاتی که از ذهن یک باغبان مالوخولیا و متوهم انتشار یافته، قداست و حرمت بیش از حدی پیدا کرده است. به صورتی که درخت مذکور صاحب بارگاه و ضریح و متولی شده است. با اینکه که درون مایه� داستان بعدها توسط انگیزه� انتقام فرامرز آذرپاد تحت الشعاع قرار میگیرد اما کماکان معتقدم که اصلیتری� و پررنگتری� شخصیت کتاب همان درخت کذایی ست. درخت بی ثمری که ذاتا دارای خصلتی پیش رونده است و به زودی قسمتها� بزرگی از شهر را تسخیر می کند. همانند گسترش خرافه در اجتماع که می تواند تمامی بخش های زندگی افراد جامعه را تحث تاثیر و سیطره قرار دهد.
مردمی که تحت تاثیر اندیشه های خرافی قرار گرفته اند، مجسمه� مهران را که نماد شهرسازی مدرن است، میشکنن� و کاخ او را به تصرف در میآورن� و کابارهه� را به آتش میکشن�. مهران را که سودای مدرنیته را در سر داشته، به ورطه ی نابودی می کشانند تا در نهایت پیروزی از آن کسی باشد که با نیرنگ و ریا، از اعتقادات مذهبی مردم عامی بهره برداری شخصی کرده است. اینکه چنین نمادگرایی روشنی چگونه از ممیزی سخت نشر فارسی عبور کرده است جای شگفتی دارد.
درگیری اصلی محمود در سرتاسر کتاب، جهل و خرافه باقی می ماند. گاهی تاثیر جهل را در بهره برداری های بزرگان از درخت، به عنوان راهی برای نیل به قدرت و منفعت می بینیم و گاهی مردم عامی را در تعارض با اندیشه های سنتی خود مشاهده می کنیم. جایی که پدری شفای فرزند فلج خود را از دوا و داروی درمانگاه می بیند و در سوی مقابل، مادر آن را حاصل نذر و نیازشان به درگاه درخت. درحالی که بزرگان از خرافه، بهره برداری سیاسی می کنند، عوام جان خود را برای اعتقاداتشان فنا می کنند. همانند داماد علمدار که در درگیری ها کشته می شود و جسدش همانند یک شهید بر بالای شانه های مردم تشییع می گردد.
چیزی که احمد محود در نهایت به آن صحه میگذارد، مسموم شدن ذهنهاس�. به صورتی که راه ورود به مدرنیته را در رستگاری ذهنی جامعه می بیند. به عنوان مثال: مهران فکر میکند که با ساخت کتابخانه و بهداری و سالن سینما و تئاتر، به مدرنیته قدم نهاده است اما در انتها کتابخانه به مکانی برای ترویج عقاید خرافی تبدیل می شود و بهداری و سینما به آتش کشیده می شوند.
نقاط ضعف داستانی: از لحاظ داستانی با اثر پراشکال تری نسبت به استانداردهای احمد محمود روبه رو هستیم. شاید از آن جهت باشد که به دلیل فوت نویسنده، مراحل بازبینی و چاپ اثر با شتاب و عجله ی زیادی صورت گرفته است.
۱- باوجود حجم زیاد کتاب، برخی از شخصیت ها پرداخت نشده و بلاتکلیف رها شده اند. نه منطق ورودشان به داستان کاملا مشخص است و نه کمرنگ شدن تدریجی شان. برخیه� به یکباره رها می شوند و درون اتفاقات رگباری فصول آخر کاملا گم می شوند. گویا نویسنده دیگر فرصتی برای رسیدگی به آنها ندارد. کیوان یکی از این موارد است.
۲- ورود مرد سبز چشم کاملا غیرمنتظر است. با توجه به اینکه در پایان بندی داستان نقش مهمی دارد و در قاب انتهایی هم به صورت تمام قد حضور دارد، ارزش کمی برای معرفی اش توسط نویسنده دریافت کرده است.
۳- حضور برخی از شخصیت ها در قاب پایانی کاملا اضافی به تظر می رسد. سرهنگ گل جالیز ذاتا حضورش در شهر زادگاه فرامرز (اهواز) غیرمنطقی است. بنابراین حضور ژاور گونه اش در فصل آخر از نظر من نه توجیه منطقی دارد و نه جذابیت جنایی
در نتیجه: شاید کل تلاش محمود این بوده است که کاسه ی عامه� مردم را از سواستفاده گران جدا کند. یا اینکه مرز مشخصی بین خرافه و دین بکشد. اما چیزی که مشخص است این است که محمود، شمشیر را از رو برای حمله به معظلی بسته است که کماکان جزو دامن گیر ترین مسائل اجتماعی ملت ماست. براساس آمار رسمی سازمان اوقاف کشور، تا اواسط سال ۹۷ حدود ۸ هزار بقعه و امام زاده در ایران وجود داشته است. این آمار تا ۱۱ هزار بقعه نیز توسط سایر ارگان ها اعلام شده است. درحالی که تا سال ۵۷ تنها ۱۵۰۰ امام زاده در ایران وجود داشت. برای جلوگیری از این رشد، در ۲۲ آبان سال ۹۷ به دستور سازمان اوقاف کشور، دیگر برای تاسیس هیچ امام زاده ای مجوز صادر نمی شود و با هرگونه خرافه پرستی مبارزه می شود.
--------------------------------- کتاب مشابه: جلد اول و دوم مجموعه آتش بدون دود - نادر ابراهیمی
متفاوت ترین رمان احمد محمود که در اواخر دهه هفتاد شمشی و باتوجه به فضای نو ورویکردهای تازه در ادبیات و داستان فارسی نوشته ومنتشر شد.این مجموعه دوجلدی که در سال نخست انتشار عنوان اثر برگزیده اولین دوره جشنواره هوشنگ گلشیری (ازمحدود جشنواره های معتبر ومستقل ادبی ایران)را کسب کرد برخلاف دیگر آثار این نویسنده فارغ ازفضا ومحیط زندان وشکنجه وجنگ است.نویسنده که در سبک واقع گرایی وناسیونالسیم اجتماعی از بهترین وموفق ترین نویسندگان این حوزه است در این اثر به تلفیق خرافه وعقلانیت،خیال وواقعیت و فضایی کمی سوررئال که از محدود نمونه های داستانی این ژانر در ادبیات ایران می باشد پرداخته است. نویسنده با مرکز قراردادن باورها ونگاه های مذهبی به درختی سنتی لور وحوادثی که پیرامون این درخت قدیمی اتفاق می افتد شرح شوربختی خانواده ای متمول وقدیمی را در یکی از شهرهای خوزستان(به مانند دیگر آثار خود)بیان می کند که در این روایت ونقل داستان راوی یا دانای کل قصه،جملات را گاهی بلند وبا جزئیات بیان می کند که گویی به محیط واشیاء جان می بخشد وگاه چنان کوتاه و حتی بدون فعل که برای خواننده حس و تاثیری شگرف از اتفاق رخ داده در رمان دارد. اما از نظر شباهت این اثر به دیگر رمانهای این نویسنده محبوب معاصر ميشود به ریتم تند و سریع بخش های پایانی رمان اشاره كرد که در 'داستان یک شهر' و 'مدارصفر درجه'هم خواننده را با سرعتی برخلاف بخش های آغازین و میانی کتاب که به آرامی وآهستگی جریان دارد همراه می کند گویی که نویسنده برای پایان دادن به قصه عجله وشتاب دارد.
احمد محمود با اينكه از فضاى تعليق وچند بعدى،شخصيت پردازى،شيوه روايتى نو و توصيف هاى بى مثال خود در آخرين اثر خود بهره برده است ولى به نسبت شاهكارهايي مثل'همسايه ها'و 'زمين سوخته' آنچنان كه بايد نتوانست نگاه منتقدين و ديگر خوانندگان وعلاقمندان آثار خود را به سوى اين اثر جلب كند.(به نظر شخصى بهترين اثر نويسنده، 'داستان يك شهر'هست كه بى نظير است و فراموش نشدنى)
و در آخر قسمتى از متن كتاب وتوصيف ساده ولى عميق ودلنشين از يك صحنه كه انگار خواننده از دريچه دوربين به تماشاى سكانسى از يك فيلم مشغول است؛
رحمان نگاه چراغ هاى سرخ عقب ماشين پليس مى كند تا دور شود.قامتش تو نور چراغِ تانكرى كه مى گذرد روشن مى شود.لبخند به لب دارد،سيگار به لب مى گذارد.تانكر مى رود.تاريك مى شود.رحمان فندك مى زند.نور فندك رو صورتش بازى مى كند-لبخند هنوز هست.به سيگار پك مى زند.فندك خاموش مى شود.حالا آتش سيگار است-مثل كرم شب تاب.رحمان با خودش زمزمه مى كند":عجب روزگارى!"راه مى افتد طرف وانت:"با دو جوجه كباب چه حقى كه ناحق نميشه!"در وانت را باز مى كند.سوار مى شود،استارت مى زند.تك چراغ وانت روشن مى شود.صداى آهسته رحمان است:"و چه خونايي كه ناحق ريخته ميشه"گاز مى دهدو آرام حركت مى كند.رو به كوت سيد صالح.
هربار بعد از خوندن هر کتاب جدیدی از احمد محمود این احساس رو دارم که این خودِ خودِ رئالیسم محضه، اینقدر عمیق، از دل زندگی و واقعی. داستان حول محور یک درخت میگرده که به عنوان نماد تقدس و باور مردم اهمیت خیلی زیادی داره. در کنارش قصه� خونوادها� رو داریم که بخشی در زمان حال و بخشی با بازگشت به گذشته روایت میشه. بنظرم شخصیت فرامرز یکی از عجیبتری� و کاملتری� شخصیتهای� بود که محمود تو داستاناش خلق کرده. پسری که به شدت باهوشه اما در مسیری قرار میگیره که زندگیش به راه نادرستی کشیده میشه، اما در نهایت پایانی رو برای قصه رقم میزنه که از هیچکس� جز فرامرز آذرپاد انتظار نمیره. اما با تمام این موارد داستان خیلی جاها گنگه؛ به شخصیت افسانه و تصمیمی که میگیره درست پرداخته نمیشه. کیوان فقط در حد یک اسم باقی میمونه بدون هیچ توضیحی درباره چرایی عدم حضورش. سرنوشت فرامرز در طی ۱۰-۱۵ سال پایانی که چطور به مرد چشم سبز میرسه خیلی ناگهانیه. که باتوجه به تجربها� که از قلم محمود دارم خیلی عجیبه! که البته فکر میکنم به علت فوت نویسنده و نبود فرصت برای بازخوانی کتاب اتفاق افتاده. و واقعا صد حیف.. دوسش داشتم؟ بیانداز�. احمد محمود با هر رمانش یه لذت منحصر� به فرد از ادبیات رو به من هدیه داده. با آدمها� زندگی کردم، و تصویری ازشون تو ذهنم باقی مونده که فراموش نشدنیه..
درخت انجیر معابد؛ احمد محمود 1310 عنوان: درخت انجیر معابد؛ نویسنده: احمد محمود؛ مشخصات نشر: تهران، معین، چاپ دوم 1379، در دو جلد 1038 ص، شابک: 9645643708؛ موضوع: داستانهای نویسندگان فارسی قرن 14 هجری، قرن 20 م درخت لور، که به درخت انجیر معابد معروف شده، درختی ست با عمری بیش از صدوپنجاه ـ شصت سال، که به وسیله ی مرد غریبه ای، از بنگال آورده و در میان باغچه ی سرسبزی در میان شهر کاشته شده. این درخت اسرارآمیز در درازای سالها و دهه ها، به تدریج با هاله ای از تقدس و تبرک پوشیده شده، و شاخ و برگ انبوه افسانه هایی که حکایت از کرامات و معجزات آن دارد، از تنه ی تنومند آن به هر سو روییده، و در اذهان مردم کوچه و خیابان ریشه گسترانیده، به تدریج دارای متولی و بارگاه و آداب و رسوم خاص گشته، به وجودی مقدس و آیینی بدل شده، و نماد و نشانه ی اعتقاد و باورعمومی و قدرت معنوی و اجتماعی مردمان گردیده است. مردم درمان بیماری های ناخوشان خویش را از او میطلبند، گشایش گره بسته و کور کارهای خویش را از او استدعا میکنند، به او متوسل میشوند و برآورده شدن حاجات خود را ملتمسانه از او میخواهند، در درگاهش شمع روشن میکنند، نذر و نیاز میکنند، مناجات میکنند، استغاثه میکنند. دردمندان و مضطران خود را با زنجیر به آن میبندند، و هیچ کس جراًت ندارد چیزی در مخالفت یا انکار تقدس و کرامات این درخت مقدس نمای دروغین بگوید، یا قدمی در راه محدودکردن رشد آن بردارد. متعصبان شهر با تعصبی غیورانه و کورکورانه به درخت انجیر معابد ایمان دارند، هر صدایی را که در انکار معجزات و کرامات درخت بلند شود یا در تقدس آن تردید کند در گلو خفه میکنند، هر دستی را که قصد بریدن شاخه های با شتاب پیش رونده ی درخت یا ریشه کن کردن آن را داشته باشد، قلم میکنند و میشکنند اما درخت انجیر معابد در حقیقت درخت لور درجه دوم نامرغوبی است، با میوه ای غیرقابل خوردن، درختی است با مشتی شاخ و برگ و ساقه و ریشه ی معمولی، که اگر دو روز آب نخورد خشک میشود، درختی است با رشد سریع و ناهنجار، که ریشه های هوایی آن به محض تماس با خاک مرطوب و مناسب باغچه ریشه میگسترانند و ساقه و شاخه میدوانند، و شاید همین رشد پرشتاب درخت، آن را در ذهن و خیال مردم به موجودی جادویی، ماوراء طبیعی و مقدس تبدیل کرده و به آن هویتی مرموز و آیینی بخشیده است زندگی پنج نسل از مردم شهر با حیات اسرارآمیز این شجره ی مقدس نما درهم آمیخته، تنگاتنگ به هم تنیده و به سختی به هم گره خورده است، به طوری که جداساختن آنها و تشخیصشان از هم، پس از گذشتن بیش از صدوپنجاه سال درهم آمیزی، محال شده است ذهن افسانه پرداز و خرافه ساز مردم خیالباف و زودباور آن مرز و بوم، نسل اندر نسل در باره ی این درخت لور معمولی قصه ها ساخته، و افسانه ها پرداخته و به تدریج در طول سالها و دهه ها، درخت لور به درختی مقدس و صاحب کرامات و معجزات ارتقاء یافته است پنج علمدار پشت در پشت، که در حقیقت باغبانهای باغچه ی پیرامون درخت بوده اند، به ظاهر سمت متولی بارگاه درخت انجیر معابد را بر عهده داشته، و در باطن درخت را دستاویزی برای رسیدن به قدرت و ثروت و سیطره ی معنوی بر مردم ساخته اند، و ریشه ی افسانه ها و موهوماتی که در اطراف درخت ساخته و پرداخته شده، به همین ها برمیگردد. علمدار نخست که ذهنی خیالباف و تخیلی سرشار داشته، و شاید هم دچار مالیخولیا و بیماری توهم بوده، نخستین افسانه ها را ساخته و این افسانه ها سینه به سینه نقل و روایت شده و بر آن ها شاخ و برگ ها افزوده شده تا زمان علمدار سوم که شنیده ها را روی رقعه آورده و مکتوب کرده، و پس از او علمدار پنجم شجره نامه ی درخت و داستان ظهور تقدس آن را بر لوحی برنجی حکاکی کرده و بر سر در معبد آویخته است تا همگان بخوانند و بدانند که با چه موجود شگفت انگیز و مقدسی روبرو هستند و به قدرت معجزآفرین اش ایمان بیاورند از گذشته های دور که بگذریم و به آغاز رابطه ی خانواده ی آذرپاد ها با درخت برسیم،می بینیم که اسفندیار خان آذرپاد در حقیقت نخستین کسی بوده که تقدس درخت را به رسمیت شناخته و برای آن حریم و حرمت رسمی قائل شده است. او هنگامی که شصت هزار متر مربع زمین ها و باغچه ی اطراف درخت لور را می خرد تا برای همسر جوان و بچه هایش یک عمارت کلاه فرنگی میان باغچه درست کند، و به ناچار تصمیم به ریشه کن کردن درخت می گیرد تا جا برای ساختن بنا باز شود، با جماعت خاموش معتقد به درخت روبرو می شود که در حال خواندن آواهای گنگ و نا مفهومی چون پانچا، پانچا ، پامارا و هیپالا ، هی ، پا ، لا و پانچا ، پامارا ـ لولوپا ـ یاکاکا دسته جمعی دور درخت گرد می آیند تا مانع قطع درخت گردند
درخت انجیر معابد میش� گفت که تنها کتابی بود که در این دو یا سه هفته� گذشته مشغول خوندنش بودم. و معمولا اواخر شب شروع به خوندنش میکرد� و انگار که اونور پنجره� به سمت درخت انجیر معابد باز میش�. انگار که نیمهش� با آواهای هیپالا هیپالا از خواب بپرم و فکر کنم که چخبر شده؟ انگار که بخوام هر لحظه به عمه تاجی بگم که یه چائی بذاره و بخوریم و رها کنیم این جهان رو. به طور کل که در میانه� داستان غرق میشد� و برمیگشت� و دلم میسوخ� برای این عوام بیچاره. کتاب انجیر معابد حکایت خانواده آذرپاد و درختی است به نام درخت انجیر معابد. به طور کل حکایتی از جهل و خرافات است. حکایتی از زوال و رو به سقوط بودن. داستان به صورت پراکنده و غیرخطی از گذشته به آینده میپر� و بالعکس و ممکن است تکیه دادن به شیشه پنجرها� به خاطرها� در کودکی ختم شود. که این رویه در یک سوم اولیه داستان کنکجاوی زیادی رو توی مخاطب ایجاد میکن� که از پیشروی داستان سر در بیاره و شخصیتهار� بهتر بشناسه. اصلیتری� شخصیت داستان که فرامرز نام داره، میش� گفت شاید به یکی از بهترین و موندگارتری� شخصیتها� عمرتون تبدیل بشه. شخصیتی به غایت شکستخورد� که تلاش در بهبود اوضاع داره و دل پاکش باعث میش� دلتون براش بسوزه. شخصیتها� دیگها� در داستان وجود دارن که پردازشها� مناسبی دارن، از جمله: عمه تاجی. که توصیفی بسیار دقیقی از شخصیتی باشه که شاید خیلیهامو� تو اطرافیان شبیهش رو داشته باشیم. در مجموع احمد محمود از پس شخصیت پردازی به خوبی براومده و شخصیتها� رو بیشتر در دیالوگ معرفی میکن�. یعنی تا حدودی پیشروی داستانشم با گفت و گوی شخصیته� شکل میگیر� و از حق نگذریم به لطف لهجهه� و اصطلاحات زبان فارسی، لحنها� خیلی خوبی توی شخصیتها� در آورده. اما از نظر پیشزمین� و عمق نمیش� گفت شخصیته� به کمال رسیدن. اما خب این داستان یک شخصیت دیگه هم داشت که همون درخت انجیر معابده، چیزی که انگار داره کل صحنه مارو هر لحظه تماشا میکن�. انگار که تو پایان هر صحنه از کتاب، دوربین یک لحظه به سمت پنجرها� بچرخه و نزدیکت� و نزدیکت� بشه و ناگهان دوباره چشمتو� به درخت انجیر بخوره. انگار که ریشهها� مارگونه درخت انجیر به همهجا� بافت داستان رسیده و داره همهچی� رو در خرافه غرق میکن� و این ریشهه� اینقدر عمیق میش� که انتهای داستان در یک فضای تاریک و ابهامآلو� رقم میخور�. فضایی که به صورت آنی و اتفاقی شکل میگیر� و بدنه داستان برای اون پایان آماده نیست! انگار که یکهو همه متوجه شده باشن که دیگه دیر شده و درخت انجیر معابد روی کل داستان سایه انداخته و نویسنده تلاش کنه که قهرمانی از غیب پدید بیاره. و اما از شخصیت پردازی که بگذریم، میرسی� به نثر. صادقانه بخوام بگم، نثر احمد محمود اصلا و اصلا ادبی نیست! تقریبا هیچ آرایه و صنایع ادبی توی نثر به کار نرفته و شاید یه پاراگراف هم توی یه کتاب هزار صفحها� به زور پیدا کنید که ارزش هایلایت کردن داشته باشه. و خب آیا همه نویسندهه� باید نثر ادبی داشته باشن؟ خیر و اشکالی هم نداره، خیلی از بزرگان ادبیات اینچنی� هستن. اما آیا من دوست دارم که از حیث زیباشناسی حین خوندن نثر یک نویسنده به وجد بیام؟ یقینا بله. در نتیجه این کتاب از نظر نثر واقعا من رو راضی نکرد. و در آخر ضعفها� کُلی کتاب که تاحدودی شاید علتش بازبینی نشدن اثر توسط نویسنده باشه: یک: چند شخصیت داستان یکهو از داستان به بیرون پرت شدن و انگار وسط پرداختشو� یهو نوار گیر کرده باشه! که خب تا حدودی این امر حفره داستانی رقم میزن� و سرنوشت بعضی شخصیته� روی هوا میمون�. دو: پایانبند� اثر با اینکه عجیبه، اما پرداختش خیلی عجلها� هست و شخصیتها� اضافه توش زیاد داره و خیلی از جاهاش کاملا گنگ بود.
در پایان اینکه خوندنش لذتبخ� بود. حداقل کتاب اول اینطور بود، چون در تکاپو فهمیدن شخصیته� و داستان بین صفحات میچرخید�. شخصیتها� زیادی توی داستان وجود دارن و قراره از لهجهها� جنوبیشو� حسابی لذت ببرین و قراره کُلی در طول داستان بساط تریاک و چایی خوردن توصیف بشه و با خانواده آذرپاد مدتی رو زندگی کنین.
حین خواندنش فکر می کردم احمد محمود یک عکس بزرگ از زندگی ایرانی در جغرافیای جنوب گذاشته پیش رویم و همانطور که دستش را روی آدم ها و بناها حرکت می دهد زیر گوشم قصه ی هر کدام را روایت می کند. همانقدر واقعی،غمگین،عمیق،صریح. جایی که زنهایش المثنی مادرشان هستند بی هیچ تاثیر درخشانی در ماوقع یا بدتر که باردار هوس های خام و دردهای بیهوده و مردانش یا گرفتار حسرتهای برجان نشسته اند یا از دم نامردند و قالتاق. نوشتن از این کتاب راحت نیست برایم اما از خواندنش راضی ام و میدانم حالا حالاها یاد و فکر فرامرز آذرپاد همراه من است. هر چند باید در این میان بگویم دلم میخواست نویسنده فصل آخر را با شتاب کمتری می نوشت و اتفاقات نهایتن کمتر شکل فانتزی به خود می گرفتند.
خب..دقیقا یه ماهه که توو فضای این کتابمو واقعا لذت بردم ازش. از فضای داستان، داستانپردازی� شناخت نویسنده از یه سری جزئیات، بینش و نگرشی که بهم میداد و همه و همه. فضای جنوب و لهجها� که د��ده میشد هم دلنشین و گرم بود واسم. و چون مدار صفر درجه� احمد محمود رو قبل از این کارش خوندم خیلی خوب بود از این جهت که گاها شخصیتهای� از اون کتاب رو هرچند خیلی کمرنگ میون این کتاب میدیدم و دیدنشون توی نقش خودشون و به نوعی آیندهشو� واسم جذاب بود. خلاصه که تبحر نویسنده توو خلق چنین داستانی با این جزئیات و نشون دادن فرهنگ و خصوصیات رفتاری شخصیتا، ستودنیه.
شروع کتاب چندان چنگی به دلم نزد. پرش های متفاوت به شخصیت هایی ناشناخته، نثری خسته کننده و استفاده از فعل در هر خط کاملا منو منزجر کرده بود تا جایی که میخواستم خوندن این کتاب رو متوقف کنم، ولی رفته رفته که داستان و کلیت و نوع روایت برام آشنا شد تازه قدرت و قلم احمذ محمود و تبحرش در داستان سرایی رو دریافتم
کلیت کتاب درباره خانواده آذرپاد هست که حالا شخصیت اصلی و داستان ما از دید فرامز روایت میشه
جوانی که همه چیز پدر از چنگش بیرون کشیده شده (اما نه شخص خودش) و حالا آس و پاس به دنبال زندگی و پوله
یک دید کلی از دوران پهلوی و موقعیت اجتماعی هم روایت شده هرچند کمرنگ
درگیری مردمان با تریاک رو هم خوب به تصویر کشیده، که چه بلایی سر انسان میاره اعتیاد و تا چه مرز ها و چه خواری هایی رو تحمل میکنه
درکل تا اینجا این کتاب یک تراژدی کامل بوده ، اکثر داستان با غم و سرگذشت غمانگی� شخصیت ها روایت میشه که گاها از این حجم غم قلب آدم میگیره😅 بریم برای جلد دوم ببینیم جناب محمود چه کرده.
«عمه تاجی با این همه هوش و� ذکاوت، باکمال صدق و صفا، نذر یِ درخت و یِ مجسمه� سنگی میکنه و� بعدش میره با اشک وآ� و زاری نذرشِ ادا میکنه!» بنا میکن� به کشیدن. همراه دود غلیظ سیخ سنگ که از دهانش بیرون میزن� میگوی�:«انگار #خرافات واقعا علاجناپذیر�! پدر هم زمین وقف درخت کرد!» میکش�:« واقعا پدر اعتقاد داشت؟ بِ یِ درخت؟» . #درخت_انجیر_معابد با اکثر آثار #احمد_محمود که در قالب #رئاليسم_اجتماعى نوشته شدهاند� ساختاری متفاوت داره. این کتاب که در بطن خودش خرافات، تنگنظریها� فقر، اعتیاد و تعصبات بیجا� جامعه رو گنجونده، در بنمایه� رئال خود جریاناتی از #سورئاليسم رو به نمایش میگذاره که با قلم مرسوم محمود تفاوت داره. . داستان پيرامون درختى شكل ميگيره كه در زمين يكى از ثروتمندان منطقه، اسفندیارخان، سر از خاك بيرون آورده. اسفندیارخان زمین اطراف درخت رو وقف میکنه� و طولی نمیکشه که در اطراف اون زیارتگاهی احداث میشه و مردم با ذکر اورادی عجیب و بیمعن� به درخت دخیل میبندن� و برای گرفتاریهاشو� نذر میکنند. در ادامه� داستان و در هزار صفحه� پیشر� با سرگذشت فرامرز و عمهتاج� پسر و خواهر خان بزرگ،که تنها بازماندگان خاندان هستند همراه میشیم. سرگذشتی تلخ، پرپیچوخ� و تاریک. . #درخت_انجیرمعابد یک درخت تنومند و پرریشه ست که در ابوهوا� گرمسیری رشد میکنه. گویا اولینبا� از هند وارد جنوب ایران شد و حالا این درخت در خطه� جنوب یافت میشه. ریشهها� درخت سرعت رشد بسیار بالایی دارند و به هر سو سرک میکشن�. همین وجه میتونه گوشهها� تازها� از رمان رو بر ما نمایان کنه. . داستانهای احمد محمود جوری شما رو با خودشون همراه میکنن که حتی اگر بیست جلد هم باشن از ته دلتون میخواید که تموم نشن. این کتاب هم همینطور بود. تنها ایراد این بود که پر از اشتباهات ویرایشی بود که با یه ویراستاری تخصصی میشد هم ایرادات رو حذف کرد هم به بافت کلام و لهجه� موردنظر محمود آسیبی وارد نکرد.
درخت انجیر معابد؛ داستانی که شاید در نگاه نخست زندگینامه� خانواده� آذرپاد باشد اما در واقع ماجرای همه� مردم و همه� زمانهاس�. شاید بتوان شروع داستان را لحظه� مرگ اسفندیارخان آذرپاد دانست؛ اگرچه نویسنده گاهی گریزی به زمان زندگی او نیز میزن� اما همه� ماجراها از جایی آغاز میشو� که ارباب بزرگ شهر میمیر� و جای خود را به مهرانخا� میده�. مهران نماد مدرنیته و تجددخواهی است. او با هدف و برنامهریز� به افسانه، همسر اسفندیار، نزدیک میشو� و با او ازدواج میکن�. از او برای اداره� ارثیه� خانواده وکالت میگیر� و سپس همه� زمینهای� که میراث فرزندان اسفندیار بوده را به نام خود سند میزن�. این آغاز پایان خانواده� آذرپاد است. کیوان، پسر کوچک خانواده، به پاریس میرو� و هرگز باز نمیگرد�. فرزانه، دختر اسفندیارخان، خودکشی میکن�. عمه تاجالملو� همه� جواهرات خود را میفروش� و به همراه برادرزادهاش� فرامرز، به آپارتمانی اجارها� نقل مکان میکن�. فرامرز، فرزند بزرگ اسفندیارخان، به پوچی کامل رسیده است. هیچ باور و هدف مشخصی ندارد. در داستان نه قهرمان است و نه پادقهرمان. فرامرز کلاهبردا� و دزد و رشوهخوا� است و برای رسیدن به اهدافش به هر کاری دست میزن�. عمه تاجالملو� نیز شخصیتی پر از عقده و خلاهای درونی تصویر میشو� که کنجی نشسته و با حسرت به روزهای خوش گذشته مینگر�. در این میان دهه� شخصیت فرعی هم هستند که هر کدام به سهم خود در پیشبرد داستان نقش دارند. همه� ماجراها از درخت انجیر معابدی آغاز میشو� که مردی ناشناس از بنگال آورده و کاشته است؛ درختی که اگرچه نامرغوب و رو به مرگ است اما برای مردم جنبها� مقدس پیدا کرده و محور اصلی زندگی آنان شده است. مردم شهر همه� نیایشه� و دردهای خود را به درخت میگوین�. مراسمها� آیینی برگزار میکنن�. قربانی میدهن� و با واژگان و سرودهایی که هیچکس معنای آنه� را نمیدان� یکپارچه میشون� و دعا میکنن�. این همان نقطهایس� که داستان درخت انجیر معابد را از زمان و مکان فراتر برده است. درخت انجیر معابد داستان جامعهایس� که شتابان به سوی مدرنیته و پیشرفت میرو� اما مردم آن هنوز توانایی پذیرش این شیوه� نوین زندگی را ندارند و به سختی به باورهای دینی و خرافات چسبیدهان�. مدرنیته به سرعت در جامعه گسترده میشو�. مدرسه، فروشگاه، برج و کتابخانه میساز�. تعاونیها� گوناگون شکل میگیر�. شکل کسب و کارها دگرگون و بساط ارباب و رعیت برچیده میشو�. مردم هم اگرچه هنوز عمیقا به مقدساتشان معتقدند اما کمک� با جامعه� جدید همراه میشون�. آنهای� که پیشتر برای بهبود بیماری خود را به درخت میبستن� اکنون به درمانگاه میرون� و پزشکان را از برکات درخت میدانن�. باغ و خانههایشا� را برای پیشخری� آپارتمان میفروشن� و فرزندانشان را به مدرسه میفرستن�. لباس پوشیدنشان دگرگون میشو� اما درونشان هنوز همان است که بود. همه� این تعارضه� زمانی اوج میگیر� که فرامرز خودش را به شکل مرشدی پیر درمیآور� و پس از ساله� به شهر بازمیگرد� تا از مهران انتقام بگیرد. مردم بیآنک� او را بشناسند پیرامونش گرد میآین� و سخنش را بیتردی� میپذیرن�. همراه او کلماتی بیمعن� را تکرار میکنن� و به خیال آن که ذکر میگوین� منقلب میشون�. برایش قربانی میکنن� و روزها چشم به راه میمانن� تا بتوانند به نزدش بروند و خود را به دیدارش تبرک کنند. در این گیرودار است که درخت انجیر معابد هم بهطو� غیرطبیعی رشد میکن� و ریشههای� را در همهج� از جمله کتابخانه و مدرسه میگستران�. اکنون زمان آن است که جنگ خونین درگیرد! آنان که هشیارترند به سرپرستی آموزگار مدرسه تبر برمیدارن� و به ریشهها� درخت میزنن� تا راه مدرسه را بگشایند و کسانی که پایبند سنته� هستند پشت مرشد دروغین به راه میافتن� و به جنگ مدرنیته� خرافهستی� میرون�. تندیس مهران را که نماد تجددخواهی است سرنگون میکنن� و او را در اتومبیلش به آتش میکشن�. سرانجام فرامرز که نمادی از حیلهگر� و امتداد سنت و خرافه است دوباره به شکل و جایگاه پیشین بازمیگرد� و بر پیشرفت جامعه پیروز میشو�.
آخرین قسمت کتاب سورئالتری� و در عین حال واقعیتری� بخش داستان است. در این بخش با زبان نمادها سرنوشت جامعها� که ظرفیتها� درونی پیشرفت را ندارد اما ظاهرش مدرن میشو� به تصویر کشیده شده است. سرنوشت گریزناپذیر چنین جامعها� دودستگی، نبرد داخلی، انقلاب و سرانجام نابودی است. مردم داستان درخت انجیر معابد ظاهری مدرن دارند. همه� آنه� از مزایای پیشرفت جامعه بهره میبرن� اما هنوز نتوانستهان� با ذهن خودشان کنار بیایند. پیروان درخت انجیر معابد سرانجام مدرنیته را پس میزنن� حتی اگر به بهای نابودی خودشان باشد. بردگی اربابان را میپذیرن� چون در ذهنهایشا� برده هستند؛ برده� خرافات و زر و سیم اربابانی همچون آذرپادها.
من کلا از احمد محمود زیاد خوندم،ولی این کتاب یه چیز دیگه ای بود،شخصیت پردازی فرامرز عالی بود،بگونه ای که نمیشد دوستش نداشت،برخلاف کتاب های دیگه احمد محمود که شخصیت اصلی مثلا خالد یک انسان کامل بود ولی اینجا فرامرز انسانی بود سراسر اشتباه که خودش و حوادث زندگی با کمک هم از اون چنین ساختن،در عین حال یک نجیب زاده ای بود که تحت هیچ شرایطی از بخشش دریغ نمیکرد،فرصت طلبی فرامرز در کل ظول داستان دیده میشه،اونجا که تبدیل به مامور بهداشت میشه،اونجایی که پزشک میشه و در نهایت تبدیل به یک روحانی میشه،که در نهایت از جهل مردم کمک میگیره و انتقام خودش رو از همه کسانی که در بدبختی اون شریک بودن میگیره.داستان در ابتدا تا قبل از اینکه فرامرز درب مغازه حسن جان رو به صدا در میاره سیال ذهنه،و بعدش شروع یک قصه هیجان انگیزه.
نویسنده در آفرینش و پردازش شخصیتها� داستان و تشریح فضای داستان بسیار قهار است. اگر تا حالا فکر میکردم فقط لئو تولستوی در تشریح فضای داستان با شخصیتها� زیاد قهار است به حق احمد محمود هم در این زمینه مهارت زیادی دارد. رمان در زمانهای حال و گذشته و از دیدگاه شخصیتها� متعدد مثل عمه تاجی و فرامرز و متولی درخت لوور و... روایت میشو�. هر شخصی که در رمان حضور دارد ماهرانه روانشناسی شده و از نظر من نقطه قوت رمان اینجاست. ماجراهایی که برای خانواده اذرپاد میفتد بسیار ماهرانه در گذر از زمان حال به گذشته و با مرور خاطرات عمه تاجی و فرامرز روایت میشو�. بخش جالب ماجرا اینجاست که همه ماجراها حول و حوش یک درخت لوور بی خاصیت ولی در نظر مردم دارای قدرت جادویی اتفاق میفتد. بسیار لذت بردم و بار دیگر قلم احمد محمود را ستودم. دست مریزاد
بدون خوندن جلد دو مسلما نمیشه درمورد داستان توضیح داد ولی همینقدر بگم که اوایل کتاب خیلی کند پیش میره و واقعا خسته کننده اس هیچ نقل و قولی نداره فقط توصیف پشت توصیف از یه عمارت که گیجت میکنه ولی داستان که میره جلوتر واقعا جذب کننده میشه و تازع اینجاست که میفهمی قلم احمد محمود چیه! میریم جلد دو رو میخونیم و امیدوارم اخر داستان تصوراتمو از خوندن این دو جلو خراب نکنه
بعد از كليدر، بلندترين كتابي بود كه خوندم. ٥٠-٦٠ صفحه ي اول بقدري گنگ بود كه ميخواستم بيخيال كتاب بشم. ولي بعدش خيلي خوب شد. جلد اول كتاب برام خيلي دلچسب تر بود. انگار تو جلد دوم بازي با زمان كمتر شده بود. شايدم من اينطور فكر ميكنم. نمره اي هم كه دادم بيشتر بخاطر جلد اوب بود. داستان اطراف درخت انجير معابد شكل ميگيره و در مورد مرديه كه از شرايط اصلا راضي نيست و به هر وسيله اي ميخواد انتقام خودش رو از دنياي اطرافش بگيره. بنظرم تاثيرگذارترين جاي كتاب، صحنه ي مواجهه ي سبزچشم با زري بود. اين كتاب رو از همسايه ها بيشتر دوست دارم.
خب اول بگم که این کتاب پر از تصویر بود برای من. پرداختن به جزئیات و شکل دادن به فضاها و روابط بین اشخاص واقعا فوق العاده بود هر کدوم از شخصیته� یه قصها� داشتن که تو کتاب به هرکدوم به نحوی پرداخته بود ولی تنها کسی که خیلی دلم میخواست ازش بدونم و نویسنده کمتر بهش دیالوگ داد افسانه بود که همین موضوع باعث شد تا اخر کتاب درکش نکنم و دنیاشو نفهمم تاجالملوک� خود خرافات. یه قربانی. قربانی سرنوشتی که خودش انتخاب نکرده بود و افکاری که نمیذاشتن پا از مرز خرافات فراتر بذاره فرامرز؟ فرامرزززز.... فرامرز یعنی انتقام فرامرز یعنی آتش اون آتشی که فرامرز آخر قصه به پا کرد آتشی بود که سالیان دراز وجودشو سوزونده بود. داغی بود که از دست دادن تمام خانواده� به دلش گذاشته بود فرامرز شخصیتی بود که اگه میسوخت تو رو هم میسوزوند یه آدم نابغه، یه استعداد عجیب غریب ولی به بیراه رفته... به نظر من قابل ترحمتری� شخصیت داستان بود
در نهایت آیا خوندنشو پیشنهاد میکنم؟ صد در صد امتیاز واقعی کتاب هم ۴/۵ بود
This entire review has been hidden because of spoilers.
بارز ترین ویژگی این رمان برای من این بود که مدام و مدام تر انتظاری که داشتم رو متلاشی میکرد و یه اتفاق دیگه رقم میزد. اگرچه یه رمان طولانی هست، ولی هرگز خسته کننده نمیشه. درست زمانی که خواننده حس میکنه داره به تکرار میفته یک فصل به پایان میرسه و فصل بعدی کل ماجرا رو زیر و رو میکنه و یه چیز دیگه رو پی میگیره. و همه ی این چیزها که میگه در نهایت به هم میرسن و یه کل قشنگ رو میسازن. اسم رمان خیلی با معنا انتخاب شده. یک جورهایی در مورد شهری هست که "درخت انجیر معابد"بر اون سیطره پیدا میکنه و کم کم اون رو میخوره و میبلعه و در خودش حل میکنه. یه جورهایی در مورد زندگی آدمهاست. در مورد تنهایی آدمها. اینکه میگن احمد محمود در مورد زنها ننوشته یا کم نوشته یا چیزی نمیدونه با این رمان نقض میشه به نظر من. به این دلیل که چنان حماقت ها و غرور الکی یک مذکر سنتی رو نقد کرده و چنان قدرتمند نشون داده آسیبی رو که این تفکر به زن و به کل اجتماع میزنه، که آدم شگفت زده میشه. نثر رمان زیباست. چیدمان کلماتش زیباست. گفت و گوها باور پذیرتر ازباور پذیر هستن. رمان از تمام ابعاد و زوایای زندگی چیزی در خودش داره. چیزهایی که پراکنده و به درد نخور نیستن. همه به هم میچسبن مثل یک پازل. از ماجرای رمان نمیدونم چی بگم که لو نره داستان. رمان در مورد خانواده ای اشرافی هست که با سر به زمین میخورن و بعد پسر ارشد خانواده تصمیم میگیره که انتقام این سقوط رو بگیره از اجتماع و آدمهاش. و خب سرنوشت بقیه ی اعضای این خانواده نیز پی گرفته میشه طی رمان. و تمام اینها مخلوط میشه با سرنوشت شهری که درخت انجیر معابد بر اون سیطره پیدا کرده. به قول مطلب نوشته شده در پشت جلد کتاب، احمد محمود در این رمان به مسائلی پرداخته که سخت هستن. یعنی پرداختن بهشون از دست یک نویسنده ی غیر توانمند بر نمیاد و حاصل یه چیز مضحک از آب در میاد. ولی احمد محمود تونسته یه شاهکار خلق کنه. در بخش هایی از رمان یه سری ناگفته ها یا تناقض ها دیده میشه که آدم حس میکنه ممکنه به خاطر این بود که احمد محمود فوت میکنه و دیگه فرصت بازخوانی های چند باره ی رمان رو پیدا نمیکنه. مثلن کامران برادر کوچک خانواده یک معما باقی میمونه. دلیل رفتارهای عجیب و غریب افسانه در حد معما باقی میمونه و زمینه ش خوب نشون داده نمیشه. زمینه ی رفتارهای گل جالیز عجیب و توضیح داده نشده باقی میمونه. دلیل رفتارهای خود فرامرز. و اینکه از فرامرز تا سبز چشم، یهو چی میشه. یهو این همه سال میگذره بی اینکه هیچ چیزی ازش بشنویم و یهو میرسیم به یه شخصیت کاملا متفاوت. این که فرامرز از یه جا رها میشه ناگهان به نظرم به رمان میتونه لطمه بزنه. هرچند بیشتر که فکر میکنم میبینم که نه. این خودش یکی از ویژگی هائیه که رمان رو متفاوت کرده.
سی چهل صفحه اول جذبم نکرد اما باقی داستان روایتی بسیار پرکشش داشت. شکوه یک خانواده اشرافی که با مرگ پدر و ازدواج دوم مادر به جنایت و مکافات ختم می شود. درخت انجیر معابد، رمزگونه از ابتدا تا انتهای داستان در مرکز است و حوادث و اتفاقات پیرامون آن شکل می گیرد. احمد محمود بیش از هر چیز خرافه پرستی و و باورهای غلط مردم بومی را نشانه رفته است، جهل، فقر، اعتیاد و بیکاری جوانان از دیگر مشکلاتیست که محمود در کتاب به آنها پرداخته است. به نظرم اوج جذابیت داستان در شخصیت فرامرز است. قهرمان داستان که در عین حال به ضد قهرمان تبدیل شده است و برای رسیدن به هدفش از هیچ کار خلافی خودداری نمی کند و در نهایت شهری را به خاک و خون می کشد و خود نیز در شعله انتقام می سوزد. شخصیت پردازی احمد محمود فوق العاده است، تا آنجا که وقتی کتاب را می خواندم شخصیت ها در نظرم واقعی می آمدند مخصوصا فرامرز...بعضی هم داستان درخت انجیر معابد را تقابل سنت و مدرنیته و آشفتگی ناشی از این برخورد تفسیر کرده اند که به نظرم تحلیل خوبی است.
خرافات و امان از خرافات....یکی از ویژگی های بارز قلم احمد محمود این هست که کتابها� فقط مختص به یک زمان نیست و با توجه به زمانی که زندگی میکرده طوری شخصیته� رو خلق میکنه و پرورش میده و داستان رو پیش میبره که میشه برای هر زمان و مکانی با هر عقیدها� از کتابها� درس گرفت، و اما موضوع جلد اول : خانوادها� که درختی عامل شفا و در واقع مقدس میدونن امام تمام این خانواده از هم پاشیده و هر کسی به بدترین سرنوشت دچار شده و باز هم از قدیسه بودن درخت و ارزشی که براش قائل هستن دست نمیکشن و مدام برای هر مشکلی بهش متوسل میشن؛ چقدر این مبحث آشناست! چقدر این توتِم رو میشه توی شرایط متفاوت بنا به فرهنگ و عرف جامعه حس کرد؛ پرشها� زمانی که کتاب داره که با اتمام هر جمله، جمله� بعدی با حال و هوای جمله� قبل ولی در زمان متفاوتی روایت میشه بسیار کتاب رو لذت بخش و خواندنی کرده.... و اما اعتیاد فرامز؛ چقدر قشنگ توصیف کرده چگونگی زندگی یک معتاد رو و توی خط به خط کتاب میشه با تمام وجود زندگی فرامرز رو نفس کشید، چگونگی معتاد شدن فرامز،ازدواج مادرش،فکرهایی که برای به دست اوردن پول داره و خودکشی خواهرش و سایر اتفاقات خیلی قشنگ درست و بجا و سلسله وار روایت شدن این کتاب هم بینظیره و خوندنش رو از دست ندید
کتاب خوبی بود. این باور فرامرز که اکثر مردم چیزهایی رو که میبینم به راحتی قبول میکنند رو واقعا قبول دارم. الان که دارم فک میکنم این طوری که یه عده از مردم سواستفاده میکنن . داستان کتاب باعث ميشه آدم به جاهایی واقعا متاسف بشه. داستان دور باطل زدن های فرامرز برای آزاد کردن زندگیش از مهران و خالی شدن عقده های تاج الملوک به ظاهر مومن روی دو تا دختر جوان. داستان این که با خرافه چه طور ميشه مردمو نابود کرد که چه طور همه افسارشان رو به دست به فرد به ظاهر دانا میدن و این چه جور از مردم قاتل و جانی و احمق میسازد. خلاصه به داستان ایرانی و قشنگ بود.
در اینکه این کتاب بی نظیره شکی نیست ! مخصوصا اینکه آخرین کتابی هست که احمد محمود نوشته تلسط نویسنده به داستان تسودنیه واقعا. با همه شخصیتا تو داستان تونستم ارتباط خوبی برقرار کنم ولی واقعاااااااااا خانوم تاج الموک آذرپاد رو دلم میخواد تیکه تیکه کنم 😑🙌🏻
البته فعلا جلد اول کتاب رو تموم کردم ،شاید داستان رو کامل که خوندم نظرم عوض بشه 🤔(بعید میدونم )
همهچی� داره از دست میره - حرمت، آبرو، زندگی! چرا اینطور شد پدر؟ چرا بدی از هرچیزی فراوانتر و ماندگارتره؟ چرا بدی اینقدر سخت و زمخته که مثل ساروج از هم نمیپاشه؟ چرا خوبی اینقدر لطیفه که زود از هم وامیره؟ چرا شما که خوب بودین زود رفتین؟ من چه بکنم که آرام بشم؟
اولش چند صفحها� گیج زدم و با بیمیل� ادامه دادم اما از جایی که پیشینه� افسانها� درخت انجیر معابد را به روایت سلسله� علمدارها میگوی� جذب داستان شدم تاااااا کلمه� آخر رمان. مدته� بود رمانی چه ایرانی و چه خارجی با این جذابیت نخوانده بودم. از فصل پایانی رمان خیلی انتقاد میشو� و با اینکه من هم اولین باری که فانتزی به واقعیت چیره میشو� یعنی صحنه� رشد محیرالعقول و یکشبه� درخت انجیر معابد در شهرک، شاکی بودم اما بعد از پایان رمان آن تغییر رویه را کاملاً ضروری احساس کردم. به نظرم تمام داستانها� واقعی و خیالی حول و حوش درخت انجیر معابد و شهرک مدرنی که اطرافش شکل میگیر� و شخصیت تبهکا� و ضداجتماعی فرامرز با آن تز جانانه و جهانی کلاهبرداریا� اگر به پایانی چنین عظیم و پر زد و خورد و خیالانگی� و وهمآو� نمیرسی� از پتانسیلها� رمان به خوبی استفاده نشده بود. در واقع به جز بیشتر ماجراهایی که در گلشهر اتفاق میافت� و مقداری از شخصیته� و داستانها� فرعی رمان، فرم و محتوای رمان با چنین پایانی به آن اوج زیباییشناس� و عمق محتوایی میرس�. اشتباه بیشتر کسانی که از فصل پایانی رمان انتقاد میکنن� این است که ظرایف و ریزهکاریها� زیبا و معنادار این فصل را نمیبینن� و از دورنمای فانتزی و پرشتاب و گلدرش� و تمثیلی آن شاکی میشون�. اما من ترجیح میده� صحنه� آخر رمان را بارها و بارها بخوانم و تقابل فرامرز و حسنجا� را در میان آن همه خرابی و دود و آتش و اجساد به خاطر بسپارم. گیرم این رمان دو جلدی هم، علاوه بر اینکه پر از اشتباهات ویرایشی فاحش است، مثل بیشتر رمانها� ایرانی متأسفانه احتمالاً بدون اینکه یک ویراستار ادبی سختگیر از نظر فنی آن را بازبینی کند و صحنهه� و شخصیتها� اضافی را از آن حذف کند چاپ شده است.
. "و انتظار نداشته باشید، فردا که خورشید سر میزند، در صحن درخت انجیر معابد، خشت بر خشت مانده باشد." . یک قدم مونده که به رئالیسم جادویی نزدیکبش�...و نویسنده عجیب در برآوردن این حرکت عالی عمل کرده. داستان عجیبی که با مکتب سورئال ترکیب شده تا از داستان یک درخت عجیب، ماجراهای اتفاق افتاده در دل عمارت فرنگی رو در راستای جاده ی شن پوش بیان کنه. . فری جان پسر اسفندیارخوان آذرپاد، تازه از زندان برگشته و عمه تاجی خسته و لنگ لنگان داره اسبابش رو به طبقه ی بالای خونه اوس یدالله میبره. هوا گرمه، اما هربار پنجره ی اتاق فرامرز باز بشه، یه باد شرجی از دل ریشه های به زمین نرسیده ی درخت انجیر معابد، به هشتی اتاق تاج الملوک میرسه.. . داستان از سال 1345 تا 1355 و بنا به اشاراتی که در دل قصه وجود داره، در شهر اهوازه. خرافه ای در کنار ساخت و ساز عمرانی جدید شهر مردم رو به دو سویه تقسیم� کرده، در این بین کسی باید حقش رو با آتش طلب کنه. . این رمان مفصل دو جلدی، آخرین رمان #احمد_محمود هستش، توصیف شخصیت هایی که در طی داستان شکل کاملی میگیرن، داستان های جدا و فریم استوری هایی که همراه فلش بک خواننده رو به این فکر میندازه که چرا، چرا، چرا در ادبیات فارسی مدرسه حداقل! اسمی از ایننویسند� ی ارزشمند نیست...😑😑 . درخت انجیر معابد یا sacred fig, جز معدود درخت های عجیب و بسیار باستانیه قدمتش به قبل از میلاد میرسه. نوعی از این درخت برای بوداییان بسیار مقدسه چرا که در زیر این تقدس به مراقبه میپرداختند.� �. خوندنش رو توصیه میکنم؟؟؟ صد در هزار.💫�
This entire review has been hidden because of spoilers.