ŷ

Jump to ratings and reviews
Rate this book

خانه ادريسیها

Rate this book
خانواده بزرگزاده ادریسی رو به زوال است و ۴ بازمانده از سه نسل آن در خانه آبا و اجدادی پرشکوهش زندگی ساکت و افسرده‌ا� دارند. تا اینکه انقلابیون قدرت را به دست می‌گیرن� و عده‌ا� از مردم عامی را برای زندگی در خانه بزرگ نیمه‌خال� به آنجا می‌فرستن� تا حق و حقوق بی‌چیزا� را از پولدارها گرفته باشند. این نه تنها زندگی صاحبان خانه که زندگی انقلابیون از راه رسیده را هم دگرگون می‌کند� گذشته خانه، آینده آدمهای آن را تعیین خواهد کرد.
چاپ سوم ۱۳۸۰

608 pages, Hardcover

First published October 3, 1990

201 people are currently reading
2,174 people want to read

About the author

غزاله علیزاده

13books140followers
او با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تران، برای تحصیل در رشتهٔ فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت. وی پیشهٔ ادبی خود را از دههٔ ۱۳۴۰ و با چاپ داستان‌ها� خود در مشهد آغاز کرد.
وی که از بیماری سرطان رنج می‌بر� بعد از دو بار اقدام ناموفق به خودکشی، سرانجام در ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۷۵ در روستای جواهرده رامسر، خود را از درختی حلق‌آوی� کرد.

آثار:
* سفر ناگذشتنی
* دو منظره
* چهارراه
* تالارها
* شب‌ها� تران
* خانه ادریسی‌ه�

چهار اثر نخست در مجموعه‌ا� با نام با غزاله تا ناکجا در سال ۱۳۷۸ توسط نشر توس منتشر شده‌اس�. کتاب خانه ادریسی‌ه� سه سال پس از مرگ غزاله، جایزه بیست سال داستان‌نویس� را از آن خود کرد.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
317 (26%)
4 stars
454 (38%)
3 stars
294 (24%)
2 stars
79 (6%)
1 star
45 (3%)
Displaying 1 - 30 of 214 reviews
Profile Image for Ahmad Sharabiani.
9,563 reviews714 followers
September 23, 2021
خانه ادریسی ها = Khaneye Edrisiha = The Edrissis' House, Ghazaleh Alizadeh

Ghazaleh Alizadeh (born 1947, Mashhad, Iran, died 12 May 1996) was an Iranian poet, and writer. Her mother was also a poet and writer. She started her literary career by writing short stories in Mashhad. Her major work was the novel Khaneye Edrisiha ("The Edrissis' House").

تاریخ نخستین خوانش: روز چهاردهم ماه می سال 1999میلادی

عنوان: خانه ادریسی ها؛ اثر: غزاله علیزاده؛ تران، تیراژه، 1370، در دو جلد؛ چاپ دیگر تران، توس، 1377، در 627ص، شابک9643155137؛ به همراه دو نقد از جلال ستاری؛ و محمد مختاری؛ چاپ دیگر 1380؛ چاپ پنجم 1387؛ شابک 9789643155131؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران - سده 20 م

داستان رمان، درباره ی شهری است، به نام «عشق آباد»، و گروهی به قدرت رسیده که وارد شهر شده� اند، تا حق ستم دیدگان را، از ثروتمندان بگیرند؛ و ثروتمندان را از خانه هاشان بیرون کنند، و به دیگر بیان، آنان را به سزای کارهای ناشایستشان برسانند؛ همه ی ماجرا در خانه ی بزرگ، و کهنه� ای می‌گذرد� «ادریسی»‌ه� نخستین ساکنان خانه هستند: «مادربزرگ یا خانم ادریسی‌ه� یا زلیخا»، «لقا (دختر میانسال خانم ادریسی‌ه� که سال‌ها� زندگانیش را به تنهایی و به دور از مردها به سر برده� است)»، «وهاب (نوه ی پسری خانم ادریسی‌ها� که درسش را در خارج از کشور، بگذرانده� و پس از سفر به جستجوی رحیلا بازگشته� است)؛ هر سه خود را در خانه، و یادمانهای خیلی دورشان زندانی کرده� اند؛ هرگز خانه را ترک نکرده� اند، و به گفته ی «وهاب»، آنچه سبب شده، هرگز خانه را ترک نکنند، و به جمع دیگران نروند، «خو گرفتن، ناچاری، و تن آسایی بوده� است»؛ و «یاور، باغبان و مستخدم پیر خانه است»؛

خانه ادریسی‌ه� اندوهبار است، و پر از رخدادهای شگفت� آور، و باورنکردنی؛ زن‌ها� این خانواده، همواره تسلیم خودخواهی مردان بوده� اند (مردسالاری)؛ مادربزرگ، آنگاه که خیلی جوان بوده، به همسری آقای «ادریسی‌ها»� درمیآیند، در حالیکه دلبسته ی جوانکی عاشق، و آشوبگر به نام «قباد» بوده است، «قباد» برای آزادی، و دادخواهی برای مردمان، مبارزه می‌کرده‌� سال‌ه� بگذشته، و «قباد» به دنبال هدفش رفته، و مادربزرگ وامانده، و ازدواج کرده، و اکنون «قباد» با یک پای سالم، کنار گذاشته شده، از سوی آتشخانه� ای که خود به وجودش آورده، با سکوت و حسرت، با گذشته ی از دست رفته ی خود، به زندگی ادامه می‌دهد� خانم «ادریسی‌ها� با تولد فرزند سومش «رحیلا» جوانی از سر می‌گیر�.؛

رحیلا، دختری زیباست؛ که همانند دیگر زن‌ها� «خانه ی ادریسی‌ها»� به ناچار تن به ازدواج با «موید (مردی بی� لیاقت)» می‌دهد� و از سوی دیگر، «وهاب»، از کودکی با مادربزرگ زندگی می‌کرده� چون پدر از مسافرت به «تفلیس»، تنها به خانه باز می‌گردد� «وهاب»، همیشه مادر خود را مقصر می‌داند� چون او را ترک کرده، و به گمان خود، به دنبال خوشگذرانی رفته� است؛ «رحیلا»، در جوانی می‌میرد� و اتاقش همچنان دست نخورده، با همگی لباس‌ها� و عطرهایش باقی می‌ماند� «وهاب»، از کودکی، دلبسته، و شاید عاشق عمه اش است، و روزهای زندگی اش را، با مرور یادمانهایشان، و نگاه و برخورد «رحیلا» با او، سپری می‌کند� به دیگر بیان، دلبسته ی یک عشق خیالی است، که با آمدن «رکسانا»، این عشق خیالی، جایش را به عشق راستین می‌ده�.؛

لقا، به سبب نداشتن چهره ای زیبا، و دلبستگی به مادر خانم «ادریسیها»، همه ی زندگی را، در تنهایی سپری می‌کند� تنها هنر او در نواختن پیانو، بر همگان آشکار می‌شود� تا آنکه «شوکت»، دیگر توانایی‌ها� او را نیز، بیدار می‌کند� به گفته ی «وهاب»، هنگامیکه «لقا» پیانو می‌نوازد� این احساس در او زنده می‌شود� که جوان شده، و با شور بسیار می‌نوازد� ولی در پایان همان «لقا»ی همیشگی می‌شود�

زندگی این چهار تن، با همه ی کسالتباری، با آمدن «شوکت»؛ نماینده ی آتشخانه مرکزی، از جریان عادی خارج می‌شود� قهرمان شوکت، زن تنومندی که همیشه زرد می‌پوشد� و چون خورشید می‌درخشد� همه ی ویژگی‌ها� زنانه را رد می‌کند� بسیار بدزبان و خشن است، هرچند دلی مهربان، و عدالتخواه دارد؛ این مهربانی برای «برزو» است، که «شوکت» را مانند مادر دوست دارد؛ قهرمان شوکت و افرادش، و خانواده ی خانه ادریسی‌ها� روزهای نخست، هیچ‌کدام� این دگرگونی را پذیرا نیستند؛ کم� کم مادربزرگ، و پس از او «لقا»، و «وهاب»، از اینکه آن دو چنان زود، همه چیز خود را، از دست داده� اند، شگفت زده می‌شوند� همراهان شوکت، آدم‌ها� رنج کشیده� ای هستند، که در زندگی گذشته� شان، هماره با بیدادگری، دست به گریبان بوده� اند، و برای دادخواهی گرد هم آمده� اند؛ با یاری ایشان، «قباد» و دیگران توانسته� اند، نهضت را به نظام تبدیل کنند، اما این نهضت هم مثل تمام نهضت‌ها� دیگر تا به قدرت می‌رسند� به فساد کشیده می‌شو�.؛

برزو، جوانک دانشجوی تندرو، که همیشه به «شوکت»، و آتشخانه حق می‌دهد� کم� کم درک می‌کند� که آتشخانه هم، رو به فساد می‌رود� پس به شوکت می‌گوی� «داروهای دولتی را می‌برن� توی بازار سیاه؛ بوی داروها توی بیمارستان، دیگر خوشایند نیست؛ یک جورهایی آزارم می‌دهد»� پس، از همه چیز می‌گذرد� و در کنار شوکت باقی می‌ماند� برای دادخواهی، نه برای رویارویی با دادخواهان.؛

رخساره، زنی است که هنوز دلش، به یاد خانه ی اربابی، و سخن‌ها� ارباب، خوش است، و حسرت آن روزها را می‌خورد� «کوکب»، زنی که مردش، او را همیشه می‌زند� ولی باز هنوز هم عاشق اوست؛ پسرش «یوسف»، جوانکی کتابخوان، و عاشق� پیشه، شعر می‌گوید� و شیفته ی شوهر «رکسانا» است، و شاید هم شیفته ی خود «رکسانا»؛ «تیمور»؛ «کاوه»؛ «حدادیان» شهردار پیشین، که می‌اندیش� برای حکومتداری، باید چون شیر بی باک بود، و همانند روباه حیله گر، و قدرتمندان، باید بی رحم باشند، و تنها حکومتی که پابرجا می‌ماند� حکومتی است، که زیردستان خود را خرد کند؛ او به فرمانبرداری بی چون و چرا، باور دارد؛ برخلاف او، شوکت می‌گوید� مردم درک می‌کنند� و نیاز به پوزه بند ندارند.؛

یونس، خوش چهره نیست، ولی به گفته ی «لقا»، «استحکامی ایزدی، در چشمانش هست؛ جادوگری شاعر، که به زاویه ی تاریک زندگی تک تک افراد، نور می‌تاباند� تازه حقایق زندگی همه، و چطور به وجود آمدن حس دادخواهی هرکس، آشکار می‌شود�.؛

قباد، همان جوانک عاشق، که عاشق‌ت� از آن، عاشق یاری به مردمان، و دادخواهی است، و حالا حسرت روزهای از دست رفته را می‌خور�.؛ حسرت می‌خورد� کاش کنار مادربزرگ باقی می‌ماند� و باهم زندگی می‌کردند� مادربزرگ همیشه از او گلایه دارد، و می‌گوی� قباد زندگی کرد، چون در کنارش همیشه خطر بود؛ ولی من سال‌ها� زیاد زندگیم را انتظار کشیدم؛ اکنون قباد نمی‌خواهد� مترسک سر جالیز دیگران باشد، می‌خواه� زندگی خودش را داشته باشد؛ می‌گوی� «به مردم محبت کردم، و هیچ چیزی از آنها دریافت نکردم، و تنها چیزی که طی این پنجاه سال درک کردم، این بود که آنها جلاد غاصب می‌خواهن�...؛» و باز هم به خاطر این مردم اینبار، جانش را در ازای این سال‌ه� می‌گذار�.؛

رکسانا، که در آخر جلد یک، وارد داستان می‌شود� زن جوانی است بسیار شبیه «رحیلا»؛ نقش او اینبار، نه تنها به خانم ادریسی‌ها� بلکه به همه ی آنان، زندگی دوباره می‌بخشد� او همه ی رازهای خانه ادریسی‌ه� را می‌داند� چون «رعنا»، آموزگارش بوده� است، و مهم‌تری� چیزی که از او آموخته، حس آزادیخواهی است؛ رکسانا که به گفته ی خودش، شخصیت حقیقی خود را، در پس شخصیت‌ها� برساخته ی دست دیگران، از دست داده، اکنون دیگر خسته است، از این همه تکرار، تکلیف، و دلبستگی به دیگران.؛ ...؛

تاریخ بهنگام رسانی 27/08/1399هجری خورشیدی؛ 31/06/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Profile Image for Dream.M.
883 reviews415 followers
April 12, 2021
خاطرم هست سال گذشته عکسی از خانم علیزاده دیدم و مجذوب چهره اش شدم. بعد در اینترنت گشتم و زندگی نامه اش ، شرح شوریدگی ها و رنج هایش و آن نامه خداحافظی اش را که خواندم، قلبم برایش تپید. شبی بعد در رویایی شیرین، خانم علیزاده را دیدم که بمن کتاب هدیه داد و از زیبایی ام تعریف کرد. حتما دلیلش این بود که با دیدن عکسش ارزو کردم کاش چشمهایی به گیرایی ایشان داشتم .
بعدتر هم وفتی بخشی از مستند اقا مرتضی را دیدم که در آن سعی کرده بودند با کوچک کردن خانم علیزاده، شهید آوینی را بزرگتر کنند، ارزش این خانم نویسنده در نظرم چند برابر و احترامم بیشتر شد.
ماجرای عاشقانه من و خانم علیزاده سربسته باقی ماند تا روزی که نوبت مطالعه کتاب ( ادریسی ها) رسید. و بعد از خواندن اولین صفحه این عشق دوباره جوانه زد.
‏«خانه‌� ادریسی‌ها� بدون شک شاهکار است. از همان پاراگراف اول اسیرت می‌کن�: «بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ا� ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوب‌ها� تای ملافه‌ها� درز دریچه‌ه� و چین پرده‌ه� غبار نرمی می‌نشیند� به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزا پراکندگی را از کمین‌گا� آزاد کند»
‎ای� رمان، حکایت رشد و تحول آدمها در شرایط سخت ناخواسته و غیرقابل پیش‌بین� است. که در آن هر فردی به فراخور تجربه‌� زیستی و فرهنگی اش به شکل متفاوتی واکنش نشان میدهد.
اما اینطور هم ساده نمیتوان از این روایت گذشت. خانم علیزاده با قدرت نویسندگی اش به زیبایی شخصیت آفرینی و وقایع نمایی کرده، تا آنجا که یکی از متفاوت ترین رمانهای روشنفکرانه و رئالیسم معاصر را خلق می‌کن�.
از طرف دیگر من این رمان را اثری در مدح و مربوط به زنان میدانم. من فکر میکنم خانم علیزاده، خود را بعنوان یک زن، بارها در این داستان تکثیر کرده و در هر شخصیت زن رمان، بخشی از وجود و تجارب خود را بازگو می‌کن�. او به سرنوشت زنان میپردازد، زنان محکم ، عاصی، عاشق پیشه، آرام و مطیع، منزوی ، متجدد ، متحجر، که همگی اسیر مردسالاری و محکوم به سرخوردگی اند. با اینحال هستند زنانی که پارا از این چارچوب های تنگ بیرون گذاشته و نور امید را می‌بینن�. اینها قهرمانان داستان هستند که در آخر، بر عکس سایر شخصیت‌ه� که منفعل اند و شرایط را پذیرفته اند، در فکر تغییرند و ‌دس� به کاری میزنند که در ابتدای رمان از انها بعید بود.
.......
در آخر میخواهم خطاب به خانم علیزاده بگویم؛ غزاله خانم من هم غلام خانه های روشنم، من هم مثل شما خسته شده ام، اما هنوز کاری دارم که باید تمامش کنم. باید چیزی بسازم که شکستنی نباشد. در خاطره ها بماند، مثل شما.
Profile Image for Amin.
408 reviews421 followers
July 27, 2023
وقتی مستند محاکات غزاله علیزاده را می‌دیدم� با آن زندگی و حاشیه ها و مرگ خودخواسته، با خودم فکر میکردم چطور ممکن است این غزاله همان نویسنده خانه ادریسی ها باشد؟ دنبال ردپایی می گشتم تا این اثر را به آن زندگی پیوند بزند.

ارتباط بین دو اثر زمانی آشکار میشود که هم از ظاهر و حواشی این زندگی و هم فرم و سطح آن داستان فراتر رویم. در بطن خانه ادریسی ها با تمام فراز و فرودهای تاریخی و سیاسی اش یک اتفاق مهم جای دارد. نزدیک شدن اهالی خانه به غریبه هایی که در ابتدا جمع اضداد تلقی می‌شون� اما در هیاهو و اختلافات و تجمع‌ها� ناهمگون‌شا� می‌توا� سیر یک نوع نزدیک� یا شبیه‌شد� را دید و احساس کرد.

به زندگی غزاله علیزاده که مینگریم، با نگاه گاه گزنده کارگردان و خانواده توام با نقدی بر نابهنجاری و عیاشی‌ها� غریب مواجه می‌شوی� که در تضاد با دیدگاه رمانتیک و روشنفکرانه آشنایانی سرشناس به نظر می‌آی�. اما کلید فهم مهمانی‌ه� و مراودات غریب را شاید باید در عمق تنهایی های غزاله نویسنده جستجو کرد.

تنهایی‌های� که از دل مهمانی‌ها� بزرگ و تجمعات ناهمگون به دنبال همان نزدیکی و شبیه شدن‌ها� خانه ادریسی‌هاس� که رخصتی به بروز تنهایی ها ندهند. تلاشی که در دنیای واقعی شاید به ثمرننشست و تبدیل به رنجی الهام بخش یک داستان بزرگ شد
Profile Image for Mahnam.
Author22 books278 followers
May 28, 2023
خوشحالم از اینکه فرصتی پیدا شد تا این اثر از خانم علیزاده را بخوانم و ناراحتم که چرا آن‌قد� وقت نداشتم که پیوسته‌ت� بخوانم و بیشتر با کتاب یکی شوم.

از نقاط قوت کتاب می‌توا� به نثر شاعرانه‌� بسیار دلپذیر آن اشاره کرد که انگار یکایک واژه‌های� با وسواس انتخاب و در کنار هم چیده شده‌ان�. هم‌چنی� انتخاب سوژه که تا‌اندازه‌ا� نوین� است و به دنیای امروز نزدیک. روایت قصه هم جالب آغاز می‌شو� و تا پایان سیر جذابی را طی می‌کن�.
شخصیت‌ها� کتاب اکثراً تیپ هستند و به شخصیتی متمایز تبدیل نمی‌شون� که این نکته نه ضعف بلکه لازمه‌� جهان اثر است.
آن شخصیت‌ه� که پرداخته می‌شون� اما همه به تصویری کامل در برابر چشم خواننده بدل می‌شون�.

آنچه شاید بشود به‌عنوا� ضعف این کتاب گفت، افت و خیز ضرباهنگ داستان است، گاهی خواننده از درگیری‌ها� شخصیت‌ه� با هم خسته می‌شو� چون انگار تکرار درگیری‌ها� پیشین‌ان�. هم‌چنی� نحوه‌� پیشبرد داستان که بیشتر در دیالوگ‌ها� ردوبدل‌شد� اتفاق می‌افت� و گاهی تمایز بین شخصیت‌ه� در میان این دیالوگ‌ه� از بین می‌رو�. به این معنا که تمام شخصیت‌ها� درگیر انگار با یک ذهن می‌اندیشن� و آن‌ک� که از او توقع نمی‌رود� یک‌دفع� واژه‌ه� و جملات عمیقی می‌گوی� و از چیزهایی صحبت می‌کن� که ارتباط خواننده با داستان را قطع می‌کن�.

بعضی از فصل‌ها� کتاب با چنان ظرافتی نوشته شده‌ان� که به‌شخص� دوست داشتم بارها و بارها برگردم و بخوانم‌شا�. اواسط جلد دوم در قالبی بسیار مطبوع سرگذشت بیشتر شخصیت‌ه� بیان می‌شو�. این چند فصل قلب آدم را می‌فشار� و اشک از چشم‌ه� جاری می‌کن�. به‌راست� که چه دردناک است وقتی سرگذشت آدمیان در چندین خط یا صفحه خلاصه می‌شو�. سنگینی هر غم و شادی چندبرابر و در عین حال هیچ می‌شو�.

پایان داستان منطقی است. همان‌طو� که کل اثر با وجود نثر شاعرانه‌ا� کاملاً منطقی گفته می‌شو� و پیش می‌رو�. هر شخصیت به همان نقطه‌ا� می‌رس� که باید. آنکه خودنابودگر است را کسی نمی‌توان� نجات دهد. آنکه سودازده است جز باربستن و پرکشیدن راهی ندارد. آنکه آرمانگراست باید برای آرمانش جان دهد و با آن یکی شود و در نهایت فقط آن‌ه� می‌مانن� که سازش‌پذیرن� و منعطف.
Profile Image for Hilda hasani.
160 reviews174 followers
October 8, 2024
یازده مهر هزار و سیصد و شصت و نه، به تاریخ پایان داستان نگاه می‌کن� و جلد پشتی کتاب را روی هم می‌‌گذار�. چشم‌ه� را می‌بند� و نفسی عمیق. غزاله علیزاده در سومین تلاش خود برای خودکشی در سال ۱۳۷۵ می‌میر�. ۶ سال بعد از تمام کردن این کتاب. حس می‌کن� بخشی از او در من تکثیر شده و تسخیر شده‌ا�. سرم شهر فرنگ است، شبیه پریدن از لبه‌� صخره در دل دره‌ا� عمیق و سبز؛ یکهو زیر پایم خالی شده و در بی‌زمان� و بی‌مکان� پیچیده‌ا�.
چهار جمله‌� شروع زیر پایم را کشید :«بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ی� ناگهانی نیست؛ بین شکاف� چوب‌ها� تای ملافه‌ها� درز دریچه‌ه� و چین پرده‌ه� غبار نرمی می‌نشیند� به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.».
در تارو پود دوجین آدمی که از لابه‌لا� خطوط قصه متولد می‌شدند� پیوستم. اتفاق‌ها� تکان‌دهنده‌� داستان با نرمش در هم بافته می‌شدند� تکانه‌ا� در کار نبود. این دوماه و نیمی که درگیر خواندن خانه‌� ادریسی‌ه� بودم، صبح‌ه� که چشم‌های� را باز می‌کردم� قلم که روی کاغذ می‌گذاشتم� کتاب‌ها� دیگر را که می‌خواندم� در سرم در حال مرور خطوط کتاب و داستان بودم. خیلی جاها و خیلی چیزها را نمی‌فهمید�. عطرها و رایحه‌ه� مشامم را پر کرده‌اند� بوی داروهای گندزدای آتشخانه‌� مرکزی و خانه‌ها� عمومی، عطر‌ها� افیونی که شمیم جوانی‌شا� در دل گندزداها می‌پژمرد� عطر دره‌ها� کشمیر رحیلا، عطر وهاب، عطر کاوه که در پایان داستان با آب قاطی‌ا� می‌کند� به خود اسپری می‌کن� و شیشه را گوشه‌ا� پرتاب می‌کن� و خانه را ترک می‌کن�. علیزاده با قلمی زنانه گرد و خاک می‌کند� او هم مثل خانواده‌� ادریسی رویابین است و خودش را در تک‌ت� جزئیات آدم‌ها� قصه‌ا� تعریف می‌کن�. او خودش را چند تکه می‌کن� و در دل زن‌ها� خانه‌� ادریسی� جای می‌دهد� زن‌های� که در عین تفاوت از کلی واحد می‌جوشن�.
بله قطعا تمام افراد این داستان، تمام نام‌ه� رمز و رازی دارند و اشاره به چیزی می‌کنند� اما دلم نمی‌خواه� رمز‌گشای� کنم. دست و دلم نمی‌رو� دست به این گوی جادویی بزنم و تصوراتم از کتاب را دقیق کنم. می‌خواه� تا آخر عمر در تصاویری به هم بافته در جلوی چشمم وهاب و شوکت وسط حیاط کاردپرانی کنند، قهرمان‌ه� با نوای پیانوی لقا زیر چلچلراغ سرسرا دسته‌جمع� برقصند، شوکت و رکسانا پای بقیه را در دیگ‌ها� چرک‌تا� بشویند، رحیلا و لوبا در برق چشم‌ها� آبی قباد و ‌چش� عقیقی یونس، در سردناکی مه عمارت معلق باشند. هنوز نمی‌دان� از دل گردباد پراکندگی و آشفتگی ذهن غزاله علیزاده چه چیزی درونم متولد شده است، همه‌چی� شبیه یک آبی دوردست است، می‌بینمش� نمی‌خواه� به آن نزدیک شوم چون می‌دان� از بین می‌رو�.
Profile Image for Peiman.
599 reviews177 followers
May 30, 2024
خانه‌� ادریسی‌ه� یکی از بهترین رمان‌ها� سیاسی-اجتماعی ایرانه. در شروع کتاب چهار نفر در خانه‌� مجلل ادریسی‌ه� زندگی می‌کنند� خانم ادریسی، دخترش لقا، نوه‌� پسریش وهاب و مستخدم خونه یاور. خانه‌� ادریسی‌ه� در شهر خیالی عشق‌آبا� قرار داره. این کشور اخیراً دچار انقلاب شده، یک انقلاب کارگری-کمونیستی. داستان از جایی شروع میشه که آتشکارها به خانه‌� ادریسی‌ه� میان و پس از بازدید اعلام می‌کنن� به زودی افرادی برای استقرار در این خانه به اونجا میان و در واقع این مکان یک خانه‌� اشتراکی میشه. چندین نفر به خانه‌� ادریسی‌ه� میان و زندگی مشترک افراد طبقه‌� کارگر و فقیر با افراد مرفه(از دید تازه‌واردا�) شروع میشه. این کتاب به جز نقد جریان سیاسی آشنای موجود در کتاب به مسائل مهم اجتماعی دیگه‌ا� می‌پرداز� که چه بسا مهمتر از نقدهای سیاسی باشه. اولین موضوع تغییر و تطبیق افراد مختلف در شرایط مختلف. نکته‌� بعد نقد ظلمی که به زنان شده در طول نسل‌ها� مختلف، از خانم ادریسی و دختر عموی زیباش، تا دخترانش رحیل و لقا و حتی عروسش رعنا و زنان تازه‌وار� به خانه حتی قوی‌تری� اونها، قهرمان شوکت. موضوع بعدی موجود در کتاب، موضوع عشقه، هرچند کمرنگ‌ت� از بقیه‌� مسائل. کتاب شخصیت‌پرداز� خیلی خوبی داره و برای ساخته و پرداخته شدن این شخصیت‌ه� نیاز به موقعیت‌ها� زیادی داره و این موقعیت‌ه� گاهی باعث کسل کننده شدن کتاب میشه، اما من این مورد رو جزو عیوب کتاب نمی‌دون� چون هر کتابی که بیش از ۵۰۰ صفحه باشه اونم در دسته‌ها� سیاسی، اجتماعی، درام و ... که ماهیت هیجانی ندارند، خواه ناخواه گاهی کسل کننده میشه. سبک کتاب من رو یاد نویسندگان روس میندازه. کتاب جذاب به معنای سرگرم کننده بودن نیست اما از نظر «حرف برای گفتن» داشتن بسیار جذاب و خواندنیه.ه
Profile Image for sAmAnE.
1,242 reviews144 followers
August 22, 2021
ما همه چیزمان را با خیالمان می‌سازیم� تا هست نمی‌بینیمش� وقتی از دست رفت، خاطره‌ا� را ستاره باران می‌کنی�.
کل داستان در مورد خانه‌� ادریسی‌هاست� که توسط افرادی قرار است اشغال شود؟ آیا مسئله فقط اشغال یک حریم خصوصی‌ست�!
کتاب خوبی بود، داستان خلاقی داشت، داستانی که با شخصیت‌ها� جون گرفت، همان شخصیت‌ها� درمانده!
Profile Image for سارا.
283 reviews233 followers
October 23, 2020
امتیاز دادن به این کتاب یکی از سخت‌ترین‌ه� بود. خانه ادریسیها یکی از متفاوت‌تری� آثار ادبیات ایرانه، داستانی آشنا تو فضایی عجیب و وهم‌آلو� با شخصیت‌های� که دنیاهای متفاوتی دارند و خیلی‌هاشو� حداقل برای من غیرقابل درک بودند.
پیرنگ اصلی قصه خیلی جذابه، خونه‌ا� که از آدم‌ها� اشراف‌زاده‌� اون فقط چهار نفر باقی موندن و در انزوای کامل و دور از جامعه گرفتار ملال و روزمرگی شدند، اما با وارد شدن عده‌ا� از طبقه‌� کاملا متفاوت زندگیشون دست‌خو� تغییر بزرگی میشه.
ریتم داستان برای من کند نبود اما سخت پیش میرفتم، آدم‌ه� جذبم ��میکردن، مکالماتشون چیزی از دنیاشون رو بهم نمیداد و خیلی جاها واکنش‌ه� و رفتارهای شخصیت‌ه� رو غیرمنطقی میدونستم. با این وجود قلم این کتاب فوق‌العاد� قدرتمنده، همین دیالوگ‌ها� دوست نداشتنی برای من، پر از حرف‌های� بودن که در کنار هم آوردنشون اینقدر شاعرانه و جذاب کار هرکسی نیست. اما همین تلاش برای زیبانویسی باعث از هم گسسته بودن روایت و ضعف تو شخصیت‌پرداز� شده.
بخش سرگذشت‌ها� قهرمان‌ه� رو هم بی‌انداز� دوست داشتم، شاید تنها بخشی که آدم‌ه� برام زنده بودند، حتی با وجود کلیشه در بعضی از قصه‌ه�. داستان هرچی به انتها نزدیک میشد ساکنین خونه واقعی‌ت� می‌شدن� و راحت‌ت� میشد باهاشون همراه شد.
دلم میخواست بهش ۴ یا حتی ۵ بدم، در حقیقت دوست داشتم که بیشتر ازش لذت می‌بردم� اما با این حال تصویرش تو ذهنم موندگار و منحصر به فرده!
Profile Image for ZaRi.
2,319 reviews848 followers
September 6, 2015
...
به آلاچیق نزدیک شد.رکسانا برگشت:"ترسیدم!"
"از چی؟"
رکسانا خندید:"دشمنان"
"مگر دوستشان نداری؟"
"روح به زندگی می دهند"
"پس بیشتر از دوستان به تو می رسند."
"غیر از آن نمایشگر دوره گرد،دوستی نمی شناسم."
"دلداده چی؟"
"مفت گران بودند.کسی ادم را آن جور که هست نمیبیند؛هر تلاشی بیهوده است.باید قبول کرد.وقتی به پشت سرم نگاه میکنم،هیچ تاسفی ندارم."
دست روی زانو گذاشت،مهتاب انگشتهای بلند او را روشن کرد.وهاب کنار زن نشست:"لعنت به سایه های ویرانگر گذشته!روزهای اول به خودم دروغ می گفتم،پناه می بردم به شباهت ظاهری تو با رحیلا.بازی پرخطری انتظارم را می کشید.فهمیده بودم تو اصلن شبیه رحیلا نیستی،تصویر مقابل او بودی،از نوع زنهایی که مرا به وحشت می اندازند،مثل مادرم سودایی،موجودات فراری که هربار انها را میبینم،دلهره داریم مبادا دیدار آخر باشد."
رکسانا برخاست،با پلکهای نیمه بسته او را نگاه کرد:"زنهایی با این طبیعت زیاد دیده ای؟"
"همه جا ریخته! پشت هر دری منتظر نشسته!"
رکسانا کف دستها را روی هم گذاشت،زانو زد و پیشانی او در نور ماه درخشید:"چه عالی!"
وهاب با افسوس سر تکان داد:"هر صد سال یکی!"
زن نیم رخ ظریف را رو به آسمان گرفت.
مرد به سایه های درختان بر سنگفرش روشن خیره شد:"پیشترها اگر میگفتند مجذوب زنی خواهم شد از ته دل می خندیدم؛هیچ موجودی را بیرون از خودم نمیدیدم،تا تو ذره ذره آمدی به درونم؛با هر نبض من می تپی.فراغتی نیست.انگار بزرگت کرده ام،مثل احمقها با خیالت حرف می زنم."
رکسانا شانه را بر دیرک چوبی تکیه داد،به زمزمه گفت:"چه جور حرفهایی؟"
وهاب سر را پایین انداخت.از نگاه زن می ترسید،گرم بود و سرد،شکافنده،انگار چیزی از چشم او پنهان نمی ماند.نفسی کشید:"یادم نیست."
رکسانا نشست:"راست بگو!به آن زن هندی در کشمیر شبیهم یا نه؟"
مرد کف دست را بر پیشانی گذاشت:"تو همه چیز را کم رنگ میکنی!"
رکسانا نوک کفش را به زمین سایید:"تنها یک جمله! دلم میخواهد بدانم."
وهاب به ماه کرد:"تکرارش چه فایده دارد؟پرت و پلا می گویم! از هر جا عبور می کنی دنباله عطر تنت را می گیرم تا با خطهای پیکرت در فضا یکی شوم."
رکسانا انگشتها را در هم فرو برد:"تو از مارنکو شاعرتری!"
وهاب برافروخت:"مارنکو اصلن شاعر نیست! سالها در اتاقهای تنگ،شکوه تو را تلف کرد.قربانی او بودی،نه الهه الهامش.برای روزهایی که از تو دزدیده،افسوس میخورم،هر دوی ما را غارت کرده."
رکسانا اخم کرد:"من به پیشنهاد مارنکو آمدم اینجا."
وهاب شانه بالا انداخت:"تو را سرنوشت آورد اینجا.همچنان که مادرم را سالها پیش به تفلیس برد."
"می تواند برایم بمیرد."
"این آدم فقط می تواند برای خودش بمیرد! اما من زنده می مانم برای تو!"
رکسانا دست را بر شانه مرد گذاشت:"بوی گل یاس.کاش چیزی نمی فهمیدی!"
"افسوس می فهمم."
"فهمیدن ما را از هم جدا می کند."
"فرصت زیادی نداریم! سمت راستت را نگاه کن! مرگ ایستاده."
دست رکسانا را گرفت.بیا! او را برد به سوی چمنزار."دلم میخواهد خارهای پولکی را از دامنت بگیرم.تیغها به انگشتهایم فرو برود،یادگار زخمهای تو."
گیره زلف رکسانا باز شد.طره های آشفته مو،بر شانه وهاب ریخت.مرد عطر تارها را بویید؛سبک می شد و سایه ابرها،شاخه ها و پرتو ماه دورش می چرخید.
رکسانا به نجوا پرسید:"حیف! چرا رویاهای ما منتهی می شوند به حقارت؟"
"امشب کوتاه است.با تجربه های گذشته تلفش نکن!"
رکسانا علفهای مرطوب را نگاه کرد:"با چی تلف کنم؟"
"یک کمی با من! چون علف ایامم."
"علف خشک سر بام؟"
"نه .برای تو تازه مانده ام.بعد از این دلم میخواهد در تو زندگی کنم."
رکسانا از او فاصله گرفت:"نه.طاقتش را ندارم.باید بارم را سبکتر کنم."
"پابه پای هم سبک می شویم."
"آنقدر که نخهای دنیایمان ببرد؟"
"چون به هم گره خورده اند.چه ترسی داری؟"
"ترس از رها شدگی.دلم میخواهد به ریشه های اعماق زمین،هرچند پوسیده وصل باشم."
"کدام ریشه ها؟مارنکو؟"
رکسانا به او پشت کرد:"آخ که چقدر ابلهی!"
وهاب پیش دوید،رو به روی او ایستاد:"رکسانا! اینها به تو می خندند،هیچکدامشان عاشق نیستند،مقصودی دارند که میخواهند به آن برسند."
"تحمل من برای تو هم مشکل هست."
"قرار نیست تحمل کنم.فرق من اینست که هیچ چیز را برای خودم نمیخواهم."
زن بر تخته سنگی نشست.قطره های شبنم،روی کفشهای او می درخشید:"صدایت گرمست مثل مادرت.چه تصادفی! با او زندگی را شروع کردم.با تو شاید تمامش کنم!"
وهاب کنار او نشست:"رکسانا! مرا نترسان!"
"دیر شده وهاب!"
"از نو شروع می کنیم.دوباره به دنیا می آییم."
رکسانا پوزخند زد:"تو میتوانی؟"
"من گذشته یی ندارم.هر چه هست تویی!"
رکسانا طره های زلف وهاب را به هم ریخت:"پس کجا بودی؟"
"تصویرهایت را هر روز می دیدم"
رکسانا دست پس کشید:"به خاطر رحیلا؟"
مرد به چشمهای زن خیره شد:"حالا می فهمم! نگاه خودت جذبم می کرد.در بعضی عکسها لبخند می زدی،بی شادی و رنج،پیچیده،ساده،پیر و کودک.خیلی جوان بودی،اما در جسمت نمی گنجیدی،جز تبسم زورکی راهی برای نجات نداشتی،آنقدر به آن تصاویر نگاه کرده ام که روزنامه ها ساییده شده.راستی،کلاههایت کو؟"
"آخ! آن کلاهها! بخشیدمشان.درخانه های آشنایان دارند می پوسند."
"نه! نمیپوسند! با تو تماس داشته اند."
رکسانا دست بر لب فشرد و خندید:"ای پسربچه! خودم دیر یا زود خواهم پوسید."
وهاب در چمن چنگ فروبرد:"کابوس را ترجیح می دهی.دل بسته ای به فانی بودن!"
سر رکسانا به سینه خم شد:"زندگی کوتاه را عشق است!جاودانگی چه لطفی دارد؟"
"جادوی باستانی تو کوتاه نیست!-زنهای دوران گذشته در وجودت تکرار می شوند،نگاهت پرده در پرده تا ته تاریخ می رود،همه جا حضور داری....در تمام رویاهایم از دورانهای باستانی،رد پای تو را می بینم میدانم همه جا کنارت بوده ام،با نوازش سرانگشتهایت به خواب رفته ام.اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم در آوندهایم جریان داری-به این می گویم جاودانگی!"
رکسانا برخاست:"آه! تا به کجا می روی؟...بی حضور تو این خاطره تا آخر عمر در تاریکی باقی می ماند...."
وهاب خم شد و گلخارهای پولکی را از دامن او جدا کرد.
Profile Image for نیکزاد نورپناه.
Author8 books228 followers
August 13, 2019
وقتی انقلاب می‌شود� طبقه‌ا� که ثروت و قدرت داشته پایین کشیده می‌شو�. فاتحان املاک و دارایی‌ها� آنها را می‌گیرن�. در تران تا همین چند سال پیش املاک و عمارتهای گنده‌ا� بود که روی دیوارش با اسپری نوشته بودند متعلق به ستاد اجرایی فرمان امام. این روزها کمترند. تعدادی‌شا� به برج-باغ تبدیل شده‌ان�.

مالکین قبلی یا بایستی فرار کنند و یا بمانند و ذره ذره در نظام جدید -که دشمن‌شا� است- نابود شوند. این قرائت ساده و ساده‌لوحانه‌ایس� از هر انقلابی. کتاب اول خانه‌� ادریسی‌ه� هم چیزی نیست جز همین داستان ساده. در عشق‌آبا� عمارتی هست مال خاندان ادریسی. از اشراف یا شاید نجبای شهر. بهرحال از طبقات مرفه. انقلابی کمونیستی می‌شو� و فاتحین که به همدیگر «قهرمان» می‌گوین� خانه‌� ادریسی‌ه� را غصب می‌کنن�. آنها بو می‌دهن�. لباس‌هایشا� بد دوخت است با پارچه‌ها� زمخت.

لقا پیردختر خانواده است. وسواسی‌س�. چندین و چند جا بخاطر مواجهه با قهرمان‌ه� و رفتار زمخت‌شا� پشتش از نفرت تیر می‌کش�. بعد می‌رو� سراغ پیانواش، مونته‌ورد� و مندلسون می‌نواز�. مادرش (خانم ادریسی پیر) بگی نگی پشیمان است که چرا بعد از انقلاب زحمتکشان مهاجرت نکرده: «با رگ و ریشه به درخت بید، باغ و خانه چسبیده بود. ادعا می‌کر� وطنش را به هیچ جا نمی‌فروش�. حالا پی می‌بر� وطن او چند شعله‌� خرد آتش روی کوهساری دور بوده � خاکسترش مانده بود � ویرانه‌� بنایی پوک و موریانه خورده. در برابر لقا و وهاب خود را گناهکار می‌دانس� …�

عشق‌آبا� می‌توانس� تبریز باشد یا تران. یا هر شهر دیگری در ایران بعد از انقلاب.

وهاب نوه‌� سی ساله‌� خانواده‌� ادریسی مردیست کتابخوانده. طبعاً افسرده است، به همان روالی که در این کتاب همه چیز همان طوری‌س� که انتظارش را داریم. افسردگی‌ا� از همان نوع به‌خصوصی‌س� که محصول رفاه و بیکاری‌س�. با قرص می‌خواب� و با پرده‌ها� ضخیم در برابر نور از خودش دفاع می‌کن�. عطر عنبر به خودش می‌زند� عطری که کسی قریحه‌� درکش را ندارد. غاصبینِ خانه با وهاب و لقا و خانم ادریسیِ پیر بدرفتاری می‌کنن�. قالی‌ها� ظریف را لگدمال و کتابخانه‌شا� را آتش می‌زنن�. دنبال تساوی و عدالت و کشاورزی مکانیزه هستند. کتاب اول که ۳۰۰ص هست داستان همین همزیستی و زوال ادریسی‌هاس�. درشت و زمخت، لطیف و نرم را نابود می‌کن�. شخصیت‌ه� دقیقاً همین‌قد� متعارفند و قالبی. روایت هم همین‌قد� تکراری و قابل پیش‌بین�. افسوسی در کل کتاب جاریست. غصه بابت سرنوشت تلخ ادریسی‌ها� بابت اینکه با ترمه‌ها� ارزشمندشان شلوار کردی دوختند. بابتِ «هنر خوار شد جادویی ارجمند». همان‌های� که با غبطه منوتو و صدای آمریکا تماشا می‌کنن� و بابت نابودی «فرهنگ و هنر» آه می‌کشن� و «این آخوندا» را ناله و نفرین می‌کنند� احتمالاً بیان داستانی اعتقادات سرراست‌شا� را در خانه‌� ادریسی‌ه� پیدا می‌کنن�.

دیالوگ‌ه� همه طنازانه‌ان�. داستان را پیش نمی‌برند� هدف‌شا� صرفاً استفاده از عباراتی‌س� که باحالند و گاهی چاله‌میدان�. سردسته‌� فاتحین، «قهرمانْ شوکت» که زنی‌س� بددهن و هار با موهای وزوزی (بله، زحمتکشان عمدتا زشتند) در کل کتاب مشغول حاضرجوابی و یکی به دو با وهاب است؛ «فکّت را پیاده می‌کن�! از سگ بدترم اگر همه چیز تو را به باد ندهم!» پاسخ وهاب چیزیست همین‌قد� صداسیمایی: «داری بچّه می‌ترسانی� از امثال تو اگر بخورم، قُرم دنگم! بفرما، بگرد تا بگردیم!»

اصرار بر زیبانویسی باعث شده نویسنده فقط چیزهای بخصوصی را ببیند که برای‌شا� کلمه‌� فارسی زیبا و هوشمندانه دارد. دنیای کتاب و توصیفاتش محدود به همین‌هاس� و تکرارشان حوصله سربر. چایی از شُرنه قوری سرازیر شد توی فنجان. اصرار به استفاده از شُرنه باعث می‌شو� چندین و چند جا هی چایی‌ه� از شُرنه‌ه� جاری شوند. یا مثلاً هیزم‌سو� جایگزینی‌س� عالی برای شومینه. مرحبا. ولی چندبار باید در مورد هیزم‌سو� خواند؟ قهرمانْ قباد که پایش را در مبارزات از دست داده عصا ندارد. عصا مال عوام است. غزاله علیزاده «چوبپا» می‌زن� زیر بغل قباد و گمانم اقلاً پنجاه بار از این کلمه استفاده می‌کن�. آخر کتاب چیز زیادی از قباد نمی‌دانیم� او صرفاً «تیپ» است، اما از چوبپا چرا. وضعیت نورها هم به همین منوالند. تمامی نورهای کتاب -که زیاد هم هستند- یا نرمتابند و یا کجتاب. اما عمدتاً نرمتاب. اگر سرشماری ملاک مناسبی باشد می‌شو� گفت غزاله علیزاده نرمتاب را به کجتاب ترجیح می‌داد�. محصول جانبی رمان طبعا سطرهاییست که به تنهایی زیبا هستند، می‌شو� نقل‌شا� کرد و تشویق شد. اما همه می‌دانی� که رمان فرق دارد با کتابی قطور که لابلایش را با سطور زیبا ادویه‌پاش� کرده باشند.

نسخه‌ا� هم که برای ترکیب ناسازگار این دو طبقه می‌پیچ� هنر والاست. زبان مشترکی که شاید باعث تفاهم این دو وصله‌� ناجور شود. فکر بکر نویسنده. قهرمان شوکت در حیاط مشغول طناب‌بازیس�: «کف پاها را بالا می‌گرف� و نشان می‌داد� شاید به این هوا که بینندگان ضخامت و زبری پوست او را تحسین کنند.» در همین حال لقا می‌رو� پشت سازش: «صدای پیانو بلند شد. همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت، از دریچه‌ها� تالار در باغ پخش می‌شد� والسی از شوپن بود � شور شوکت فزونی گرفت، موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند.»

نوه‌� ننر خانواده، وهاب، قابلیتهای دیگری هم دارد. در یکی از همین روزهایی که قهرمانها در باغ مشغول مسابقه‌� پرتاب چاقو هستند، قهرمان شوکت دوباره به او پیله می‌کن�. می‌خواه� او هم شرکت کند. همانند عالیترین مثالهای اساطیری، وهاب بدون اینکه بداند، توانایی‌های� دارد که خودش هم از آنها بی‌خب� است. او که مشغول کانت و هگل بود حالا به زور مجبور می‌شو� چاقویی پرتاب کند و یاللعجب، چاقو می‌خور� به قلب هدف. همه دهانشان باز می‌مان�. توضیح بیشتری داده نمی‌شو�. نمی‌شو� هم چیزی گفت. احتمالاً شاهد بروزی ناب از «فر ایزدی» بوده‌ای�. سیاوشی که نمی‌دانست� می تواند از آتش رد شود. زیگفریدی که نمی‌دانست� فقط اوست که می‌توان� از شمشیر جادویی استفاده کند. وهاب هم یکی از همین‌هاس�. این مایه البته جالب است و مهیج. اینکه رسالت زندگی و «خویش‌کاری� وهاب در طول رمان به فعلیت برسد. اما چنین اتفاقی نمی‌افت�. صحنه‌� کاردپرانی در همان حد اشاره با فر ایزدی نوه‌� ادریسی‌ه� باقی می‌مان�. مابقی داستان، وهاب به همان زیست بی‌معن� و پراندن جملات گل‌درش� خودش ادامه می‌ده� و گاهی هم قوطی عطر عنبرش را بو می‌کش�.

کتاب دوم هم مسیرش مشابه است. خلاصه‌ا� می‌شو� «انقلاب فرزندان خودش را می‌خورد�. چیزی بیشتر از این هم نیست. انقلابیون دیروز و قهرمان شوکت خودشان مورد غضب دولت مرکزی قرار می‌گیرن�. تارو مار می‌شون�. تکه‌� خنده‌دا� کتاب دوم اواخرش است. نویسنده انگار که فهمیده بعد از اینهمه صفحه هنوز هیچ چیزی از آدمهای قصه‌ا� نگفته (چون مشغول توصیف هیزم‌سو� و شُرنه و گلهای قالی و پرهیب لای درختان بوده) ناگهان شروع می‌کن� شلاق زدن اسبهایش. سریع و فشرده گذشته‌� آدمهای متعدد قصه‌ا� را می‌گوی�. با داستانک‌های� که یکی از یکی کلیشه‌ای‌ترن�. دختر فلج و فقیری که «بی‌سیرت� شده. خودکشی می‌کن�. برادر نوجوانش از خشم خانه را آتش می‌زن� و متواری می‌شو�. مردهایی که مست و پاتیل می‌آین� خانه، زنشان را کتک می‌زنند� بعد کپه‌� مرگشان را می‌گذارن�. و قصه‌ها� مشابه دیگر که همه از حفظیم. شاید هم این قسمت کتاب بد نبود چون چندین بار به خنده افتادم، شدید و پرصدا جوری که البته کمی نگران شدم شاید منشا عصبی داشته باشند. با اینحال کتاب تمام شد. خوبها از اول تا آخر خوب بودند و بدها هم همینطور. ساز و کار انقلاب و زیر و زبر شدن طبقات جامعه توضیح داده شد. گمانم بعد از خواندنش با خیال راحت‌تر� می‌شو� برای نابودی ایران و چندهزار سال تمدنش تاسف خورد. من البته کمی هم به حال وقت و اعصابی که از خودم تلف کردم افسوس خوردم. احتمالاً اگر کلمه‌ا� به نام «حرص‌خوانی� داشته باشیم می‌شو� توصیف مختصر برخورد من با خانه‌� ادریسی‌ه�.
Profile Image for Sana.
259 reviews132 followers
February 10, 2020
لطفا از این کتاب غافل نشید بخونین خیلی دوسش داشتم
Profile Image for Maryam Shahriari.
256 reviews953 followers
September 1, 2013
از آن دسته کتاب‌ه� بود که هم اذیتم کرد و هم لذت‌بخ� بود. �
اذیت شدم چون هوای خانه را نفس می‌کشید�. چون طبق عادت معمول کتاب‌خوانی‌های� در داستان فرو می‌رو� و تا تمام نشدنش بخش بزرگی از ذهنم درگیر آن باقی می‌مان�. درست است خواندنش سه روز بیشتر طول نکشید ولی عین دو شبی که بعد از بستن کتاب خوابیدم در خواب دنیایی شبیه آن کتاب را دیدم! از بیماری‌ها� خاص من است البته. شما نترسید!�
لذت بردم چون مدام کتاب را می‌بست� و به اسم نویسنده نگاه می‌کرد� و می‌گفت� یعنی باور کنم چنین شخصیت‌پرداز� قوی‌ا� کار یک نویسنده زن معاصر است؟ چون داستانی می‌خواند� که در عین واقعی بودن پر از نماد و اسطوره بود.�
لذت بردم چون من هم مثل شخصیت‌ها� کتاب در راه تغییر درد کشیده‌ا� و اذیت شدم...�



یکشنبه 10 شهریور 92
تران
Profile Image for Ghazal.
78 reviews96 followers
December 1, 2020
خانه‌� ادریسی‌ه� جایی‌س� برای "آدم‌های� که به درد دنیا نمی‌خورن�". این آدم‌ه� "با تبسمی بی‌گذشت� و آینده" و خالی از رویا زندگی می‌کنند� اما مگر "واقعیت درنده چه عیبی دارد؟".

علی‌رغ� نظراتی که پیش از شروع خوانده بودم، این کتاب صرفا راجع به زن‌ه� و دغدغه‌هایشا� نیست، شخصیت‌پرداز� مردهای داستان به خوبی شخصیت‌پرداز� زن‌هاست� در این رمان هر نوع آدمیزادی وجود دارد و نویسنده، انسانیت مشترک بین آنها را به تصویر می‌کش�. می‌توان� بگویم این کتاب بهترین اثری بود که تاکنون از یک نویسنده‌� زن ایرانی خوانده‌ا�.
Profile Image for Sara Khosravi.
82 reviews12 followers
January 29, 2024
یک هفته از تمام کردن کتاب گذشته است و همچنان موفق نشده ام چیز یا چیزکی در موردش بنویسم.
فقط اینجا یادداشت میکنم که غزاله علیزاده بسیار بزرگ است و تحسین برانگیز. ظرافت دارد و زیرک است و دقیق و باسواد و آگاه. یک نویسنده ی کامل.
شاید یک زمانی که بزرگ تر شوم، بتوانم چیز یا چیزکی بنویسم درخور علیزاده و ادریسیها.
Profile Image for Sara Bakhshiani.
216 reviews40 followers
April 6, 2022
اول از این موضوع بگذریم که من اسم این کتاب و با کتاب خانه لهستانی ها همیشه اشتباه میگرفتم و فکر میکردم که خوندمش جوری که نزدیک بود تو همخونیش شرکت نکنم :دی
ولی الان که تمومش کردم فهمیدم حقیقتا از زمین تا اسمون باهم فرق دارن و فقط اون کلیت خونه بودن توی داستان که به هم شبیه کرده این دوتا رو.
کتاب چهار تا بخش داشت که خب از نظر من بخش اولش خیلی قابل لمس تر و بهتر نوشته شده بود همینجور که به پایان کتاب نزدیک میشدم,نه اینکه داستان کم بیاره ولی اتفاق ها خیلی تند و بی دلیل اتفاق میفتاد و یا شخصیتای داستان خیلی سریع به نظرم تغییر رفتار دادن :/
بخاطر همین اخرای داستان و خیلی سعی کردم کتاب و نزارم کنار و برم سراغ کتاب بعدی
درموردتوصیف هایی که داشت داخل داستان واقعا قشنگ بود و به دل می شست البته اگ از اندازه کافی نمیگذشت
خلاصه روی هم رفته از این که خوندمش پشیمون نیستم چون حین خوندنش حس خوبی داشتم :)
مین.
Profile Image for MaSuMeH.
171 reviews236 followers
October 22, 2015

داشتم به غزاله علیزاده فکر میکردم و خانه ادریسی هایش،به عشق آباد و شهری که هیچ عشقی در آن نبود. به تمام آن صحنه های زنده کتاب،به تعریف جدید از زن،که نویسنده پرده از رخش فرو می کشید و پشت بندش مقام تقدیس شده ی زنان زیبای خاموش را به چالش فرا میخواند و سحرشان را باطل میکرد. داشتم به این کتاب فکر میکردم و تعریف دیگری که از زن های متفاوت به من داد. از حسی که در جانم نشاند و من هرگز نتوانستم درهیچ قالبی برایش توصیفی بنویسم جز یک همدلی عمیق با غزاله و عشق آبادش.
خوب است این کتاب،خیلی خوبتر از خوب.


پاییز 94
Profile Image for Zahra.
48 reviews27 followers
March 25, 2022
عزیزانم، تموم شد بالاخره این کتاب
خب من شاید خیلی نتونم نظر بدم در موردش چون حقیقتا باهاش ارتباط زیادی نگرفتم و از تموم شدنشم بسی خوشحالم
فقط در همین حد که نوع نگاه نویسنده جالبه، لغات درست حسابی‌ا� توش استفاده کرده، دیالوگا خوبن و فضاسازی و شخصیت پردازی فوق‌العاده‌�
با اینکه یه جاهایی توصیفات و توضیحات اضافه‌� و دوس داری اسکیپ کنی ولی در کل کار بسیار قوی‌ا� بود. ولی خب باید هم‌فا� داستان باشی که بتونی کانکت شی باهاش
Profile Image for Saman.
1,168 reviews1,072 followers
Read
September 2, 2008
خانم (غزاله علیزاده) متولد 27 بهمن 1325 در شهر مشهد بود. معروف‌تری� رمان او را "خانه ادریسی‌ه�" می‌شناسن� که سه سال پس از فوت ايشان٬ جایزه "بیست سال داستان‌نویس�" ایران را به دست آورد

او که فارغ‌التحصی� رشته علوم سیاسی از دانشگاه تران بود برای مطالعه فلسفه و سینما به دانشگاه سوربن فرانسه رفت

سفر ناگذشتنی٬ دو منظره٬ چهارراه٬ تالارها و شب‌ها� تران از دیگر آثار ادبی اوست. او سال ۱۳۷۳ جایزه بهترین مجموعه داستان سال را به خاطر کتاب "چهارراه" دریافت کرد

چهار اثر نخست وي در مجموعه‌ا� با نام "با ��زاله تا ناکجا" در سال هزار و سيصد و هفتاد و هشت توسط نشر توس منتشر شده‌اس�

غزاله علیزاده پس از دوبار خودکشی ناموفق٬ 21 اردیبهشت ماه ۱۳۷۵ در روستای جواهرده رامسر خود را از درختي حلق‌آوي� كرد. او به سرطان مبتلا بود

براي آشنايي بيشتر با اين نويسنده، لينك زير را مي‌گذار�



Merged review:

در ميان رمان‌ها� منتشر شده پس از انقلاب، رمان خانه‌� ادريسي‌ه� از جايگاه ويژه‌ا� برخوردار است. اگر بخواهم در يك جمله منظور خود را بيان كنم، بايد عرض كنم كه رمان (خانه‌� ادريسي‌ه�) در زمره‌� ادبيات داستاني جدي اين سرزمين قرار مي‌گير�. همچون آثار گلشيري، بزرگ علوي، چوبك، هدايت، آل‌احم� و چند نفر ديگر كه داستان‌نويس� براي ايشان امري جدي بود نه تفنني

در اين كتاب مرحوم عليزاده واقعاً از تمام تكنيك‌ها� داستان نويسي در حد و اندازه‌ها� داستان‌نويس� ايران و توان خود به خوبي استفاده كرده است. زبان روايت داستان، خام نيست. شخصيت� پردازي‌ه� به خوبي انجام شده است. مكان وقوع داستان به هوشمندي انتخاب شده و در آخر خواننده، اگر خواننده‌ا‌� دانا و آگاه باشد، از خواندن چنين رمان خوبي لذت خواهد برد
Profile Image for amin akbari.
312 reviews156 followers
September 14, 2019
به نام او

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
حالا که نگاه میکنم میبینم که چقدر سخت جانم که توانسته ام دویست صفحه از خانه ادریسیها را بخوانم . دوستانی که مرا میشناسند میدانند که چقدر از نیمه کاره رها کردن کتاب بدم میاد و به ندرت پیش میاید کتابی را به انتها نرسانم ولی وقتی که از یک سوم رمان خانه ادریسیها گذشتم احساس حماقت عجیبی بابت بطالت وقتم بهم دست داد
دقیقترین توصیفی که میتوان از این مقداری که خواندم بکنم این است: پرت و پلا

خانم علیزاده!
ما را به سختخوانیتان این گمان نبود
Profile Image for Jila.
92 reviews8 followers
August 22, 2019
بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست..

«هیچ کسی ملکوت خدا را نخواهد دید مگر آنکه دوباره زاده شود.»
Profile Image for Mahla.
26 reviews1 follower
September 16, 2023
خیلی وقت پیش، ویدیویی از غزاله علیزاده دیدم که با حالتی مضطرب از علاقه‌� به نویسندگی می‌گفت� اون اتفاق باعث شد که درباره‌� تحقیق کنم و نامه‌� تلخِ خداحافظیش رو بخونم و در نهایت با «خانه‌� ادریسی‌ها� آشنا بشم.
این کتاب شما رو درگیر خودش می‌کنه� از همون پاراگراف اول متوجه می‌شی� که با یک اثر معمولی طرف نیستید و قراره داستان متفاوت و جالبی رو بخونید.
کتاب زندگی خانواده‌� مرفهِ چهارنفره‌ا� رو روایت می‌کن� که از اجتماع به دور و منزوی هستن و از خانه‌� بزرگ اما بی‌روح‌شو� جز در موارد ضروری خارج نمی‌شن� تا روزی که انقلابی در اون کشور رخ می‌د� و عده‌ا� تازه‌وار� به نام آتشکار که بعدها لقب "قهرمان" می‌گیرن� تحول بزرگی رو در زندگی این خانواده ایجاد می‌کن�. در اوایل داستان شاید با قهرمان‌ه� ارتباط نگیرین اما رفته رفته توجه‌تو� رو به خودشون جلب می‌کن� و درگیرشون می‌شی�.
داستانِ رشد شخصیت‌ها� مختلف توی شرایط سخت و غیرقابل پیشینی، می‌تون� موضوع اصلی کتاب باشه. شخصیت‌های� که نه خوبی مطلق هستن و نه بدی مطلق و قضاوت درباره‌شو� با خواننده‌س�.
نویسنده بسیار توانا و خلاقه و انتخاب واژه‌ه� و جمله‌ه� خیلی درست و به اندازه‌س�. جزئیات خیلی زیبا و لطیف روایت شدن به طوری که تصور فضای داستان خیلی راحت‌ت� شده و گاهی حس می‌کنی� که به همراه خانواده و قهرمان‌ه� عضوی از خانه‌� ادریسی‌ه� هستین.
این نکته انکارناپذیره که زن‌ه� در این داستان نقش بسیار مهمی دارن و هر کدوم‌شو� با توجه به شرایطی که در زندگی تجربه کرده، می‌تون� مطیع، عاشق، منزوی، سخت، متحجر یا متجدد باشه.
پس از گذشت حدود دو هفته از پایان این کتاب، حس آدمی رو دارم که دوستی رو از دست داده و احساس دلتنگی زیادی داره. صحنه‌‌ها� خیلی از دیالوگ‌ه� و جمله‌ها� این کتاب تا همیشه توی ذهن من باقی می‌مون�. امیدوارم روزی همه‌� ما چیزی بسازیم که شکستنی نباشه و در خاطره‌ه� بمونه :)
اگر داستان‌ها� عمیق و واقع‌گرایان� براتون جالب هستن، خوندن این کتاب رو توصیه می‌کن�.
این رو هم بگم که حجم این کتاب بالاست و حوصله‌� زیادی رو می‌طلب� پس؛ برای مخاطبی که تازه شروع به خوندن کتاب کرده یا توقع داستانی پرشور و هیجان و با حال و هوای خوب داره، مناسب نیست.
Profile Image for Shamim Valian.
125 reviews37 followers
July 12, 2020
نمیتونم بگم کتابی بود که من میپسندم یا به سلیقه م نزدیکه، چون نیست. اما نمیتونم جادویی بودنش رو انکار کنم. قلمی توانمند که فضاها رو چنان زنده کرده که میتونی بوی عطر عنبر وهاب و صابون لقا و عطر کشمیر رحیلا و رکسانا رو توی سطرهای کتاب حس کنی. تجربه ی دشوار و متفاوتی از کتاب خوانی بود... هر چند با مغلق نویسی همیشه مشکل داشته م، ولی زمانی که برای نفس زدن در فضای این کتاب گذاشتم، می ارزید.
Profile Image for محمد شکری.
171 reviews171 followers
June 27, 2020
پیش از خواندن متن زیر دو نکته را درنظر بگیرید:ر
یک- متن زیر گاه و بی‌گا� داستان را فاش می‌کن�
دو- اگر کتاب را خوانده‌ای� مستند «محاکات غزاله علیزاده» ساخته پگاه آهنگرانی را هم باید ببینید تا گوشه و کنار متن زیر برایتان روشن‌ت� شود. در متن زیر هرجا از «محاکات» حرف زده‌ا� منظورم همین مستند مذکور است

خانه‌ا� که گاه روشن و گاه تیره است
به دست دادن برآوردی کلی از خانه ادریسی‌ه� بسیار دشوار است. کتاب همانطور که اکثر منتقدین گفته‌ان� سبکی روسی دارد - تا حدی که گاهی که یادم می‌رف� چه می‌خوان� با خودم فکر می‌کرد� این دست‌اندازه� تقصیر مترجم است! مانند بیشتر رمان‌ها� موفق روس، شخصیت‌ه� دامنه احساسی بسیار گسترده‌ا� دارند و گاه فکرهای بلندبلند مؤلف را می‌توانی� در آن بشنوید که البته این از درخشش‌ها� اثر است. به نخستین جمله کتاب توجه کنید: «بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ا� ناگهانی نیست؛ بین شکاف� چوب‌ها� تای ملافه‌ها� درز دریچه‌ه� و چین پرده‌ه� غبار نرمی می‌نشین� به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزای پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند». این آغاز طلایی، یک رمان بی‌نق� را مژده می‌دهد� مگر نه؟ سالی که نکوست از بهارش پیداست
ولی اینطور نیست. با اینکه می‌دان� اکثر منتقدین مطرح این اثر آن را در وصف جزئیات و توجه به ظرایف ستوده‌اند� برای من این دقت و حوصله در پرداخت اصلا یکدست نبود. دیری از آغاز گیرای اثر نمی‌گذر� که از نیمه اول جلد اول نوعی ملال در اثر موج می‌زن�. جلد دوم که آغاز می‌شو� حس می‌کنی� زود قضاوت کرده‌ای� و مانند رمان‌ها� کلاسیک تازه سربالایی را با هر مشقتی رد کرده‌ای� و ازینجاست که سیر بیرونی حوادث و سیر درونی شخصیت‌ه� شما را غرق خواهد کرد. ولی باز هم چندان امیدوار نمی‌مانی� و باز دلزده می‌شوی�. همین درخشش‌ه� و این تاریکی‌ها� همین جاذبه‌ه� و دافعه‌ها� ممتد است که برآورد کلی از «خانه ادریسی‌ها� را دشوار می‌کن�
ولی چه اتفاقی می‌افتد� چرا مدام با قبض و بسط داستانی، با قوت و سستی قلم نویسنده مواجه می‌شویم� چرا ابعادی از شخصیت‌ه� و پیرنگ کلی داستان گشوده می‌شو� که با بی‌میل� رها می‌شود� حین خواندن داستان من به پاسخی رسیده بودم که «محاکات علیزاده» آن را تایید کرد: خود نویسنده. از روی متن می‌توا� مطمئن بود که حالات درونی علیزاده، شور، امید، جسارت و حتی تمرکز او چقدر متغیر و چقدر دستخوش تغییر بوده‌اس�. هر جلد، به ویژه در بخش‌ها� ابتدایی، مانند گیاهی که تازه خریده باشید، شاداب و بالنده و بی‌نق� است و پس از مدتی گویی نه آفتاب خورده و نه آب دیده (یا شاید برعکس، شاید هم آفتاب زیادی خورده و هم آب زیادی دیده) است: کم کم زرد و افسرده و بی‌حا� می‌شو�. این قوت و ضعفِ مداوم برای من هیچ دلیلی ندارد جز قبض و بسط حالات درونی خود نویسنده. در نظر داشته باشید که تنها پنج سال پس از چاپ این کتاب است که علیزاده پایان حساب‌شد� زندگی خودش را، بنا بر توصیف دخترش سلما، «مثل یک تابلوی نقاشی کلاسیک» رقم می‌زن�
این تحلیل و زوال نه تنها در کل اثر، بلکه در بخش‌ها� بسیاری از کتاب هم دیده می‌شو� که ایده آن در حد نوعی نبوغ می‌درخش� اما پرداخت آن نشان از دل‌مردگی‌ه� و پوچ‌انگاری‌ها� گاه و بی‌گا� نویسنده نسبت به اثرش دارد (شاید بخاطر اینکه چندان از سوی دیگران تشویق نشده است). از بهترین این بخش‌ه� می‌توا� به مجلس تاریخ‌خوان� یونس که گذشته «قهرمان»ها را بازگو می‌کن� و مراسم پاشویه پیش از دستگیری اشاره کرد؛ وقایعی که مانند سکانس‌ها� طلایی یک فیلم در ذهن خواننده خواهد ماند اما علیزاده آنها را مانند عقیق تراش‌نخورده‌ا� در رکاب کرده‌اس�. وقایع اپیزودیکی که نه مستقلا از غنچگی خارج شده‌ان� و نه چندان به شکفتگی داستان کمک می‌کنن�

از علیزاده تا لقا، رکسانا و وهاب (و برعکس؟) � یک فروریزی
یکی از امور پذیرفته شده در نقد رمان این است که مؤلف، خواه ناخواه، تجربه زیسته خود را به داستان منتقل می‌کن�. یکی از انواع این انتقال، انتقال مستقیم این تجارب به شخصیت‌ها� داستان است. ولی خود این انتقال چگونه ممکن است؟ گمان می‌کن� می‌توا� دست‌ک� دو نوع انتقال درونیات مؤلف به شخصیت‌ه� را درنظر گرفت: (۱) فراریزش یا سرریز کردن که نوعی تولید فهم جهان توسط مؤلف و نیز نوعی فرار از باری است که نویسنده بر دوش خود حس می‌کند� و (۲) فروریزش یا تجزیه شدن که نوعی تخلیه، نوعی تهی شدن از درون و پخش شدن تدریجی خود مؤلف در آثاری است که از خود به جا می‌گذار�. تجربه کم و احتمالا متفاوت من می‌گوی� اولی معمولا راهی برای خلاصی مؤلف از مواجهه سنگین و صورت‌بند� نشده‌ا� با جهان است؛ و دومی راهی برای فرار از تنهایی، برای یافتن خود در جهانی که بیشتر می‌شناسی� بیشتر به آن تعلق داری و بیشتر در آن خودت هستی.
وقتی «خانه ادریسی‌ها� را می‌خواند� حس کردم علیزاده دارد تجزیه می‌شو�. این کتاب نوعی فروریزش او در شخصیت‌هاس�. وقتی «محاکات» را دیدم مطمئن شدم که این تجزیه برای او نوعی تخلیه و فرار از بار تنهایی و حتی بار پوچی هم بوده‌اس�. این پوچی گاه از محتوای نوشته فراتر رفته و به انگیزه خود نویسنده هم بازگشته و برای همین پرداخت اثر از نظر من یکدست نبود. سبک تالیف داستان (اگر همانی باشد که محاکات نشان داده) هم موید همین است: نوعی تخلیه شفاهی که فرصت تبدیل به متن را ندارد: باید گفته شود و توسط منشی نگارش شود: «مثل مولوی که اشعارش را به حسام‌الدی� چلپی دیکته می‌کرد»�
این فروریزش در چند شخصیت به خوبی دیده می‌شو�: لقا که تنها در هنگام نواختن همانی بود که باید باشد، وهاب که درمیان جمع باز هم همیشه تنها بود و رکسانا که بازیگری را برای پوشاندن آنچه بود انتخاب کرده بود: همو که به لقا و وهاب آموخت حقیقت آن‌قد� پیش‌پ� افتاده است که با دروغ هیچ فرقی ندارد. به همین دلیل رکسانا و پس از مدتی وهاب و لقا می‌توانن� به سادگی دروغ بگویند. این سه ویژگی و مطابقت آن با خود علیزاده را به ویژه وقتی گفته‌ها� مادر و دختران علیزاده را در محاکات بشنوید تطبیق خواهید داد

دیگری، تغییر و اصالت: تفسیری واقع‌گرایان� از داستان
مهم‌تری� درون‌مای� اثر از نظر من تاثیر دیگری است:� این دیگری است که به شما امکان تغییر می‌ده� یا این امکان را از شما سلب می‌کن�
از یک سو، ورود دیگری‌ها� ناخوانده، قهرمان‌ها� بی‌سروپا� که در ظاهر مثل جهنم عذاب‌آو� و نامانوس‌ان� به وضوح بر سردی و بی‌روح� اعضای خانواده اثر می‌گذار�. لقا از انزوای دینی و وهاب از انزوای فکری خود «به اجبار»� بیرون می‌آین�. امری که برای آنها ناخوشایند و برای خانم ادریسی (مادر لقا و مادربزرگ وهاب) ‌خوشاین� است: هم به این دلیل که از این سردی و سرخوردگی بدش می‌آی� (کنایه‌ها� او در جلد اول) و هم به این خاطر که خود را مقصر این سردی و سرخوردگی لقا و وهاب می‌دان� (اعترافات او در جلد دوم). البته قهرمان‌ه� تنها در نقش تغییردهنده ظاهر نمی‌شون�. آنها به تدریج با پذیرفتن وهاب و لقا، با گشودگی به گفتگو با آنها، تغییرپذیر هم می‌شون�. یوسف، گلرخ و بچه‌ها� کوکان و مهم‌ت� از همه شوکت اوج این تغییر را نشان می‌دهن�
از سوی دیگر ولی دیگری می‌توان� مانع هرگونه تغییر هم بشود. دیگری در نقش ساختاری «سرنوشت»ساز به ویژه در سرگذشت زنان خاندان ادریسی مشخص می‌شو�. در نگاه اول و به ویژه با توجه به آنچه شخصیت‌ه� (خانم ادریسی، رکسانا و وهاب) می‌گوین� بین رحیلا و رعنا از زمین تا آسمان فرق است: وهاب رحیلا را زنی اثیری، نماد پاکی و دست نیافتگی می‌دان� و رعنا (مادرش) را زنی هوس‌باز� بی‌مسئولی� و ناچیز. رکسانا برعکس رحیلا را زنی سرسپرده به سرنوشت محدود خود به عنوان جنسی دوم تحقیر می‌کن� و رعنا را زنی که جسارت رسیدن به چیزی را داشت که می‌خواس�. ولی واقعیت این است که هر دو روایت از محدودیت دید رنج می‌بر�. رعنا و رحیلا یک سرنوشت داشتند: عاقبت هر دو حسرت و رنج و زوال در خاندانی و جامعه‌ا� بود که حتی با اینکه انتخاب‌ها� فردی آنها متفاوت بود به آنها اجازه نمی‌دا� متفاوت زندگی کنند و بمیرند. نه تنها رحیلا و رعنا، بلکه رکسانایی که با کسی که می‌خواس� ازدواج کرد و لقایی که اصلا ازدواج نکرد هم همین سرنوشت را داشتند: پشیمانی و حسرت نسبت به گذشته. دیگری می‌توان� عامل تغییر باشد، ولی می‌توان� عامل حبس و رکود هم باشد

امید، اخلاق و مسئولیت: نقدی آرمان‌گرایان� به داستان
تفسیر فمنیستی (و رایج‌ت�) تنها تفسیر ممکن از داستان نیست. تفسیر واضح‌ت� آن می‌توان� نسبتی مستقیم‌ت� بین متن و بافتار، بین محتوای اثر و شرایط اجتماعی و تاریخی نویسنده برقرار کند. داستان به احتمال زیاد در همان دهه ۶۰ در ذهن علیزاده شکل گرفته‌اس�: آتشکارها با سلاح و آرمان خود «رژیم سابق» را برانداخته‌ان� و حالا خانه را گرفته‌ان�. بعضی منتقدین (با توجه به تاریخ نگارش؟) می گویند مضمون داستان امید است! بله، البته که آتشی که یاور آن بیرون می‌بین� می‌توان� آتشی در دل، بارقه امید، باشد. اما من تعجب می‌کن� که آن کورسوی آتش را که معلوم نیست چقدر واقعی است ببینیم اما این را نبینیم که آتش‌کاره� یک بار آتش در دل همه کاشته بودند و محصول همین آتش‌خان� مرکزی است. معلوم نیست که آیا آتش آن بیرون می‌مان� یا خاموش می‌شو� اما معلوم است که همین حالا در جامعه چه نتیجه‌ا� به بار آورده‌اس�: تباهی. این تباهی البته مانند آنچه درباره نظام مردسالار گفتم، تنها تباهی ناشی از ظلم (آینده تیره چه با سرسپردگی رحیلا و چه با طغیان رعنا) نیست؛ بلکه تباهی ناشی از پوچی است. این پوچی جایی نه برای اخلاق و نه برای اتحاد نمی‌گذار�: می‌توا� دروغ گفت تا کمی اوضاع تیمور یا گلرخ بهتر شود اما این بهبود تنها فردی و تنها درون این سقف آهنین باقی می‌مان�. نتیجه این پوچی چیزی جز مرگ مسئولیت جمعی نیست: اگر وهاب رخت خودش را از ورطه اجتماع بیرون می‌کش� و تنهایی به کشمیر می‌رو� و اگر لقا به پیشگامان می‌پیوند� تنها به خاطره‌ا� از خانه و امیدی به آتش پای کوه به پایان می‌رسد� همه و همه یعنی زمینی برای امید واقعی وجود ندارد. امید روی ظلم ریشه می‌دوان� اما روی پوچی گمان نکنم. شاید مهاجرت (وهاب)، تن دادن (لقا) یا حتی خودکشی (غزاله) تنها راه‌ها� تاریک این نوع نگاه باشد
Profile Image for Hodove.
160 reviews176 followers
December 14, 2019
واقعا یکی از عجیب ترین تجربه‌ها� داستان خوانی‌� بود. نظرات خیلی از دوستان رو راجع بهش خوندم. بعضی ایراداتی که به خط سیر داستان و دیالوگ‌ه� گرفته بودن رو وارد می‌دونم� با این حال جذابیت کتاب برام به حدی بود که بهش نمره خوبی بدم. فضاسازی کتاب به خصوص اولش که خواننده رو وارد قصه می‌کن� خیلی جادویی و جذابه.
اینکه آیا این انقلابی که توی کتاب اتفاق میفته رو مثل انقلاب سرخ کشورهای اروپای شرقی نشون داده و فضای کتاب جوریه که انگار توی ایران نیست برام هم جالبه هم سوال. یک جاهایی منظور نویسنده برام شفاف نبود، آیا کنایه به وضعیت انقلاب ایرانه(در اواخر دهه شصت)؟ آیا کنایه به چپ ها و حکومتهای کمونیستی و سوسیالیستیه؟
امیدوارم در جست‌� جوهام راجع به این کتاب یه توضیحی درباره قصد و نیت نویسنده پیدا کنم:)
Profile Image for Negarin.
47 reviews14 followers
February 24, 2025
خانه ادریسی‌ه� بیش از هر چیز روایتی است شاعرانه. زنانگی و لطافت نگاه نویسنده در نوع کلماتی که به کار می‌بر� و توصیفات دقیق و ظریفی که از اطراف دارد کاملا مشهود است. به گمانم دلیل علاقه شخصی‌ا� به این کتاب، همین شاعرانگی و لطافت باشد. اثری با ریتم کند و آرام که توصیفات شاعرانه، شخصیت‌ها� پرداخت‌شد� و جذاب و توجه بی‌نظیر� به جزئیات آن را به اثری خواندنی تبدیل می‌کن�.

خانه ادریسی‌ه� روایتی است از زندگی یک خانواده منزوی اشرافی که در عمارتی بزرگ در سرزمینی خیالی زندگی می‌کنن�. داستان خانه� ادریسی‌ه� از آن‌ج� شروع می‌شو� که در محل زندگی خانواده ادریسی انقلابی شکل می‌گیر�. یکی از اندیشه‌ها� اساسی حزب هدایت‌کنند� این انقلاب، عدم وجود مالکیت خصوصی است. به همین دلیل خانه‌� بزرگ خانواده ادریسی که سال‌ه� در انزوای کامل در آن زیسته‌ان� مصادره شده و به خانه‌ا� عمومی تبدیل می‌شو� که سیلی از انسان‌ها� مختلف به آن سرازیر می‌شون�. خانه ادریسی‌ه� داستان مواجهه شخصیت‌ها� منزوی خانواده ادریسی با انسان‌های� است که در خانه آن‌ه� اسکان داده شده‌ان�. روایتی از خشم، ترس و البته عشق.

درست نمی‌دان� منظور نویسنده از برخی قسمت‌ها� این کتاب همانطور است که من برداشت می‌کن� یا خیر. با مطالعه دیگر یادداشت‌ها� نوشته شده پیرامون این کتاب نیز به جایی نرسیدم. معتقدم مقصود غزاله علیزاده از برخی قسمت‌ها� این کتاب نقد حزب چپ و کمونیسم است. ماشینی شدن انسان بعد از حکومت کمونیسم، تقلیل انسان به ابزاری برای رسیدن به اهداف دیگر و مرگ هنر، لطافت و شاعرانگی چیزهایی است که اگر کتاب را با این اندیشه بخوانیم کاملا مشهود و مشخص است.

بزرگ‌تری� نقطه قوت خانه ادریسی‌ه� شخصیت‌پرداز� و دقتی است که غزاله علیزاده به جزئیات شخصیت‌ه� دارد. با آن‌ک� تعداد شخصیت‌ه� در این کتاب زیاد است اما همگی آن‌ه� با دقت خوبی پردازش شده‌ان�. همگی شخصیت‌ها� یکتا هستند که قصه‌� خودشان را دارند. شخصیت‌های� با انگیزه‌ه� و ارزش‌ها� متفاوت که تمامشان به خوبی برای خواننده معرفی می‌شون�.

اما بزرگترین نقطه ضعف کتاب کم بودن عنصر کشش در پی‌رن� داستان است. شاید اگر بر خلاف من پیوند خوبی با نثر شاعرانه کتاب برقرار نکنید خواندن خانه ادریسی‌ه� حوصله‌تا� را سر ببرد و چه بسا نصفه و نیمه رهایش کنید.

اما اگر به کتاب‌ها� با ریتم آرام، با توصیفات هنرمندانه و جزئی و شخصیت‌های� که همیشه در ذهنتان رسوب می‌کنن� علاقمندید، خانه ادریسی‌ه� انتخاب مناسبی برای مطالعه است.
Profile Image for Faranaj.
127 reviews4 followers
October 28, 2021
دل و جرئتش را دارید؟ من پیرم، ولی نه این‌قد� که روی وعده‌ها� پادرهوا جان دیگران را فدا کنم. شما نک‌ونا� می‌کنید� چون که مأیوس‌اید� اما وقتی کار بالا بگیرد بیش از همه به زندگی چسبیده اید. روشن‌فکرها� سرخورده، هرگز درخور اعتماد نیستند، ضعف نفس دارند، شیفته شهرت و افتخارند، خود را مرکز هستی می‌دانن�.


داستان از آخرین نفس‌ها� یک خاندان اشرافی شروع می‌شو�. خاندانی که از آن فقط و فقط ۳نفر از ۳ نسل خاندان مانده‌ان�. مادربزرگ(خانم ادریسی)، عمه لقا دختر خانم ادریسی و وهاب نوه‌� خانم ادریسی و برادرزاده‌� لقا. آن‌ه� زندگی اشرافی را پشت سر‌گذاشته‌ان� با وسواس‌ه� و عادت‌ها� خاص خود تا اینکه آتش‌کاره� برای زندگی جمعی به خانه‌� آن‌ه� می‌آین�... هر شخصیت مشخصه‌ه� و ویژگی‌ها� خاص خود را دارد. در خلال داستان بستر تغییر شخصیت‌ه� با خوبی فراهم شده و شخصیت‌ه� به صورتی معقول دچار تغییر می‌شون�. رفته� رفته پرده از گذشته‌� خاندان ادریسی، مرگ رحیلا دختر دیگر خانم ادریسی، زندگی آتش‌کارها� وارد شده که خود را قهرمان می‌خوانن�. در ابتدا مخاطب آتشکارها را از دیدگاه ادریسی‌ه� افرادی اضافی و با فرهنگ و شخصیت سطح پایین می‌بین� اما رفته رفته با آشنایی با آن‌ه� با زندگی آن‌ه� و پستی و بلندی و مشکلاتشان آشنا می‌شو�. این دو دسته یعنی ادریسیها و آتشکارها رفته رفته به یکدیگر خو می‌گیرن� و تا حدودی باعث تغییر یکدیگر می‌شون� اما ایدئولوژی شکل گرفته در مکانی که دقیقا مشخص نیست و زمانی که دقیقا مشخص نیست و شناور است دچار افول می‌شو�. در هسته‌� مرکزی آتشخانه،دیگر آتشکارها دچار فساد می‌شون� و در مقابل آتش‌کارها� قدیم و درستکار قرار می‌گیرن� پس خانم ادریسی، قباد و چند تن دیگر از آتشکارها را دستگیر می‌کنن� و احتمالا می‌کشند� در ادامه اسطوره‌ا� از آنها ساخته می‌شو� و امیدی در دل لقا و وهاب که شاید زنده باشند...‌د� نهایت باز چند تن از خانواده‌� ادریسی می‌مانند� درمانده، تنها و تغییر یافته... با حکومت و سیاستی که هیچ با آرمان‌هایشا� همخوانی نداشت...


در ادبیات داستانی ایران...کتابی‌س� بس خواندنی و حرفه‌ا�...
Profile Image for Farnaz.
351 reviews130 followers
May 20, 2020
به نظرم بین کارهای علیزاده می‌ش� گفت بهترین و پخته‌تری� کار. سوای نقص‌های� که انگار الگووار در کارهای علیزاده به چشم می‌خور� (توصیفات طولانی که گاه ملال‌انگی� می‌شن� سانتی‌مانتالیسم� قاطی کردن مرزهای تاریخ و خیال و...) این کتاب از جنبه‌ها� بسیاری مثل نگاهش به زنان و شیوه‌ا� که در روایت پیش می‌گیره� ارجاعات اسطوره‌ا� و چیزهایی از این دست مهم و خوبه.
و در کل ‏پیشنها� می‌کن� که بخونیدش و اگر دنبال خوندن یه نقد حسابی راجع‌ب� «خانه‌� ادریسی‌ها� و در کل نثر علیزاده هستید، آب دستتونه بذارید زمین و مقاله‌ا� که «محمد مختاری» به عنوان «پیچیدگی� سرنوشت یک خانه» روی این رمان نوشته رو بخونید.
Profile Image for Somayeh Pourtalari.
119 reviews95 followers
September 25, 2020
یکی از بهترین آثار ادبیات فارسی معاصر و بحق كه از قدرت نويسندگي غزاله متعجب شدم...

۲۰ تیر ۱۳۹۹
Profile Image for Sadra Kharrazi.
459 reviews70 followers
November 11, 2024
"پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند."

از طرفی خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم این کتاب رو بخونم؛ چون مدت زیادی بود که میخواستم بخونمش و بالاخره فرصتش به وجود اومد.
از طرفی خیلی ناراحتم چون که اصلا ازش خوشم نیومد.یعنی به رغم تعاریفی که شنیده بودم، انتظارات بالایی داشتم و فکر می‌کرد� که قراره ازش لذت ببرم ولی اصلا اینطوری نشد و تمامش برام خسته کننده بود و موضوعش، فضاسازیش و شخصیت‌ها� مطابق میلم پیش نرفت

البته که پر جملات زیبا بود که دلم نمیاد ننویسمشون

"از آتش اینجا و کوه، یک مشت خاکستر به جا مانده. کاری به کار مردم ندارم؛ با عشق به آنها عمر تلف کردم؛ تا سحر بیدار می‌نشست� به هوای دیدن کورسوی چراغهای شهر. (شیارهای کنج لبها با تبسّمی اندوهگین محو شد) نقش طبیب آنها را بازی می‌کردم� غافل از این‌ک� به شفادهنده احتیاج ندارند، جلّاد می‌خواهند� کسی که از او بترسند"

"خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شده‌ا� به انتهای دنیا. هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه به زور می‌کشند� وسط مضحکه."

"جنگ و خشونت دور باطلی‌س� که تصاعدی، وسیع می‌شو�. وقتی گردونه راه بیفتد، روزبه‌رو� بیشتر خون می‌ریز�. ما روشنایی آتش را به آنها تحمیل می‌کردیم� با حکومت می‌جنگیدی� نه با جهالت. از آزادی بیزار بودند، چون آن را نمی‌شناختن�. این کلمه مثل حباب، معلّق و بی‌اعتبا� بود. از هر قوم و دسته دورش جمع شدند و فوتش کردند، تا ترکید و رفت."

"ما همه چیز را با خیالمان می‌سازیم� تا هست نمی‌بینیمش� وقتی از دست رفت، خاطره‌ا� را ستاره‌بارا� می‌کنی�."
Displaying 1 - 30 of 214 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.