

“به تصوير درختى
كه در حوض
زير يخ زندانى ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
� همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشانى ام مى كاهد �
در حريق باز مى كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواى دور شدن كشتى ها
كه كالاشان جز آب نيست
� آبى كه مى خواست باران باشد �
و بادبانهاشان را
خداى تمام خداحافظى ها
با كبوتران از شانه ىِ خود رم داده...”
―
كه در حوض
زير يخ زندانى ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
� همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشانى ام مى كاهد �
در حريق باز مى كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواى دور شدن كشتى ها
كه كالاشان جز آب نيست
� آبى كه مى خواست باران باشد �
و بادبانهاشان را
خداى تمام خداحافظى ها
با كبوتران از شانه ىِ خود رم داده...”
―

“یغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج هایش را در خواب هایتان تکرار می کنید
خورشید، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم های من، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنو س های رنج جهان می زایند
تنایم
از آن زمان که شیدایی خجسته ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد”
― گُل بر گُسترهٔ ماه
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج هایش را در خواب هایتان تکرار می کنید
خورشید، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم های من، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنو س های رنج جهان می زایند
تنایم
از آن زمان که شیدایی خجسته ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد”
― گُل بر گُسترهٔ ماه

“شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانها� که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخ�
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهه� به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازه� پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچهها� جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد&ܴ;
― خطاب به پروانهه� و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم
نیامد
دویدم از پیِ دیوانها� که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخ�
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهه� به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازه� پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچهها� جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد&ܴ;
― خطاب به پروانهه� و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم

“پی� از آن که واپسین نفس را برآرم �
پی� از آن که پرده فرو افتد �
پی� از پژمردن آخرین گل �
برآن� که زندگی کنم �
برآن� که عشق بورزم�
برآن� که باشم.�
د� این جهان ظلمانی �
د� این روزگار سرشار از فجایع �
د� این دنیای پر از کینه �
نز� کسانی که نیازمند منند �
کسان� که نیازمند ایشانم�
کسان� که ستایش انگیزند،�
ت� دریابم �
شگفت� کنم �
بازشناس� �
ک� ام �
ک� می توانم باشم�
ک� می خواهم باشم،�
ت� روزها بی ثمر نماند �
ساع� ها جان یابد�
� لحظه ها گرانبار شود�
هنگام� که می خندم �
هنگام� که می گریم �
هنگام� که لب فرو می بندم�
د� سفرم به سوی تو �
ب� سوی خود �
ب� سوی خدا �
ک� راهی ست ناشناخته �
پُ� خار�
ناهموار،�
راه� که، باری�
د� آن گام می گذارم �
ک� در آن گام نهاده ام �
� سر ِ بازگشت ندارم�
ب� آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را �
ب� آن که شنیده باشم خروش رودها را�
ب� آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.- �
اکنو� مرگ می تواند�
فرا� آید�
اکنو� می توانم به راه افتم�
اکنو� می توانم بگویم .�
ک� زنده گی کرده ام ...�
مارگو� بیکل�
ترجم� از شاملو�
نميدون� چرا حس ميكنم اين شعر فقط با ترجمه و دكلمه خود شاملو عاليه �
�
حتما دكلمه رو بگوشيد
خواستم لينك بزارم،منتهي نميشه :(.�”
―
پی� از آن که پرده فرو افتد �
پی� از پژمردن آخرین گل �
برآن� که زندگی کنم �
برآن� که عشق بورزم�
برآن� که باشم.�
د� این جهان ظلمانی �
د� این روزگار سرشار از فجایع �
د� این دنیای پر از کینه �
نز� کسانی که نیازمند منند �
کسان� که نیازمند ایشانم�
کسان� که ستایش انگیزند،�
ت� دریابم �
شگفت� کنم �
بازشناس� �
ک� ام �
ک� می توانم باشم�
ک� می خواهم باشم،�
ت� روزها بی ثمر نماند �
ساع� ها جان یابد�
� لحظه ها گرانبار شود�
هنگام� که می خندم �
هنگام� که می گریم �
هنگام� که لب فرو می بندم�
د� سفرم به سوی تو �
ب� سوی خود �
ب� سوی خدا �
ک� راهی ست ناشناخته �
پُ� خار�
ناهموار،�
راه� که، باری�
د� آن گام می گذارم �
ک� در آن گام نهاده ام �
� سر ِ بازگشت ندارم�
ب� آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را �
ب� آن که شنیده باشم خروش رودها را�
ب� آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.- �
اکنو� مرگ می تواند�
فرا� آید�
اکنو� می توانم به راه افتم�
اکنو� می توانم بگویم .�
ک� زنده گی کرده ام ...�
مارگو� بیکل�
ترجم� از شاملو�
نميدون� چرا حس ميكنم اين شعر فقط با ترجمه و دكلمه خود شاملو عاليه �
�
حتما دكلمه رو بگوشيد
خواستم لينك بزارم،منتهي نميشه :(.�”
―
Jila’s 2024 Year in Books
Take a look at Jila’s Year in Books, including some fun facts about their reading.
More friends�
Favorite Genres
Biography, Children's, Classics, Crime, Ebooks, Mystery, Philosophy, Poetry, Romance, and Young-adult
Polls voted on by Jila
Lists liked by Jila