سلما لاگرلوف بیتردی� یکی از بزرگتری� و نامآورتری� داستانسرایا� سوئد است. کارهایش بیشتر از افسانهه� و داستانها� محلی منطقه ورملاند مایه میگیرد� که از برکت توان کمنظی� داستانسرای� او در کتابهای� ماندنی شدهان�. در سال ۱۹۰۹ با جایزه نوبل ادبیات از او قدردرانی شده است.
Selma Ottilia Lovisa Lagerlöf (1858-1940) was a Swedish author. In 1909 she became the first woman to ever receive the Nobel Prize in Literature, "in appreciation of the lofty idealism, vivid imagination and spiritual perception that characterize her writings". She later also became the first female member of the Swedish Academy.
Born in the forested countryside of Sweden she was told many of the classic Swedish fairytales, which she would later use as inspiration in her magic realist writings. Since she for some of her early years had problems with her legs (she was born with a faulty hip) she would also spend a lot of time reading books such as the Bible.
As a young woman she was a teacher in the southern parts of Sweden for ten years before her first novel Gösta Berling's Saga was published. As her writer career progressed she would keep up a correspondance with some of her former female collegues for almost her entire life.
Lagerlöf never married and was almost certainly a lesbian (she never officially stated that she was, but most later researchers believe this to be the case). For many years her constant companion was fellow writer Sophie Elkan, with whom she traveled to Italy and the Middle East. Her visit to Palestine and a colony of Christians there, would inspire her to write Jerusalem, her story of Swedish farmers converting into a evangelical Christian group and travelling to "The American Colony" in Jerusalem.
Lagerlöf was involved in both women issues as well as politics. She would among other things help the Jewish writer Nelly Sachs to come to Sweden and donated her Nobel medal to the Finnish war effort against the Soviet union.
Outside of Sweden she's perhaps most widely known for her children's book Nils Holgerssons underbara resa genom Sverige (The Wonderful Adventures of Nils).
Магический реализм присущ не только латиноамериканской литературе, но и творчеству шведской писательницы, Нобелевскому лауреату Сельмы Лагерлёф. Эта повесть наполнена пасторальной северной лирикой, притчевой размеренностью и поэтикой, по-детски наивной чистотой. Есть что-то сказочное в этой повести. Это сказка о преданности, о любви, прошедшей испытание безумием, и наполняющей жизнь смыслом.
آقای حبیبی عزیز، مرد دوستداشتنی، باسواد و نماد تلاش، این چه انتخابی بود؟ چرا باید آکادمی نوبل در روزگاری که از اعتبار کمی هم برخوردار نبود، آگوست آستریندبرگ رو که نمایشنامه نویس توانایی بود رو از جایزه منع کنه و در نهایت بین خودیه� این خانم رو که نویسنده� درجه چهار پنجی بیش نیست رو بعنوان برنده اعلام کنه؟ حالا دلایل سیاسی و فشارهای به ظاهر حقوق بشری و اعتراضات فمینیسته� به کنار ولی آخه... بعد نکته جالب این هست که من برخی از کارهای این خانم رو در لیست بهترین داستانها� قرن در بین چندین مجله و سایت معتبر دیدم که البته شایان ذکر هست که هیچکدوم از اینه� برای این کتابی جایی نداشتند. با داستانی دم دستی و حکایتگون� در یک فرم بسیار ساده و بدون ذرها� تعلیق و در نهایت شعارزده طرف هستیم و انقدر این مسائل دستمالی شدن که شاید نهایت جذابیت این کتاب در صورتی باشه که مادران خلاصه� رو حفظ کنن و یک شب قبل خواب، برای بچهها� سه الی پنج سالشون تعریف کنن. یک ستاره به خاطر ترجمه� آقای حبیبی که از زبان اصلی هم ترجمه نکرده بود و این حرکت هم باز از ایشون بعید بود.
کتاب روایتی افسانه ای از عشق است، البته بیشتر هنرِ چگونه عشق ورزیدن است. افسانه ای بودن کتاب از همین نام کتاب آغاز می شود، ویولن دیوانه. حال یک ایهام به وجود می آید که خودِ ویولن دیوانه است یا شخصِ صاحبِ ویولن یک دیوانه است. پس از خواندن کتاب می شود این چنین دریافت که هر دو تفسیر یکیست چون ویولن و هده هر دو به هم وابسته اند و وجودِ هرکدام بسته به وجودِ دیگریست. هِده پسری است که دانشجوست ولی علاغه وافری به نواختن ویولن دارد، عقل و هوشش منوط به شنیدن و زدن ویالون است. حال او برای نجات خانه و خانواده و امرار معاش تصمیم به جدایی از ویولن می گیرد. او مدام دچار شکست های پیاپی می شود و همین باعث زوال عقلش می شود. همه او را دیوانه می خوانند و هده از خانه می رود تا دست فروشی کند. اینگرید، دختریست که در چند برهه زمانی حساس بر سر راهِ هده سبز می شود و سرنوشتشان به هم گره می خورد، سرنوشت هر جور شده آن ها را ناخواسته به هم مرتبط می سازد. ویولن به مانند دمیدن روحیست بر کالبد شنوندگانش، آن ها را مسرور می کند و خون را در رگ هایشان جاری می سازد و خاطراتشان را بازیابی می کند و عقل را سرجایش می نشاند. گفته بودم کتاب داستان ِ هنرِ عشق ورزیدن است. عشق هده با ویولن، عشق اینگرید به هده و عشق مادر هده به فرزندش. این عشق ورزیدن ها کاملا درونیست و بدون توجه به شرایط و ظواهر و پول و سن. عشقی است افسانه ای. کتتب ابعاد روانشناسانه بسیاری دارید و در لا به لای جملات و خطوط کتاب، لاگرلوف این نظریه ها را اندک اندک به خورد خواننده می دهد. تلفیق روانشناسی و افسانه و عشق و کمی اضطراب و دلهره باعث شده تا کتاب خواندنی و جذاب باشد. در نهایت این ویولن است که زوال را از بین می برد و باعث شادی و خوشی در پایان هستیم، همانگونه که پایان همه افسانه ها به خوشی ختم می شود.
اول از همه عنوان کتاب توجه ام را جلب کرد. بعد متوجه جایزه نوبل شدم و بعد از تک تک لحظاتی که درحالِ خوندنش بودم حس خوب گرفتم.خیلی حیفه که معرفی این کتاب رو زیاد جایی نمی بینم. از اون کتاب هایی که تهش میگم خوشحالم که خوندمِ ش. توی مقدمه مترجم اشاره کرده ترجمه از متن فرانسوی صورت گرفته و ممکن است کمبود هایی هم باشد. متن اصلی به سوئدی هستش ،نوشته سلما لاگرلوف. داستان در Uppsala رخ می دهد .در عمارت دوطبقه ی بلندی دور از مرکز شهر. حالا که پدر مرده است ،هده وظیفه دارد عمارت را حفظ کند ،پس آلین ویولن او را می گیرد تا او به زندگی برسد. شخصیت دیگری که با او مواجه میشویم اینگرید است کسی که از گور بر می خیزد ... دیگه نمیگم از داستان مبادا اسپیول شه. •فض� سازی قشنگی داره و توصیف های زیبایی رو نویسنده به کار می بره: (یک روز نزدیک غروب بود هنگام بر آمدن ماه زمین از برف سفید بود و دریاچه از یخ درخشان. درخته� به رنگ قهوها� مایل به سیاهی سر به آسمان داشتند و آسمان از سرخیها� غروب شعله ور بود.) همه چیز این داستان قشنگ بود، از پایان بندی گرفته تا روند داستان. •حت� شخصیت هایی که ساخته بود هم، بسیار قابل توجه هستن. و حالا چند سوال که هنوز جواب کامل و قانع کننده ای برای خودم پیدا نکردم : •چر� ویولن دیوانه؟ � آیا خودِ ساز ویولن دیوانه است؟ � یا نوازنده آن دیوانه است؟ گویی نمیشود این دو را از هم جدا کرد . •� سوال دیگر این است که چرا بز؟(اگه داستان رو بخونید متوجه میشید که منظور از بز چیست) البته خیلی کامل میاد میگه هاا ولی مثلا باز فکر میکنم چرا حیوان دیگری رو انتخاب نکرد، یعنی به قول یکی از استاد ها واقعا این منطقی ترین و بهترین راه بود؟
همه چیز حکایت از آن میکرد که خوابگاهش تابوتی راستین است و اتاقش گوری راستین و خودش تا چند دقیقه پیش جسدی بوده است در آن گور. تازه به وحشت افتاد. وحشتی مرگ بار. وحشت از این که ممکن بود در این دقیقه به راستی مُرده باشد. دور نبود که جسدی وحشتناک باشد، که به زودی شروع به گندیدن کُند. او را در این گور گذاشته بودند و به زودی زیر تودها� از خاک مدفون میش� و کسی جز مشتی خاک به حسابش نمیآور� و میان زندگان جایی نمیداش�. خوراک کرمه� میشد و هیچکس ککش نمیگزی�. زیرا این حال برای همه عادی بود.
بچه که بودم یه انیمه� سریالی از تلویزیون پخش میش� به اسم ماجراجوییها� شگفت انگیز نیلز که من خیلی دوست داشتم. وقتی بزرگت� شدم فهمیدم این انیمه رو ژاپنیه� از روی کار یه خانم سوئدی به نام سلما لاگرلوف ساختند و این خانم هم اولین زنی هست که نوبل رو سال 1909 برده. ساله� بعد وقتی برای کنکور ارشد سینما و تئاتر آماده میشدم� تو کتاب تاریخ سینمای بوردول خوندم که دو تا از بزرگترین کارگردانها� دوران صامت، که از قضا سوئدی بودند، یعنی ویکتور شیوستروم و مورتیس استیلر بیشتر آثارشون رو از روی کتابها� این خانم ساختند. خیلی مشتاق بودم که یک اثر از ایشون بخونم و هیچ اثر ترجمه شدها� ازش وجود نداشت و در نهایت موفق شدم کتاب «آشفتگان شیفته» ترجمه� پرویز داریوش رو که ساله� بود چاپ نمیشد� از کتابخونه� شخصی فردی در اصفهان بخرم. بعد از اون این کتاب و امپراتور مغولستان ترجمه شد و البته خود من هم چندین فصل از کتاب اول این نویسنده، افسانه گوستا برلینگ رو به انگلیسی خوندم. در هر حال من با خوندن گوستا برلینگ یه پیشزمینها� داشتم که چقدر میتون� این نویسنده وسط داستانها� رئالیستیا� رگهه� فانتزی و سوررئالیسم و حتی رئالیسم جادویی وارد بکنه و از این اتفاق شوکه نمیشد�. به همین دلیل این کتاب با تمام شباهتهای� که به قصهها� پریان و فولکلور داره، تو ذوقم نخورد. این کتاب من رو یاد فیلمها� گییرم� دلتور� مخصوصاً هزارتوی پن مینداخ�. فقط مشکلش کوتاه بودنش بود و حس میکن� تو این حجم کم اتفاقات انقدر سریع میافتا� که اصلاً متوجه چون و چرایی� نمیشد�. کلی هم سؤال بیجوا� گذاشت برام، مثل اون سیاهبان� دقیقاً نقششون چی بود؟
کتاب خوبی بود اگه این رو در بیست سالگی میخوند� احتمالا خیلی ازش خوشم میاوم�. سبک رئالیستی و سورئالیستی و ادغام واقعیت و رویا در هم رو در این کتاب شاهد هستیم. ما همه محتاج به عشق و محتاج به محبت هستیم پس روا نیست عشق و محبت خود را از دیگران دریغ کنیم. میشه گفت خلاصه� این کتاب رو در این شعر "محبت" میتون� خلاصه کنم: از محبت تلخه� شیرین شود وز محبت مسه� زرین شود از محبت دردها صافی شود وز محبت دردها شافی شود
No puedo creer lo maravillosa que es "La leyenda de una casa solariega" de Selma Lagerlöf. Es como una combinación perfecta entre cuento de hadas y horror gótico, pero con un toque de simbolismo espiritual que te hace reflexionar sobre seguir tu propia verdad interior frente al deber exterior. Los peligros de escuchar más la persuasión de los demás, por muy bien intencionadas que sean, que tu propia convicción interior. Atreverse a amar y despertar las propias pulsiones interiores, así como las propias sombras.
La historia gira en torno a Gunnar Hede, que después de la muerte de su padre, hereda la propiedad de Munkhyttan. No obstante, debido a su comportamiento irresponsable, descuidando su educación y entregándose excesivamente al violín, la finca cae en un estado de abandono gradual que lleva a la familia a la pobreza. Sin embargo, motivado por las críticas de su maestro Alin, decide cambiar su estilo de vida y se aventura disfrazado de campesino en el mundo para ganar dinero como comerciante y saldar las deudas familiares. Desafortunadamente, una inversión fallida lo sumerge en una confusión mental que lo lleva a vagar por el mundo como un alma trastornada. Durante sus viajes, se encuentra con una hermosa joven llamada Ingrid, cuyo destino difícil lo impactó profundamente incluso cuando ella era apenas una niña y él un joven terrateniente. Estos dos personajes, tienen vidas entrelazadas por el destino, pero son incapaces de reconocerse en el mundo real. Sin embargo, en el mundo de los sueños, encuentran su verdadero yo.
A pesar de ser una historia corta, no más que un cuento, Lagerlöf empaca una trama increíblemente profunda que te atrapa desde la primera página. La casa solariega, inspirada en la infancia de Selma, cobra vida como un personaje más, reflejando el estado de ánimo de quienes la habitan. El estilo único de Lagerlöf es evidente en cada página. A pesar de la simplicidad de la historia, su prosa refinada te sumerge en un mundo de fantasía y realidad entrelazadas.
"La leyenda de una casa solariega" no solo habla del poder del amor para redimir y sanar, sino también de la importancia de la música y la naturaleza para mantenernos cuerdos en tiempos difíciles.
En resumen, esta novela es una joya literaria que merece ser leída y apreciada. Estoy encantada de haber descubierto a Selma Lagerlöf, la primera mujer en ganar un Premio Nobel de Literatura, y esta breve obra maestra no me ha decepcionado en lo más mínimo.
як мінімум ця книжка відкрила для мене непересічну постать Сальми Лаґерлеф, яку я раніше знала лише як дитячу авторку.
це історія про власника маєтку, який після трагічної історії з загиблими козами, втрачає глузд і стає сільським дурачком (але не втрачає бізнес), та про надміру вразливу сироту з добрим серцем. загалом за рівнем сентименталізму твір наближається до "Марусі" Квітки-Основ'яненка, хоча б, здавалося, книга була написана аж у 1899 році, втім, мені видається це певною стилізацією. наївна романтична історія перемішується з магічним реалізмом і постійно підкидує нам якісь казкові сюжети: спляча красуня, попелюшка, красуня і чудовисько. підозрюю, що це відсилки до якихось шведських версій казок, але я, на жаль, їх не знаю, тож орієнтуюсь на знайомі прапорці.
мій найулюбленіший епізод - це ірреалістичний приїзд пані Скорботи, монстриці, що хоче заселити дім нашого героя своїми кажанами (зараз там лише одна кімната з ними) і не дозволити маєтку знову розквітнути.
deuxième roman que je lis de l'autrice (les deux à la suite d'ailleurs), et j'ai vraiment aimé celui-ci ! j'ai aimé l'histoire que j'ai trouvée prenante du début à la fin, j'ai adoré comment se mêlent le destin de deux personnages qui sont ~en quelque sorte~ seuls au monde, j'ai adoré les descriptions des humains autour des musiciens, des sentiments humains, de l'amour, et j'ai aussi apprécié ce petit côté presque fantastique qui est présent pendant tout le roman. une autrice que j'ai envie de continuer à découvrir.
Ingen kan skriva som Selma Lagerlöf. Berättelsen är kort, inte mer än en novell egentligen, men på dessa få sidor har hon lyckats packa in en helt otrolig historia. Läs den!
‘La leyenda de una casa solariega� de Selma Lagerlöf es una novela especial, distinta a todas las demás. Tiene la base de una novela realista de gran profundidad psicológica, pero también posee la épica de las leyendas tradicionales y la magia de los cuentos infantiles. Aunque es algo atípica, es una de las historias de amor más bonitas que he leído nunca. Sin embargo, es probable que si me parece tan bonita realmente sea porque es atípica.
Los protagonistas son una huérfana sin un verdadero hogar y un joven de familia rica venida a menos que, después de perder la casa familiar, cae en una locura particular. Las vidas de estos dos personajes se cruzan varias veces pero ellos son incapaces de reconocerse; coinciden, se salvan varias veces el uno al otro, se enamoran, pero siguen siendo incapaces de reconocerse. Esto en la realidad, porque en el mundo de los sueños sí que son capaces de reconocerse tal como son y amarse.
La casa en decadencia del título está basada en la casa familiar donde Selma Lagerlöf pasó su infancia, una casa que después la familia perdió por culpa de las deudas. Selma nunca olvidó esa casa, se puso a escribir, se hizo famosa, ganó el Nobel y, al fin, pudo volver a comprar la casa. La casa es más que una casa, es como un palacio encantado de un cuento de hadas, un ser vivo que refleja el estado de ánimo y los sentimientos de quienes lo habitan. Y es ahí donde reside el mayor talento de Selma Lagerlöf: en saber combinar a la perfección el mundo real con la fantasía. En esta novela, el mundo de las ensoñaciones es tan real como el mundo real; los dos están perfectamente entrelazados.
‘La leyenda de una casa solariega� en último término habla del poder redentor y sanador del amor, un concepto que para algunos puede parecer anticuado, pero a mí no. Habla de cómo un pequeño gesto de una persona puede cambiar la vida de otra, entiende el amor como un fuerza capaz de salvar a las personas, como la unión de dos almas castigadas por el destino. Pero también habla de la importancia de la belleza de la música (y por extensión, del arte) y de la naturaleza, como las dos únicas cosas que nos pueden hacer conservar la cordura. A parte del amor, claro está.
کتاب به عنوان رمان کوتاه عاشقانه شناخته شده. ولی به نظر من بیشتر از اینکه عاشقانه باشه روانشناسانه و نمادین هست. داستان جوانی رو نقل میکنه که ویولنش رو ازش جدا میکنن و با این کار بخش بزرگی از هویتش ازش جدا میشه. کم کم تبدیل به آدمی دو شخصیتی میشه که از یه شخصیتش بعنوان هده گونار نام میبرن و از دیگری «دیوانه» و «بز». و دو شخصیت از وجود هم بیخبرن. گاهی یادآوری گذشته باعث میشه «دیوانه» به «هده» برگرده ولی ناپایداره و باز در شخصیت جدیدش گم میشه. فقط در پایان کتابه که با نواختن ویولن انگار دو شخصیت دوباره در هم حل میشن. عشق به ویولن باعث درمان هده میشه یا عشق به اینگرید؟ کتاب متاسفانه کمتر دیده شده و توضیح و نقد درموردش پیدا نکردم. دلم میخواست بدونم «بز» نماد شیطانه؟ جریان بانوی سیاه چی بود؟ دوست داشتم بدونم برداشتم از کتاب تا چه حد درست یا غلط بوده. ترجمه� سروش حبیبی گرچه زیباست ولی به نظر میاد پر از دخل و تصرف باشه. استفاده از اصطلاحات و ضرب المثلهای فارسی حداقل اینطور نشون میده. یا مثلا اسم کتاب که کلا چیز دیگه ای انتخاب شد که گرچه انتخاب قشنگیه ولی به اصل کتاب وفادار نیست. ترجمه ی لغت به لغتش میشه «قصه ی یک عمارت».
رمانی آشفته و بسیار ضعیف که به دلیل شخصیت پردازی ضعیف آن مخاطب با قصه همراه نمیشود و شخصیت ها در سطح مانده و عمق پیدا نمیکنند و طبعا تحول شخصیت ها نیز برای مخاطب غیر قابل درک میشود. ویژگی شخصیت ها در یک خط یا نهایتا یک پاراگراف بیان میشود و نویسنده تنها به بیان آن کفایت میکند و در شخصیت نهفته نمی گردد در نتیجه نه ویالون زدن مرد باور پذیر میگردد و نه رویابافی های دخترک . هم چنین چون ماجرا از دل کنش و واکنش شخصیت ها به وجود می آید نیز به دلیل درنیامدن شخصیت بسیار ضعیف و عقب افتاده باقی می ماند .
Gullig bok! Var lite skeptisk först, i och med att den är så gammal men jag tyckte verkligen om den. Som en saga. Hon lyckas balansera mitt emellan något gotiskt/mystiskt, något religiöst och en hyllning till kärleken som läkande, växande kraft. Det är så fint hur de där två trasiga personerna träffas på kyrkogården och sedan räddar varandra ömsesidigt. Gillar också att ”fru Sorg� som är en känsla beskrivs som en slags vampyrperson.
یک کلاسیک کمتر شناخته شده از نویسنده ای سوئدی. ترجمه خوب و بی نقص سروش حبیبی همراه با چاپ خوب نشر چشمه( که یک کمی بعید هست ازشون اینجور کارهای تمیز و شسته رفته) داستان عشق و هنر که هر دوی اونها آدمها رو به سرشکستگی و نابودی میکشند و هر دوی اونها هم میتونند انسان رو نجات بدن. گونار نالید که « من میخواهم باز دیوانه شوم. من طاقت سلامت ذهن را ندارم. تاب تحمل سیاهی گذشته ام را ندارم»
Історія максимально нагадує чарівну казку, чи навіть усі чарівні казки одразу, - зачарований і перетворений на безумця герой- "принц", якого героїня - сирота, яку вхяли у прийомну родину і яку любить названий батько, відсутній і неуважний, але гнобить "мачуха", змушуючи робити хатню роботу і дорікаючи лінню і мрійливістю - має впізнати у дикій, майже тваринній формі безумця і "розчаклувати", розбудити силою своєї любові. Тут є й інші елементи казкових сюжетів - наприклад, героїня зас нає мертвим сном, її ховають, але герой пробуджує її своєю музикою (як і сам себе пізніше), ізольований від світу зачарований маєток, де зупинився час, добра бабуя-помічниця, яка живе в ізольованій хатинці в лісі, сюжет про персонажа, який пішов з дому в чужі краї і повернувся з нечуваними багатствами... якщо задуматися, майже кожен елемент оповіді казковий, але в цілому історія не містить чарівних істот, магії чи перетворень - вона написана у реалістичний, хоча й дуже поетичний, спосіб. Мабуть, єдиними чарівними речами у книжці є музика і кохання (переплетені і дещо функціонально взаємозамінні)). Тому відчувається дууууже сильний вайб романтизму, але при цьому психологічного символізму якогось меттерлінківського штибу, одним словом, трохи мішанина вражень. Найбільше мені сподобалося марення героїні про Пані Скорботу - стару, маленьку і покручену, із кажанячими крилами, яка слідкує, аби, поки панич блукає світом, втративши пам'ять, мову і соціальний статус, ніхто в маєтку не продовжував жити, радіти, змінюватися, не мав надії. Кімната, стіни якої обтягнуті кажанячими крилами, бо це знаки пані Скорботи, - ух о��раз.
En ljuvlig historia. Antagligen en av de mer bortglömda historierna av Selma Lagerlöf, men när jag nu läser den, förefaller den mig mer giltig än någonsin, idag 122 år senare. Visst har den inslag av saga och gotiska skräck, men den andliga symboliken handlar om valet mellan att följa sin egen inre sanning, eller den yttre plikten. Fallgroparna när man lyssnar mer till andras övertalning, hur än välmenande, än sin egen inre övertygelse. Att våga älska och väcka sina egna inre drivkrafter, lika mycket som sina egna skuggor.
Gunnar Hede i historien övergav sin kära fiol, övertalad av plikten, och tappade så bort sig själv. Selma Lagerlöf själv stred för att få följa sin inre lust att författa, författandet väckte minnen inom henne, både gott och ont, och upprorsvilja, hellre än anpassning. Säkert identifierade hon sig med Hede, och fann stödjande vänner i omgivningen om orken tröt.
”Sådant kan inte den tänka på, som har fått in fruktan i själen. Det är en svår sak, fruktan, och det är tungt för den, som hon har blivit bofast hos.�
"ویولن دیوانه" کتابی ستایشبرانگی� که با وجودِ کسب جایزه نوبل ادبیات ۱۹۰۹، کمتر دیده و به آن پرداخته شده است. من شناختی از لاگرلوف نداشتم و با اطمینان به ترجمه� سروش حبیبی این کتاب رو شروع کردم ولی مترجم در مقدمه ذکر کرده که کتاب رو از روی نسخه فرانسوی آن ترجمه کرده و چندان دقیق نیست. و اما داستان... در ابتدا ژانرِ دیزنیپسند� و افسانهگونها� رو بهم القا میکر� و حس کردم با یه نثرِ ساده روبهر� باشم که صرفا روایتی رو به رشته تحریر در آورده، اما رفتهرفت� جذابیتها� ادبی نثر منو شیفته� خودش کرد. نویسنده، توصیفها� دقیق و زیبایی به کاربرده بود؛ مثلا: "یک روز نزدیک غروب بود، هنگام بر آمدن ماه. زمین از برف سفید بود و دریاچه از یخ درخشان. درخته� به رنگ قهوه� مایل به سیاهی سر به آسمان داشتند و آسمان از سرخیها� غروب شعلهو� بود." و همین یه پاراگراف، نشان از تصویرسازیِ واضح و قوی قلم نویسنده داره.
کمی من رو به یادِ کتاب "در انتظار بوجانگلز" انداخت و صحنههای� که هده ویولن میزد، توی ذهنم اون سکانس از اشکان خطیبی که دیوانهوا� در برف ویولن میز� به تصویر در میآم�. (نمیدونم واسه کدوم فیلم بود و حتی فیلم رو ندیدم، صرفا همین صحنه� کوتاه رو دیدم) بیشترین چیزی که دوست داشتم، جنونِ شخصیت اصلی بود! صد البته که من طرفدارِ جنون و دیوانگی� ولی این جنس از جنون برام متفاوت و نهایتِ زیباییِ محض بود!
****از اینجا به بعد، ممکنه اسپویل داشته باشه****
داستان تلفیقی از ژانرهای مختلف بود. مثلا رئالیسم جادویی رو میشد اونجا دید که اینگرید به هده میگفت: 《خو� میتوان� در رؤيا از دیگران کمک بخواهی اما در عالم واقعیت کمک نمیخواه�.� و اشاره داشت به اینکه مدام توی خوابها� میدید که هده ازش کمک میخوا� و اون صحنه� عجیب و شدیدا زندها� که هده بدون صدا لب میز� "نذار اینجا رو ترک کنم، من نمیخوا� از اینجا برم" و اینگرید مطمئن نبود که این رو توی خیالاتش دیده یا واقعیت.
در اوایلِ داستان، نمیتونی� با اینکه مردها� از تابوت خارج بشه و به زندگیش ادامه بده کنار بیاین و اون رو اغراقآمی� میدونین� خصوصا وقتی که فرشتها� رو میبینه و اون فرشته بهش هده دیوانه رو نشون میده و اینگرید سعی میکنه خطر رو بهش گوشزد کنه. ولی همین موضوع، رفته رفته جزئی از جذابیتِ داستان میشه و این جذابیت زمانی� به اوج میرسه که هده از جنون رها میشه و از اینکه روزی دیوانه بوده احساس خواری میکنه و آرزو میکنه به دیوانگی سابقش برگرده تا بارِ این خفت رو به دوش نکشه و اینگرید به هده میگه تو زمانی که دیوانه بودی من رو از مرگ برگردوندی و زندگی رو بهم هدیه دادی.
یکی دیگه از زیباییها� داستان این بود که هر چیزی در زمانِ مناسبِ خودش اتفاق میافتا� و اینگرید اینه� رو "نشونه" میدونس�. تیکههای� از گذشته که به حال وارد میشد و مسیر رو هموار میکر�. اما قسمتهای� هم بود که نویسنده از پرداختن به آنه� سر باز زده بود. مثلا آن بانوی سیاه چه شد؟ من منتظر بودم نوای ویولن هده، خانه� را از اسارت در آورد. بانوی سیاه را نابود کند و خفاشه� از آن اتاق فرار کنند و غم از خانه رخت ببندد.
با تمامِ اینها� کتابی بود که بتونم خوندنش رو پیشنهاد بدم😌
تیکها� از کتاب: +من میخواه� باز دیوانه شوم. من طاقتِ سلامت ذهن را ندارم. تاب تحمل سیاهی گذشتها� را ندارم. -چرا، داری! تو طاقتش را داری! +نه، مردم نمیتوانن� این چیزها را فراموش کنند. آنچه من بودم بیش از حد وحشتناک است. هیچک� نمیتوان� مرا دوست داشته باشد! -من عوضِ همه دوستت دارم! +تو مرا بوسیدی که من دیگر دیوانه نشوم. بوسها� از دلسوزی بود. -باز هم میبوسم�! با کمال میل! +بله، تو این را میگوی� که خوشحالم کنی! -یعنی دوست داری که کسی دوستت داشته باشد؟ دوست داری؟ +میپرس� دوست دارم؟ وای خدا! میپرس� دوست دارم. عجب بچها� هستی!
Задумалася, що складно оцінити в зірочках книжку такого ґатунку. Це така класична любовна історія, в певному сенсі навіть юнацька. Романтична й, певна річ, старомодна, бо написана вже трохи давно :) Я довго в неї занурювалася, а потім прочитала за один присіст � через психологізм і глибину почуттів. Збиває з пантелику назва, хоч маєток тут і відіграє важливу роль. Часом видається, що читаєш казку чи легенду � настільки все виглядає неправдоподібно. Переклад чудовий 💜
3.75 stars. It's an interesting, kind of mystical yet realistic novel. First half was a bit slow read for me (maybe because of older swedish language/dialect - I was more immersed in storyline and the main characters in the second half.
Окрім традиційних для тієї епохи сентиментів романтичної музики і вічного кохання, в цій книзі проглядаються неабиякі починання європейської традиції артхаусного кіно.
ENGLISH: A manor house on the verge of bankruptcy; a young student, violin lover, who loses his mind; a girl about to be buried alive. All this, in the inimitable and unmistakable style of Selma Lagerlöf, jumping from one thing to another as though these were the most natural things in the world.
ESPAÑOL: Una casa solariega al borde de la quiebra; un joven estudiante, amante del violín, que pierde la razón; una chica a punto de ser enterrada viva. Y todo esto, en el estilo inimitable e inconfundible de Selma Lagerlöf, saltando de una cosa a otra como si todo fuera lo más natural del mundo.
«ویلن دیوانه» کتابی است که تماماً به یک خواب آشفتۀ زمستانی میمان�. گاه رویایی دلانگی� است و گاه کابوسی هراسناک. روایت کتاب به نوعی دایرهوا� است و خطِ سیرِ داستان بارها به وقایع قبل و بعد رجوع میکن�. کتابی است مملو از بازیها� زمانی و شخصیتها� چندلایه که در هم محو میشون� و از نو شکل میگیرن�. از سوی من لایق بهترین نمره بود، اگر پایان خاصتر� داشت.
Tror jag tappa bort mig lite ett tag, får läsa om!! Fortfarande jättebra oavsett. Kanske 4,5 men men� Den är jättekort! Alla som har chans borde läsa den!