مجموعه� داستان پیشرو� فرم و محتوای متنوع و متفاوتی دارد و نگاهی جوان و جستوجوگ� را در حوزه� ادبیات داستانی دنبال میکند�. از زیستن در قلب تهران مدرن در «شاید اگر ویرجینیا وولف باشی»، تا شهرکها� بیرو� حاشیه� شهر در «معصوم» و از بازی عاشقانها� در پی بازسازی روزگارِ خوشِ رفته در «متاستاز» و «روح مسخشده� کتایون»، تا گرهخورد� رؤیای دختری جوان به جادوی شرق دور در «باور کن تو فوجیکو نیستی».
نعیمه بخشی در اولین تجربه� خود نشان داده که نمیخواه� در دایره� بسته� طرح کلیشها� مسائل زنان باقی بماند و جسورانه تخیل خود را میان راویه� و فضاهای گوناگون تقسیم کرده است. درآمیختگی برخی از داستانها� این مجموعه با اساطیر، افسانهها� شرق دور و شیوه� روایت هزارویک� شب، گواه همین تخیلورز� بوده که طعمی رازآلود، گوتیک و شرقی به کتاب بخشیده است.
زمانی به خانم بخشی، که آن زمان هنوز «میس راوی» بود، کتاب «اسطوره» رابرت سیگال را معرفی کردم که نظرات مختلف اسطوره شناسان بزرگ را به طور خلاصه بازگو می کند. به یاد دارم که از این کتاب چندان خوشش نیامد (حداقل آن اندازه که من خوشم آمده بود) و در ریویویی که برای کتاب نوشت، گفت: «اسطوره هر کارکردی که داشته باشد، جایا� در زندگی من مخصوص است. نظریه تایلر باعث نمیشو� اهمیت اسطوره در نگاهم کم شود و یا مالینفسکی من را به اسطوره بیمی� نمیکن�. جای اسطوره در جهان ذهنی من مشخص است.»
نمی دانم چرا همان موقع نپرسیدم مگر اسطوره چه جایگاهی در جهان ذهنی او دارد؟ اما این سؤال از آن زمان در ذهنم باقی ماند، و بیشتر رنگ فضولی داشت تا کنجکاوی برای یادگرفتن چیزی جدید. آدم گاهی زیاده از حد به چیزهایی که فکر می کند می داند مطمئن است و من مثال بزرگ این قاعده هستم.
گذشت تا وقتی داستان های این کتاب را خواندم. ابتدا به شکلی مبهم متوجه چیزی می شدم، اما نمی توانستم بگویم چه. نوعی سبک خاص نویسنده؟ شکل خاص استفاده از تشبیهات؟ اما وقتی این چیز مبهم در چند داستان تکرار شد، کم کم بیشتر فهمیدمش تا این که بالاخره در داستان «زامبی ها همه جا هستند» این فهم به سطح خودآگاه رسید و متوجه شدم که این جواب همان سؤالی است که خیلی وقت پیش پای ریویوی کتاب اسطوره نپرسیده بودم. نگاهی جدید به اسطوره که کشف آن هیجان زده ام کرد.
در این ریویو می خواهم بیش از هر چیز به توضیح این نگاه جدید بپردازم، هم برای کسانی که می خواهند این مجموعه داستان را بخوانند، هم برای کسانی که ریویوی نویسنده را بر کتاب «اسطوره» خوانده اند و مثل من فضولی شان تحریک شده. چون فکر می کنم یاد گرفتن این نگاه جدید به اسطوره یکی از بهترین چیزهایی است که از این مجموعه داستان نصیبم شد.
توضیح ضمن دو اصطلاح
نمی دانم این دو اصطلاح که می خواهم به کار ببرم را درست فهمیده ام یا نه، در نتیجه حرفم نوعی سوء استفاده از فلسفه است، اما چون به فهماندن منظورم کمک می کند، باکی ندارم که بگویم:
هایدگر دو اصطلاح دارد، اونتیک و اونتولوژیک.
منظور از اونتیک تمام چیزهایی است که در جهان بیرون وجود دارند. ساعتی که زمان را نشان می دهد، میزی که کامپیوتر روی آن است، و...
منظور از اونتولوژیک لایۀ زیرین واقعیت است، شبکهٔ روابط بین اشیا، جایگاه معنایی اشیا، و تمام چیزهایی که به واقعیت معنا می دهد. این لایۀ زیرین در جهان بیرونی قابل دیدن نیست و فقط با تحلیل پدیدارشناسانۀ واقعیت ها می شود به آن پی برد.
نمی دانم این دو تعریف تا چه اندازه درست بودند و اهمیتی هم ندارد. چیزی که می خواهم بگویم این است که بعضی از داستان های نعیمه بخشی، چیزی از جنس آن لایۀ زیرین داشتند که هایدگر می گفت. انگار خانم راوی ما عینکی دارد که وقتی به چشم می زند، پشت پردۀ جهان واقعیت های بالفعل را می بیند، شبکهٔ روابط نادیدنی وقایع، معنای پوشیده پشت اتفاقات روزمره، و در این پشت پرده هنوز اژدهاها پرواز می کنند و جنّیان و پریان جست و خیز می کنند. اما این مهم است، بسیار مهم است که این پشت پردۀ جادویی قرار نیست جای واقعیت بالفعل را بگیرد، بلکه فقط آینه ایست که وقایع روزمره در آن منعکس می شوند و رنگ اصلی شان را پیدا می کنند. رنگی که باعث می شود معنای وقایع روزمره را درست بفهمیم.
معمولاً وقتی کسی می خواهد از اسطوره ها و افسانه ها در داستان استفاده کند، یک عنصر اسطوره ای را وارد اتفاقات داستان می کند، یک عنصر خارجی، یا به قول هایدگر یک عنصر «اونتیکی». یک جن، یک پری، یک جادوگر که عنصری است در کنار عناصر دیگر داستان. اما در داستان های مجموعهٔ حاضر، اسطوره عنصری در کنار عناصر جهان داستان نیست، بلکه به نوعی تفسیری است از وقایع جهان داستان. نویسنده نمی خواهد از جهان واقعیت به جهان خیال فرار کند، جهان واقعیت است که مقصد و مقصود است، با تمام ناکامی ها و نزاع ها و بی معنایی هایش، اما اسطوره باعث می شود این واقعیت ها معنای خود را در خلال نمادهای اسطوره ای نشان دهند.
این چیز جدید و بی اندازه ارزشمندی بود که من از چند داستان این مجموعه یاد گرفتم، و چشم هایم را تیز خواهم کرد که در نوشته های بعدی خانم بخشی، اگر بخت یارم بود و نوشته های بعدی اش را هم خواندم، ردّش را بگیرم.
توضیح ضمن یک مثال
در آپدیتی سبک خاص نویسنده در چند داستان را توضیح دادم، و برای بیشتر روشن شدن منظورم از توضیحات بالا، این جا دوباره می آورم:
توصیفات و تشبیهات و ایماژهای داستان های این مجموعه، همه حول یک تصویر تخیلی-اسطوره ای هستند که در خود وقایع داستان وجود ندارد (اونتولوژیک است، نه اونتیک). داستان در فضای زندگی روزمره اتفاق می افتد و ظاهراً واقعۀ معناداری در جریان نیست، اما راوی با این تشبیهات و توصیفات از لایۀ معنایی پنهان داستان خبر می دهد. مثلاً در داستان «زامبی ها همه جا هستند» اگر تشبیهات حذف شوند، وقایع داستان به خودی خود ارتباطی با زامبی ها ندارد. اما راوی مدام نشانه هایی از قتل و خون و جسد می آورد، که در حقیقت فقط تصویر هستند نه واقعه ای داستانی: در ابتدای داستان پای کسی روی شیشه رفته و خون آمده، اما این واقعهٔ ساده به گونه ای برای ما توصیف می شود که انگار خونریزی شدیدی شده و کسی دارد پای دیگری را قطع می کند. کمی بعد راوی دنبال پسربچۀ داستان می گردد و ناگهان پایی می بیند که از زیر تخت بیرون زده، انگار جسدی زیر تخت باشد، در حالی که پسربچه فقط رفته زیر تخت دراز کشیده. کمی بعد زنی که روی پیشانی اش سنگ سیاه انرژی بخشی گذاشته، با تصویری بیرون آمده از فیلم های زامبی توصیف می شود: انگار سوراخی وسط پیشانی اوست. همین طور پسربچهٔ داستان مدام در حال بازی است و با تفنگ خیالی زن راوی را از زامبی هایی که احاطه اش کردن محافظت می کند.
تمام این اشارات پیدا و پنهان به زامبی، توجه ما را از وقایع ظاهری داستان، به جهان معنایی معطوف می کند. زامبی به معنای مردهٔ متحرّک است و آدم هایی که راوی داستان را احاطه کرده اند نیز مرده هایی متحرّکند. در نتیجه تشبیه ها و تصاویر، بدون هیچ توضیح زائدی ذهن ما را به سمت معنایی که راوی می خواهد انتقال دهد می برد.
نقد دو چیز به یادم می آید:
اول مارسل پروست، که می گفت: ویکتور هوگو دو دورۀ شاعری داشت: در دورۀ اول تلاش می کرد «اندیشه»های خود را به مخاطب انتقال دهد. و در دورۀ دوم دست از این کار برداشت، و به جایش شعرهایی گفت که خود مخاطب شروع به اندیشیدن کند. پروست می گوید: این دوره، دورهٔ نبوغ ویکتور هوگو بود، چرا که «نابغه آن است که به من هم نبوغ دهد.»
دوم پل استراترن که می گفت: یکی از دلایل موفقیت شگرف کافکا، نامه هایی است که به فلیسه می نوشت و در آن ها با شور و حرارت از احساسات خود می گفت و خود را تخلیه می کرد، و به این ترتیب وقتی سراغ داستان نوشتن می آمد، احساسات شخصی خود را همراه نمی آورد.
داستان هایی مثل «ملالت» که در آن ها راوی مستقیماً دربارۀ حقیری زندگی و بی اهمیت بودن همه چیز حرف می زند، برای من یادآور دورۀ اول شاعری ویکتور هوگو بودند. دوست ندارم این طور کسی بی پرده از «حقیری» جهان، یا هر «اندیشهٔ» دیگری در داستان بگوید، و ترجیح می دهم این حقارت را، بدون به کار بردن این کلمه، به من نشان دهد تا من خودم کشفش کنم. می گویند خودسانسوری خوب نیست، اما فکر می کنم بد نیست آدم در مورد به کار بردن این دست کلمات خودسانسوری کند.
در عین خوشبین بودنم به کتاب «باور کن تو فوجیکو نیستی»، نتوانست توجه و انتظاری که از آن داشتم را جلب کند. مهم ترین و بنیادی ترین اشکال کتاب، که اجازۀ خوانش مطمئن را به من نداد، ضعف های زبانی و دستوری آن بود. متاسفانه کتاب ویراستاری فنی و محتوایی نشده بود و بسیاری از جملات نیاز به اصلاح و بازبینی داشتند، این عامل از زیبایی هنری اثر بسیار کاسته بود. دومین عامل، رفتار نگارشی نویسنده در ارائۀ جهان بینی خود بود. سیسرو سه نوع سبک در نوشتن قائل می شود. سبک والا: در خدمت نفوذ در مخاطب به منظور تحلیل و تصمیم گیری (در این کتاب هیچ نشانه ای از این نوع نوشتن وجود نداشت؛ نویسنده اغلب راوی قهار و جریان سازی ست که جریان گفتن را به شنیدنِ مخاطب پیوند می دهد. سبک میانه: در خدمت جلب توجه مخاطب از طریق همدلی مجذوب کننده (نمونه های به ندرت پیش آمده در این کتاب، که آن هم به خاطر ضعف در فرم و ساختار، بسیار نامحسوس گردیده است؛ مثلا در داستان متاستاز در بُعد شخصیت پردازی، و در داستان شاید اگر ویرجینیا وولف باشی سبک ساده: در خدمت مجاب کردن شنوندهاز طریق مباحثه است. (منطق کلامی) (در اکثر گفتگوهای این کتاب این عامل حضور داشت اما همچنان با نوعی اختلال در زبان و فرم. برای مطالعه بیشتر: ر. ک به: هارلند، ریچارد، 1393، درآمدی بر نظریۀ ادبی،ریچارد هارلند، تهران، چشمه: صص 19-20)
گفتگو {دیسکورس} یک سویه: به غیر از ابهام پر رنگ در پایان بندی برخی از داستانها، نویسنده اغلب مجال ابهام افکنی و پرسش از متن توسط خواننده را نداده بود، به عبارت دیگر، متن با کارکردی یکسویه، اجازۀ ابهام و چالش و تلاش ذهنی به مخاطب را نداده و در نتیجه لذت حاصل از متن را کاسته بود. «داستان کوتاه باید زیبایی، مفهوم و قدرت و ژرفایش را تقریباً بلافاصله و آشکارا نشان بدهد، درست مانند بادبادک کودکی در آسمان: معجزه ای کوچک، لحظه ای کوتاه و درخشان.» (میرزایی، علی، 1392: مارکسیسم و نقد ادبی، تهران، نگارۀ آفتاب: 122) به علت تطویل این یادداشت، در زیر نکات قوت و ضعف داستان را ذکر می کنم:
ناتورالیسم در روایت های فردی نوعی روایت که در ژرف ساخت آن تشبیه { مرکب � ملفوف و گاه ساده } و استعاره پنهان است و نویسنده برای برون ریختن حس و حال درون خود این کار را انجام می دهد. این ویژگی متن را به ایجاز می رساند، اما در ادامه می تواند خواننده {و شاید خود نویسنده} را خالی الذهن کند. در اصطلاح نوعی بافت که بافت های مجاور خود را تخلیه کرده باشد. نمون: بوی رطوبت خانۀ نیمه تمام را توی بینی ام می کشیدم و دلم می خواست زودتر این انتظار سر برسد. (12): (تشبیه مرکب: خانه با اشاره ای به بچۀ در راه، مانند انتظاری برآورده شده است که چون تولد نوزاد یک روز تکمیل شده و در واقع اتفاق خواهد افتاد) گاهی که در فاصلۀ طلایی شدن پیازها پشت پنجره می ایستادم و نور لرزان پشت پنجرۀ نایلونی خانه اش را تماشا می کردم. (13) طلایی شدن پیازها، جایزگزین نور طلایی خورشید یا لامپ خانه ها شده است. (تشبیه مرکب). احساس می کردم شکمم بزرگ تر می شود، مثل یک بادکنک که هی توی آن بدمند. (14). (تشبیه ساده و حشو مانند و غیر بلاغی: نویسنده به جای اثبات در روایت، سعی در نمایش این تصویر دارد). عیناً تشبیه خشک و زائد در این سطر: {شوهرم} آخرین لقمۀ کشک و بادمجان را توی دهانش گذاشت و مثل زن باردار، دستش را زیر شکمش گرفت و از پای سفره کنار رفت. (16) � شاید نویسنده قصد داشته این کاراکتر را از بُعد روانشناختی بیشتر به خود نزدیک کند و به این تشبیه متوسل شود، با این وجود مانند بخش غالبی از تشبیه های سادۀ کتاب حشو و بی روح بوده و جز درنگ در خوانش، تاثیری نداشته است. پشیمانی مثل یک قطره عرق از پشت ستون فقراتم سُر خورد. (34) (ابداعی) خنده مثل یک انفجار کوچک توی صورتش ریخت. (37) (ابداعی)
فضاسازی: زمان مند و مکان مند سازی داستان بدون اشارۀ مستقیم و با بهره گیری از عناصر گفتگو از آن دورها انعکاس آفتاب اول صبح بر سطح براق ماشین هایی که از توی اتوبان می گذشتند، پیدا بود. (15) صدایش شبیه صدای زنی بود که توی مترو، ایستگاه بعدی را اعلام می کند.
ناسازی زبانی یکی از مشکلات مهم کتاب در حیطۀ زبانی، تلفیق ناهمگون و بدون علت نحو و لحن رسمی و محاوره ای است. لحن محاوره ای، به خصوص، اگر نویسنده در داستان دارای نجواهای درونی باشد، در خلال گفتگوهای خطابی و در درون گیومه مجاز {مناسب} است، اما نویسنده گاه در روایت اول شخص و سوم شخصیِ خود که به تنه و متن داستان مربوط است از این نوع لحن استفاده می کند. از آن دورها انعکاس آفتاب اول صبح بر سطح براق ماشین هایی که از توی اتوبان می گذشتند، پیدا بود.» (15) / شب شوهرم توی صورتم زل زد و پرسید... (16) بی آن که مقدمه چینی کنم پریدم توی حرفش...(34) {بسامد برخی از واژگان محاوره در بین گفتارهای رسمی داستان ها بسیار زیاد است که متن را دچار ضعف ساختاری می کند} توی آینه چهرۀ آشنایی را می بینم که یک بار آینۀ قدی باشگاه با همین نگاه تو خالی بهم خیره شده بود و مدام چیزی به من می گفت که ازش فرار می کردم. مقنعه را جلوی صورتم می گیرم تا آن نگاه را بپوشانم. (137) (خلط دو نوع روایت محاوره ای و کتابی در کلام واحد)
حشو تکراری افعال همگون: (تکرار فعل: بود، به ویژه در داستان نارنجی و بعد از کوچۀ سوم) در پیراهن آستین کوتاهش عرق کرده بود. مدام به نارنجی فکر می کرد. یک هفتۀ تمام آن صحنه را مرور کرده بود تا سهم واقعیت و رویا را در آن پیدا کند. مدت ها بود که خوابی ندیده بود... یک باره محو شده بود.به دور و برش نگاه کرده بود. پارک هنوز به خلوتی گذاشته اش بود. (51-52) همیشه با زن و بچه هایش بساط آورده بودند و گوشه ای روی چمن ها نشسته بودند و شام یا ناهار خورده بودند. هیچوقت به جمع پیرمردها دقت نکرده بود. دست هایش دو طرف تنش افتاده بود. آنقدر نشسته بود که بدنش بی حس شده بود. (52) {صفحۀ 52 به تنهایی 25 فعل بود استفاده شده است} ایستادن پشت مجمعه بهترین جا برای تماشای آن عکس کهنه بود که لبه هایش چرک شده و برگشته بود. زنی توی عکس نوزادش را بغل گرفته بود، سرش را چرخانده بود و فقط نیمرخش پیدا بود و شال بندی روی سر انداخته بود که یک طرفش دور نوزاد پیچیده بود. (118)
ناسازیی معنایی ضعفی که باز تحت تأثیر استفادۀ نادرست از زبان محاوره در متن و بطن زبان رسمی اتفاق می افتد و نویسنده بدون آنکه خود خبردار شود، نحوِ محاوره ای زبان را با لحن کتابی اشتباه می گیرد. پارک هنوز به خلوتی گذاشته اش بود (52) = پارک مثل گذشته خلوت بود. پسربچه زل زده بود به مادرش. ماشین قرمز کوچکش لب میز مانده بود.(43)
ضمیر متصل نادرست و حشو گونه به همراه کلمات مختلف: آراز هم لابد کنار حیاط دانشکده اش با دوست هایش نشسته بود و سیگار می کشید. (33) (حیاط دانشکده با دوستانش... یا حیاط دانشکده ای که درس می خواند. {به جای حیاط اصولاً باید از کلمۀ محوطه استفاده می شد}
استفادۀ نادرست و مقطّع از افعال (تعدد فعلی) ویژگی ای که اغلب برای نثرهای ناپخته و تلگرافی تعریف می شود در این کتاب نمونه های متعددی دارد. فردایش کفش های پاشنه بلندم را از ته کمد بیرون کشیدم. روسری ساتنی را که از دست فروش های مترو خریده بودم، سر کردم و کیف دستی ام را برداشتم. جلوی آینه رژ لب زدم و دو خط باریک زیر چشم هایم کشیدم. از پنجره مان خم شدم و صدایش کردم. (16) {به جای وسواس در ذکر تمامی افعال، نویسنده می توانست با یک جملۀ روایی آماده شدن خود را برای بیرون رفتن ذکر کند}
جمع به کار بردن فعل برای اشیای بی جان: موهای شرابی اش دور صورتش بریزند. (92) (بریزد) ردیف سنگ هایی بلندی که عمودی کنار هم چیده شده بودند (74)
سطرهای درخشان: شب، شوهرم مثل آدمی که اولین بار است به این خانه آمده باشد، به همه جا نگاه کرد و گفت: چه خبره؟ و بعد که قابلمه ای روی اجاق گاز ندید، نزدیکم شد: «بریم دکتر؟» (20) (توصیص زیرکانه و غیر مستقیم شخصیت های داستان) صدای افتادن سکه آمد. پیامش رسید... (34) (ملموس سازی صحنۀ برای قشر خاصی از مخاطبان داستان). {با دوستان استخری راوی و پیشنهادهایشان}: همۀ حرف هایشان چند دقیقه بعد در بخار آب و کلر محو شد.» (41)... وقتی همگی با هم از آب بیرون آمدیم، همۀ آن حرف ها در سطح آب شناور شد و چند دقیقۀ بعد با موج های ریز به کناره های استخر رسید و مثل لجنی نامرئی بر دیوارۀ استخر چسبید و ما فراموششان کردیم. (42) (تشبیهات نوآورانه و متعدد) خاطرات زیادی که توی ذهن من شبیه یک اسفنج سوراخ سوراخ و خالی است که من همه شان را با تصویرهای ذهنی خودم پر می کنم. (81) ساعت مچی ام را دیروز، توی حیاط دانشگاه جا گذاشته بودم. همیشه می خواستم زمان دقیق اتفاق ها دستم باشد. (91) (ایهام و کنایه در ترکیب «در دست بودن») زن های مسن را که می دید از خودش می پرسید در عمرشان چند بار شام پخته اند؟ (107) (غرض ورزی هنری) و بسیاری از سطور درخشان داستان «شاید اگر ویرجینیا وولف باشی... صص 110-116 پدرش قصد داشت با تولد هر بچه یک درخت بکارد؛ ولی بعد از کامی، دیگر بچه ای در آن خانه به دنیا نیامد. (140-141)
به طور خلاصه، نویسنده با وجود تبحر در پرورش موضوع و انتخاب موضوعات متنوع و شخصیت پردازی های موفق در داستانها، در نهایت نتوانسته است نبوغ خود را در تمام ابعاد نوشته های خود به کار ببرد. مشکل اصلی همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، عدم تسلط و آگاهی نویسنده بر ویژگی های زبانی � فرمی بافت است. این ضعف را می توان با مطالعه در حیطۀ نقد ادبی و زبانشناسی و فرم برطرف نمود. تصویرهای داستان خانم بخشی همه زنده و نوآورانه هستند و در ساحت، نویسنده نوآوری های زیادی را ارائه داده است. لحن های محاوره در حالت طبیعی خود به کار رفته اند اما گاه به دلیل غلظت بیش از حد به لحن رسمی و کتابی داستان نیز لطمه وارد کرده است. امیدوارم در کتاب های درخشان آینده، با مجموعه ای بسیار منسجم تر و موفق تر روبه رو شویم. زیرا حسی که از کلیت این کتاب گرفتم مرا به خواندن یک کتاب از ایشان قانع نکرد و منتظر فرصت خواندنی دیگر از ایشان هستم.
بخت با من یار بود و به کمک سایتها� فروش کتاب و البته به لطف دوست خوبم، تونستم به کتاب خانم بخشی، بعنوان کادوی تولد دلخواهم، دست پیدا کنم. نعیمه بخشی، شاید برای خیلی از مخاطبین کتابا� یک چهره� جدید و نوظهور باشه، ولی آشنایی من با قلم ایشون، از دوران وبلاگ نویسیشو� به یادگار مونده.
این کتاب، یک مجموعه داستان متفاوته. متفاوت از نظر فضاسازیهاش� متفاوت از نظر شخصتها� و متفاوت از نظر اتفاقاتش. همونطور که انتظار میرفت� یک سری از داستانه� رو بیشتر از بقیه دوست داشتم و البته شباهتهای� بین بعضی از داستانه� هم وجود داشت که بنظرم از جذابیت کتاب کم کرده بود. داستانها� متاستاز، نارنجی، بعد از کوچه سوم و باور کن تو فوجیکو نیستی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم. بویژه بعد از کوچه سوم و متاستاز رو. داستان باور کن تو فوجیکو نیستی هم، برای من که شیفته� ادبیات و فرهنگ ژاپن و کوه فوجی� هستم خیلی جذابیت داشت!
فضای کلی داستانها� خاکستری و اغلب غمگینه، که در بعضی از داستانها� این خاکستری بودن برای من دلهرهآو� هم بود.
با دو داستان کتاب هم، که البته نام نمیبر� کدومها� همزاد پنداری شدیدی داشتم، به طوری که یکی از داستانه� رو زندگی کردم! :)) انگار که این دو داستان از روی خاطرهها� من نوشته شده بودند! :))
تک تک داستانها� به قدری کوتاه هستن که کوچکترین اشاره� من، ممکنه تبر بزنه به تجربه� شخصی که در آینده میخوا� کتاب رو بخونه. به همین دلیل، دونه دونه زیر ذرهبی� نمیبرمشو�.
و در آخر، ممنونم از خانم بخشی. چرا که کتابشون� چند روزی، به دور از هیاهوی شهر و در خلوتِ ارتفاعاتِ البرز همسفرم بود. برای ایشون آرزوی موفقیت روزافزون دارم و امیدوارم که در آینده، شاهد انتشار آثار جدیدی ازشون باشیم.
به گمانم یک ویژگی بسیار برجسته ی داستان های این مجموعه(منهای چهار داستان پایانی آن) توانایی نویسنده در انتقالِ حس، با بهره گرفتن از فضاسازی و نوشتنِ گفت و گوها در یک جریانِ طبیعی، یعنی زیستِ منطقی روزمره، است. و آنگونه که نویسنده بی هیچ قضاوتْ نگاهش را بر فضا و پرسوناژها متمرکز می کند نشان می دهند که او دیدن را خوب آموخته است. نگاه به اشیا، آدم ها، فضاها و کشف ارتباطِ اینها با یکدیگر داستان هایی پدید آورده است از بازتابِ تلخِ تنهایی و از خودبیگانگی. چندتایی از داستان ها بسیار تحسین برانگیزند و کلیتِ داستان ها مواجهه ای است ارزشمند. خواندن این مجموعه احوالاتی داشت برای خودش که در داستان های کوتاه نویسنده های تازه کمتر می شود یافت؛ مدرنیته ی متن و با وجود این، اسیرِ فرم نبودن و اطوارِ روشنفکری نداشتنِ داستانها برای من بی اندازه دلچسب بود و جا به جا در هنگام خواندن نویسنده را ستوده ام. اگرچه در برخی جاها نیز به گمانم شکل جمله ها می توانست بهتر باشد(از نگاه نگارشی، گرامر) و متن قوام بیشتری پیدا کند(نظر شخصی) ولی او به شیوه ای شخصی، نگاهِ جهان شمولی در داستانهایش ساخته است که آنها را خواندنی می کند امیدو��رم که نعیمه ی بخشی نگاهِ دقیق و توانایی قلمش را در مجموعه ی بعدی دیگربار نشان مان بدهد. سپاس
با یک مجموعه داستان خوب طرف هستیم که مخصوصا نویسنده در توصیف و فضاسازی از طریق معناهای ضمنی خیلی چیره دست است. هر کنش و هر تصویری یک معنای ضمنی دارد که از طرف مضمون کلی داستان حمایت میشود
مهم ترین نقدم این است که فضای کارها به هم نزدیک است. یعنی آن قدر نزدیک که شاید بشود دو تا یا سه تا از داستان ها را حذف کرد چون یک داستان دیگر در همان حال و هوا و همان جهان در اثر هست. مثلا فضای داستان "ملالت" بسیار نزدیک به فضای داستان "شاید اگر وی��جینیا ولف باشی" است. در هر دو یک زن جوان تنهای علاقه مند به نویسندگی با یک زن دیگر طرف است که جهانش با او فاصله ای غیرقابل انکار دارد و در هر دو داستان این رابطه بالاخره برقرار نمیشود و در هر دو داستان فضای مدرنیته شهری روی سر این دو نفر آوار شده و ... من بودم حتما یکی از این دو تا را حذف میکردم به همین ترتیب به نظرم دو داستان "نارنجی" و "طهران" هم خیلی به هم نزدیک هستند. یک مرد مسن نزدیک به افسردگی شخصیت مهم هر دو داستان است و دغدغه این است که طرف چطور وقتش را پر کند و مسئله اصلی هر دو داستان هم ترس از نزدیک شدن مرگ است البته نگرش های متفاوتی به مجموعه داستان وجود دارد. من شدیدا معتقدم مجموعه داستان فقط به اعتبار کنار هم قرار گرفتن چند تا داستان شده یک مجموعه و قرار نیست داستان ها در یک فضا باشند. مجموعه خودم هم همین طوری بود. بعد از جلسه نقد تخران در مشهد که آذر 92 بود یک نفر آمد گفت آقا شما چطوری یک داستان داری که فروغ فرخزاد توش هست و یک داستان دیگر را تقدیم کرده ای به شیخ بهلول گنابادی اما خب مجموعه های یک دست هم هستند و زیادند و بد هم نیستند و از آن جمله مجموعه نسبتا خوب حسین سناپور که البته قطعا به خوبی مجموعه ش نبود و نیست بگذریم احساس میکنم مهم ترین عنصر محرکه داستان های این مجموعه "مرگ"است که گاه مستقیم و گاه غیرمستقیم بهش اشاره میشود. بیان هنری نویسنده در پرداختن به ترس بشر از مرگ واقعا خوب است مخصوصا در داستان خیلی خوب "متاستاز" اما خب بگذارید من نظر سلیقه ایم را بدهم و بگویم نویسنده در بعضی داستان ها میتوانست زندگی را از دل مرگ بیرون بکشد اما این کار را نکرد. مثلا زن و شوهر داستان متاستاز که یک قرار عاشقانه با هم گذاشته اند بعد از دیدن یک زن و شوهر درگیر بیماری چرا پیوندشان محکم تر نشود؟ یا چرا پسر داستان "نیمه دیگر" موفق نشود قبل از مرگ پدرش او را ببخشد؟ اینها دیگر گره های داستانی نیست که بگوییم پیرنگ به هم میریزد و چه و چه. این ها انتخاب نویسنده است. البته یک نمونه خوب بیرون کشیدن زندگی از دل مرگ هم داستان "نارنجی" است که پیرمرد داستان خیلی یالوم وار با مرگ که در کالبد یک روباه تجلی کرده ملاقات میکند. از این هم بگذریم میرسی� به داستان خیلی خوب و قصه گوی "بعد از کوچه سوم" که شکل قصه گویی اش مخصوصا در بخش های ابتدایی خیلی گرم و گیرا بود و با تمام داستانهای دیگر تفاوت داشت و اسطوره ضحاک را هم خیلی خوب به کار گرفته بود و خیلی هم جالب باهاش بازی کرده بود.
این هم نمره هایی که به داستان ها میدهم:
معصوم: 15 روح مسخ شده کتایون: 14 متاستاز: 18 نارنجی: 17 زامبی ها همه جا هستند: 15 طهران: 16 نیمه دیگر: 12 شاید اگر ویرجینیا وولف باشی: 9 بعد از کوچه سوم: 16 ملالت: 11 باور کن تو فوجیکو نیستی: 17
این را هم در پرانتز بگویم به نظرم نگاه نویسنده به مردها خیلی تیره و تار بود. مردها یا از کار افتاده و پیر هستند یا بی علاقه به عشق یا ضعیف یا کمرنگ یا اصلا نیستند
عجله ای نوشتم! اگر عمر و حوصله ای بود شاید برگردم دستش به سر و روی این یادداشت بکشم به هر حال خوشحالم که برای اولین بار با یک نویسنده در گودریدز آشنا شدم و کتابش را خواندم. برای خانم بخشی آرزوی قلم پر بار و پر کار دارم
خب! خوشحالم که بلخره کتاب دوست قدیمی و فرهیخته مون تو گودریدز، میس راوی عزیز، به دستم رسید و من با هیجان از اینکه کتاب دوستم رو به دست گرفته م، شروع به خوندن اون کردم. تبریک میگم به خانم بخشی ورودشون رو به جرگه نویسندگان دارای کتاب، و امیدوارم خیلی زود باز هم آثار بیشتری از ایشون بخونیم. سعی کردم حق دوستی رو به جا بیارم و هر داستانی رو، با طیب خاطر، دو بار خوندم و سعی کردم توی خوندنشون وسواس به خرج بدم و توی قضاوت درباره اونها موضع بی طرف خودم رو حفظ کنم و دوستیم روی داوریم تأثیر نذاره. تجربه خواندن هرکدام از داستانهای این مجموعه برای من، مثل چشیدن دارویی تلخ بود. نه ازجهت اینکه خواندنشان سخت و ناخوشایند بود، بلکه چون درون مایه تک تک داستانها با احساسهای تلخی مثل حسرت، فقدان، تنهایی، ملالت و از همه مهمتر، مرگ نزدیکان پیوند خورده است؛ مسائل وجودی و همیشگی بشر که شاهکارهای هنری تمام اعصار تمدن بشری، مملو از آنهاست. مسائلی که ارزش بیان هنری دارند. از این جهت، نویسنده کاری باهوده، ارزشمند و در عین حال سخت را پی گرفته است که در چند داستان توانسته از عهده بیرون بیاید. در تمام داستانها، شخصیت ها حسرت زده هستند و حسی از فقدان و فروریختن کاخ آرزوها را تجربه می کنند. اما مهمترین مسئله حاضر در این مجموعه مرگ است که در همه داستانها به نحوی حضورش حس می شود. خودکشی، فکر خودکشی، کشتن سگهای ولگرد و گربه های خانگی، بیماری سرطان، مرگ مادر (دو داستان)، گم شدن دو کارگر و احتمال به قتل رسیدن آنها و مرگ شخصی تأثیرگذار در زندگی شخصیتها. گویی نویسنده عمدی دارد که حتماً سایه مرگ را در تمام مجموعه بگستراند. مشخصاً در هفت داستان، مرگ حضوری مستقیم دارد که مهمترین و قوی ترین حسِ از دست دادن و خسران و غم حاصل از آن است. هر داستان یکی یا چندتا از این مضامین را در خود می پرورد و با بافتن شبکه نشانه ها در ساختاری دقیق و مهندسی شده، در سراسر داستان می گستراند و آنقدر حول و حوش این مضامین دور می زند و دور می زند تا آن موقعیت بغرنجی که شخصیت داستان در آن گیر کرده تو را هم درگیر خودش کند. بنابراین موفقیت هر داستان این مجموعه، اولاً در گرو موفقیت در انتقال این حس از شخصیت داستان به مخاطب است و دوماً در میزان تراکم این «نقش مایه ها» در آنها. در دو داستان این مجموعه، این دو عامل به مؤثرترین شکلی گرد آمده اند و به راستی آثار ماندگاری خلق کرده اند؛ یعنی «متاستاز» و «معصوم». در اولی، حسرت سالهای خوش اول ازدواج، حسرت جوانی و سلامت، با حس متضاد بیماری و مرگ آمیخته می شود و باعث تشدید هر دو حس در مخاطب می شود. نویسنده هوشمندانه از این قانون بهره می جوید که هر رنگی در جوار رنگ متضاد خود است که بیشترین جلوه را دارد. داستان «معصوم» هم دقیقا همین شیوه را به کار می گیرد: تقابل بارداری راوی داستان (تولد) در مقابل مرگ سگ ها و جای خالی معصوم در انتها و تهدیدی که روی همه شخصیتها سایه انداخته است (مرگ)؛ تقابل شخصیت گرم معصوم و شخصیت سرد راوی؛ تقابل شهرستانی و تهرانی؛ تقابل تنهایی و خلوت حاشیه شهر در برابر شلوغی پایتخت؛ تقابل سرمای زندگی راوی با شوهرش و گرمای موجود زنده ای که در رحم دارد. همه این تقابلها داستان را غنی می کند و احساسهای قوی و متناقضی را در خواننده برمی انگیزد. این دو، بهترینهای این مجموعه اند. به جز اینها، داستان «زامبی ها همه جا هستند» و «شاید اگر ویرجینیا وولف باشی...» و «طهران» هم نسبتاً در پرداخت داستانی موفق هستند و توانستند حس دلهره ناشی از حضور مرگ و نیز حسرت را در من برانگیزند. دیگر، داستانهایی است که نویسنده در آن خواسته با بهره گیری از ادبیات کلاسیک تجربیاتی را رقم بزند که به نظر من موفق نبوده است. یکی «بعد از کوچه سوم» است که سعی کرده با چسب، اسطوره ضحاک را در داستان بگنجاند که به نظرم بدترین کار مجموعه است و دیگری «باور کن...» که تمام همّ نویسنده در پیاده کردن شیوه روایت هزارویکشبی در کار است و نمیتواند فضای مؤثری بسازد. «ملالت» و «نارنجی» هم به نظر من نتوانسته عمق بیشتری به موضوعاتی که به آنها پرداخته بدهد و تکرار مکررات است. می ماند «روح مسخ شده کتایون» و «نیمه دیگر» که میخواهد با تلفیق مقوله فرویدی تصعید رانه های غریزی و مفهوم یونگی سایه، عمقی روانشناختی به داستان بدهد که در آن موفق نیست. در مجموع، به داوری من، مجموعه داستانی که دو کار عالی و سه کار خوب داشته باشد، موفق است. کمتر مجموعه داستانی می توان یافت که همه ی داستانهایش خوب و عالی باشد و شاید همین است که ناشران تمایل کمتری برای چاپ مجموعه داستان نسبت به رمان دارند. حتماً که سلیقه مخاطبان در ترجیح رمان هم عامل دیگری است.
یک. موقع خواندن اکثر داستانه� بغض کردم این را میگذار� پای این که قصهه� جوری انتخاب (یا کشف) شده بودند که بلد بودند روی جاهایی از وجود آدم دست بگذارند تا تجربه� شخصی خواننده را با داستان به هم بیامیزند
دو. داستانه� در یک بازه� کوتاه زمانی اتفاق میافتن�. از بازههای� حدود یکی دو ساعت، تا نهایتا چند روز، انتخاب بازهها� زمانی کوتاه برای داستان، از آن کارهای سهل و ممتنع است، از یک طرف دغدغهها� بازهها� طولانی چند ماهه و چند ساله را نداری که بخواهی به توالی گاهشمارانه� وقایع فکر کنی، از طرف دیگر، ممکن است در یک زمان کوتاه، قصه جمع نشود. یا این که ندانی با وسواست برای ساختن بستری در گذشته، که زمینها� برای اتفاقات داستان است، چه کار کنی. در این مورد، معمولا آدمها� داستان، خاطرهگ� میشون� تا قصه جمع و جور شود. آدمها� این داستانه� همه خاطرهگ� هستند، اما معمولا به قدری خوب خاطرهه� در روند روایت قصه حل شده است که آن را حس نمیکن�
سه. آدمها� داستانها� فانتزی هستند، من هیچ کدامشا� را نمیشناس�. توی زندگی روزمره، چنین آدمهای� وجود ندارند. این آدمه� هیچ تعهدی هم به این که با عقل سلیم جور باشند ندارند، یکهو ممکن است یک آدمی وسط قصه بال بزند و پرواز کند و برود، بعضی جاها این هویت عجیب و غریب، به داستان کمک کرده است (مثلا معصوم، وجیهه، مادام و سرخی)، اما بعضی جاها کمکی به قصه نمیکن�.
به جز آن، بعضی جاها که آدمه� قرار است شبیه آدمها� واقعی باشند، زیاده از حد مبتذل میشوند� به طور مشخص همه� مردها یک تیک عصبی دارند و همه� زنها� شهری طبقه متوسط و بالاتر، موجودات مبتذلی هستند که سرگرمیها� شبهعرفان�-مصرفگرایانه� لوس دارند.
(این پرانتز هیچ ربطی به این کتاب ندارد، اما چون پیش آمد همینج� مینویس�: اوج این نوع نگاه به زنها� شهری طبقه متوسط و پولدار، در داستانها� نویسندگان نیمچهمذهب� که خاستگاه بیشترشان در دو دهه� گذشته در سوره است، دیده میشود� این بندگان خدا هیچ وقت نتوانستند با زن شهری ارتباط برقرار کنند به همین خاطر در ذهنشان چیز مبتذلی ساختند که لایق مسخره کردن است، تقریبا هرچیزی را که به عنوان سرگرمی این طبقه شناخته میشد� در سطحیتری� حالت ممکن بسط دادند و با چاشنیِ نوعی روانکاویِ یکخطی� آن را به دلیل وجود مشکلات زناشویی این طبقه دانستند. راستش نمیدان� چنین موجود مبتذلی که اینه� ساختند واقعا در تهران وجود دارد یا نه، اما در ذهن آن نویسندگان که بعدها بسیاری از آنه� تبدیل به مدیران و تصمیمگیرا� فرهنگی شدند، تنها همین موجودات زندگی میکنن�. به همین خاطر تمام فعالیتها� فرهنگی ایشان، برای ارضای همان موجود مبتذلی است که در ذهن دارند و نتیجها� آن چیزی است که میبینی�. آنهای� که هم که هنوز نویسنده ماندهاند� به آنجای� رسیده اند که )
چهار. تجربه� انواع مختلفی از روایت را میتوا� در داستانها� مختلف دید، مثلا در «نیمه� دیگر»، سبک روایی گلشیری و شاگردانش (به طور خاص ابوتراب خسروی، کورش اسدی و ناصر کرمی) دیده میشود� یا «بعد از کوچه� سوم» حس و حال روایی داستان کوتاهها� دولتآباد� را دارد. به نظر من داستانهای� که در آنه� مشخص است نویسنده در حال تجربه کردن انواع مختلفی از روایت کردن است (از جمله همین دو داستان که اسم بردم) بهترین کارهای این مجموعه هستند.
پنج. همه� اینه� به کنار، نویسنده باید آنجور� باشد که در انگلیسی به آن استوریتل� میگویند� همان که ما برایش کلمه� «راوی» را داریم، فرقی نکند چه قصها� میگوید� آنقدر قصه را جذاب تعریف کند که لذتِ خواندنِ قصه در ذهن مخاطب باقی بماند، با این تعریف، بدون شک نعمیه بخشی، یک راوی خوب است.
داستان اگر داستان باشه، و ادبیات اگر ادبیات باشه، میتونه تو رو به دنیایی ببره که تا حالا بهش نرفتی. نه لزوماً یه دنیای فانتزی دیگه. بلکه دنیای آدمهای دیگه؛ ذهنهای دیگه. برداشت آدمهای دیگه از همین دنیای ما. برداشتی که متفاوته با برداشت من و شاید مخالفه با نگاه من به جهان، ولی چنان درونی شده و با شخصیت پردازی خوبی همراه شده که من میتونم در مقام خواننده خودم رو در جایگاه اون راوی یا شخصیت قرار بدم. داستان اگر داستان باشه و ادبیات اگر ادبیات باشه میتونه تجربۀ عاطفی و هیجانی ما رو غنی کنه. شاید اطلاعات دایره المعارفی نده، اما عمق میبخشه به انسان بودن ما. و این برای من، تا این لحظه از زندگی، جز با ادبیات و جز با ادبیات اصیل میسر نشده.
اگر بخوام به شباهت ها و تفاوتها اشاره کنم، شاید شبیه ترین به این داستان ها رو آلیس مونرو بدونم و داستانهاش؛ و در داخلی ها، ترکیبی از دانشور و پیرزاد.
کتاب مجموعه داستانها� متنوعی است که میتوا� با تأمل بیشتر، اشتراکاتی چون نخ تسبیح در آنه� پیدا کرد. از این حیث میتوا� گفت مجموعه این داستانها� در مورد آدمها� تنهایی است که ارتباطشان با آدمها� اطراف بسیار کمرنگ شده. حتی در متاستاز که این رابطه پررنگ است میشو� گفت که موضوع داستان را باید جای دیگری جستجو کرد. از منظر دیگر، تعدادی از این داستانه� در مورد حرکت آدمی است. جستجوی انسانه� برای چیزی شدن. نکتهٔ جالب برای من در این خصوص آنجاست که انگار نویسنده موضع مشخصی در این زمینه ندارد. شخصیتها� مختلف در نسبت با این حرکت جایگاهها� متفاوتی دارند، یکی همواره در حال حرکت است، یکی ناامید شده، یکی چون گون در شعر شفیعی کدکنی ایستاده و به آنکه رفته نگاه میکند� یکی با وجود حفظ ظاهر و تلاش بیوقف� از درون شکسته. امیدوارم از این نویسنده کتابها� بهتر و بیشتری بخوانم.
فکر میکن� نقطه قوت و ویژگی کمیاب این کتاب، انضباط مرگبار حاکم بر کتابه و این نشانه که نویسنده میدونه داره چه کار میکن� و چی رو برای چی میاره. یعنی به جزئیات داستانه� که نگاه کنی، به مثلا فلج بودن یکی و اسم گربه و موش اوردن دیگری و یا چمدونم عروسک اسپایدرمن فروختن دوره گردی در مترو و حتی تشبیهاتی که راوی یک داستان به ذهنش میاد همه و همه به هم و محتوای داستانه� ربط دارن . این جدای از بحث تسلط نویسنده، علتش روح کلی این کتابه که از جنس نماد و استعاره است. مثل یک خواب که مجموعه نشانگانی برای در مرحله� اول تجربه� و بعد تعبیره، در این داستانه� هم اول از همه شمای خواننده از طریق نوع روایت و تشبیهات و استعارات و فضای داستان، اون روح داستان رو که ناامیدی یا ترس یا هرچه دیگه باشه رو تجربه میکنی� و بعد اگر خواستید میتونی� رمزگشایی هم بکنید که از نظر من این درجه دوم اهمیت را داره در یک اثر.
توجه: بقیه مرور یکم جزئیتر�. بیشتر به کار کسایی که خوندن میاد و درواقعیت امر، کسی که نوشته:
چقدر لذت بخشه که با وجود هر روز سردتر شدن دنیا افرادی هستند که با احساسات و گرمای وجودشان در برابرش بایستند، شاید این تکلیفی باشه که هرکدام این افراد به روش خودشون اون رو انجام بدن. در بخش هایی از کتاب میشه این رو دید که زن فردی نه برای حکومت کردن بر او بلکه برای زند��ی کردن است و شاید لذت در کنارش را چشیدن. مردانی که به هر نحوی او را محدود کردن به خصلت های خبیثی دچار شدن، شاید آن مردها آنقدر از به اوج گرفتنش ترسیده بودن که به جز محدود کردنش راهی نداشتن. یادمه اولین کتابی که میخواستم بخرم هیچ ایده نداشتم که چه کتابی رو ممکنه دوست داشته باشم و به فروشنده گفتم، کتابی میخوام که توصیفات قوی ای داشته باشه، الان هم یک کتاب به این مجموعه اضافه شد
داشت می رفت ژاپن، باورم نمیشد! مات و مبهوت نگاهش کردم ! گفتم: مگه دماوند خودمون چشه ؟ به یک الف بچه شبیه بودم که میخواهد حرفش رابه کرسی بنشاند. پوزخند زد و گفت رویای من اونجاست، تو هیچوقت نمیتونی بفهمی و برایم آرزوی موفقیت کرد . "بخشی از کتاب "
لذت خوندنش در طبیعت بکر و صدای پرنده ها صد چندان شد، کتاب خوبی بود و داستانهاش در عین کوتاهی بسیار عمیق بودن . خوانده شد در دهم خرداد یکهزار و سیصد و نود و هشت در روستایی بکر و زیبا 💖
ایده� خیلی از داستانه� را دوست داشتم مثل «روح مسخ شده� کتایون»، «متاستاز»، «نیمه� دیگر»، «شاید اگر ویرجینیا وولف باشی»، «بعد از کوچه� سوم» و «ملالت». اما داستانها� نیمه� اول به خوشخوان� داستانها� نیمه� دوم نیستند. بخصوص وقتی شخصیت اصلی داستان، سوم شخصی بینا� است، معمولاً با عبارتهای� مواجه میشوی� مثل «گفت»، یا «چنین کرد» که در حضور بقیه� شخصیتها� داستان سخت میش� فهمید این «او» دقیقاً به چه کسی اشاره دارد. در مقابل داستان «بعد از کوچه� سوم» بسیار خوشخوا� و روان است.
همین طور منظور اصلی بعضی از داستانه� را متوجه نشدم. مثلاً منظور اصلی از داستان «معصوم» را تنها بعد از خواندن نظر فؤاد سیاهکالی در گودریدز متوجه شدم. یا در نظر دیگری خواندم که داستان «بعد از کوچه� سوم» به قصه� ضحاک اشاره دارد که هنوز هم برایم عجیب است. اگر بقیه� داستانه� هم به اسطوره� خاصی اشاره دارند من متوجه نشدم، شاید چون مطالعها� کم است.
داستان های محبوبم، نارنجی (برای تلاشی که توی این داستان برای دیدن دنیا از دید یه پیرمرد بازنشسته انجام شده بود)، طهران و بعد از کوچه سوم (برای تلاشی که جهت ایجاد لحن توی این دو داستان انجام شده بود و همچنین ترکیب دو داستان در داستانِ طهران) بودند داستان های کمتر محبوبش هم برام ویرجینیا وولف و ملالت بودند. حرفی که می تونم در موردشون بزنم این بود که به شدت شبیه هم بودن و اینکه استفاده از شخصیتِ اصلیِ نویسنده، توی اون ها خوب جا نیفتاده بود (برعکس داستان طهران) و کمی هم به کلیشه های رایج زنانِ ناراضی از وضعیتشون و نویسنده های بد و بیراه گو به زمین و زمان نزدیک شده بودند :) ولی در کل تجربه مثبتی بود و امیدوارم در آینده باز هم کتابی از خانم بخشی بخونم.
در خوشبینانهتری� حالت می توانم بگویم که نویسنده بااستعداد بیویراستا� است. ایدهه� ساده، روایته� پر از غلطها� ساده، مشکلات فراوان دستوری، و البته برخلاف آنچه که در پشت جلد نوشته شده است، داستانه� اکثراً کلیشها� هستند با شخصیتهای� عموماً بیمکا� و زمان.
بار اول که کتاب رو خوندم حال بد و حواس پرتی داشتم و تصمیم گرفتم بگذارم مدتی بگذره و دوباره داستان ها رو بخونم، این بار حال بهتر و هم چنان حواس پرتی داشتم و با این حال بیشتر داستان ها رو از خوانش قبلی یادم بود که نشونه ی خوبیه برای یک مجموعه داستان - با این که همچنان از خواندنم راضی نیستم تصمیم گرفتم فکرهامو بنویسم
من فکر میکنم این کتاب با کتاب های نویسنده های جوان و معاصر ایران یک تفاوت اساسی داره، تفاوتی که امیدوارکننده است - داستان های این کتاب نه برای به نمایش گذاشتن تکنیک نوشته شدن و نه نثر، هرچند نمره ی هر دو بالاست، شاید نه در تک تک داستان ها ولی در کل کتاب به عنوان یک مجموعه. چیزی که میخوام بگم اینه که این کتاب برخاسته از نویسندگی نمایشی معمول نسل ما نیست، بلکه برخاسته از دانشی هست که ذره ذره و با ظرافت در طول سالیان جمع شده. دانشی ادبی اسطوره ای، علاقمند به ادبیات کهن اما نه برای به نمایش گذاشتنش، علاقمند به تکنیک های روایی اما نه برای زورآزمایی. همه چیز در این کتاب ظریف و آرامه و نمیخواد از چیزی جلو بزنه یا از چیزی عقب بمونه. همه جیز سرجای خودشه و در آرام ترین حالت ممکن، اثر میگذاره و پیش میره. تمام این ها برای من امیدوارکننده است نه فقط برای خود نویسنده بلکه برای ادبیات نسل ما، که شاید مثل همین کتاب، ذره ذره اما محکم، قدم پیش بگذاره و پیشرفت کنه
خیلی دوست داشتم که بیام و یه چیزی درباره این کتاب بنویسم. چون من خیلی ساله که خواننده اش هستم حتی قبل از اینکه بدونم کتاب هم چاپ کرده. ذوق داشتم بیام همینجا چون میدونستم که خودشم هست و چیزی که مینویسم رو میخونه. به این بهانه عضو سایت گودریدز هم شدم. علاقه ام به نوشته هاش اونقدریه که وقتی کتاب رو خریدم نتونستم صبر کنم و توی اتوبوس شروع کردم به خوندن. دیدم که اینجا یکی واسه این کتاب نوشته بود که موقع خوندن بغض کرده. میخوام بگم برای منم همینجوری بود. مخصوصا داستان معصوم و زامبیها. امیدوارم خیلی زود کتاب بعدیشم بخونم.