ŷ

خرس > خرس 's Quotes

Showing 1-26 of 26
sort by

  • #1
    احمد شاملو
    “کوه از نخستین سنگ آغاز می شود و انسان از نخستین درد”
    احمد شاملو

  • #2
    کیومرث منشی‌زاده
    “انسان دایره ای غم انگیزی است که تکرار می شود.”
    کیومرث منشی زاده

  • #3
    مهدی اخوان ثالث
    “لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #4
    Forugh Farrokhzad
    “همه می ترسند
    همه می ترسند
    اما من و تو
    به چراغ و اب و آینه پیوستیم و نترسیدیم”
    فروغ فرّخ‌زا�

  • #5
    بیژن جلالی
    “با مرگ بگریزم
    تا کهکشان‌ه�
    زیرا با زندگی
    راه چندان دوری
    نمی‌توا� رفت

    ::

    with death
                i would elope
    to the galaxies
    because
         thus far
    the path
             with life
    stops”
    بیژن جلالی / Bizhan Jalali

  • #6
    احمد شاملو
    “باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
    که مادران سیاه پوش
    داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
    هنوز از سجاده ها
    سر بر نگرفته اند ”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #7
    مهدی اخوان ثالث
    “هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
    یک فریب ساده و کوچک
    آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
    جز برای او و جز با او نمی خواهی.
    من گمانم زندگی باید همین باشد.”
    اخوان ثالث
    tags: poem

  • #9
    رسول یونان
    “عشق را
    بدون بزک می‌خواستی�
    دنیا را بدون تفنگ
    روی دیوارهای سیاه
    گل سرخ نقاشی کردیم
    رهگذران به ما خندیدند
    به ما خندیدند رهگذران
    ما فقط نگاه کردیم
    جاد�
    دور شهر گره خورده بودند
    در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم:
    قطاری که ما را از این جا نبرد
    قطار نیست”
    رسول یونان

  • #10
    احمد شاملو
    “مرگ را ديده‌ا� من.



    در ديدار غمناك،

    من مرگ را به دست

    سود‌ا�.



    من مرگ را زيسته‌ا�

    با آوازي غمناك

    غمناك

    و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
    احمد شاملو

  • #11
    احمد شاملو
    “آنکه می گوید دوست ات می دارم
    خنیاگر غمگینی ست
    که آوازش را از دست داده است.

    ای کاش عشق را
    زبان سخن بود

    هزار کاکلی شاد
    در چشمان توست
    هزار قناری خاموش
    در گلوی من.

    عشق را
    ای کاش زبان سخن بود”
    شاملو
    tags: poem

  • #12
    Rosa Jamali
    “تاريك بود
    با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد
    ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت ماهياني ست كه به گور ريخته ام
    خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است
    قرن هاست كه ادامه دارد
    رويِ صورتكي كه حرف مي زند
    اداهايش شكل مي گيرند
    يخ ها كه مي ريزند، شاخه های مشبكم شكسته اند
    عروسك كاغذي ما بود
    كه بر باد داديم اش
    و نقش اش كهنه شد بر سقف”
    rosa jamali, این ساعت شنی که به خواب رفته است THE HOURGLASS IS FAST ASLEEP

  • #13
    Reza Baraheni
    “چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام
    آماده ام
    از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا
    کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من
    چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم
    مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم
    بسيرانم
    بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را
    که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم
    ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما
    از شعرتمرکز نشئه ”
    رضا براهنی / Reza Baraheni

  • #14
    Rosa Jamali
    “نمي شد به بازي عقربه ها پايان داد
    به ثانيه هاي شكسته برنمي گرديم
    روزهايي كه در پي هم چيده ام
    و اسب هايي كه از بازي من گريخته اند”
    Rosa Jamali

  • #16
    احمدرضا احمدی
    “حقیقت دارد
    تو را دوست دارم
    در این باران
    می‌خواست� تو
    در انتهای خیابان نشسته
    باشی
    من عبور کنم
    سلام کنم
    لبخند تو را در باران
    می‌خواست�
    می‌خواه�
    تمام لغاتی را که می دانم برای تو
    به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
    دنیا را ببینم
    رنگ کاج را ندانم
    نامم را فراموش کنم
    دوباره در اینه نگاه کنم
    ندانم پیراهن دارم
    کلمات دیروز را
    امروز نگویم
    خانه را برای تو آماده کنم
    برای تو یک چمدان بخرم
    تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید کنم
    لغات را شستشو دهم
    آنقدر بمیرم
    تا زنده شوم ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #18
    هوشنگ ابتهاج
    &ܴ;ارغوان
    شاخه هم خون جدا مانده من
    آسمان تو چه رنگ است امروز
    آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
    من در این گوشه که از دنیا بیرونست
    و آسمانی به سرم نیست
    از بهاران خبرم نیست
    آنچه می بینم دیوارست
    آه این سقف سیاه
    آنچنان نزدیکست
    که چو بر می کشم از سینه نفس
    نفسم را بر می گرداند
    ره چنان بسته که پرواز نگه
    در همین یک قدمی می ماند
    کور سویی ز چراغی رنجور
    قصه پرداز شب ظلمانیست
    نفسم می گیرد
    که هوا هم این جا زندانیست
    هر چه با من این جاست رنگ رخ باخته است
    آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته است
    هم در این گوشه خاموش فراموش شده
    که از دم سردش هر شمعی خاموش شده
    یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد”
    هوشنگ ابتهاج / سایه / Hushang Ebtehaj

  • #19
    حسین پناهی
    “هنوز از اتاق همینگوی بوی باروت میاد
    هنوز هم ادکلن مرلین مونرو نیمه تمام مانده
    و پیرزنان به وقت گذشتن از کف آخرین اتاق مایاکوفسکی دامن خود را جمع می کنند
    یکی می آید به زور
    یکی می رود به انتخاب”
    حسین پناهی

  • #21
    Paul Éluard
    “گورنبشته‏ا� برای یک دهقان اسپانیایی


    ژنرال فرانکو احضارم کرد
    من سرباز شدم
    فرار نکردم
    می″رسید�
    ممکن بود تیربارانم کنند
    می″رسید�
    این بود که در ارتش
    علیه آزادی، علیه عدالت جنگیدم
    اما باز هم مرگ به سراغم آمد؛ آن‏گون� که سراغ دیگران می‏رو�”
    پل الوار

  • #22
    Ivan Klíma
    “به این نتیجه رسیده ام که هیچ اندیشه ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندنِ آن اندیشه را توجیه کند. تنها امید نجات در جهانِ این دوران، تساهل و تسامح است ... این واقعیت جای بحث و فحص ندارد که هیتلر و همپالکی هایش درست مثل لنین و دار و دسته ی انقلابی اش، هیچ این نیات ویرانگرشان را پنهان نمی داشتند که می خواهند گروه های بزرگی از مردم را محدود کنند، و هیچ پنهان نمی داشتند که برای رسیدن به اهدافشان عزم جزم تعصب آلودی دارند و هیچ در قید هزینه ی آن هم نیستند. اگر بی اعتنایی، بی عملی و ضعف توجیه ناشدنیِ طرف های مقابلِ آنها نبود، حتماً می شد آنها را مهار کرد. تساهل و تسامح هرگز نباید به معنای تساهل و تسامح در برابر عدم تساهل و تسامح باشد. تحمل کردنِ آنهایی که آماده شده اند آزادی را محدود کنند یا حق زندگیِ کسان دیگر را بگیرند، حتی اگر توجیهش شریف ترین اهداف باشد، روا و جایز نیست”
    ایوان کلیما

  • #23
    قیصر امین‌پور
    “وقتي تو نيستي
    نه هست‌ها� ما
    چونانكه بايدند
    نه بايدها

    مثل هميشه آخر حرفم
    و حرف آخرم را
    با بغض مي‌خور�

    عمـري است
    لبخندهاي لاغر خود را
    در دل ذخيره مي‌كن�: باشد براي روز مبادا
    اما
    در صفحه‌ها� تقويم
    روزي به نام روز مبادا نيست

    آن روز هر چه باشد
    روزي شبيه ديروز
    روزي شبيه فردا
    روزي درست مثل همين روزهاي ماست
    اما كسي چه مي‌داند�
    شايد
    امروز نيز روز مبادا
    باشد

    وقتي تو نيستي
    نه هست‌ها� ما
    چونانكه بايدند
    نه بايدها

    هر روز بي‌ت�
    روز مباداست”
    قيصر امين‌پو� / Gheysar Amin Pour, آینه‌ها� ناگهان

  • #24
    حسین منزوی
    “اگر باید زخمی داشته باشم
    که نوازشم کنی
    بگو تا تمام دلم را
    شرحه شرحه کنم

    زخم‌ه� زیبایند
    و زیباتر آن‌ک�
    تیغ را هم تو فرود آورده باشی
    تیغت سـِحر است و
    نوازشت معجزه
    و لبخندت
    تنظیفی از فواره‌� نور
    و تیمار داری‌ا�
    کرشمه‌ا� میان زخم و مرهم

    عشق و زخم
    از یک تبارند
    اگر خویشاوندیم یا نه
    من سراپا همه زخمم
    تو سراپا
    همه انگشت نوازش باش”
    حسين منزوي / Hosein Monzavi, مجموعه اشعار حسین منزوی

  • #25
    شمس لنگرودی
    “پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا
    سر ماه
    حقوق شان را مى گيرند

    پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مرگ تو را نديدند
    كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد
    ما با ذغال شان
    شعار خيابانى بنويسيم

    پس اين فرشتگان پيرشده
    جز جاسوسى ما
    به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند
    كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”
    شمس لنگرودی

  • #26
    حسین پناهی
    “دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟
    واسطه نیار به عزتت خمارم
    حوصله هیچ کسی رو ندارم
    کفر نمیگم سوال دام
    یک تریلی محال دارم
    تازه داره حالیم می شه چیکارم
    میچرخم و میچرخونم سیارم
    تازه دیدم حرف حسابت منم
    طلای نابت منم
    تازه دیدم که دل دارم بستمش
    راه دیدم نرفته بود رفتمش
    جوانه نشکفته را رستمش
    ویروس که بود حالیش نبود هستمش
    جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
    مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
    اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
    این دل پر خون ولش؟!!
    دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟!
    تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
    خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟
    گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
    چشم فرستادی برام
    تا ببینم
    که دیدم
    پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
    کنار این جوی روون نعناش چیه؟
    این همه راز
    این همه رمز
    این همه سر و اسرار معماست؟
    آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!
    مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله
    پریشئنت نبودم ؟
    من
    حیرونت نبودم؟!
    تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
    اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!
    گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
    انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!
    چشمای من آهن انجیر شدن!
    حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!
    عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
    چشم من و انجیر تو بنازم
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟ ”
    حسین پناهی / hossein panaahi

  • #27
    سیدعلی صالحی
    “ديگر سراغت را از نارنج رها شده در پياله اب نخواهم گرفت.


    ديگر سراغت را از ماه ،ماه درشت گلگون نخواهم گرفت.


    ديگر سراغت را از گلدان شكسته بر ايوان اذر ماه نخواهم گرفت.


    ديگر نه خواب گريه تا سحر،نه ترس گم شدن از نشاني ماه


    ديگر نه بن بست باد و


    نه بلنداي ديوار بي سوال ...!


    من،همين من ساده... باور كن


    براي يكبار برخواستن هزار هزار بار فرو افتاده ام.


    ديگر مي دانم..


    نشاني ها درست،كوچه همان كوچه قديمي و كاشي همان كاشي شب شكسته هفتم


    خانه همان خانه و باد كه بي راه و


    بستر كه تهي!


    ها ري را...مي دانم.


    حالا مي دانم همه ما جوري غريب ادامه دريا و نشاني ان شوق پر گريه ايم


    گريه در گريه...


    خنده به شوق...


    نوش!نوش...


    لا جرعه ليالي.


    در جمع من و اين بغض بي قرار....جاي تو خاليست”
    سید علی صالحی / Seyed Ali Salehi

  • #28
    احمد شاملو
    “گر بدین سان زیست باید پست
    من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
    بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

    گر بدین سان زیست باید پاک
    من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
    یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!”
    احمد شاملو

  • #29
    “فقط کسانی که زیاد گریه کرده اند می توانند ارزش زیبایی های زندگی را درک کنند و از ته دل بخندند. گریه کردن آسان است، اما خندیدن بسیار سخت. این حقیقت را خیلی زود می فهمی...”
    نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی

  • #30
    Sadegh Chubak
    “یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواس� روزنامه دیلی‌نیو� بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می‌فروختن� چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی‌نیو� ! دیلی‌نیو�! و از اداره روزنامه بیرون آمد.

    به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می‌ز�: دیلی نیوز! دیلی‌نیو�. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار می‌کر� و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می‌آم� و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.

    ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.

    یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می‌خریدن� نگاه می‌کر� تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می‌گرفتن� و می‌رفتن�.

    بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می‌کر� شاید یکی از بچه‌ها� همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه‌ورج� کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده‌ر� خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می‌کردن� و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.

    سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می‌رف� بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می‌دا�. می‌ترسی� چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می‌خواس� گریه کند اما اشکش برون نیامد. می‌خواس� از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می‌کشی� و می‌ترسی�.

    ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:

    پریموس! پریموس!

    اسم روزنامه را یافته بود.”
    صادق چوبک



Rss