ŷ

Mahtab > Mahtab's Quotes

Showing 1-30 of 54
« previous 1
sort by

  • #1
    C.G. Jung
    “Loneliness does not come from having no people about one, but from being unable to communicate the things that seem important to oneself, or from holding certain views which others find inadmissible.”
    Carl Gustav Jung

  • #2
    “به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را”
    شفیعی کدکنی

  • #3
    Bertolt Brecht
    “میان همه ی چیزهای قطعی،قطعی ترینشان تردید است”
    برتولت برشت

  • #4
    Charles Bukowski
    “Do you hate people?�

    “I don't hate them...I just feel better when they're not around.”
    Charles Bukowski, Barfly

  • #5
    رضا قاسمی
    “شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه.”
    رضا قاسمی, چاه بابل

  • #6
    Neil Gaiman
    “در خانه پدر همه ی تستهای نیم سوخته را می خورد. می گفت: "به به! زغال! برای آدم خوبه!" یا می گفت: "من عاشق نون سوخته م!" و همه اش را می خورد. وقتی بزرگ تر شدم اعتراف کرد که از نان سوخته خوشش نمی آمده و فقط آن را می خورده تا هدر نرود، و برای لحظه ای تمام دوران کودکی یک دروغ به نظرم آمد: انگار یکی از ستون های باورم که دنیای من بر آن ساخته شده بود در هم فروریخت”
    Neil Gaiman, The Ocean at the End of the Lane

  • #7
    Abdulla Pashew
    “هەڵبەستم زۆرن
    هەندێکیان شارن
    هەندێکیان گوندن
    هەندێک تەلارن
    هەندێک خانیلەی تەپیو و نەوی
    بەڵام ئەوانەی بۆ تۆم نووسیون
    دەبن بە شاکار
    بە رووناکترین پایتەختی زەوی”
    عه‌بدوڵ� په‌شێ�

  • #8
    Shams Tabrizi
    “فی‌الجمل� تو را یک سخن بگویم؛ این مردمان به نفاق خوش‌د� می‌شون� و به راستی غمگین. با مردمان به نفاق می‌بای� زیست، تا در میان ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی، به کوه و بیابان برون می‌بای� رفت که میان خلق راه نیست”
    شمس تبریزی, مقالات شمس

  • #9
    Abdulla Pashew
    “شعرهایم بسیارند
    برخی از آنان شهرند
    برخی روستا
    برخی تالارند
    .برخی خانەهای کوچکِ فرودست
    اما آنها کە برای تو سرودەام
    شاکارند
    .روشن ترین پایتختِ زمین”
    (Ebdulla peşêw)عه‌بدوڵ� په‌شێ�

  • #10
    Abdulla Pashew
    “چگونه برسم به تو؟
    ،اگر بهشتی
    به من بگو
    .تا به درگاه تمام خدایان دعا کنم

    ،اگر دوزخی
    به من بگو
    .تا دنیا را از گناهان پُر کنم

    چگونه برسم به تو؟
    ،اگر سرزمینی اشغال شده ای
    به من بگو
    تا برایت پرچمی
    .از پوست خود بدوزم

    ،اگر مانند من مهاجری
    مرزی به دورم بکش
    .و من را سرزمین خود کن
    حالا بگو: چگونه می توانم برسم به تو؟”
    (Ebdulla peşêw)عه‌بدوڵ� په‌شێ�

  • #11
    Abdulla Pashew
    “...اگر تنها سیبی بود

    اگر تنها سیبی بود، نصفش می کنم
    نصفی مال من، نصف دیگرش مال تو

    اگر تنها لبخندی بود، نصفش می کنم
    نصفی مال من، نصف دیگرش مال تو

    اندوهی اگر باشد! نیست تو را قسمتی
    ...عمیقا همچون آخرین نفس، خواهم مکیدش”
    (Ebdulla peşêw)عه‌بدوڵ� په‌شێ�

  • #12
    Farhad Pirbal
    “«غروب ها»

    به یادم باش
    در غروب� گاراژها
    در آن هنگام که خورشید
    پیراهنی نیمه تاریک به تن خیابان‌ه� می‌کن�
    دوست دارم در آن دم
    شاهد رخسار خسته و بیچاره‌� سربازانی باشم
    که غم و غبار بر سرشان نشسته
    و آشفته و دردمند
    از سنگرهای دور جنگ
    باز می‌گردن�

    به یادم باش
    در غروب خیابان‌ه�
    در آن هنگام که خورشید پیراهن عزا
    بر تن چهارراه ها می‌کن�
    دوست دارم در آن دم
    همراه با خانه به دوش تنایی
    خودم را به هیاهوی پر کیف و حال باری بسپارم

    به یادم باش
    در غروب پارک‌ه�
    در آن هنگام که خورشید
    پیراهنی از بنفشه
    به تن درختان می‌کن�
    دوست دارم در آن دم
    - همچون ابری خسته از سفر-
    دست در گردن تنایی بیندازم
    و با نعره‌ا� زبونانه
    :بگریم و بگویم
    آ"
    "معشوقه‌� من”
    فرهاد پیربال

  • #13
    Sherko Bekas
    “در شبی طوفانی
    به خانه ات یورش آوردند
    و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود
    به تاراج بردند
    حلقه، خواب، گردنبند
    النگو، زمزمه، تبسم

    در غروبی مه آلود
    در خیابانی عمومی
    دوره ات کردند
    به خاطر شعر من
    چمدان دستی ات را بردند

    زمانی که ترا به بند کشیدند
    نامه و بوسه و عطر
    و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند

    اما نه در آن خانه
    نه در آن خیابان
    و نه در آن زندان
    نه با بردن
    و نه با به بند کشیدن
    نتوانستند و نشد
    .ذره ای از عشق ما را به تاراج برند”
    Sherko Bekas, شێرکۆ بێکەس

  • #14
    Oriana Fallaci
    “معلوم نیست انسان چرا همیشه عاشق کسی می شود که شایستگی عشق را ندارد.شاید این تنها راه برای باز یافتن تعالی از دست رفته ی دنیایی است که در آن زندگی می کنیم . این قدیمی ترین نوع خود آزاری است:عشق ورزی به کسی که قادر به عشق ورزی نیست.”
    Oriana Fallaci

  • #15
    گروس عبدالملکیان
    “مسافران سوار شدند
    و ناخدا بادبان ها را کشید

    دریا اما
    صبح، زودتر بیدار شده بود
    و پیش از آن ها
    رفته بود”
    گروس عبدالملکیان, پذیرفتن

  • #16
    گروس عبدالملکیان
    &ܴ;گرگ

    شنگول را خورده است

    گرگ

    منگول را تکه تکه می کند...0



    بلند شو پسرم !0

    این قصه برای نخوابیدن است”
    گروس عبدالملكيان

  • #17
    گروس عبدالملکیان
    “دختران شهر
    به روستا فکر می کنند
    دختران روستا
    در آرزوی شهر می میرند
    مردان کوچک
    به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
    مردان بزرگ
    در آرزوی آرامش مردان کوچک
    می میرند
    کدام پل
    در کجای جهان
    شکسته است
    که هیچکس به خانه اش نمی رسد”
    گروس عبدالملکیان

  • #18
    گروس عبدالملکیان
    “آب تا گردنم بالا آمده

    آب تا لبهایم بالا آمده

    آب بالا آمده
    من اما، نمی‌مير�

    من؛ ماهی می‌شو�”
    گروس عبدالملکیان

  • #19
    Heinrich Böll
    “هرگز نبايد سعي در تكرار لحظات داشت بايد آنها را همان گونه كه يك بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد.”
    Heinrich Böll

  • #20
    Sherko Bekas
    “اگر شهرداری شهرم اجازه دهد
    من را در پارک آزادی دفن کنید
    بر سر مزارم موسیقی بنوازید
    تا جایی شود که
    دختران و پسرانِ عاشق
    به کنار هم بیایند


    *آخرین دست نوشته‌� شیرکو بیکس”
    Sherko Bekas

  • #21
    Sherko Bekas
    “شتاب کن، مرگ از راه می‌رس�”
    Sherko Bekas

  • #22
    Ayn Rand
    “The man who does not value himself, cannot value anything or anyone.”
    Ayn Rand, The Virtue of Selfishness: A New Concept of Egoism

  • #23
    Ayn Rand
    “Never think of pain or danger or enemies a moment longer than is necessary to fight them.”
    Ayn Rand, Atlas Shrugged

  • #24
    Sherko Bekas
    “درختان چنار در این سرزمین
    دیگر از اشک باران
    حتی یک قطره ننوشیدند
    برای اینکه چند روز بعد
    از آنها داری نتراشند
    برای اعدام فرزندان این سرزمین”
    شیرکو بیکس

  • #25
    Emily Dickinson
    “If your Nerve, deny you�
    Go above your Nerve�
    He can lean against the Grave,
    If he fear to swerve�

    That's a steady posture�
    Never any bend
    Held of those Brass arms�
    Best Giant made�

    If your Soul seesaw�
    Lift the Flesh door�
    The Poltroon wants Oxygen�
    Nothing more�”
    Emily Dickinson

  • #26
    “های آزادی

    کاشکی بودمی یکی غوکی
    زیر سنگی کنار مردابی
    آبی و خرّه زاری و خزه یی
    جست و خیزی و خوردی و خوابی

    زیر نور طلایی خورشید
    بر سر تخته سنگ می خفتم
    خواب مرداب و خرّه و خزه را
    همه در گوش سنگ می گفتم

    می شنیدم نوای بلبل مست
    بر سر شاخسار صبحدمی
    می شدم غرق شوق و می کردم
    غورغوری به بانگ زیر و بمی

    شام تا بام می گرفتم جای
    در بدستی۱ ز خاک تردامن
    نه غم آب نه غم دانه
    نه غم تن نه رنج پیراهن

    غافل از پیچ و پوچ اندیشه
    فارغ از غار و غور آگاهی
    هیچ خوانده ز خاک تا افلاک
    پوچ دیده ز ماه تا ماهی

    از خطا دور از گناه ایمن
    خالی از هر امید و هر بیمی
    نه ز روی ثواب تصویری
    نه ز راه عذاب ترسیمی

    نه ز دیروزهای تلخ و سیاه
    چنگ خونین یاد در سینه
    نه ز آینده های نامعلوم
    درد اندیشه زاد در سینه

    گاه گاهی پی تفرّج حال
    سر و تن را در آب می شستم
    غوطه می خوردم و به هر طرفی
    قوتی از قعر آب می جستم

    گاه گاهی نظاره می کردم
    خفت و خیز ملیچک و قمری
    جفت با جفت نوک اندر نوک
    گرمجوشی و عشق و بی صبری

    می شنیدم ز دور وقت به وقت
    بغ بغوی کبوتر چاهی
    در پی جفتِ رفته دورترک
    از لب برکه می شدم راهی

    جیک جیکِ چُغوکِ طوقی دار
    طوق می شد چو حلقه در گوشم
    نوحۀ زردقمریک می برد
    لحظه یی چند یکسر از هوشم

    کرده بر دوش چادر رنگین
    پوپک تاجدار خوش پر و بال
    کمی آنسوترک ز خاطر من
    قصه می گفت و می زدود ملال

    دل به هم صحبتی هم آوازی
    می سپردم چو رغبتی می خاست
    نه دل از تیر طعنه یی می خست
    نه تن از بار منتی می کاست

    جانب غوک ماده گاه به گاه
    از سر شوق و وجد می جستم
    می شدم ساعتی رها از خویش
    وز تمنای جفت می رستم

    در هوا گاه با کمند دهان
    پشه یی را شکار می کردم
    شکم و پشت چون همی آسود
    از شعف خارخار می کردم

    شب مهتاب یکه و تنها
    حال خود با ستاره می گفتم
    می شدم مست خواب و می شد دل
    سیر چشم از نظاره می خفتم

    رخت چون بستمی به عزم رحیل
    ننشستی کسی به سوک مرا
    نرسیدی به جان و دل هرگز
    دردی از مرگ هیچ غوک مرا

    در سحرگاه سرد یخبندان
    در زمستانی از بلور و رخام
    در یکی نیمروز تفته و داغ
    در تموزی از آتش گلفام

    در شبی سیمگون و مهتابی
    در بهاری ز خرمی لبریز
    روزی از برگ ریز زرین فام
    در خزانی خزانۀ زرخیز

    بی غم مرگ بی خبر از مرگ
    عاقبت باج مرگ می دادم
    من به تاراج مرگ می رفتم
    تن به تاراج مرگ می دادم
    ***
    می گدازند و می کشند مرا
    هر شبی صد هزار اندیشه
    سوی من همچو مار زرد و سیاه
    خیزد از هر کنار اندیشه

    اژدهایی ست شب سیاه و کبود
    اژدها قصد جان من دارد
    ریزد آتش به سوی من ز دهان
    آتشی هول در دهن دارد

    سینه ام کاشکی چو غوک دمی
    پر شدی از هوای آزادی
    ای دریغا که رفت عمری و من
    سوختم از برای آزادی

    راستی ای دروغ جاویدان
    زآن سه فرزند تو کدامستی؟
    جانور سنگ یا گیاه کدام؟
    با کدامین نشان چه نامستی؟

    کس ندانست ای محال شگفت
    آدمی زاد یا پری زادی؟
    کس ندانست و من نمی دانم
    کی چگونه کجا ز کی زادی؟

    هیچ اگر بوده ای درین عالم
    کاش دانستمی کجا رفتی
    کی کجا کی تو را زیارت کرد؟
    چه شدی کی شدی چرا رفتی؟

    هرگز آباد بعد هیچستان
    در مگر خانه داری و اگری؟
    یا نه در کوی ناکجا آباد
    در اگر ساکنی و خود مگری؟

    یا که در کوی قاف خانۀ توست
    همنشین فسانه سیمرغی
    لحظه یی کج نشین و راست بگو
    که یکی مرغ یا نه سی مرغی؟

    مرغی از عالم مثالی تو
    یا مگر پادشاه مرغانی؟
    آن طرف تر ز شهر جابلقا
    در پس هشت کوه پنهانی

    در پس قاف یازده کوه است
    در کدامین مکان توست؟ بگو
    آن سوی آسمان کهنه اگر
    منزل جاودان توست بگو

    ساکن کوی خُمره بافانی۲
    که نه از کوی و خانه یی اثری ست
    نرسیده به خانۀ اول
    از در هفتمین گذشته دری ست

    در ورای جهانت۳ کاشانه
    به سر شاخۀ وروکاشاست۴
    لامکان مرغ وهم، طوبی لک
    که تو را لانه بر سر طوباست

    همچو عنقای مُغربی مهجور
    مانده در بحر اخضر مغرب
    آفتاب قیامتی کان روز
    به در آری سر از در مغرب

    شهروند عدالت و انصاف
    شهرتاش مروّت و شرفی
    از شما پنج دیو سرپنجه
    ظلم شد منتشر به هر طرفی

    ای فَسان۵ فسانه رنگ جهان
    در همه عهد در همه عالم
    با تو شد تیز از تو شد خون ریز
    چنگ و دندان حاکمان ستم

    های آزادی ای دروغ بزرگ
    سوختم من در آرزوی دروغ
    به دروغم نشانه یی بفرست
    خانه ات هست گر به کوی دروغ

    خون من خون هرکه مظلوم است
    خون آزادگان به گردن توست
    از تو خورده فریب خلق جهان
    خون خلق جهان به گردن توست

    پی نوشت:
    ۱ـ بدست: وجب
    ۲- خُمره: روسری
    ۳- به سکون نون
    ۴- وروکاشا: درختی افسانه یی که سیمرغ بر آن آشیان دارد، یا دریایی که درخت سیمرغ در آن است.
    ۵- فَسان: سنگی تیز کننده.”
    مظاهر مصفا

  • #27
    Abbas Maroufi
    “مرا از دورها تماشا کن من از نزديک غمگينم!�”
    عباس معروفی

  • #28
    Marcel Proust
    “همه‌� این جدایی‌ه� مرا ناخواسته به فکر آنچه جبران‌ناپذی� بود و روزی فرامی‌رسی� می‌انداخت� هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زنده‌ماندن� خودم پس از مرگ مادرم فکر نکرده‌بود�. عزمم این بود که یک دقیقه از مرگ مادرم نگذشته خودم را بکشم. بعداً، غیبت مادرم چیزهایی از این تلخ‌ت� به من آموخت، آموخت که آدم به غیبت عادت می‌کند� بزرگ‌تری� نقصانِ خویشتن و بزرگ‌تری� رنج این است که حس کنی از غیبت رنج نمی‌کش�.”
    Marcel Proust

  • #29
    J.K. Rowling
    “Do not pity the dead, Harry. Pity the living, and, above all those who live without love.”
    J.K. Rowling, Harry Potter and the Deathly Hallows

  • #30
    Sherko Bekas
    “درخت سایه سار خود را از خاک فرو گرفت
    وقتی فهمید
    تبردار تشنه ای که در سایه اش خفته است
    به کشتن نونهالان جنگل آمده است.

    ماه کامل روشنایی خود را از خاک فرو گرفت
    وقتی فهمید
    کسی زیر نور او
    مشغول بافتن تور است
    برای به دام انداختن بامداد.

    کلید کهن سال در قفل سخت نچرخید
    وقتی فهمید
    می خواهند چراغی را برای کشتن از محبس در آورند

    جاده روشن راه به بیراهه برد
    وقتی فهمید
    مزدوران مسلح برای اسارت باغچه ای از او می گذرند.

    و نامه ای خوانا خود را در پاکت دربسته کشت
    وقتی فهمید
    قاصد خبری جز اعدام شعری زیبا نیست!”
    Sherko Bekas



Rss
« previous 1