میتوان گفت از عهد قاجار تا کنون، همه ی اندیشمندان ایرانی به قول صادق زیباکلام سعی در پاسخ به دو سوال داشته اند : ما چگونه ما شدیم ؟ و غرب چگونه غربمیتوان گفت از عهد قاجار تا کنون، همه ی اندیشمندان ایرانی به قول صادق زیباکلام سعی در پاسخ به دو سوال داشته اند : ما چگونه ما شدیم ؟ و غرب چگونه غرب شد ؟ داریوش رحمانیان در پانزده فصل اندیشه ها و تاملات هرکدام از متفکرینی که سعی کردند به سوالهای مذکور پاسخ هایی بدهند را جداگانه در هرفصل گردآوردی کرده است . مروری که از مطالب مینویسم تنها تا انتهای فصل هشتم کتاب را دربرمیگیرد ، زیرا باقی فصلها به روشنفکران دوره پهلوی و اوایل انقلاب نظیر علی شریعتی ، مهندس بازرگان ، احمد کسروی و ... اختصاص دارد که فعلاً نوبت خواندنشان نیست
انحطاط چیست ، عقب ماندگی چیست ؟ باید توجه ویژه ای کرد به این مقوله که دو واژه ی بالا معانی متفاوتی با هم دارند و به هنگام تفسیرو تحلیل متفکرین قاجاری ، به زودی در می یابیم که برخی از آنها ایران را منحط میدانند و برخی عقب مانده . وقتی پای انحطاط در میان باشد ، باید گذشته ای باشکوه و متعالی را تصور کرد که در اثر عوامل مختلف رفته رفته از راه راستین فاصله گرفته و حال در سرازیری و سقوط به سر میبرد ؛ در حالی که عقب ماندگی تنها وضعیتی نامطلوب که سالیان سال ادامه یافته و مانع هرگونه پویایی و تجدد است را متبادر میسازد. از این رو ، عقب ماندگی با هیچ نوع نوستالژی ای قرین نیست
غرب گرایان - باستانگرایان اشخاصی نظیر میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا ملکم خان ، متعلق به دسته ای بودند که ارزیابی مثبتی از ورود اسلام به ایران و فروپاشی ساسانیان نداشتند ؛ بنابراین راهکارهایشان برای ترقی ایران در پیروی از غرب متمرکز بود . برای مثال یکی از تلاشهای این دو برای زدودن فرهنگ عربی از جامعه ، جایگزینی الفبای فارسی بود با الفبایی جدید که از الفبای روسی تاثیر گرفته بود ؛ که به باور آخوندزاده امر ترجمه را تسهیل میکرد و به عقیده ملکم ، بالا بردن سواد عمومی جامعه را . ناکامی در تغییر الفبا ، آخوندزاده را ترغیب کرد به اینکه با جدیت بیشتری به جدال با روحانیون و قشر مذهبی بپردازد و در رساله ی ((مکتوبات کمال الدوله )) نوشت که روحانیون بایستی سازش و مدارا با تفکر عقلانی-فلسفی ای که اکنون بر غرب حاکم است را بپذیرند . نگرش منفی عالمان دینی به تمدنهای غیراسلامی و وضع موجود در سیاست قاجار ، به عقیده آخوندزاده مظهری از تعامل و دوستی بین این دو نادِ قدرت بود که در آن ، روحانیون به تداوم حکومت کمک میکردند و حکومت به روحانیون هم . در کنار این دو نفر ، افرادی مثل میرزا یوسف خان مستشار الدوله و میرزا عبدالرحیم طالبوف نیز با تبعیت از مبانی تمدن اروپا مشکلی نداشتند ؛ مبانی ای که نمودهایی نظیر رونق صنعت چاپ و نشر (روزنامه ها) ، آزادی بیان ، گزارش قرارداد ها و نشست های دولت با بین الملل در مطبوعات ، محدودیت اختیارات پادشاه ، انتخاب نمایندگان مردم با رفراندوم ( تشکیل شورا و مجلس ) و از این دست توسعه ها داشت
با این حال ، نکته ای درباره تفاوت شاخص ترین سردمدارانِ این مکتب (آخوندزاده و ملکم خان ) حائز اهمیت است ؛ آخوندزاده ورود مدرنیته به ایران را تنها با خروجِ مطلق از مذهب و سنت ممکن میدید و به طرزی بسیار صریح تر و مستقیم تر به ستیز با روحانیون پرداخت ( راهی که حالا از نگاه ما چیزی جز بن بست نیست ) ؛ اما ملکم خان به خوبی میدانست که سیطره مذهب در توده ها و جامعه ی ایرانی قدرتمندتر از آن است که با چند رساله و جنبش از بین برود . او سعی کرد که شباهت هایی بین مدنیت و دموکراسی حاکم بر غرب و آموزه های قرآنی- اسلامی بیابد و در واقع عالمان را از تصورِ دو وادیِ دارالاسلام و دارالکفر بیرون بیاورد . اینکه اظهار نظرهای ملکم در اینباره چقدر رنگ و بوی حقیقت و باطن وی را دارد نسبتاً مبهم است ، اما به هرحال پیروانی نظیر میرزا یوسف خان هم داشت که مانند او سعی کردند اسلام گرایان سنتی را با تمدن اروپایی آشنا کنند
آزاد اندیشان دینی سید جمال الدین اسدآبادی و میرزا محمدحسین نائینی در دوره ی قاجار از برجسته ترین اعضای این گروه به شمار می آیند . درباره سیدجمال الدین باید گفت که بیست یا سی سال فعالیت او در عرصه سیاست ، جایگاه خاصی را برایش در تاریخ ایجاد کرد زیرا که او برخلاف آخوندزاده و امثالهم ، اعتقادی به تقلید از غرب و واردات فرهنگی اروپا نداشت . در عین حال ، دلبستگی ای به طبقۀ عالمان دینی و آنهایی که از طرف حکومت به رسمیت شناخته میشدند هم نداشت . انتقاد او از غرب گرایان این بود که بدون ترقیِ نظری و ایجاد یک بینش عقلانی و فلسفی که راهی برای رهایی از انحطاط باشد ، هرگونه تقلید نسنجیده از غرب ایران را بیش از پیش در انحطاط غرقه میسازد . از طرفی دیگر ، رویکرد روحانیون را از این لحاظ نمی پسندید که قرنها و قرنها سرگرم بحث های انتزاعی و به دور از جهان عینی شده بودند که آنها را وادار به هیچ گونه موضع گیری در قبال رفتارهای حکومت و وضعیت مردم نمیکرد . روحانیونی که سید جمال الدین شماتت میکرد ، به جای اینکه طبق آموزه های قرآن دنبال تغییر وضع موجود باشند و از تحولات آنی مملکت خبردار شوند ، همچنان سرگرم آموخته های قرون دور از ابن سینا و سهروردی و ... بودند و به تعبیری ، برج عاج نشین
میرزای نائینی اما از این جهت شخصیت متمایزی در بین اندیشمندان قاجار است که توانست قابلیت خود انتقادی را در خود بپروراند . به عنوان عالمی که در دوره استبداد صغیر و بعدها حکمرانی رضاشاه میزیست ، او اولین روحانی ای بود که رابطه ای بین دین و استبداد یافت . اگر استبداد ناصرالدین شاه و ولیعهدهایش در انحطاط ایران موثر بودند ، به همان اندازه استبداد دینی ای که مولدِ انفعال در برابر ظلم و تعدی بود برای کشور زیانبار می آمد . جهل و نادانی مردم به حقوق مدنی خود ، استبداد دینی ای که از عصر معاویه آغاز شده بود و به ایران قاجاری رسیده بود ، سرکوب های مردم و مجلس به دست ارتش ( کلنل لیاخوف و به توپ بستن مجلس ) ، تاثیرات طبقه ی اشرافی و متمول در استبداد و چند عامل دیگر همگی از نظر نائینی به تداوم استبداد کمک میکنند که در رساله هایش آنها را ((قوه های ملعونه )) می نامد
سایرین
افرادی بین این اندیشمندان هم هستند که مقاطع گوناگونی در طول عمر از نظر فکری و نظری گذرانده اند ؛ به عبارتی ، دوره ای تمایلات دینی داشته اند و دوره ای ناسیونالیسم و غرب گرایی . میرزا آقاخان کرمانی در جوانی و اولین سالهای فعالیت خود در نویسندگی و فعالیت مدنی ، طرفدار عقاید آخوندزاده بود و انتقاد های تند و تیزی روانه ی مذهب و رهبران گوناگونش در بستر جامعه میکرد ( مداح و روضه خوان و آخوند و مجتهد و مرجع تقلید و ... ) . اما در آثار متاخر روی آورد به اینکه تمایزی بین اسلام حقیقی و اسلامِ موجود در جامعه ی ایرانی قائل شود ؛ اینکه بگوید انحراف و کج روی های ما از اصول اسلام راستین بود که مسبب وضع موجود شد . کنارِ این دو مرحله ی فکری از زندگی میرزای کرمانی ، تفکری عمیق و سنجیده در باب فرهنگ سیاسی مردم ایران وجود دارد ؛ او مانند میرزا ملکم خان اما متاثر از نوشته های شرق شناسان اروپایی ، یک روحیۀ شخص محوری در ایرانیان دیده بود که قرنهای متوالی باعث شده امید ایرانیان به یک شاه عادل و خردمند و مقتدر باشد که ناجی این قوم گردد ؛ در حالیکه آنها بایستی به فکر اصلاح نظام سیاسی و برقراری قانون و مقررات جدید می بودند که فارغ از هویتِ شاه ، محدوده ای برای اعمال قدرت وی قائل شود. سید حسن تقی زاده هم علیرغم اینکه امروزه به عنوان یک غرب گرا بین اندیشمندان ایرانی شناخته میشود ، به خاطر تفسیر خاصش از تمدن صدراسلام و انحطاط آن با سایر غرب محورها متفاوت است . او راهکار موجود در زمانه ی خودش را تبعیت مطلق از مدنیت اروپایی میدید ، اما قبول نداشت که ورود اسلام به ایران در بربریت و توحش محض خلاصه میشود ؛ برعکس ، او تمدن اولیه ی اسلامی را به سبب قرابتش به تمدن یونانی مترقی و سازنده میدید . عاملی که او در انحطاط مسلمانان موثر میدید ، بینش و جهانبینی هندی بود که کم کم با گذر زمان با تفکر اسلامی ترکیب شده بود و عرفان و عالم درون را جایگزین مناسبات بیرونی ساخته بود .
اکنون
بین همه ی مطالب گفته شده در کتاب ، بیش از همه شخص-محوری یا شخص-پرستی بود که برای آگاهی تاریخی ام گزندگی نامطبوعی داشت . در واقع خواندنش دردآور بود که بیش از یک قرن پیش چند نویسنده که نوشته هایشان به مثابۀ تلنگری بر دانش تاریخی ملت بوده، این را دریافته بودند که امید به یک شخصیت متعالی و والا که بری از تمام فسادها و لئامت های قدرت باشد و با داشتنِ نهایتِ اختیارات ، تصمیم بگیرد که عدالت پیشه کند واهی و بیهوده است ؛ و باید به دنبال دگرگونی ساختارهای نظام و اصلاحات در قوانین بود . اما همچنان ، اکنون در سال هزار و چهارصد ، چند نفر از ما دنبال تغییر نظام هستند ؟ آیا بیشتر از آنهایی که دنبال تغییر فرد میگردند ؟ آیا به نوعی همه ی ما در انتظار گودو نیستیم ؟...more
پیش درآمدی بر ارسطو و نه فقط "فلسفه ی ارسطو" . از بیست فصل موجود در کتاب ، سه یا چهار فصل به جنبه هایی از آثار ارسطو میپردازند که امروزه ارسطوی فیلسوفپیش درآمدی بر ارسطو و نه فقط "فلسفه ی ارسطو" . از بیست فصل موجود در کتاب ، سه یا چهار فصل به جنبه هایی از آثار ارسطو میپردازند که امروزه ارسطوی فیلسوف را با آنها نمیشناسیم ؛ نظیر فعالیت های مورخ-مانندِ او در ثبت تاریخ و یا اینکه گام اول را در زیست شناسی برداشت و با نوشتن مشاهدات خود از اندام جانوران ، به گونه ای خالقِ علم زیست شناسی شد . اما در باقی فصلها نویسنده سعی در معرفی و توضیح مسائل کلیدی فلسفه ی ارسطو دارد ؛ که خوشبختانه تنها به ارجاعات ویکیپدیایی و اشاره های موجز محدود نیست ،بلکه دیدگاه منتقدان را هم به طور مختصری بیان میکند که در این بین خودِ مولف گاهی یک منتقد است ؛ مثلا به صراحت دستگاهِ سیاسی مطلوب ارسطو را از جهاتی یادآور توتالیتاریسم میبیند و یا بی هیچ غل و غشی ایرادات ارسطو را در همان نظریه های جانورشناسی اش روشن میسازد . اما هرگز از عوامل مثبت و پوینده ی ارسطو غافل نیست و تا جایی که ببیند ابزار و ادله ای برای دفاع از نظریات هست ، به نقدها پاسخ میدهد . با توجه به سابقه شغلی نویسنده ( که برادر جولین بارنزِ رمان نویس هم هست از قضا) که زندگی اش را وقف مطالعه فلسفه باستان و به ویژه ارسطو کرده ، فکر میکنم این کتاب در جایگاه یک <<مقدمه>> از این کتاب و همچنین این کتاب منظم تر مطالب را گفته باشد و عمیق تر و جزئی تر موضوعات را بازگو کرده باشد...more
هشتاد و دو نامه از صادق هدایت در سالیان هزاروسیصدوبیست و چهار الی بیست و نه . اقرار میکنم که به سبب آشنایی قبلی با داستانها و رمانهایی که هدایت نوشته هشتاد و دو نامه از صادق هدایت در سالیان هزاروسیصدوبیست و چهار الی بیست و نه . اقرار میکنم که به سبب آشنایی قبلی با داستانها و رمانهایی که هدایت نوشته بود ، منتظر بودم که در نامه هایش حال و احوالات شخصی به چشم بیایند و یا دغدغه های ذهنی اش را با این دوست صمیمی -حسن شهید نورایی- در میان بگذارد ؛ در حالی که بازگویی مصائب اقتصادی و سیاسی مملکت و شرح رویدادهایی نظیر دید و بازدید از دوستان دیگرش مثل دکتر جرجانی و پرویز ناتل خانلری بر شرحِ احساسات شخصی اش سایه انداخته است . از این رو ، چه بسا پر بیراه نگفته ایم اگر ادعای این را داشته باشیم که مجموعۀ نامه ها برای پژوهش تاریخیِ دوره پهلوی و زندگینامه نویسیِ هدایت کاربردی تر و لذت بخش تر است تا اینکه به عنوان اثری مستقل و هنری از هدایت خوانده شود
با همه ی اینها ، یادآوری دردهایی که زیستن در این <<مرز پر گوهر>>به بار می آورد چیزیست که نامه ها را خواندنی میکند . نفوذِ انکار ناپذیر مذهب و خرافه در جامعه ایرانی ، روابط نابسامان و معیوب دولت با خارجه و حکومتهای اروپایی ، تثلیث ((سانسور،توقیف و محاکمه)) در مطبوعات و آزاد اندیشان و البته دردِ نویسنده و اندیشمند بودن در این مملکت ، همگی پس از هفتاد و اندی سال چقدر آشنا و امروزی به نظر میرسند! و این مواردی که ذکر میکنم را بارها از زبان کسانی که قصه های بزرگ علوی ، غلامحسین ساعدی ، صادق چوبک ، رضا براهنی و ده ها دست به قلمِ دیگر را خوانده اند ، شنیده ام . کِی میشود که این نوشته ها از آشنایی و ملموس بودنشان کاسته شود و به گذشته ای بیگانه و دور و فراموش شده مبدل شوند ؟
بایستی از فرزندِ شهید نورایی هم ممنون بود که از نامه ها مراقبت کرد و این امکان را محقق ساخت که باز هم بتوانیم از هدایت چیزی بیابیم برای خواندن . و البته پاورقی ها و توضیحاتی که بدون آنها به ابهامات و گنگی های زیادی در توصیفات هدایت برمیخوردیم ...more
همانطور که از نام کتاب پیداست ، اینجا با نظریات فروید در روانکاوی و روانشناسی و کمی عصب شناسی آشنا میشویم و با آن نیمه ی دیگر فروید که تحلیلگر فرهنگ وهمانطور که از نام کتاب پیداست ، اینجا با نظریات فروید در روانکاوی و روانشناسی و کمی عصب شناسی آشنا میشویم و با آن نیمه ی دیگر فروید که تحلیلگر فرهنگ و هنر و سایر علوم انسانی ( نظیر جامعه شناسی و ...) باشد ، سروکار نخواهیم داشت . با این حال تصور میکنم که برای اندیشمند پرکار و صاحب نظر در حیطه ی گسترده ای از علوم ، چه بسا همین رویکرد بهتر بود تا علیرغم وسعت کمتر مطالب ، خواننده با عمق بیشتری مواجه باشد .
فصل اول زندگینامه ی نسبتاً کوتاه از زیگموند فروید است که از دوران تحصیلش در رشته پزشکی و ادامه ی این رشته به عنوان شغلش - که البته چندان باب میل و دلخواه نبود - می گوید ؛ اکراهی که شاید برای مطالعاتش در روانشناسی که آنزمان وضعیت مساعدی نداشت جا باز کرد و سبب شد که این رشته ی محدود و بسط نیافته و ناشناخته ، گامهای خطیری به جلو بردارد . ((زمانی که مرد جوانی بودم نسبت به هیچ چیز جز دانش فلسفی تمایل و اشتیاق نداشتم و اینک با گذار از پزشکی به سوی روانشناسی خود را در مسیر رسیدن به این آرمان میبینم.))
فصل دوم تعاریفی مقدماتی و کمابیش ساده از سه بخش شخصیت هستند که اجزای کلِ شخصیت انسان میباشند . ناد ، من و فرامن : ناد را به عنوان "کودک لوس" ساختار شخصیتی حتی قلمداد کرده اند زیرا عموماً با صفاتی نظیر رویاپرداز ، بی ملاحظه ، غیر منطقی و زیاده خواه و حریص توصیف شده است . در واقع ، ناد یک اصل برای پایبندی دارد و آن اصلِ لذت است ؛ بی آنکه ذره ای توجه به تطابق فرد با محیط بیرونی و تفکر منطقی برای هماهنگی با عینیتِ جهان داشته باشد ، کاری که من به عهده میگیرد ؛ اگر در ناد فقط و فقط لذت باشد که حرف اول و آخر را میزند ، من میل به پیروی از واقعیت و یافتن راه حل برای برداشتن موانعِ واقعیت دارد ؛ اما "من" فقط با ناد نیست که بایستی در کشمکش و درگیریِ پایداری باشد ، بلکه فرامن نیز بایستی به حساب آید . فرامن نماینده ی ارزش ها و آرمانهائیست که فرد از نیروهای مقتدر زندگی اش - به خصوص دوران کودکی که پدرومادر باشند - به ارث برده و در واقع ، فرامن است که حکم میکند خیر و شر ِ هر عمل چیست و به عبارتی دیگر ، فرامن است که بایدها و نبایدها را میگوید . در پایان فصل میخوانیم که فردی که سازگاریِ نسبی بیشتری بین این سه نظام برقرار کرده باشد شاید سالم تر از لحاظ روانی محسوب شود اما باز هم میخوانیم که در هر فردی یکی از این سه نظام قوی تر و ارجح است و شاید رسیدن به تعادلی مطلق بین این سه ممکن نباشد .
فصل سوم و چهارم شاید یک نوع بسط و نقبِ بیشتر از مفاهیمی باشند که در فصل دوم مطرح شدند ؛ قاعدتاً بسیار جزئیات سازوکارهای سه نظام مذکور با حوصله بیشتری پرداخته شده اند و البته با ذکر مثال هایی از زندگی روزمره ، شفافیت مطالب افزون شده است . غرایز زندگی (لیبیدو)و مرگ(مورتیدو ، البته این اسم توسط خود فروید انتخاب نشده )، انواع اضطرابها (عینی،نوروتیک و اخلاقی)، مکانیزم های دفاعیِ من (سرکوب،فرافکنی،تثبیت،واپس گرایی، واکنش وارونه ) ، استیج یا دوره های دهانی ، مقعدی و تناسلی ، عقده ی ادیپ (برخلاف باور عموم ، فروید این عقده را فقط مختصِ پسران نمیدانست و صرفاً اسم خاصی برای حالتِ مونث درنظر نداشت ، اما بدین معنی نیست که عقده ی ادیپ را مخصوص جنس مذکر میدانست ) و استواریِ شخصیت همه از عنوانها و سرفصلهایی هستند که با نثری کمابیش روان و نظم و پیوستگی در ارائه مطالب ، تشریح شده اند
کمی سختگیر باشیم ، کتاب نیازمند یک ویراست مجدد نیز هست چرا که گاهاً - شاید چهار پنج بار در کل - نقطه های سر خط اشتباهاً گذاشته شده و گاهی به کلی فراموش شده اند . یکی دو مورد هم پاورقی دیدم که به جای اینکه در پایین صفحه قرار داشته باشد ، پاراگرافی از صفحه ی بعد شده بود! از جمله ، پاورقی مربوط به شخصیتِ تاریخی ((دون ژوان)) . اما نمیتوانم ایراد خاصی از ترجمه بگیرم ، چرا که ابهام زیادی در جملات ندیدم . در آخر ، انتخاب خوبی برای شروع ِ فروید خواندن است ، چرا که صرفاً به تشریح و بازگویی موضوعات فروید پرداخته و به نقد و پرسشگری ای که چندان برای یک کتاب مقدماتی پسندیده نیست (شخصاً ) ، اهمیتی نداده است . توصیه میکنم...more
اولین کتابی که از ژیژک شهیر خواندم.همانطور که از متن پشت جلد و نظرات دوستانی که سابقاً با سبک و سیاق نویسندگی او اشنا بودند بر می آمد،نوعی جامعیتِ پرااولین کتابی که از ژیژک شهیر خواندم.همانطور که از متن پشت جلد و نظرات دوستانی که سابقاً با سبک و سیاق نویسندگی او اشنا بودند بر می آمد،نوعی جامعیتِ پراکنده در نثر دیدم که در آن،نویسنده مثلا از مبحثی سیاسی در یک پاراگراف به مبحثی فلسفی در پاراگراف بعد و بعد به ادبیات میرفت. فرض کنید که انتقادی بر سیاستهای پوتین و اردوغان درباره پناهندگان وارد کند و بعد سریعاً از هگل نقل قول کند و یکباره به رساله ی تولستوی با عنوان((هنر چیست؟)) بجهد! شاید این سبک ،نگرش و بینش خواننده را چند بعدی و گسترده سازد که نوعی مزیت است؛ اما شاید تسلط و تمرکز او را بر متن اشفته کند که میتواند عیب محسوب شود؛ به هرحال شخصاً میلم به چفت و بست بیشتری بود و نظام مندی بیشتر. ژیژک به نیست شدن کرونا امیدوار نیست و از این رو هر راهکار یا قدم رو به جلویی که ارائه کرده به قول خودش((روی خرابهٔ جهان ماقبل کرونا)) بنا شده.یکی از دوگانگی های جالب توجهی که مطرح میکند ،بربریت/کمونیسم است که در آن ایده هایی نظیر ((بین بیماران کرونایی ،جانِ ضعفا و سالمندان مهم نیست))از گرایشات بربریت هستند.با این حال بیماران تازه بهبود یافته را موظف به مددرسانی اجتماعی(که خیلی شفاف بیان نمیشود) میداند و چندان محافظه ای به خرج نمیدهد از این لحاظ.با اینکه ما را از خطرات حکومتهای توتالیتر و بهانه های جور شده ی انها برای کنترل و زیر ذره بین گذاشتنِ مردم انذار میدهد،نوعی نظارت مفید و فعال را برای جنگ(که از این واژه خوشش نمی اید استفاده کند)با کرونا لازم میداند.به نظر میرسد عقیده اش بین ((کرونا مردمو به هم نزدیک تر کرده )) و ((کرونا مردمو از همدیگه ترسونده)) به اولی نزدیکتر باشد و همچنین کرونا را نوعی "شرِ خیر" برای مقابله با زندگی ماشینی مدرن که از ان با((فقط و فقط پول دراوردن و سفر تفریحی رفتن)) یاد میکند ، میشناسد؛انگار که موقتاً الیناسیون(از خود بیگانگی)درمانی یافته شده باشد برایش.با توصیفِ متناقض و شاید طنزامیزی از مذهب خودش که ((مسیحیِ اتئیست)) است،با اینکه کرونا را نوعی انتقام طبیعت از بشر و مجازات الهی برای گناهان قلمداد کنیم مخالف است و این پیشامد را پوچ و بی معنا میپندارد،و اینجا یاد نیچه در تبارشناسی اخلاق میفتم که میگفت:((انسان از خود رنج ،رنج نمیبرد بلکه از بی معنایی آن.))[نقل به مضمون] .در اخر،در خواندن چنین کتابی که ظاهراً شتابزده نوشته شده،ضرری نمیبینم و توصیه اش میکنم....more
.به یاد آن سه نفری که در زمانۀ ظلمت، شجاعت کافی را داشتند تا آزادی را در دل ظلمت بجویند
خاطرات ظلمت، شرحی از سه متفکر برجسته ی مکتب فرانکفورت است که .به یاد آن سه نفری که در زمانۀ ظلمت، شجاعت کافی را داشتند تا آزادی را در دل ظلمت بجویند
خاطرات ظلمت، شرحی از سه متفکر برجسته ی مکتب فرانکفورت است که عمده نوشته هایشان در اواسط قرن بیستم منتشر میشد. امروزه آنها زیرشاخه ای از چپ گرایی و مارکسیسم شناخته میشوند، اما آنطور که در این کتاب و البته منابع فراوانی که مولف خود به آنها مدام ارجاع میدهد ذکر شده، اندیشه های این سه متفکر- تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و والتر بنیامین - تحت تاثیر محدوده ی گسترده ای از متفکران نظیر فردریش ویلهم هگل، کارل مارکس، ماکس وبر و زیگموند فروید بوده است ؛ و البته در محدوده ای همانقدر گسترده در زمینه های علوم اجتماعی(به ویژه جامعه شناسی ) ، فرهنگ معاصر،هنر و سیاست قلم زده اند. کم تجربگی ای که در فلسفه دارم و البته سبکِ خاص نگارشی نویسندگان فرانکفورت که همواره از نظام مندی های متداول علوم انسانی می گریزد، مانع این است که خلاصه ای از ایده های مرکزی کتاب را اینجا ارائه کنم. اما نکاتی که بیشتر از بقیه به چشمم آمد و نظرم را جلب کرد تا بعداً با مطالعه ی منابع دست اول - برای مثال نوشته های خودِ ادورنو و نه شرحِ نوشته هایش - آنها را بسط دهم :
ارتباط غیر منتظره ی فاشیسم و خردگرایی که ظاهراً در ((دیالکتیک روشنگری)) بدان پرداخته شده ؛ انطباق قابل تاملی که بین آرمانهای روشنگری و ایدئولوژی فاشیسم وجود دارد و بر اساسشان، آدورنو و هورکهایمر فاشیسم را فرزند خردگرایی خوانده اند ( برای مثال، ترویج بوروکراسی و اداری شدن جوامع )
چیستی نظریه ی انتقادی؛ اینکه این عبارت چقدر در واقعیت با تعاریف نظری فاصله دارد و مثلاً نمیتوان همان معنایی که در عبارت ((نظریه نسبیت)) مدنظر است را به ((نظریه انتقادی)) تعمیم داد . علیرغم گستردگیِ بالای تعابیر از ماهیت نظریه انتقادی، هورکهایمر برخی ضرورتهای اساسی را در اینکه چه چیز نظریه انتقادی محسوب میشود ذکر کرده است : اینکه به پدیده استثمار( استثمار فرهنگی، اقتصادی،...) بپردازد، با رویکردی علمی و با داده های مستند این شرایط را توضیح دهد ، در پی نفی و نهی هر آنچه که بهره کشی را سبب شده باشد و البته خاصیتِ خودمنعکس داشته باشد، یعنی نسبت خودش را با شرایط استثمار و توانایی هایی که برای تغییر وضع موجود دارد را روشن کند. کتابِ ((سرمایه)) از مارکس میتواند مثال خوبی باشد
ضدیت هنر مدرن با صنعت فرهنگ که از ایده های مهم آدورنو بود . آدورنو هنر مدرن را چیزی میدانست که همواره سعی در به چالش کشیدن ارزشهای زیبایی شناختی مخاطب دارد و در نتیجه ی ستیزی که بین آفرینش انفرادیِ اثر هنری و منش همگانیِ استقبال مخاطبان از هنر وجود دارد، همیشه زاینده ی اعتراض و نفی مناسبات قدرت است؛ مناسباتی که پیوند تنگاتنگی با سرمایه داری و بازار آزاد دارند . در مقابل ، صنعت فرهنگ هرآنچه که هنر مدرن ندارد را داراست؛ هنری که این فرهنگ( بی فرهنگی به روایت آدورنو) ارائه میدهد صرفاً کالایی ست در بین بیشمار کالایی که با برچسب اثر هنری عرضه میشوند؛ به دنبال زیر سوال بردن و دگرگونی زیبایی شناسی مخاطب نیست ، فقط آنرا میخواهد تخریب کند؛ فرد و فردیت در صنعت فرهنگ معنایی ندارد زیرا هدف این صنعت کنترل توده هاست ( که موسیقی جاز از نظر آدورنو یکی از مصادیق صنعت فرهنگ بود) و اینکه آدورنو در آخرین سالهای حیات باور داشت که هنر مدرنِ او مرده است و صنعت فرهنگ اکنون تسلطی مطلق دارد
تکثیر مکانیکیِ اثر هنری که امروزه از آن به عنوان مشهورترین ایده ی والتر بنیامین یاد میکنند؛ اینکه من و شما امروزه نیازی به موزه ی لوور نداریم تا نقاشی های ((رافائل)) یا ((گویا)) را ببینیم - میتوانیم باسمه های ارزان قیمت بخریم یا در اینترنت نسخه ای را برای چاپ انتخاب کنیم - تاثیر قابل ملاحظه ای بر نگرش ما به اثر هنری دارد. انگار ساحت افلاطونیِ هنر در سده های پیشین که یکه بود، با مخاطب فاصله داشت و دارای ارزشی آیینی بود از بین رفته و امروزه ارزیابیِ اثر هنری ، خصلتی دموکراتیک دارد ( همه به آن دسترسی دارند و نظر میدهند ) و البته ویژگی های سیاسی اهمیت بیشتری نسبت به قبل پیدا کرده ؛ چیزی که روشنگرِ علاقه ی بنیامین به سینمای نوظهور شوروی ست ( آیزنشتاین و رزمناو پوتمکین,...) و البته از نظر بابک احمدی، به اندیشه ی هنری بنیامین خصلتی ایدئولوژیک میبخشد
توجه آدورنو به هگل و ایدئالیسم را نباید حاکیِ علاقه و تایید او بر آنها دانست . او همواره مفاهیم و کاربست های نظری ای که برای تعریف و تبیین پدیده ها (ابژه ها ) وجود داشتند را عاجز از شرح کامل آنها میدانست و به نابرابری ابژه و مفهوم همواره پایبند ماند . به زیر کشیدن جایگاه ِ متعالی ای که سوژه در عصر روشنگری داشت، با هدفِ نشاندن ابژه به جای آن صورت نگرفت بلکه حذف این سلسله هدف آدورنو بود؛ راهی که بعدها با زبانزد شدن پست مدرنیسم و شالوده شکنی ای که ژاک دریدا بنیان گذاشت ، ادامه یافت ...more
چند نکته ای که به نظرم مهمتر و بنیادی تر از باقی نوشته ها آمدند را مینویسم
مورخ و جامعه دیدگاه سنتی آکادمیسین های تاریخ اینست که مورخ میتواند بیرون ازچند نکته ای که به نظرم مهمتر و بنیادی تر از باقی نوشته ها آمدند را مینویسم
مورخ و جامعه دیدگاه سنتی آکادمیسین های تاریخ اینست که مورخ میتواند بیرون از زمان و مکان خویش که وی را تاثیرپذیر از مقتضیات و شرایط اجتماعی زندگی اش میسازد، به تاریخ نگاری بپردازد؛ و این برای ئی.اچ.کار مقبول نیست. بدین خاطر، ((کار)) تحقیق دربارۀ موقعیتی که مورخ در آن میزیسته را ضروری میپندارد
علت عقلانی، علت تصادفی کار ابتدا سخنی از هگل را نقل میکند : ((هرآنچه واقعیست عقلانیست و هر آنچه عقلانیست واقعیست)) ؛ به باور کار، وقایع تاریخی میتوانند دو گونه علت داشته باشند: عقلانی و تصادفی . معمولا علل عقلانی مجزا از پدیده های طبیعی هستند و یکسره با ساختارهای جامعه و روابط درونی آنها سروکار دارند ، ساختارهایی که همواره فراتر از افراد معین است و نقش های هر ناد نسل به نسل توسط افراد مختلف در آن پر میشود . ناخشنودی دهقانان در روسیۀ تزاری همواره علتی عقلانی برای پیدایش بلشویک ها محسوب میشود ، زیرا که مفاهیمی نظیر طبقه اجتماعی ، رفاه و مالیات و غیره در سیاستهای کشورها امری حذف نشدنی ، تفکیک ناپذیر و ابدی است . از طرفی دیگر، علل تصادفی با اینکه به عقیدۀ کار میتوانند به اندازه علل عقلانی در رخدادها موثر باشند ، نباید برای مورخ حائز اهمیت باشند زیرا پیش بینی آنها اغلب ناممکن است و از آن رو که بیشتر به امور خاص و افراد برمیگردد تا امور عام و الگوهای تکرارشدنی ، راهنمای مورخ برای درک آینده و عبرت اموزی از تاریخ نیست . بیماریِ تروتسکی در واپسین ماه های قبل از رسمی شدن شوروی ، هرچند به خودی خود قاعده مند و پیرو یک رابطه علت و معلولیست ( وی در فصل شکار به شکار اردک رفت و بر اثر یک زخم، عفونت در بدنش رسوخ کرد ) ، به اندازه ی خفقان مطبوعاتِ روسی و عقب ماندگی صنعتی آن کشور نمیتواند مورد بررسی قرار بگیرد زیرا چشم اندازی به آینده را ترسیم نمیکند . در ادامه ی مبحث تاریخ و آینده میخوانیم : تاریخ ،تعامل بین گذشته و حال نگاه مورخان به انقلاب فرانسه در قرن نوزدهم، تفاوتهای انکارناپذیری با تاریخ نگاری های آن پس از انقلاب روسیه در قرن بیستم دارد. همانطور که مورخ نمیتواند خارج از ظرف زمان و مکان زندگی اش تاریخ را بنویسد، کتابهای تاریخی هم از طریق رابطه ی خود با زمانی که در آن نوشته میشوند قابل بررسی اند. در انتهای درسگفتاری که مربوط به این مقوله است، کار اندکی ایده ی خود را بازنویسی میکند و میگوید از آنجا که زمانِ حال به نوعی زمان موهوم و جاری بین سه زمان میباشد، بهتر است که تاریخ را تعاملی بین گذشته و آینده بدانیم . جایی میگوید: ((مورخان گذشته را میبینند و آینده را تصور میکنند)) . در واقع، ترسیمی شاید دقیق و شاید ناقص از آینده و امید به درک آینده است که به تاریخ نگاری اهمیت میبخشد ؛ ولتر با طنزپردازی های خاصش در اینباره میگوید ( نقل به مضمون ) " اگر بخواهید فقط بگویید که فلان سال فلان شاه با بهمان شاه جنگید و در بهمان سال شکستش داد ، برای چه چیزهایتان را بخوانیم" ؟ ...more
.صادق هدایت:تنها فایده تاریخ اینست که از مطالعه اش به ترقی و آینده بشر ناامید میشوی
شاید خود تاریخ به حد کافی ((چرا تاریخ میخوانیم؟برای آنکه عبرت بگی.صادق هدایت:تنها فایده تاریخ اینست که از مطالعه اش به ترقی و آینده بشر ناامید میشوی
شاید خود تاریخ به حد کافی ((چرا تاریخ میخوانیم؟برای آنکه عبرت بگیریم)) را نادرست نشان داده باشد, اما به هرحال مانعِ تاریخ خواندنِ ما .نشده است هنوز هم در میان ما کسانی نیستند که پدرومادرشان, ندانسته و نسنجیده, سریعاً معشوق و معشوقه و دوست و رفیقِ آنها را با یکی دو جمله ی مختصر بی اعتبار و بی خاصیت جلوه بدهند؟هنوز هم به مهمانیهایی نمیرویم که آنجا یا بزرگ خاندان,یا عموی بزرگ, ,یا اصلاً خودِ پدرمان با بدبختیشان فخر بفروشند (اصطلاح کافکا )و هر مانع و معضلی که پیش روی جوان و نسل جدید است را مضحک بدانند و از معضلات واقعی خودشان در گذشته دم بزنند؟هنوز هم با خط قرمزهایی از پدرومادر مواجه نمیشویم که خودشان به راحتی از آن بدون هیچ توجیه و توضیحی رد میشوند؟هنوز هم نمیبینیم که پدرومادرها برای طبع و سلیقه ی فرزندشان (شغل, رشته تحصیلی, نامزد ازدواج, ورزش محبوب, زبان خارجی محبوب و...) ارزشی قائل نباشند و در کمال استبدادی آغشته به خرفتی, بگویند "آنچه که من میگویم" و بس ؟اگر جواب سوالهای فوق بله باشد و سوالهایی با مضمون مشابه, اما صورت متفاوت هم جا برای مطرح شدن داشته باشند, به جمله ی اول برمیگردیم و میفهمیم هدایت چندان پُر بیراه نگفته است(مشخصاً تاریخِ او با تاریخِ این متن کمی متفاوت است). اما شاید از بین چند میلیارد نفرِ در قیدِ حیات روی این کره خاکی, چند نفری پیدا شوند و سیلی ای که این کتاب بهشان زده را تا ابد حس کنند که بفهمند برای هر ایماواشاره ای, هر کلمه ی تنهایی که به زبان میاید, هر جمله ای که از پشت لبهای جمع شده یا از هم باز شده بیرون میاید, هر چشمی که از حدقه بیرون میزند و هر دستی که بالا پایین میرود, ارزشی بیش از آنچه قبلاً داشتند داشته باشند و همواره آگاه و مراقب باشند نسبت به اینکه تاثیرات روی فرزند خیلی گسترده تر از آنچه صور میکنند میتواند باشد. میخواهد این باشد که مثل هرمان کافکا درباره رفقای فرانتس کافکا بگویی ((هرکه با سگها بخوابد با شپشها بیدار میشود))؛میخواهد این باشد که وقتی نسخه ای از چاپ اول "پزشک دهکده" به خانه می آید در دستان نویسنده اش, که پسرت باشد!, سرد و بی اعتنا بگویی :((بگذارش روی میز پای تخت.)) و تا ابد الدهر همانجا بماند؛ یا میخواهد این باشد که یکبار هم تار مویی از پسرت کم نکنی, اما هربار به وقت عصبانیت کمربندت را دربیاوری و بگذاری روی تکیه صندلی و سرنوشتی نصیبش کنی مثل آن محکومی که در آخرین لحظه قبل از آویزانی به دار عفو میشود (اینجا خیال کردم که کافکا یاد داستایفسکی افتاده) و به قول کافکا اینگونه محکوم سراسر زندگی اش را زجر خواهد کشید به هرحال یادت باشد که حتی وقتی نیت بدی نداری و "ته دلت چیزی نیس" چقدر انحراف میتواند در برداشتهای سایرین از کردار و گفتارت وجود داشته باشد و در همینجاست که "نامه به پدر" از حیطه پدروپسری فرا رفته و به کتابی برای سایرین نیز تبدیل میشود؛ مگر ما در قبال غریبه ها و دوستان خارج از خانواده مسئول نیستیم؟ البته به نظر من کتاب عمدتاً نتایج بی مسئولیتی ها را میگوید تا مسئولیتها ؛ نتایجی تراژیک و تلخ که موارد زیر را شامل میشوند اما نه محدود به آنها: ترس از ازدواج به علل متعددودر صدرِ علل, ترس از شبیه به پدر شدن!. سکوتی کرکننده در رابطه با پدر و بیگانگی مطلق, بروز دلواپسیها و تشویشهای روحی روانی در امراض بیولوژیکی که آخرهم فرانتس را مسلول کرد ... با این حال ماکس برود که اهل ادبیات با او آشنا هستند چندان با محتوای نامه موافق نیست. از نظر او برخی احتمالات و عدمِ قطعیات به حتم و مطلق ها تبدیل شده اند و در زبان خودش "استلزام هایی ثابت نشدنی به میدان آمده اند " پولیتزر که در پسگفتار کتاب هم مقاله ای نوشته, معتقد است که نامه کمکِ چندانی به شناخت کافکای واقعی نمیکند. اما به هرحال ما به جز این کتاب, گفتگو با کافکا, نامه های او به فلیسه بائر و میلنا یزنکا و .مجموعه یادداشتهایش ,منبع نزدیکتری سراغ نداریم ؛ در غیر این صورت باید به همان تفسیرهای مارکسیستی و فرویدی از آثارش بسنده کنیم مجموعا مثل همزاد شرقی اش -صادق هدایت- آثار کافکا را هنوز یک نفس نخوانده ام . یک رمان مسحورکننده(محاکمه),چند داستان کوتاه خوب(گروه محکومین و هنرمند گرسنگی),شاهکاری نه چندان شاهکار(مسخ),چند داستان کوتاه دوست نداشتنی(لانه و گزارشی به فرهنگستان), . دریافتهایم از "دانته ی قرن بیستم" بوده است
در آخر با اینکه ترجمه های دیگر(فرزانه طاهری) را نخوانده ام همین ترجمه را توصیه میکنم چون که فرامرز بهزاد مترجم زبان آلمانیست؛ و علیرغم . چند کلمه ی نسبتاً قدیمی و نامتداول, نثر شفاف و روان بود ...more