|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
my rating |
|
|
|
|
|
|
|
![]() |
|
|
||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
B0DM547G92
| 3.42
| 316
| Apr 1974
| Apr 1974
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه از 175 صفحه تشکیل شده است و موضوع آن در موردِ شیطان و وسوسه های اوست... مردی به نامِ «مهدی پور علیزاده» که در نمایش او
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه از 175 صفحه تشکیل شده است و موضوع آن در موردِ شیطان و وسوسه های اوست... مردی به نامِ «مهدی پور علیزاده» که در نمایش او را با نامِ «پورعلیزاده» میشناسیم، کارمندی ساده است که معاون شیطان یعنی «استفساری» به شیطان گزارش میدهد که این کارمند با وجود حقوق پایینی که دارد، امّا رشوهٔ بسیار زیادی که از سوی مدیر یک شرکت بزرگ به او داده شده است را قبول نکرده و آن را پس زده است شیطا� تصمیم میگیرد تا در شکل و شمایل «پرنگ» مدیر عامل آن شرکت بزرگ ظاهر شده و به زندگی «پور علیزاده» وارد شود و او را از راه بدر کند پو� علیزاده، دو پسر دارد و زنی به نامِ «ملیحه» که از دید من بسیار چندش آور و غرغرو است و مدام بهانه گیری میکند و زندگی فلاکت بار را بر سر شوهرش میزند البت� عمهٔ او هم با آنها در یک خانه زندگی میکند داستا� زمانی جالب میشود که شیطان به «کبری خانم» دختر جذاب ِهمسایه دل میبندد... ولی از طرفی خودِ «علیزاده» هم از «کبری خانم» خوشش می آید بهت� است داستان را خودتان بخوانید و از سرانجامِ آن آگاه شوید... آیا شیطان میتواند از حالت همیشگی خارج شده و انسان شود، هر هزار سال یکبار میتواند قرارداد اختیارش را تمدید کرده و یا تمدید نکند. اگر تمدید نکند، انسان میشود... آیا میتواند با عشقش «کبری خانم» ازدواج کند؟ آیا شیطان میتواند «علیزاده» را وسوسه کند! و یا همه چیز را بیخیال شده و تنها به عشقش توجه میکند!! این وسط تکلیفِ «ملیحه» چه میشود؟ «ملیحه» آرزویِ ازدواج با شیطان و یا همان «پرنگ» پولدار را دارد... آیا از شوهرش طلاق میگیرد؟ شما عزیزان با خواندنِ نمایشنامه به پاسخِ سؤالها و سرنوشتِ «علیزاده» خواهید رسید ----------------------------------------------- امیدوار� این ریویو جهتِ معرفی این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» Merged review: دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه از 175 صفحه تشکیل شده است و موضوع آن در موردِ شیطان و وسوسه های اوست... مردی به نامِ «مهدی پور علیزاده» که در نمایش او را با نامِ «پورعلیزاده» میشناسیم، کارمندی ساده است که معاون شیطان یعنی «استفساری» به شیطان گزارش میدهد که این کارمند با وجود حقوق پایینی که دارد، امّا رشوهٔ بسیار زیادی که از سوی مدیر یک شرکت بزرگ به او داده شده است را قبول نکرده و آن را پس زده است شیطا� تصمیم میگیرد تا در شکل و شمایل «پرنگ» مدیر عامل آن شرکت بزرگ ظاهر شده و به زندگی «پور علیزاده» وارد شود و او را از راه بدر کند پو� علیزاده، دو پسر دارد و زنی به نامِ «ملیحه» که از دید من بسیار چندش آور و غرغرو است و مدام بهانه گیری میکند و زندگی فلاکت بار را بر سر شوهرش میزند البت� عمهٔ او هم با آنها در یک خانه زندگی میکند داستا� زمانی جالب میشود که شیطان به «کبری خانم» دختر جذاب ِهمسایه دل میبندد... ولی از طرفی خودِ «علیزاده» هم از «کبری خانم» خوشش می آید بهت� است داستان را خودتان بخوانید و از سرانجامِ آن آگاه شوید... آیا شیطان میتواند از حالت همیشگی خارج شده و انسان شود، هر هزار سال یکبار میتواند قرارداد اختیارش را تمدید کرده و یا تمدید نکند. اگر تمدید نکند، انسان میشود... آیا میتواند با عشقش «کبری خانم» ازدواج کند؟ آیا شیطان میتواند «علیزاده» را وسوسه کند! و یا همه چیز را بیخیال شده و تنها به عشقش توجه میکند!! این وسط تکلیفِ «ملیحه» چه میشود؟ «ملیحه» آرزویِ ازدواج با شیطان و یا همان «پرنگ» پولدار را دارد... آیا از شوهرش طلاق میگیرد؟ شما عزیزان با خواندنِ نمایشنامه به پاسخِ سؤالها و سرنوشتِ «علیزاده» خواهید رسید ----------------------------------------------- امیدوار� این ریویو جهتِ معرفی این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» Merged review: دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه از 175 صفحه تشکیل شده است و موضوع آن در موردِ شیطان و وسوسه های اوست... مردی به نامِ «مهدی پور علیزاده» که در نمایش او را با نامِ «پورعلیزاده» میشناسیم، کارمندی ساده است که معاون شیطان یعنی «استفساری» به شیطان گزارش میدهد که این کارمند با وجود حقوق پایینی که دارد، امّا رشوهٔ بسیار زیادی که از سوی مدیر یک شرکت بزرگ به او داده شده است را قبول نکرده و آن را پس زده است شیطا� تصمیم میگیرد تا در شکل و شمایل «پرنگ» مدیر عامل آن شرکت بزرگ ظاهر شده و به زندگی «پور علیزاده» وارد شود و او را از راه بدر کند پو� علیزاده، دو پسر دارد و زنی به نامِ «ملیحه» که از دید من بسیار چندش آور و غرغرو است و مدام بهانه گیری میکند و زندگی فلاکت بار را بر سر شوهرش میزند البت� عمهٔ او هم با آنها در یک خانه زندگی میکند داستا� زمانی جالب میشود که شیطان به «کبری خانم» دختر جذاب ِهمسایه دل میبندد... ولی از طرفی خودِ «علیزاده» هم از «کبری خانم» خوشش می آید بهت� است داستان را خودتان بخوانید و از سرانجامِ آن آگاه شوید... آیا شیطان میتواند از حالت همیشگی خارج شده و انسان شود، هر هزار سال یکبار میتواند قرارداد اختیارش را تمدید کرده و یا تمدید نکند. اگر تمدید نکند، انسان میشود... آیا میتواند با عشقش «کبری خانم» ازدواج کند؟ آیا شیطان میتواند «علیزاده» را وسوسه کند! و یا همه چیز را بیخیال شده و تنها به عشقش توجه میکند!! این وسط تکلیفِ «ملیحه» چه میشود؟ «ملیحه» آرزویِ ازدواج با شیطان و یا همان «پرنگ» پولدار را دارد... آیا از شوهرش طلاق میگیرد؟ شما عزیزان با خواندنِ نمایشنامه به پاسخِ سؤالها و سرنوشتِ «علیزاده» خواهید رسید ----------------------------------------------- امیدوار� این ریویو جهتِ معرفی این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
2
|
not set
not set
|
not set
not set
|
Sep 06, 2024
|
Paperback
| |||||||||||||||||
B0DN49W221
| 3.42
| 16,603
| 1888
| unknown
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، شخصیتِ اصلی این نمایشنامه، «جولیا» نام دارد.. جولیا دخترِ بیست و پنج سالهٔ کنتِ ثروتمندیست که در منزلشان به همراه چند کارگر، «کریستی
دوستان� گرانقدر، شخصیتِ اصلی این نمایشنامه، «جولیا» نام دارد.. جولیا دخترِ بیست و پنج سالهٔ کنتِ ثروتمندیست که در منزلشان به همراه چند کارگر، «کریستین» که سِمتِ آشپزِ این خانه و کلفت را دارد و همچنین «جین» که نوکرِ این خانواده است، زندگی میکنند جولیا� دلباختهٔ نوکرِ خانه یعنی جین میشود.. و تا حدی خود را پایین می آورد که رقیبِ عشقیِ کلفتِ خانه یعنی کریستین میشود.. جولیا با آنکه اشراف زاده است و نباید با طبقاتِ پایینِ جامعه دم خور شود، ولی دختری ساختار شکن است و به حرفِ مردم و پچ پچ هایِ آنها، اندکی اهمیت نمیدهد... جولیا شب تا صبح را با جین که جوانی مغرور است، مست میکند و خودش را نزدِ نوکرِ منزلشان کوچک و پست میکند.. تا جایی که جین او را یک فاحشه خطاب میکند.. حال جولیا به دنبالِ راهیست تا خودش را از این بیچارگی رها کند........ عزیزانم، بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ----------------------------------- جولی� به جین: تو این دنیا، چی عادی است که من باشم؟؟ زندگیِ مان عادی است یا آدم ها؟؟ همه چیز غیرِ عادی است ** جی� به جولیا: شما برایِ من به مظهرِ ناامیدیِ محض تبدیل شدید.. ناامیدی از اینکه یک روز بتوانم دیوارهایِ طبقه ای را که در آن به دنیا آمده ام را بشکنم و خودم را بکشانم بالا ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Nov 17, 2023
|
Unknown Binding
| |||||||||||||||||
9649221220
| 9789649221229
| 9649221220
| 3.87
| 261
| Jan 01, 1971
| 1999
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، به صورتِ کاملاً مستقیم، با "مرگ" و البته "زمان" سر و کار دارد.. زمان، مهمترین و تأثیرگذارترین عنصرِ جهان و خدایِ خدای
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، به صورتِ کاملاً مستقیم، با "مرگ" و البته "زمان" سر و کار دارد.. زمان، مهمترین و تأثیرگذارترین عنصرِ جهان و خدایِ خدایان.. و مرگ، آن چیزی که نه به ثروتمند نگاه میکند، نه به فقیر.. نه برای کودک گذشت و بخشایش دارد و نه برای کهن سال.. مرگ وارد میشود و همه را همراهِ خود میبرد و تمام.. مرگ، پایانِ همه چیز است، خواه موهوم گرا باشید و خودتان را با وجودِ جهانِ پس از مرگ فریب دهید.. و خواه خردگرا باشید و با مرگ کنار بیایید.. در هر صورت، مرگ پایانِ همه چیز است........ در زیر، بدونِ لو دادنِ پایانِ داستان، علاوه بر چکیده ای کوتاه از این نمایشنامه، چند جمله ای نیز در موردِ "مرگ" برایِ شما دوستانِ آگاه و خردگرا، مینویسم ----------------------------------- ای� نمایشنامه، با گفتگوهایِ پراکنده میانِ یک سری زن و مرد در بازار آغاز میشود تا آنکه متوجه میشوند، دو کودکِ دوقلو، در کالسکه مُرده اند... سپس مردم یکی پس از دیگری نقش زمین شده و میمیرند.. صورت و پوستشان سیاه و بنفش میشود، ولی هنوز کسی نمیداند دلیل مرگ چیست و هر کسی دیگری را متهم به قتل میکند.. تا آنکه تعداد کشته ها زیادتر شده و متوجه میشوند که این یک بیماریِ همه گیر است و از آنجایی که بیشترِ شهروندان اسیرِ مذهب و خرافات هستند، این بلا را ناشی از گناهانشان دانسته و هر کسی به جرم و گناهی که کرده اعتراف میکند: یکی به دزدی، یکی به قتل، یکی به زنا .. و البته اعتراف به دیگر کارهای خلافی که کرده اند... پولدارها آغازِ این بیماری را نتیجهٔ کثیف بودن و رعایت نکردنِ بهداشت از سویِ فقرا میدانند و فقرایِ بدبخت و مذهبی نیز دلیلِ این بیماری را از گناهان و خدانشناسیِ ثروتمندان میدانند!! ولی در هر صورت مرگ اصلاً فرصتی به کسی نمیدهد.. تا به خودشان بیایند، کارشان تمام شده است.. روز به روز به تعدادِ کشته ها اضافه میشود و هزاران تن میمیرند و حتی ثروتمندانی که در ناز و نوا زندگی میکنند و خودشان را از بیماران دور نگاه میدارند نیز از دامِ این بیماری در امان نبوده و جان میبازند.. تنها عده ای از زندانیان که از همه به دور هستند و با دنیایِ بیرون ارتباطی ندارند، فعلاً در امان میباشند. ولی نگهبانهای زندان و رئیس زندان که به دیدارِ خانواده رفته و در شهر حضور پیدا کرده اند، اسیرِ این بیماری شده اند.. شهر نیز توسطِ ارتش قرنطینه شده و کسی اجازهٔ خروج از شهر را ندارد.. در مدتی کوتاه بیش از دویست هزار بیمار مرده اند و علاوه بر بیماری، قحطی نیز به مردم فشار آورده و برخی از فقرا به آدمخواری و کودک خواری روی آورده اند... عزیزانم، بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید دوستان� گرامی و هوشیار، به خاطر داشته باشید که "مرگ" از بسیاری از جهات، بزرگترین عنصر و دست آوردِ زندگیست که تحتِ هیچ شرایطی نمیشود با آن کنار بیایید.. به نظرم، میتوان مرگ را به نوعی بزرگترین پدیدهٔ هستی به شمار آورد که علاوه بر آنکه کور است، کر و لال نیز میباشد و کاری جز بردن و خوردن ندارد... شاید مرگ ترسناک باشد، ولی چنانچه ترس از مرگ را کنار بگذارید، بی معنی ترین مسائل و مفاهیمِ زندگی و هستی برای شما، یکی "دین و مذهب" و دیگری "مرگ" خواهد بود.. مرگ زنده تر از هر زنده ای میباشد و خورندۀ تمامیِ هستیست.. در مرگ، جز حقیقتِ هستی، هیچ نیست.. برایِ خردی که در فهمِ حقایقِ هستی و زندگی، ذلیل و بیچاره است، مرگ نه تنها ترسناک است، بلکه آخرِ راه نیز نبوده و برای چنین کسانی باید دنیایی پس از مرگ وجود داشته باشد که البته اینگونه باور و اعتقاد و ترس از مرگ، بدونِ شک باعثِ افتادن در دامِ کلاشان و شیادانِ دینفروش و مبلغینِ مذهبی میشود.. عزیزان و نورِ چشمانم، در پایان باید بگویم که، ما به این هستی پا گذاشته و به دنیا آمده ایم تا علاوه بر زندگی کردن، عنصرِ بسیار مهمی به نامِ "مرگ" را تجربه کنیم.. پس بدانید که مرگ نه ترس دارد و نه هراسی را در خود پنهان کرده است.. بنابراین از عمرِ یکبار مصرفِ خود به بهترین شکل و با اصولِ اخلاقی و انسانی، استفاده کرده و از زندگی لذت ببرید ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از این نمایشنامه ++++++++++++++++++ مر� اول: ما همه احمقیم.. متأسفانه یک مشت احمق تر از ما هم، به ما حکومت میکنند * زندان� دوم: حقیقت تویِ خواب هاست.. چیزهایی که در روز حتی شهامتِ فکر کردنش را نداری، شب که میشود، خواب از آنها پرده بر میدارد * امی�: فقر، خودش یعنی فساد... فقر مادرِ تمامِ مفاسد است * دکت� اول: شما مرگ را نادیده میگیرید. ولی مرگ ما را نادیده نمیگیرد و ما از دستش رهایی نداریم پیرمر�: از دیوارها کسالت بیرون میریزد. درها غمگین هستند. وقتی باز میشوند فریاد میزنند و وقتی بسته میشوند، ناله میکنند پیرمر�: افسوس! دیگر انتظار نمیکشم.. انتظار هیچ چیز را. جز هیچ پیرز�: هر سؤالی، همه چیز را به زیر سؤال میبرد.. از خود سؤال کردن یعنی نپذیرفتن، حتی اگر انسان نداند که نپذیرفته پیرز�: نباید تلاش کنیم رویاها را به چنگ بیاوریم، آنها ما را به چنگ می آورند.. ما خودمان هم همان آدمهایِ تویِ رویا هستیم ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Oct 16, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
9642436043
| 9789642436040
| 9642436043
| 3.67
| 610
| Jan 01, 1981
| 2012
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، به این دلیل شهرت پیدا کرده که در دلِ داستانی طنز و ساده، مفاهیمِ عمیقی را جای داده است.. کاری که بزرگانِ زیادی همچون
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، به این دلیل شهرت پیدا کرده که در دلِ داستانی طنز و ساده، مفاهیمِ عمیقی را جای داده است.. کاری که بزرگانِ زیادی همچون زنده یاد ولتر نیز انجام داده اند و منظورشان را در داستان به خوبی به مخاطب نشان داده و به هدفی که در نظر داشته اند، رسیده اند... از دیدگاهِ من، با خواندنِ این نمایشنامه متوجه میشوید که بزرگترین مانعِ رسیدن به آگاهی، جز خودِ شخص در مقابلِ خودِ او هیچ نیست.. کسی که از به روز شدنِ خویش ترس و هراس دارد، بدونِ شک به خردگرا شدن و فهیم شدنِ خود، پاسخی انسانی نداده است ای� نمایشنامه را ما ایرانی ها به خوبی میتوانیم درک کنیم، چراکه همچون مردمِ کله پوکِ روستایِ "کولِنچیکُف" که در نمایشنامه آمده، ما نیز در اطرافمان با مردمی سر و کار داریم که اسیر موهومات و خرافات شده اند و حتی با وجودِ نشان دادن مسیرِ درست به این کله پوکها، بازهم خودشان را به کوچهٔ علی چپ زده و ترجیح میدهند تا نادان بمانند. . گویی نانشان در گروِ نفهمیدن و نادانیست.. مردمِ این روستای دور افتادهٔ اوکراین نیز اینگونه اند.. مردمی که خودشان را به خواب زده اند و تظاهر به حماقت و نادانی میکنند را به سختی میتوان بیدار کرد.. شخصیتهایِ نمایشنامه، هرکدام به نوعی، نمایندهٔ رکنِ اصلی و شاخه ای از اجتماع هستند.. موهومات و خرافات، به راحتی میتواند سیاست، رسانه، قشر دانشگاهی، قانون و تجارت و دیگر ارکانِ یک جامعه و سرزمین را مسموم کرده و به نابودی بکشاند و در این میان، تنها راهِ چاره، آگاه شدن است و بس مرد� روستا دویست سال است که در جهل و نادانی به سر میبرند و دویست سال است که نسل به نسل میگویند، خدا نجاتشان بدهد، ولی نمیدانند که تنها راه نجاتشان آگاه شدن است. عزیزانم، کمک خواستن از موهومات و نیروهای ماورا الطبیعه، یکی از راههای خلاصی برای افرادی است که از زندگی کردن در حیطهٔ شعورِ عینی زندگی و طبیعت به ستوه آمده اند بدون� شک از خواندنِ این نمایشنامهٔ خواندنی و طنز، لذت خواهید برد.. در زیر چکیده ای از این نمایشنامه را بدون لو دادنِ پایانِ آن برایتان مینویسم ----------------------------------- جوان� به نامِ «لئون تولچینسکی»، به عنوانِ یک آموزگارِ تازه کار، واردِ روستای دورافتاده ای در اوکراین، به نامِ "کولِنچیکُف" میشود ا� آنجایی که به قولِ «اسنِتسکی چوپان» همه در این روستا، خنگ و کله پوک هستند، بنابراین هیچ آموزگاری در این روستا ماندگار نشده و فرار کرده است.. لئون که از همه جا و همه چیز بیخبر است، قرار است، برای شروعِ کار در روستا، آموزگار دخترِ ۱۹سالهٔ «دکتر زابریتسکی» یعنی «سوفیا» باشد...و اما چرا همه در این روستا کله پوک هستند!!! داستان از این قرار است که از دویست سال پیش، یک نفرین، دامنِ روستا را گرفته است، که شاملِ همهٔ زنان و مردان و بچه ها و حتی حیواناتشان میشود و نسل به نسل این نفرین ادامه داشته و با این نفرین، اهالیِ روستا به قدری کله پوک هستند که به قولِ خودشان، قدِ یک فضلهٔ موش هم به چیزی فهم نداشته و نمیفهمند... دلیلِ این نفرین چه بوده و از کجا نشأت میگیرد!؟ جریان این است که دویست سال پیش، در روستای کلینچیکُف، پسرِ جوان و خوشتیپ، اما کشاورز و بیسواد، به نام «کازیمیر یوسه که ویچ» عاشقِ دختری به نامِ «سوفیا زابریتسکی» فرزندِ فهمیده ترین آدمِ روستا یعنی «میخائیل زابریتسکی» میشود.. پدرِ سوفیا از آنجایی که کازیمیر بیسواد بوده، به دخترش اجازه نمیدهد با او ازدواج کند، سوفیا نیز مجبور میشود تا با یک دانشجو ازدواج کند.. خبرِ ازدواجِ سوفیا باعثِ افسردگیِ کازیمیر شده و جوانِ بیچاره، خودکشی میکند پد� کازیمیر، یعنی «ولادیمیر» که اهلِ جادو و جن گیریست، تمامیِ روستا را نفرین میکند و میگوید: هرکس در روستا متولد شود، در جهل به دنیا بیاید و در جهل از دنیا برود چنانچ� دختری از خانوادهٔ "زابریتسکی ها" با پسری از خانوادهٔ "یوسه که ویچ ها" ازدواج کند، این نفرین از بین خواهد رفت... ولی دویست سال گذشته و چنین ازدواجی هنوز صورت نگرفته است حال� آموزگارِ جوانِ ما، یعنی لئون تولچینسکی، که در همان نگاهِ نخست، دلباختهٔ سوفیا شده است و در این راه با تنها بازماندهٔ خاندانِ یوسه که ویچ ها، یعنی «کنت گرگور» رقابت دارد، تنها یک شبانه روز فرصت داشته، تا کاری کند که این نفرین از بین برود، در غیرِ این صورت، به گفتهٔ اهالی روستا، یا باید به سرعت روستا را ترک کند، یا خودش نیز اسیرِ این نفرین شده و برای همیشه کله پوک باقی میماند.. آیا قدرت عشق و آگاهی میتواند، نفرین و مشکلاتِ دویست سالهٔ مردم این روستا را برطرف کند!؟ عزیزانم� بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++ سوفی�: اگه فقط یه روز میتونستم حسِ دوست داشتنِ تو رو تجربه کنم، صدهزار سال نفرینو تحمل میکردم *** لئو�: اگه یکی از والدینِ آدم بهش بگه که از بدوِ تولد، بچهٔ تخس و سرکشی بوده، آدم با این اعتقاد که موجودِ بی ارزشیه، بزرگ میشه.. شما هم از موقعی که چشم وا کردین، بهتون گفته شده که همتون احمقین *** گرگو�: از وقتی یه الف بچه بودم، پدرم بهم یاد داد که اگه میخوای رویِ این مردم نفوذ داشته باشی، اصلاً نباید باهاشون مهربون باشی. همیشه کاری کن بترسن و بلرزن *** اسلووی� قصاب: اگه نفرین باطل شد و من دستگیرم شد که از همون اولشم عقلِ درستی نداشتم، چی؟ ----------------------------------- عزیزا� و نورِ چشمانم، به یاد داشته باشید که عبور از دیوار و حصارِ نادانی و جهل، تنها با کسب آگاهی و خواندنِ کتاب، فراهم خواهد شد.. مغزِ ما انسانها تنها با کلیدِ آگاهیست که باز میشود، قفلی که کلید نداشته باشد، بلا استفاده مانده و شک نکنید که زنگ خواهد زد امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 30, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DTT83FJN
| unknown
| 2.80
| 10
| unknown
| unknown
|
did not like it
|
دوستان� گرانقدر، نمایشنامهٔ "مصاحبه" داستان و یا نکتهٔ به خصوص و جذابی جهتِ چکیده نویسی ندارد. مگر آنکه از دیدگاهِ فلسفی و روانشناختی، موردِ بررسی قر
دوستان� گرانقدر، نمایشنامهٔ "مصاحبه" داستان و یا نکتهٔ به خصوص و جذابی جهتِ چکیده نویسی ندارد. مگر آنکه از دیدگاهِ فلسفی و روانشناختی، موردِ بررسی قرار بگیرد، که آنهم به اندازه ای نیست که بتوان بیش از یک ساعت رویِ آن مانورِ فلسفی داد.. علاوه بر آن در میانِ متن، دوباره شاهدِ نازی هراسیِ دروغین هستیم و اینکه بدبختی هایِ دنیا از آلمانِ نازی ریشه گرفته است!! گویا افکارِ عجیب و دلایلِ دروغین و ساختگیِ نویسندگانی همچون هانا آرنت در موردِ هیتلر و آلمان ها، در نویسندهٔ این نمایشنامه یعنی «جویس کارول اوتس» نیز حلول کرده است!! یک سری تبلیغاتِ دروغین و ابلهانه.. نمیدانم اگر هیتلرِ بزرگ نبود، آمریکا و یهود و دیگر کشورها، بدبختی ها و مشکلاتی که برایِ جوامع مختلف به وجود آورده اند را به گردنِ چه کسی قرار بود بی اندازند!؟ حکایتِ همان دژمن دژمن کردن هایست که سالهاست از زبانِ ضحاکِ زمانه و پیروانش در ایران میشنویم و همه مشکلات را به گردنِ دژمن می اندازند ----------------------------------- روزنام� نگاری ۳۰ ساله، برای مصاحبه، نزدِ شخصی به نام «نامیرا» رفته است... نامیراها نیز اصطلاحیست که برای گروهی از اعضایِ آکادمی نویسندگانِ فرانسه به کار برده میشود.. از صحبتهایِ روزنامه نگار متوجه میشویم که نویسنده ای که قرار است با او مصاحبه شود، مردیست که جایزهٔ نوبل دریافت کرده و نویسنده ای مشهور است که به چند زبانِ اصلی مسلط است.. در هر حال، روزنامه نگار با پیرمردی روبرو میشود که به نظر میرسد دچارِ زوال عقل شده است و یا به دلیلِ بالا رفتنِ سن، افکاری درهم و متلاشی شده دارد.. آیا او «ولادمیر ناباکوف» روس است!؟ ناباکوف به چندین زبان مسلط بوده، ولی ناباکوف جایزهٔ نوبل را برنده نشده است!! روزنامه نگار، بارها او را اشتباه میگیرد و حتی خودِ روزنامه نگار و دستیارش «کیمبلی» که دختری ۲۰ ساله است نیز مشخص نیست که دارایِ شخصیتی حقیقی هستند یا موهوم!! آیا کسانی که در اطرافمان میبینیم و با آنها آشنا میشویم، واقعاً همان شخصیتی هستند که تصور میکردیم!!؟ آیا شناخت یک شخصیت، به واسطهٔ معرفی دیگران و یا شناخت در نگاه اول و بررسی های نخستین، میتواند در جهتِ آشنایی و شناختِ انسانها، کافی باشد!؟ همه چیز واقعاً آنطور است که به چشم می آید و میشنویم!؟ جملا� انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++ نامیر�: به عنوانِ یک جوان، خواستارِ همراهی با هومر هستم.. با دانته .. با گوته.. با بالزاک.. خودم را موظف میدانم تا حماسه ای پر شکوه خلق کنم.. شایسته و متناسب با روح و روانِ انسانی.. میراثِ غرب را جاودان بسازم.. بزرگترین و خیال پردازترین کارِ ناتمامِ قرنِ بیستم را انجام دهم.. تراژدیِ نازیسم، وحشت را واردِ تاریخ و تمدنِ ما ساخت و به سمتِ نابودیِ همین تاریخ و تمدن پیش رفت... و ما شاهد ماندیم تا این دوران را تحمل کنیم. تا رنج ها را ببینیم.. آیندهٔ بشریت تحتِ قوانینِ رهبرانِ احساسیِ آن است... هنرمندهایش ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 29, 2023
|
Unknown Binding
| ||||||||||||||||
B0DN1FCLS1
| unknown
| 3.91
| 12,547
| 1983
| unknown
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، گفتگویِ شبانهٔ یک مادر و دختر است.. شخصیتِ اصلیِ داستان، «جسی کینز» ۴۰ ساله بوده که زنی رنگ پریده و ضعیف است.. این زن
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، گفتگویِ شبانهٔ یک مادر و دختر است.. شخصیتِ اصلیِ داستان، «جسی کینز» ۴۰ ساله بوده که زنی رنگ پریده و ضعیف است.. این زنِ تنها، مبتلا به صرع بوده و بسیار کم حرف میباشد... جسی حتی در زندگیِ مشترک و عشق هم شکست خورده و شوهرش «سیسیل» او را طلاق داده و ترک کرده است.. حتی فرزندش «ریکی» که در مسیرِ خلافکاری و اعتیاد قرار گرفته هم به دیدنِ جسی نمیرود، مگر آنکه بخواهد چیزی از مادرش دزدیده و بردارد... تمامی این مسائل باعث شده تا جسی به این باور برسد که در تمامیِ دورانِ زندگی با او همچون زباله رفتار شده و همه از او سواستفاده کرده اند.. جسی با مادرش «تلما» که ۶۰ سال سن دارد، زندگی میکند... حال، نزدیک به شبِ تولدِ جسی است و جسی تفنگِ قدیمی پدرش را پیدا کرده و به مادش میگوید، قصدِ خودکشی دارد.. بنابراین گفتگوها حولِ محورِ خودکشی او میچرخد و مادر قصد دارد تا با زبان و دلیل آوردنهای مختلف و به حرف گرفتنِ دخترش، از خودکشیِ وی، جلوگیری کند... عزیزانم بهتر است خودتان این نمایشنامه را که سببِ شهرتِ «مارشا نورمن» شده است را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++ ماد�: تو نمیدونی مرگ چه جوریه! ممکنه اصلاً ساکت نباشه. اگه مثلِ ساعتِ شماطه دار باشه و تو هم هیچ وقت نتونی بیدار بشی و خاموشش کنی، چی؟ * جس�: مرگ یعنی ناپدید شدنِ تمومِ اون آدمها و چیزهایی که من میشناختم. مرگ یعنی سکوت... سکوتِ محض * جس�: اگه از من بپرسی، میگم مسیح هم خودکشی کرد * جس�: من نمیتونم زندگیم رو کاریش بکنم.. نه میتونم تغییرش بدم، نه میتونم بهترش کنم، نه میتونم به خودم بقبولونم که ازش خوشم میاد. نه میتونم بیشتر دوسش داشته باشم، نه میتونم درستش کنم... اما میتونم متوقفش کنم که.. ببندمش، خاموشش کنم، مثلِ رادیویی که دیگه برنامهٔ به درد بخوری برایِ شنیدن نداره. این تنها چیزیه که واقعاً متعلق به منه و خودِ من باید تصمیم بگیرم که چی سرش بیاد.... متوقف میشه... من میخوام متوقفش کنم * جس�: سیگار تنها چیزیه که دیدم همیشه دقیقاً همون چیزیه که فکر میکنی باید باشه.. دقیقاً همون طور که دفعهٔ قبل بوده، هر وقت هوسش رو بکنی، دم دستته و واقعاً ساکت و بی صداست * جس�: کسی که من از دست دادمش، خودمم.. کسی که هیچوقت نبودم، کسی هست که سعی کردم بشم، اما هیچ وقت نشدم.. کسی هست که منتظرش بودم، اما هیچ وقت نیومد، هیچ وقت هم نمیاد... بنابراین، میبینی، دیگه مهم نیست که تو دنیا یا حتی تو این خونه دیگه چه اتفاقی می افته، چه دری به تخته میخوره... منم اون چیزی که ارزشِ منتظر شدن داشت، ولی نشد که بشه... منی که ممکن بود تأثیر دیگه ای رو زندگیم داشته باشه.... اون من دیگه پیداش نمیشه، پس دیگه دلیلی برای موندن نیست ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 19, 2023
| |||||||||||||||||
9642882280
| 9789642882281
| 9642882280
| 3.80
| 10,745
| 1884
| 2008
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، پیش از آنکه این نمایشنامه را بخوانید، این نکته را باید گوشزد کنم که در پایان، به هیچ عنوان خودتان را راضی نکنید که شاید بهتر است برخ
دوستان� گرانقدر، پیش از آنکه این نمایشنامه را بخوانید، این نکته را باید گوشزد کنم که در پایان، به هیچ عنوان خودتان را راضی نکنید که شاید بهتر است برخی اوقات حقیقت را پنهان کرد و یا همچون برخی از دینداران از دروغِ مصلحتی و پنهان کاریِ مصلحتی و تقیه و این مزخرفات، استفاده کرد.. حقیقت و راستی، همیشه بهترین است، فقط مشکل اینجاست که برخی خودشان از درون مشکل دارند و روش روبرو شدن با راستی و حقیقت را ندانسته و ممکن است با رو شدن حقیقت، به خود و دیگران، آسیب وارد کنند.. در اطرافمان بسیاری هستند که تا خودشان نخواهند نمیتوانیم آنها را با واقعیت آشنا کنیم، گویی خودشان را به خواب زده اند و در توهمات و موهومات غرق شده اند.. پس مشکل از راستی و درستی نیست، مشکل از شخصیست که تواناییِ روبرو شدن با حقیقت و راستی را ندارد و البته برخی مواقع هم مشکل ممکن است از نوعِ بیانِ حقیقت باشد و ممکن است روشِ بیانِ حقیقت روشی درست نبوده باشد و برای بیانِ حقیقت، شرایط سنجیده نشده باشد د� زیر چکیده ای از این نمایشنامه را بدونِ لو دادنِ پایانِ آن، برایتان مینویسم ----------------------------------- � یکی از شخصیتهایِ این نمایشنامه، پیرمردی سقوط کرده و از دست رفته به نامِ «اِکدال» است.. اکدال نظامی بازنشسته و پیری است که سالها قبل با تاجر و کارخانه داری به نامِ «وِرل» در کارِ فروشِ چوب شریک میشود... ولی این مردِ ساده لوح، اسیرِ دسیسهٔ وِرل شده و بعدها خبر میرسد که زمینی را که آنها از چوبهای آن استفاده کرده و آن را بریده و فروخته اند، زمین های دولتی بوده است.. بنابراین وِرل میگوید که از چیزی خبر نداشته و همه کارها زیر نظر اِکدال بوده و اِکدال از جریان دولتی بودن زمینها آگاه بوده است.. خلاصه اِکدال به زندان افتاده و هرچه دار و ندارش بوده را از دست میدهد و وِرلِ ثروتمند نیز تبرئه میشود ب� گذشتِ زمان و پس از آزادی اِکدال از زندان، وِرل او را با حقوقی اندک به عنوانِ نسخه بردار در شرکتش استخدام میکند و خانه زیرشیروانیِ کوچکی را برای پسر اِکدال یعنی «یالمار» مهیا کرده و به او کمک میکند تا آتلیهٔ عکاسی بزند و با زنی به نام «جینا هنسن» که پیش از این سرخدمتکارِ خانهٔ وِرل بوده و وِرل با او رابطهٔ پنهانی و سکس داشته، ازدواج کند... حال با گذشت پانزده سال، آقای وِرل در حالِ از دست دادن بینایی و کور شدنِ کامل است و قرار است در سن پیری، با کارمندش «برتا سوربی»، ازدواج کند یالمار� بیچاره، تنها کاری که بلد است، رتوش کردنِ عکس است، ولی غرقِ در توهمات است و خودش را یک مخترع میداند که قرار است دستگاهی اختراع کند که هنر و دانش را در یکدیگر ترکیب میکند! ولی هنوز نمیدانیم آن اختراع چیست! یالمار یک دخترِ چهارده ساله به نامِ «هدویگ» دارد و با زن و بچه و پدرِ پیرش اِکدال، در همان خانهٔ کوچک زندگی کرده و در همانجا نیز کار میکند.. دکترها به یالمار خبر داده اند که به زودی دخترشان هدویگ کور میشود و کاری نمیتوانند برای درمانش انجام دهند.. دقیقاً همان مشکلی که برایِ آقایِ وِرلِ ثروتمند پیش آمده است یالما� با پسرِ ورل که «گرگرز» نام دارد، رفیق است و گرگرز پس از پانزده سال به شهر بازگشته و یالمار کارها و کمکهایی را که پدرِ گرگرز برایش کرده را برای او تعریف میکند... گرگرز میداند که پدرش چگونه با مکر و فریب، اِکدال را به خاکِ سیاه نشانده و حتی زنی را که با آن رابطهٔ مخفیانه داشته، به ازدواجِ یالمار درآورده است!! بنابراین به منزلِ یالمار رفته و در آنجا اقامت میکند، تا چشم و گوشِ یالمار را باز کرده و او را از رازهایی که از آن خبر ندارد، آگاه کند.. گرگرز از همان بدوِ ورود به نمایشنامه، به ما نشان میدهد که آماده است تا با مخفی کاری، دروغ، عادتها و توهمات مبارزه کند.. او یک شبه قصد دارد ناجیِ دوستِ قدیمی اش باشد و پنجرهٔ حقایق را به روی یالمار باز کند، او نمیخواهد یالمار در مرداب و باتلاقِ دروغ که پانزده سال در آن بوده، غرق شود. ولی آیا برخی از اشخاص توانِ روبرو شدن با حقایق را دارند! آیا ایبسن در این نمایشنامه قصد دارد ثابت کند که ایده آل گرایی و یا فروپاشیِ دروغها و پنهان کاری ها، همیشه قرار نیست نتیجه بخش باشد!؟ آیا گرگرز که مخالفِ جدیِ دروغگویی، فریب و پنهانکاریست، در مسیری که برای یالمار در نظر گرفته، محکوم به شکست است؟ ... گویا بعضی از این مردم در جوامعِ مختلف، در طولِ تاریخ خودشان ترجیح میدهند در دروغ زندگی کنند و خودشان را فریب دهند و با تومهاتشان سر کنند، پس چطور میشود کسی را که خودش را به خواب زده، بیدار کرد!!!؟ تلاشیست بیهوده و ابلهانه... عزیزانم، بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ----------------------------------- جملا� انتخاب شده از این کتاب +++++++++++++++++++ ور�: بعضی از آدمها به محضِ اینکه دوتا مشت توی سرشان میخورد، ته لجن زار شیرجه میروند و دیگر هم بالا نمی آیند یالما�: مواقعی هست که آدم نمیتواند، آرمانها را نادیده بگیرد..... انسانیتِ درونم، حقِ خودش را میخواهد رلین�: توهم، اصلِ برانگیزانندهٔ زندگیست رلین�: حضورِ مرگ... خیلی ها را بزرگوار و با گذشت میکند! مسئله این است که این بزرگواری تا کِی دوام می آورد؟ رلین�: زندگی زیاد هم بد نیست.. به شرطی که بتوانیم خودمان را از شرِ یک مُشت آدم روانی، یک مُشت متعصبِ کله پوک، که مدام درِ خانهٔ مردم بدبخت را میزنند و یک مُشت مهملات به نامِ ایده آل تحویل میدهند، خلاص کنیم ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 15, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLT6Y7JD
| 3.87
| 31,215
| 1932
| 1977
|
it was ok
|
دوستا� گرانقدر، داستانِ این نمایشنامه، در مورد پسریست که با مادرش زندگی میکند و تاکستانی برای خود خریده تا ازدواج کند...برادر و پدرش به دست خانوادهٔ
دوستا� گرانقدر، داستانِ این نمایشنامه، در مورد پسریست که با مادرش زندگی میکند و تاکستانی برای خود خریده تا ازدواج کند...برادر و پدرش به دست خانوادهٔ «فلیکس ها» به قتل رسیده اند و با این خانوادهٔ بدنام، دشمنیِ دیرینه دارند... مشکل اینجاست که پسر از دختری خوشش آمده و قصدِ ازدواج دارد که دختر در پانزده سالگی نامزدِ یکی از پسرهای خانوادهٔ فلیکسها به نامِ «لئوناردو» بوده که پدرِ دختر مانعِ ازدواجِ آنها شده است.. پسر به مادر این موضوع را نگفته است و حال مادر از زبانِ زنِ همسایه این حقیقت را فهمیده است، ولی سعی میکند با این موضوع کنار بیاید و پسرش خوشبخت شود..... ولی از سوی دیگر، لئوناردو که جوانی بسیار سرکش است نیز از ازدواجِ نامزدِ سابقش با خبر شده و با آنکه زن و بچه دارد، ولی دلش با دختریست که همیشه عاشقش بوده.. پس پیش از روزِ عروسی به خانهٔ دختر میرود و با او گفتگو میکند... خلاصه آنکه لئوناردو نمیتواند دختری را که دلباخته اش بوده را با مردِ دیگری ببیند و به هیچ قیمت حاضر نیست عشقِ نخستِ خود را از دست بدهد. از طرفی، دختر نیز هنوز دلباختهٔ لئوناردو است، ولی تصمیم میگیرد برای عروسی به کلیسا برود...... در روز عروسی، لئوناردو و دخترِ تازه عروس، پس از مراسمِ عقد، نقشهٔ فرار را چیده و هر دو سوار بر اسبِ لئوناردو، به جنگل میگریزند... داماد که پدر و برادرش را بخاطرِ این خانواده از دست داده، دیگر حاضر نیست بیش از این شرف و آبرویش را لگدمال کنند.. بنابراین به سرعت به دنبالِ آنها میرود تا انتقامش را بگیرد عزیزانم� بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ تلخِ آن آگاه شوید * لئونارد� به عروس: تو خیال میکنی گذشتِ زمان، دردِ آدمو شفا میده؟ خیال میکنی دیوارها چیزی رو قایم میکنن؟ اشتباه میکنی.. وقتی چیزی تا این حد تو وجودِ آدم ریشه بدوونه، هیچی نمیتونه جاشو بگیره ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 09, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
B0DM17XYX2
| 3.69
| 10,055
| Jan 01, 1964
| 1957
|
really liked it
|
دوستان� گرانقدر، داستانِ این نمایشنامه، در مورد یک خانوادهٔ عجیب و غریبِ انگلیسی است.. با خواندنِ این نمایشنامهٔ عجیب و غافلگیرکننده، پی میبرید که تم
دوستان� گرانقدر، داستانِ این نمایشنامه، در مورد یک خانوادهٔ عجیب و غریبِ انگلیسی است.. با خواندنِ این نمایشنامهٔ عجیب و غافلگیرکننده، پی میبرید که تمامیِ خانواده مشکلاتِ روانی دارند... شغل و اندیشه آنها هم هیچ تفاوتی در مشکلاتِ روانی آنها ایجاد نکرده، حتی اگر استادِ دانشگاه باشند یا سالها از خانه و خانواده به دور باشند.. پس شما در این نمایشنامه که به نظرم یک داستانِ روانشناسانهٔ قوی و خواندنیست، قرار است با رفتاری غیرعادی از یک خانوادهٔ مشکل دار و روان پریش روبرو باشید و از سوی دیگر، آنچه در داستان مشخص است، مشکلِ این خانواده با زنان و بی ارزش بودنِ جنسِ زن، نزدِ این خانواده است ----------------------------------- پدر� خانواده،«مکس» نام دارد که ۷۰ سال سن دارد و پیرمردی بسیار بداخلاق و بدزبانیست که به همه بی احترامی میکند و پیش از بازنشستگی، قصاب بوده است... برادرِ کوچکترِ مکس، «سام» یا همان عمو سام است که ۶۳ ساله بوده و در خانهٔ او زندگی میکند و رانندهٔ تاکسیست.. همسرِ مکس که «جسی» نام داشته، مُرده و البته به نظر میرسد، به غیر از شوهرش، با برادرِ شوهرش یعنی سام و رفیقِ شوهرش یعنی «مک گره گور » و مردانِ دیگر نیز رابطه داشته است پسرهای� «لنی» و «جوئی» که هرکدام سی و خورده ای سال سن دارند نیز کماکان با پدر زندگی میکنند لن� به نظر میرسد، فکرش خوب کار میکند و رفتارش عجیب و غریب است و گویا زنانِ فاحشه را اجاره میدهد.. جوئی هم عاشق بوکس است، سعی دارد یک بوکسر حرفه ای شود و کارگر ساختمان است داستا� از جایی خواندنی تر میشود که شبی از شبها، «تدی» پسر بزرگِ خانواده به همراه زنش «روت» به خانهٔ پدری میروند. سالها کسی از تدی خبر نداشته و نمیدانند که ازدواج کرده و تنها خبر داشته اند که تدی دکترای فلسفه دارد و در آمریکا زندگی میکند و استادِ دانشگاه است... روت هم پیش از ازدواج با تدی، مدلِ لخت عکاسی و فاحشه بوده.. تدی و روت، سه فرزندِ پسر دارند که آنها را با خود به انگلیس نیاورده اند و خودشان برای گردش در اروپا عازمِ این سفر شده و پس از گشت و گذار در ایتالیا و ونیز، به انگلیس و خانهٔ پدر، سفر کرده اند تا چند وقتی در آنجا بمانند.. ولی اوضاع به دلخواهِ تدی پیش نمیرود، چراکه پیرمرد، به جای برخوردی گرم با تدی، در همان لحظهٔ نخست، زنِ تدی یعنی روت را جندهٔ رخت شور و سفلیسیِ کثیف خطاب میکند چیز� از ماندنِ آنها در خانه نگذشته که لنی با روت میرقصد و جوئی با او همبستر شده و سکس میکند حا� پسرها و پدر و عمو، با هم به صورت خیلی عادی مشورت میکنند که روت را برای خودشان در خانه نگه دارند.. تدی به سراغِ زندگی خود در آمریکا رود و روت در لندن و در خانهٔ مکس نزدِ خودش و پسرانش بماند.. ولی باید ملاحظاتِ انسانی را نیز در نظر داشته باشند!!! باید هرکدام مقداری پول به او بدهند و مقرری برایش تعیین کنند. به هر حال زنِ بیچاره نیاز دارد برای خودش جوراب یا لباس بخرد.. ولی بعد تصمیم میگیرند، روت را به عنوانِ فاحشه، هر شب اجاره بدهند تا خرجِ خودش را دربیاورد، البته نباید با هر بی سر و پایی سکس داشته باشد، فقط مردانِ متشخص.. به هر حال هرچه نباشد، روت عروسِ این خانواده است!!!! حتی تدی میتواند برای روت مشتری جور کند و از آمریکا اساتیدِ دانشگاهی که به انگلیس سفر میکنند را برای عشق و حال و سکس، به خانهٔ مکس بفرستد فک� میکنم، گویا این رفتار نسل به نسل باید جاری باشد، مکس و همسرش جوئی، سه پسر داشتند و کارشان به فحشا کشیده و حال معلوم نیست سرنوشتِ سه پسرِ تدی و روت، چه خواهد شد عزیزانم� بهتر است خودتان این نمایشنامهٔ عجیب را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید لن�: مجهول چطوری میتواند سزاوارِ پرستش باشد؟ به عبارت دیگه، چطور میتوانیم چیزی را که ازش بی خبریم، پرستش کنیم؟ ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 08, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
B0DLT7HRM4
| 3.82
| 2,146
| 1905
| 1976
|
did not like it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه در پنج پرده نوشته شده است.. کاری به سبکِ این نمایشنامه و سورئال بودنش و یا این نوع مسائل تکنیکی نوشتن ندارم.. از دیدگا
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه در پنج پرده نوشته شده است.. کاری به سبکِ این نمایشنامه و سورئال بودنش و یا این نوع مسائل تکنیکی نوشتن ندارم.. از دیدگاهِ من، نمایشنامه مفاهیم عمیق و آموزندهٔ بسیار زیادی میتواند در خود جای دهد و البته برعکسِ آنهم میشود که در دلِ خود کلی خزعبلات و موهومات جا داده باشد و به مغزِ مخاطب سرازیر کند.. بعید میدانم حتی کودکان امروزی هم علاقه ای به خوانشِ چنین نمایشنامه ای داشته باشند.. مگر کودکانی که پدر و مادرشان با خواندنِ موهومات در گوششان، آنها را آمادهٔ پذیرشِ چنینِ چیزهایی کرده باشند.. تأکید بر رویِ وجود روح در بدن و زنده بودنِ روح پس از مرگ، مسئله ای بود که نویسنده بیش از هرچیز بر آن تأکید داشت ----------------------------------- د� بچهٔ فقیر، با نامهایِ «تیل تیل» که پسربچه است و «می تیل»که دختربچه است، در شبِ نوئل، از پنجره در حالِ تماشایِ عید در خانهٔ همسایهٔ ثروتمندشان هستند که ناگهان یک پری با نامِ «بری لون» که شبیهِ پیرزنِ همسایه است، به خانهٔ آنها آمده و از آنها میخواهد برایش "پرندهٔ آبی" یا به قولِ خودشان پرندهٔ خوشبختی را پیدا کنند.. برایِ آغازِ این سفرِ اکتشافی، به آنها کلاهی با الماس میدهد که چنانچه الماس را بچرخانند، روحِ حقیقیِ درونِ هر جسم یا حیوانی را میتوانند بببیند!!! و به آنها گوشزد میکند که در پایانِ این سفر خودشان و هرآنکسی که همراهشان است، خواهند مُرد!!! خلاصه.. نان، قند، سگ، گربه، آتش، آب و روشنایی، همراه با بچه ها به خانهٔ پری رفته تا لباس بپوشند و آمادهٔ سفر شوند روشنای� و سگ و نان، سعی در کمک کردن به بچه ها را دارند و بقیه نگرانِ این هستند که مبادا انسانها به پرندهٔ خوشبختی دست یافته و زندگی را برای همه جهنم کنند، بنابراین هدفشان این است که طولِ عمرشان را زیاد کرده و مانعِ پیدا شدن پرندهٔ آبی توسطِ انسانها شوند.. بچه ها از "دیارِ یادگارها" شروع میکنند، جایی که مُرده ها در آنجا هستند.. آنها هر مُرده ای را که یاد کنند میبینند.. بنابراین مادربزرگ، پدربزرگ و هفت خواهر و برادری که داشته اند و مُرده اند را در سرزمین یادگارها ملاقات میکنند بع� از آن به "کاخِ تاریکی" رفته و با ننه تاریکی روبرو میشوند. جایی که ناخوشی ها، بدی ها و جنگها، ترس و وحشتها، خاموشی، ستاره های خاموش و غیره در سرداب نگهداری میشوند سپ� به "دیار آینده" رفته و از آنجا به "جنگل" میروند.. جایی که پدرِ تیل تیل و می تیل یعنی تیلِ هیزم شکن، دشمنِ این درختان است.. درختان و حیواناتِ جنگل قصدِ کشتن دو بچه را دارند. ولی تنها کسی که از آنها دفاع میکند، سگِ وفادارشان است و روشنایی پ� از جنگل به گورستانِ مرده ها میروند و بعد از آن به کاخی که بچه های در انتظارِ زاییده شدن در آنجا هستند سفر میکنند. در این دیار، غیرِ نوزادان، با زمان و عاشق و معشوق نیز آشنا میشوند.. خلاصه بچه ها در هر کدام از این توقفگاه ها و مراحل، پرندهٔ آبی رنگ پیدا میکنند، ولی هر پرنده ای که پیدا میشود یا در دستشانِ تغییر رنگ میدهد و یا میمیرد جال� است که نویسندهٔ روح شناسِ ما، خودش هم تکلیفش با روح مشخص نیست، در جایی مینویسد: در دنیایِ مرده ها یا همان دیارِ یادگارها، مرض و درد و ناخوشی وجود ندارد.. ولی پدربزرگ از دردِ روماتیسم و پادرد، گله میکند د� نهایت باید بگویم، فریبِ اینکه این نوع داستانها نکاتِ آموزنده در خود دارند و با استعاره و تشبیه قرار است نکته ای را به مخاطب برسانند را نخورید.. این نمایشنامه ارزشِ آن را ندارد که وقتِ با ارزشتان را صرفِ خواندش کنید ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 05, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
964341258X
| 9789643412586
| 964341258x
| 3.79
| 3,103
| 1887
| 2004
|
really liked it
|
دوستان� گرانقدر، نمایشنامهٔ "ایوانف" یکی از شاهکارهای چخوفِ بزرگ است.. ایوانف یا با نام کاملِ «نیکلای الکسیویچ» مردیست که حدوداً پنج سالی است که با ز
دوستان� گرانقدر، نمایشنامهٔ "ایوانف" یکی از شاهکارهای چخوفِ بزرگ است.. ایوانف یا با نام کاملِ «نیکلای الکسیویچ» مردیست که حدوداً پنج سالی است که با زنی یهودی ازدواج کرده و این زن بخاطرِ عشقش به ایوانف، حتی مذهبش را نیز تغییر داده و خانواده اش او را از ارث محروم کرده اند.. ایوانف، در منزلش به همراهِ داییِ خود یعنی «شبیلسکی» یا همان کنت، زندگی میکند..زندگی ایوانف، خسته کننده شده است.. افسرده و ناامید شده و با مشکلاتِ مالی هم دست و پنجه نرم میکند و زمین کشاورزی اش هم در گروِ قرضهایِ اوست زن� ایوانف، یعنی «آناپترونا» که پیش از غسلِ تعمید و مسیحی شدن، نامش سارا بوده، بیمار است و به سل مبتلا شده است و بیشتر وقتش را با پزشکِ جوانی که تازه درسش را تمام کرده یعنی «دکتر لووف»، میگذراند.. از سوی دیگر، ایوانف، با آنکه میداند آناپترونا چند وقت بیشتر زنده نیست، ولی هیچگونه عشق و ترحمی نسبت به او ندارد و برای خودش هم عجیب است که چرا نسبت به زنش تا این اندازه بی تفاوت و تُهی از عشق شده است د� بینِ اطرافیان و دوستان نیز رحمی به ایوانفِ بیچاره دیده نشده و باری از مشکلاتش کم نمیشود.. «زینائیدا» زنی پول پرست و خسیس و شوهرش «لیبدف» به او پول قرض داده و ماه به ماه نزولِ سنگینی از او میگیرند د� این بین، دخترِ بیست سالهٔ زینائیدا و لیبدف، که «ساشا» یا شوروچکا، نام دارد، از دلباختگیِ خودش به ایوانف که از او پانزده سال بزرگتر است، پرده برداشته و در میهمانیِ روزِ تولدش به او میگوید که مشکلِ تو در زندگی، نبودِ عشق است.. من از کودکی، دلباختهٔ تو بوده ام.. حال، ایوانف با عشقِ سوزان و باورنکردنیِ یک دختر جوان روبرو شده که این دختر حاضر است با او ازدواج کرده و به هر کجای دنیا که میشود، فرار کند.. حتی به آمریکا درس� زمانی که ساشا و ایوانف، در آغوشِ هم و در حالِ بوسیدنِ یکدیگرند، آناپترونا شوهرش را میبیند... با گذشت روزها، آنقدر اوضاعِ بدنی و روانیِ آناپترونا به هم ریخته، که دکتر لووف هر روز باید با ایوانف بحث و جدل داشته باشد که مراعاتِ حال و روزِ همسرت را بکن. این زن بخاطرِ تو فداکاری های زیادی کرده و تو حتی برای جانِ او نیز ارزشی قائل نیستی و این بی شرفی به معنای واقعیِ کلمه است.. البته دکتر لووف احساساتی نیز نسبت به آناپترونا دارد و آنقدر همچون مگس در گوشِ آنا وزوز میکند که به هر نوعی ایوانف را نزدِ او و دیگران خار و خفیف و بی شرف جلوه دهد آناپترون� هم تصورش این است که ایوانف به دلیلِ قرضی که به خانوادهٔ لیبدف داشته، قصدِ ازدواج با دخترشان را دارد تا نه تنها قرضش صاف شود، بلکه به واسطهٔ ازدواج با تک فرزندِ آنها، ثروتِ لیبدف ها را نیز تصرف کند عزیزانم� بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ تلخِ زندگیِ ایوانف، آگاه شوید ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++++++ آناپترون�: هیچ وقت برای یک زن از فضائلِ خودت حرف نزن.. بگذار خودشان کشف کنند شبیلسک�: دکترها، درست مثلِ وُکلا اند.. تنها تفاوتشان این است که وُکلا فقط آدم را میچاپند، در حالی که دکترها، هم آدم را میچاپند و هم میکشند بورکی�: زندگی همین است.. به یک گُل میماند که شاد و خندان در چمن شکفته میشود.. بعد یک بُز سر میرسد و گُل را میبلعد.. و همه چیز تمام میشود شبیلسک�: جهودِ تعمید داده شده و مسیحی شده، دزدِ توبه کار و اسبی که مریض بوده و خوب شده.. آخرِ کار، همه شان به یک اندازه ارزش دارند ایوان�: هرجا که میروم، فلاکت، ملالِ محض، ناخشنودی و بیزاری از زندگی را همراه میبرم.. تباه شده ام، ناامیدانه تباه شده ام.. روبرویتان مردی ایستاده که در سی و پنج سالگی، خسته شده، از شور و شوق به در آمده، با تقلاهایِ بی ارزش خُرد شده، از شرم میسوزد و ضعفِ خودش را به ریشخند میگیرد ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 03, 2023
| ||||||||||||||||
B0DN1KXJMT
| 3.09
| 82
| unknown
| unknown
|
it was ok
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، گفتگویِ میانِ زن و مردی میانسال است که هر دو تنها هستند... زن تنها دوستِ مرد است و مرد نیز تنها دوستِ زن.... زن گویا
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، گفتگویِ میانِ زن و مردی میانسال است که هر دو تنها هستند... زن تنها دوستِ مرد است و مرد نیز تنها دوستِ زن.... زن گویا از بیماری رنج میبرد و در خانه اش تنها زندگی میکند و عصرها با مرد گپی کوتاه زده و ورق بازی میکنند.. مرد هم که اجتماعی نبوده و در صحبت کردن مشکل دارد و بسیار کم روست، آموزگارِ دبیرستان است و مدتیست شغلش را از دست داده و در مسافرخانه زندگی میکند.. مرد به زن علاقه دارد و دوست دارد با او زندگی کند.. ولی زن، از نوع حرفهایش مشخص است که تمایلی ندارد و اصرار دارد که مرد در اجتماع با دوستان و هم صحبتهای دیگری نیز آشنا شود.. شاید این جملهٔ کلیدیِ زن باشد: نمیدونم فردا چی میشه ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از کتاب +++++++++++++++++++ زن: اگه چیزی به اسمِ زمان و گذرِ زمان، تو جهانی که توش زندگی میکنیم نبود، شاید میتونستیم رویِ این حساب کنیم که چیزا همون جور بمونن.. اما زمان در جهان، همراهِ ما زندگی میکنه و با جارویِ بزرگش ما رو از سرِ راه کنار میزنه، چه باهاش مقابله کنیم و چه نه *** � زن: مردم گهگاه به یه کم تغییر احتیاج دارن، یا باید خودشون دست به کار بشن یا تغییر رو بپذیرن.. میدونم که بعضی آدما از تغییر وحشت دارن و به روالِ تکراريشون چسبیدن، اما تکرار، امنیت نمیاره. فقط حسی ازش به آدم میده. نمیشه بهش اعتماد کرد.. ممکنه هر روز تو یه خیابون قدم بزنی و تویِ اون خیابون احساسِ امنیت کنی و بعد یه روز زیرِ پاهات فرو بریزه و آسمون تیره بشه *** ز�: پذیرشِ تغییرات خیلی آسون تر میشه، وقتی از قبل خودتو براش آماده کرده باشی ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Sep 01, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
1559704209
| 9781559704205
| 1559704209
| 3.59
| 1,188
| 1931
| Aug 10, 1998
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه با عنوانِ " ژان مقدسِ کشتارگاه ها" در ایران ترجمه شده و عنوانِ آن در ترجمه ها به زبانهایِ دیگر "یوهانا، قدیس کشتارگاه
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه با عنوانِ " ژان مقدسِ کشتارگاه ها" در ایران ترجمه شده و عنوانِ آن در ترجمه ها به زبانهایِ دیگر "یوهانا، قدیس کشتارگاه ها" میباشد... در این نمایشنامه «برتولت برشت» به زبانی ساده و داستانی، کثافت کاری ها و دستکاری در بازار توسطِ سردمدارانِ اصناف و ثروتمندانِ صاحب نفوذ و سودبردنشان از بدبختی و گرانی را در دورانِ تورم نشان میدهد.. آنچه در نمایشنامه در موردِ بازی کردن با قیمتها در صنعتِ گوشت و کارخانه هایِ تولیدیِ موادِ گوشتی آمده را ما ایرانی ها چندین و چند بار در سال توسطِ سیستمِ فاسد در رژیمِ کثیفِ جمهوری اسلامی شاهد هستیم.. قاچاق و بازارِ سیاه در نهاده هایِ دامی و کشاورزی و ماندنِ نهاده هایِ دامی در گمرک به مدتِ طولانی به منظورِ کمبودِ این نهاده ها در بازار و افزایشِ قیمتِ آن در بازارِ سیاه و بالا رفتنِ قیمتِ دام ها، قیمت گذاریِ دستوری، افزایشِ هزینه هایِ تولید و در نتیجه افزایشِ قیمتِ نهایی و وارد کردنِ گوشتِ بی کیفیت و فاسد و پخشِ آن در بازار با عنوانِ گوشتِ تنظیم بازار ...... تمامِ این موارد را بارها در حکومتِ فاسد و مردم کُشِ جمهوری اسلامی شاهد بوده و شاهد هستیم � اما در این نمایشنامه شخصی به نامِ «پیرپونت مائولر»، سلطانِ گوشتِ شیکاگو، به محضِ اطلاع از اوضاعِ خرابِ گمرک و تورم و بازارِ بدِ گوشت، کارخانه و کشتارگاهش را به بهانهٔ آنکه دیگر دلش نمی آید تا گاوها را بکشد، واگذار میکند و نقابِ انسانِ خوب و دلسوز را به چهره میزند ا� سوی دیگر «لنوکس» که از بزرگان صنعتِ فرآورده های گوشتی است، با مائولر وارد جنگ میشود.. و در این میان ضربه را کارگرانی میخورند که در کارخانه ها و کشتارگاه ها کار میکنند د� این بین، مذهبی هایِ موهوم پرست که سعی میکنند با کاسهٔ سوپ مغزِ کارگران را با آموزه های دینی بیمار کنند، خودشان را واردِ اعترضاتِ کارگری میکنند.. به این گروه دینی، سیه سبدی کلاهان یا همان "سیه کلاهان" میگویند که دختری بیست و پنج ساله به نامِ «ژان دارک» (یوهانا دارک) سخنگو و موعظه کنندهٔ سیه کلاهان است و سعی دارد با خدا خدا کردن، کارگرانِ بیچاره را به ایمان به خدا، آنهم در آن وضعیتِ نداری و بیکاری و اعتراضاتِ خیابانی، هدایت کند و ناخواسته همچون سوپاپِ اطمینان عمل میکند و میگوید خدا صابران را دوست دارد و خشونت و اعمالِ زور، شما را به بهشت نمیرساند، اعتراضِ خشونت آمیزِ شما فقط هرج و مرج ایجاد میکند ژا� که سعی دارد حقِ کارگران را بگیرد، تصمیم میگیرد به دیدارِ آقای مائولر رود.. مائولر نیز برایِ آنکه به ژان بفهماند در موردِ پاکی و نیک بودنِ کارگران و فقرا اشتباه میکند و آنها موجوداتِ بدذات و زشت کردارند، ژان را به همراهِ بازرسِ کارخانه یعنی «اسلیفت» به کارخانه میفرستد تا ژان با چشمانِ خودش رفتارِ بد و بی اخلاقیِ آنها را ببیند و با گوشهایش سخنانِ آنها که حتی به یکدیگر نیز ظلم و ستم میکنند را بشنود اسلیف� در کارخانه ژان را با صحنه ها و گفتگوهایی میانِ کارگران و اتفاقاتی که برایشان رخ داده، مواجه میکند که هر کدام حاکی از شرارت و پستیِ آنها دارد.. ولی ژان اصرار دارد که این رفتارهایِ پست، از فقر و نداریِ این کارگران نشأت میگیرد کارگرا� و صاحبان شرکتهای فرآوری گوشتی، مائولر را مجبور میکنند که با قیمتِ مناسب، تمام تولیداتِ کنسرویِ آنها را پیش خرید کند تا پول کارگران را بپردازند.. مائولر نیز میپذیرد.. از سوی دیگر او آنقدر زیرک است که از رمه داران نیز تمام گاوهایشان را میخرد تا مشکلاتِ آنها نیز برطرف شود و خرید و قرارداد را با نامِ کسی دیگر امضا میکند.. ولی نکته اینجاست که صاحبانِ شرکتهای تولیدی که خیال کرده اند در این نبرد پیروز شده اند، حال باید برای تهیهٔ گوشت و دام به سراغِ مائولر روند... عزیزانم، بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده تا از سرانجامِ دردناکِ ژان و چگونگیِ بازیِ قدرتمندان با مردم و کارگران در این نمایشنامه، آگاه شوید ----------------------------------- جملا� انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++++++ ژا�: به هیچوجه نمیتوان به امیدِ نیک بختی در این دنیایِ فانی بود.. بدبختی و فلاکت همچون باران میبارد.. کسی آن را نمیسازد، اما همچنان میبارد. به من بگویید ببینم اینهمه بدبختیِ شما از کجا سرچشمه میگیرد؟ *** ژا�: فقرِ شما به این خاطر نیست که موهبتی از مالِ دنیا نصیبتان نشده.. بلکه به این خاطر است که شما شوری برای داشتن آنچه برتر است، نداشته اید.. علتِ فقرِ شما این است *** مائول�: فلاکت و بدبختی، تخمِ خشمی میکارد که دمار از روزگارِ ما بر می آورد *** بست� بندان: آنکه در فضایِ بی کران معلق است، هیچگاه به جایِ برتری نمیرسد، چونکه شرطِ لازم برای صعود، پا به پشتِ دیگران نهادن است *** فقر� و کارگران در این دنیا بدبختی و فلاکت میکشند و در آن دنیا به پاداش میرسند!! ثروتمندان نیز به کیفرِ اعمالشان میرسند، البته پس از مرگشان ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Aug 17, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
9642439425
| 9789642439423
| 9642439425
| 3.81
| 2,660
| -412
| 2014
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، یکی از آثارِ به جا مانده از «اوریپید» نمایشنامه نویس و شاعرِ مشهورِ یونانِ باستان است... در زیر چکیده ای از این نمایش
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه، یکی از آثارِ به جا مانده از «اوریپید» نمایشنامه نویس و شاعرِ مشهورِ یونانِ باستان است... در زیر چکیده ای از این نمایشنامه را بدونِ لو دادنِ پایانِ آن، برایتان مینویسم ----------------------------------- شخصیت� اصلی نمایشنامه، یعنی «لن» دخترِ زئوس و زنی اسپارتی به نامِ «لدا» است.. سرچشمهٔ همهٔ بدبختی هایِ لن و نکوهش هایِ ناروا، بر علیهِ او از زمانی آغاز میشود که سه تن از خدایانِ جاودانی یعنی «هرا» و «آفرودیت» و «آتنا»، دخترانِ زئوس، به فکرِ ستایش زیباییِ خود افتادند و دربارهٔ آنها داوری شد. همان داوری که در جهان، مشهور است زئو� برای حفظِ لن از شرِ نقشه ها و دست درازی هایِ آفرودیت و هرا و «پاریس»، تصمیم میگیرد تا لن را به کاخِ «پروته» پادشاهِ مصر فرستاده تا لن در آنجا پنهان شود... ولی آسایشِ لن تا زمانی پایدار بود که پروته زنده بود.. زمانی که پروته چشم از جهان بست، پسرِ او، یعنی «تئوکلیمن»، تصمیم میگیرد تا به زور لن را مجبور به ازدواج کند شهر� تروا، به خاک و خون کشیده شده و آتش از برج و باروهایِ آن، زبانه کشیده است و رسواییِ این فجایع و گناهِ خون هایِ بی شماری که ریخته شده، همگی به گردنِ لن افتاده است. لدا مرده است و از وحشتِ رسواییِ دخترش لن، خود را به ریسمانی، آویخته است. «مِنلاس» پادشاهِ اسپارت و شوهرِ لن نیز ناپدید شده و میگویند که سفرِ طولانی او با مرگش در دریا به پایان رسیده است.. برادرانِ لن، که روزگاری باعثِ غرور و سربلندی سرزمینشان بودند، سرافکنده شده و دیگر خبری از آنها نیست و در یونان و اطرافِ آن، لن تبدیل به منفورترین موجود شده است ا� سویِ دیگر، یک لنِ دیگر نیز در یونان و همراهِ شوهرش منلاس بوده که منلاس به دلیل خیانتهایِ لن، پس از نبردِ تروا او را با کشتی همراه با افرادش از کشور خارج کرده و پس از غرق شدنِ کشتی او را در غاری همراه با سربازانش زندانی کرده است خلاص� مِنلاس که همه تصور میکنند که در دریا غرق شده، با بدبختی خود را به مصر و قصرِ پروته میرساند.. وقتی منلاس بطورِ اتفاقی لن را میبیند، باورش نمیشود که دو لن همزمان با هم وجود داشته باشند!! اگر این لن اصلی است، پس آن لن که او را با خود از تروا آورده و در غار پنهان کرده کیست!؟؟.. لن به منلاس توضیح میدهد که آن لنی که تو با خود آورده ای، خدایان از هوا ساخته اند و شبحی دروغین است، آن لن دروغین را هِرا ساخته است، تا پاریس نتواند بر من دست یابد.. ولی منلاس حرفهایِ لن را باور نمیکند تا آنکه قاصدی از میانِ سربازانِ غار، برایش خبر آورده که همسرت لن دود شد و به آسمان رفت و از غار ناپدید شد.. بنابراین منلاس دیگر به راست بودنِ حرفهایِ لن شک نمیکند و لن را در آغوش میکشد حا� منلاس قصدِ نجات لن را دارد، ولی با مانعِ بزرگی به نامِ تئوکلیمن روبروست.. آنها از خواهرِ او یعنی «تئونومه» که پیشگویی بزرگ است، درخواستِ کمک میکنند، ولی باید دید او قبول میکند یا خیر! لن و منلاس چه نقشه ای برایِ گریز از آن سرزمین خواهند کشید!! بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از این کتاب ++++++++++++++++ ا� پیامبران و غیبگویان، جز سفاهت و جز فریب و دروغ چیزِ دیگر، نباید انتظار داشت. هرگز، از صوری که از قربانی کردنِ حیوانات برمیخیزد، یا از فریادِ پرندگان، حقیقتی را نمیتوان خواند و تا به حال نیز، کسی نتوانسته است از رویِ آن، حقیقتی را دریابد. زیرا، چگونه ممکن است که پرندگان، خیری به آدمیان برسانند؟ تصورِ این نکته به غایت خطا و از سفاهتِ محض است. «کالکاس»، به چشم میدید که کسان و یارانش، به خاطرِ دیدن شبحی، در میدانِ جنگ جان میسپارند و با این حال، نه کلمه ای بر زبان راند و نه علامتی به آنها داد، که آنان را برهاند. «لنوس»، اهلِ تروا نیز چنین کرد و هر چند به چشمِ خود میدید که شهر و دیارِ او به خاطرِ هیچ، دستخوشِ ویرانی شده است، باز کلمه ای بر زبان نیاورد... شاید بگویی، که خدایان، آنان را امر به سکوت کرده بودند. در آن صورت، پس فایدهٔ استشاره، از پیامبران و غیب گویان چیست؟ ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Aug 06, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DM1KK1BM
| 3.63
| 777
| Jan 2014
| 2014
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، این کتاب در موردِ آشناییِ «اینشتین» و یک پیرمردِ دوره گرد است که همصحبتیِ آنها همیشه کنارِ ساحل اتفاق می افتد و گفتگو میانِ آنها حول
دوستان� گرانقدر، این کتاب در موردِ آشناییِ «اینشتین» و یک پیرمردِ دوره گرد است که همصحبتیِ آنها همیشه کنارِ ساحل اتفاق می افتد و گفتگو میانِ آنها حولِ محورِ جنگ و مخالفتِ اینشتین با جنگ و کشتار و ساختِ سلاح توسط به اصطلاح انسانهایست که معنایِ میهن دوستی را خوب درک نکرده اند و کشتارِ دیگران را به نام میهن پرستی کاری درست قلمداد میکنند ----------------------------------- جملات� انتخاب شده از این کتاب +++++++++++++++ اینشتی�: دو چیز بی نهایته: جهانِ هستی و حماقتِ انسان... ولی با اینحال، در موردِ جهانِ هستی، هنوز کاملاً مطمئن نیستم **** اینشتی�: زندگی شبیهِ دوچرخه سواریه، اگه نمیخوای تعادلت رو از دست بدی، باید به جلو رفتن ادامه بدی **** اینشتی�: من اصلاً استعدادِ بی خیالی رو ندارم.. دنیا رو کسانی که بدی میکنن، نابود نمیکنن. دنیا رو کسانی که بی تفاوت نگاه میکنن، نابود میکنن **** اینشتی�: ماجراهایِ احساسی، خطرناکتر از جنگ هستن.. تو نبرد آدم یکبار بیشتر کشته نمیشه، ولی تو عشق، چندبار **** اینشتی�: من کسی رو که از رژه رفتن با ضرباتِ یه موزیکِ وحشتناک لذت میبره، تحقیر میکنم. اون آدم اشتباهی صاحبِ یه مغزِ بزرگ شده، فقط ستونِ فقرات واسش کافیه.. آدما نباید آدمایِ دیگرو بکشن **** اینشتی�: چرا باید در مقابلِ چیزی که اجتناب ناپذیره عقب نشینی کرد؟ آدمهایِ در حالِ مرگ دو نوع هستن، شورشیا و راضیا، اونایی که آخرین فریاد رو میزنن، اونایی که آه رو میکشن... من آخرین آه رو میکشم **** اینشتی�: در زندگیم، سه حقارتِ بزرگ رو شناختم: بیماری، پیری و نادانی.. خوشبختانه، چیزی فراتر از این سه وجود دارد دور� گرد: چه چیزی؟ اینشتی�: مرگ **** اینشتی�: در طولِ عمرم، خودم رو وقفِ حقیقت کردم، نظریه های انسانی رو توسعه دادم، نقشه هایِ دقیق و سخاوتمندانه رو تصویر کردم، در حالی که تقدیر با اصرارِ بی رحمانه، نتایجِ منفیِ اونها رو چندین برابر کرده **** دور� گرد: از اونجایی که پیش بینیِ تمام عواقبِ کارهایِ آدم غیرممکنه، آدمِ عاقل خودش رو به تماشایِ جدیِ اطرافش محدود میکنه **** اینشتی�: از اونجایی که ما تو هیچی تفاهم نداریم، همیشه کلی چیز واسه به هم گفتن داریم.. آدما عاشقِ اهدافِ مسخره هستن: ثروت، قدرت، تجمل و افتخار **** اینشتی�: چیزی که ابلهانه ست، اهمیتِ زیادی داره.. زیرا بلاهت شانسِ بیشتری برای باور شدن و تکرار شدن داره، تا جایی که تبدیل به چیزی عادی بشه و رنگِ حقیقت به خودش بگیره.. شکافتنِ اتم، آسونتر از تعصبه ----------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 23, 2023
|
Paperback
| |||||||||||||||||
2877065189
| 9782877065184
| 2877065189
| 3.85
| 495
| unknown
| Jul 01, 1974
|
liked it
|
دوستان� گرانقدر، «مارسل پانیول» نویسندهٔ فرانسوی، قلمی گیرا و شیرین دارد.. نمایشنامهٔ "زنِ نانوا" نیز با ته مایه ای از طنز، به واقعیتهایِ تلخِ جامعه
دوستان� گرانقدر، «مارسل پانیول» نویسندهٔ فرانسوی، قلمی گیرا و شیرین دارد.. نمایشنامهٔ "زنِ نانوا" نیز با ته مایه ای از طنز، به واقعیتهایِ تلخِ جامعه اشاره دارد... داستان در دهکده ای کوچک با مردمی ساده و البته حراف و دهن بین، روایت میشود.. نانوایِ قبلیِ دهکده خود را حلق آویز کرده است.. حال نانوایی به نامِ «امابِل» (دوست داشتنی) با عنوانِ نانوایِ جدید، واردِ دهکده شده و کارش را آغاز میکند.. زنِ نانوا «اورلی» به قدری زیباست که همهٔ اهالی روستا از زیبایی او سخن میگویند د� همان روزِ نخست، زنِ نانوا به «دومنیکِ چوپان» نخ میدهد و شبانگاه، چوپان به همراهِ دو تن از دوستانش به پایینِ پنجرهٔ نانوایی رفته و آواز میخواند.. نانوایِ ساده و بیچاره، برای تشکر زنش را میفرستد تا به آنها نان هدیه دهد.. ولی پایین رفتنِ زن همانا و معاشقه با چوپان نیز همانا... حال دوستانِ دومنیکِ چوپان تصور میکنند، زنی که به این سادگی در روزِ نخست به چوپان پا میدهد، چیزی نمیگذرد که تمامیِ اهالی روستا را سیراب میکند خلاص� چوپان بهترین اسبِ اربابِ روستا را برداشته که ۱۲ هزار فرانک ارزش دارد و ساعتِ پنجِ صبح با زنِ نانوا فرار میکنند خیل� زود همه متوجه میشوند.. ولی نانوا حاضر نیست قبول کند که همسرش به او خیانت کرده و او را بخاطرِ جوانِ چوپان ترک کرده است حا� مردمِ روستا برایِ آنکه بدونِ نان نمانند، تصمیم میگیرند، دست به دست یکدیگر داده تا بلکه زنِ زیبایِ نانوا را پیدا کنند و او را به نانوا برگردانند.. ولی کسی از دردِ جانکاهِ نانوایِ بیچاره آگاه نیست، نمیتوانند درک کنند که این تمام زندگی و امیدِ نانوا بوده که حال رفته است.. خلاصه داستان مُدام در گفتگو میانِ اهالی این دهکدهٔ کوچک در خصوصِ این موضوع، سپری میشود.. مردمی که خودشان در زندگی مشکلاتِ زیادی دارند و به قولِ مذهبی ها گناهانِ مخفیانه ای دارند، ولی همیشه چشمشان به زندگیِ دیگران است تا گناهانِ آنها را در بوق کرده و جار بزنند... به عنوانِ مثال، ارباب با چند دختر در منزلش زندگی میکند و با همهٔ آنها همبستر میشود و البته به اهالیِ روستا به دروغ گفته که این دخترها خواهر زاده هایش هستند.. فقط کشیش میداند که اصلِ موضوع از چه قرار است، چراکه ارباب همچون بقیهٔ اهالیِ روستا، هر هفته، نزدِ کشیش اعتراف میکند...... در هر صورت، اهالیِ دهکده به چند دسته تقسیم شده و هرکدام به سمتی میروند تا زنِ نانوا را پیدا کرده و از آغوشِ چوپان درآورده و به نانوایی بازگردانند عزیزانم� بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ------------------------------------- � نکته هایِ زیادی در دلِ این داستان وجود دارد، ولی مهمترینِ آن از دیدگاهِ من این است او�: ازدواجِ یک مردِ معمولی با یک زنِ زیبا، و حتی بلعکس و یا ازدواجِ یک مردِ پا به سن گذاشته با یک دخترِ زیبا و جوان، احتمالِ خیانت را بالا میبرد. پس بهترین راهِ پیشگیری این است که هرکس لقمهٔ اندازهٔ دهانش بردارد. پول و یا جایگاهِ اجتماعی یکطرف، اندام و قیافهٔ ظاهری هم یکطرف.. کسی که ظاهرِ خوبی ندارد و دست بر رویِ دختری با ظاهرِ خوب میگذارد، باید فکرِ همه جا را بکند د�: در داستان، دو گربهٔ نر و ماده وجود دارند. گربهٔ ماده هم همچون زنِ نانوا شبها به گشت و گذار با گربه هایِ دیگر رفته و گرسنه که میشود به مغازه بازمیگردد تا بلکه در ظرفِ شیرِ گربهٔ نر، شیر و غذا مانده باشد و از غذایِ او بخورد... اگر زن و یا مرد، برایِ یک هوسِ زودگذر به شریکِ زندگیِ خود خیانت کند، بخششِ او معنایی دارد؟! گذر از این خطِ قرمز، آیا راهی برای بازگشت باقی میگذارد!؟ خیانت هیچ توجیهی ندارد، بنابراین فکر میکنم یا نباید انجام شود و یا اگر به هر دلیلی انجام شد، ادامهٔ آن رابطه دور از خرد و منطق است.. چون طرفِ مقابل یا جبران میکند و یا به هر دلیل و بهانه ای به رویِ طرفِ مقابل می آورد که تو خیانتکارِ کثیفی بودی که من تو را بخشیدم ------------------------------------- جملات� انتخابی از این کتاب +++++++++++++++ کشی�: هر زنی به یک چوپان نیاز دارد. اگر نگذارید این بره هایِ ضعیف نزدِ چوپانِ روح (منظور کشیش ها و دینفروشان است) پناه گیرند، با چوپانِ گوسفندان خواهند گریخت * نانو�: کشیش تو خیالت راحته.. خدایِ تو جایی نرفته، خدایِ شما رو میخ کردن به صلیب.. ولی خدایِ من رفته * مارک�: کشیش، عشقِ زمینی برای شما چیزی نیست جز یک گناهِ شناخته شدهٔ طبقه بندی شدهٔ مُهر خورده، که شما مطابقِ تعرفه ای که بهتون دادن، لذتهایِ زمینی رو مستوجب و درخورِ تنبیه میبینید. ولی این رو خودتون دیدید و متوجه شدید که عشق، تنبیه و مجازاتش، همراهِ خودشه * مارک�: آقای کشیش، عشق، فقط لذت نیست و اون هرزه ای (منظور ارباب) که چهارتا زن را با عنوانِ خواهرزاده، پیشِ خودش نگه میداره، شاید مردی هستش که ترسیده و لرزه به جونش افتاده که روزی برسه که حتی یکی از اون زنها رو هم نتونه داشته باشه * نانو�: من به دودِ تنور عادت دارم، ولی عجیبه که هربار اشک به چشمم میاره * اربا�: کامیابی از زنان، گناه بی هزینه ای نیست، سرمشقِ نامناسب اونییه که با هرکیسه ای تناسب داشته باشه...گناهی که مستلزمِ پرداخت باشه رو فقط کسانی تکرار میکنن که بضاعتِ تکرارِ اون رو داشته باشن.. باری، ما اینجا جز دهقانِ بی بضاعت کسی رو نداریم.. در مقابلِ سرمشقِ من، فقرِ اونها جایگزینِ تقواشون خواهد شد ------------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Jul 28, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
9644451597
| 9789644451591
| 9644451597
| 3.78
| 197,445
| 1596
| 1998
|
really liked it
|
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه از پنج پرده و ۱۸۲ صفحه تشکیل شده است.. داستان در سدهٔ شانزدهم میلادی و در ونیز روی میدهد.. در دورانی که زندگی برای یهو
دوستان� گرانقدر، این نمایشنامه از پنج پرده و ۱۸۲ صفحه تشکیل شده است.. داستان در سدهٔ شانزدهم میلادی و در ونیز روی میدهد.. در دورانی که زندگی برای یهودیان در میانِ مسیحیان، بسیار دشوار بوده است و به آنها بی احترامی میشد.. و از آنجایی که کار کردن برای آنها دشوار بود، اکثراً به نزول خواری یا همان پول قرض دادن با بهره، روی آورده بودند.. یکی از آن یهودیانِ ثروتمند در داستانِ ما، «شایلاک» نام دارد که نمایشنامه حولِ تصمیم عجیبِ او در یک قرارداد با تاجری ونیزی به نامِ، «آنتونیو» میچرخد بسانی� جوانی ونیزی است که برای آنتونیو از دختری ثروتمند و زیبا در قصر بلمونت سخن میگوید که خواستگارانِ بسیار زیادی دارد و نامش «پورشیا» است.. و از آنتونیو درخواست میکند که او را برای رسیدن به این زنِ ثروتمند یاری کند و آنتونیو نیز به او اجازه میدهد تا از اعتبارش در بازار استفاده کرده و پول قرض کند خلاص� بسانیو به سراغِ شایلاک میرود تا سه هزار سکهٔ طلا (سه هزار دوکا) از او قرض کند.. شایلاک قبول میکند، ولی شرطی عجیب برای آنتونیو میگذارد (آنتونیو همیشه به شایلاک به احترامی کرده و به او آب دهان میریخته است) .. شایلاک برای این سه ماه، هیچ بهره ای نمیگیرد، ولی قراردادی با او میبندد که طبقِ آن چنانچه بعد از سه ماه این مبلغ پرداخت نشود، یک پوند (نیم کیلو) از گوشتِ آنتونیو را به دلخواه از بدنش و نزدیک به قلبش میتواند ببرد آنتونی� نیز که تاجر است و بارهایش در کشتی هایِ مختلف و در دریاست، با خیالِ آنکه به موقع پول به دستش میرسد، این شرط را قبول میکند تا مشکلِ بسانیو، برطرف شود ا� سویِ دیگر، جوانی ونیزی به نامِ «لورنزو»، دلباختهٔ دخترِ شایلاک یعنی «جسیکا» است و جسیکا نیز به اندازه ای لورنزو را دوست دارد که حاضر است برای ازدواج با او از دینِ یهودیت خارج و مسیحی شود. بنابراین همراه با لورنزو از منزلِ پدری میگریزد د� سوی دیگر داستان، پدر پورشیا پیش از مرگ برای ازدواجِ دخترش شرطی گذاشته است.. سه جعبه، یکی طلایی، یکی نقره ای و یکی سربی، برای خواستگاران دخترش درنظر گرفته شده و در یکی از آنها تصویر دخترش است.. مردِ خواستگار باید جعبه ای را که تصویر در آن قرار دارد را انتخاب کند.. خواستگارها هر کدام انتخاب های اشتباه داشته اند. تا آنکه بسانیو جعبهٔ درست را انتخاب کرده و با پورشیا ازدواج میکند.. ولی با خبر میشوند که مهلت قرارداد شایلاک تمام شده و او به زودی در دادگاه به بریدن نیم کیلو از گوشت آنتونیو اقدام خواهد کرد.. پورشیا دو برابرِ آن مبلغ را به بسانیو میدهد تا به ونیز رفته و آنتونیو را نجات دهد، ولی نکته آنجاست که شایلاک فقط و فقط به بریدن گوشت آنتونیو رضایت میدهد. دوک ونیز و بیست تن از بازرگانها هرکاری میتوانستند کرده اند، ولی شایلاک رضایت نمیدهد عزیزانم� بهتر است خودتان این نمایشنامهٔ زیبا را خوانده و از سرانجام آن آگاه شوید --------------------------------------- جملات� انتخاب شده از کتاب +++++++++++ گراسیان� به آنتونیو: شما بیش از حد به آنچه مردم میگویند و آنچه انجام میدهند توجه دارید. کسانیکه تا این حد به فکرِ اوضاع هستند، آنهایی که بهایِ زیادی برای این جهان میپردازند، زحمتِ خود را هدر میدهند و سرانجام خواهند باخت آنتونی�: من دنیا را چنانکه هست تلقی میکنم، یعنی صحنه ای است که در آن هر کسی نقشی ایفا میکند، ولی نقش من غم انگیز است * نریس� به پورشیا: کسانیکه بیش از حد در رفاه هستند، به همان اندازه رنج میبرند که کسانیکه دچار قحطی میشوند * جسیک� به لورنزو: عشق کور است و عشاق نمیتوانند اعمالِ احمقانه ای را که مرتکب میشوند، تشخیص دهند * بسانی� به پورشیا : چه شکنجهٔ لذت بخشی است که شکنجه دهندهٔ من، راه آزادی را به من می آموزد * بسانی�: هیچ فسادی، هرچه هم ساده باشد، وجود ندارد که ظاهرِ خود را با علائمی از فضیلت نیاراید * پورشی�: به جز عشق، چقدر تمامِ احساساتِ دیگر که مایهٔ تردید و یأس و هراس و حسادتِ زرد رنگ و بیمار بودند، به سرعت در هوا ناپدید میشوند.. ای عشق، اندکی آرام شو و از وجد و نشاطِ خود بکاه و شادمانی را به حدِ اعتدال بفرست و از این افراط بپرهیز.. طاقتِ این همه مواهبِ تو را ندارم، آن را کاهش بده که مبادا از شدت اشباع بمیرم ---------------------------------------- امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
May 30, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||
B0DLT6WS6G
| 4.08
| 2,287
| 1951
| 1970
|
really liked it
|
دوستان� گرانقدر، در زیر چند خطی در موردِ این کتاب برایتان مینویسم و در پایان جملاتی به انتخاب از این نمایشنامه را نیز برایِ شما ادب دوستانِ گرامی خوا
دوستان� گرانقدر، در زیر چند خطی در موردِ این کتاب برایتان مینویسم و در پایان جملاتی به انتخاب از این نمایشنامه را نیز برایِ شما ادب دوستانِ گرامی خواهم نوشت عزیزانم� داستان از جایی آغاز میشود که دو گروهِ مسیحیِ کاتولیک و پروتستان با یکدیگر نبرد میکنند.. و جالب است که هر دو گروه، تصور میکنند که خدا با آنهاست و هر دو اسقف در دو طرف، از خدایِ خود خواستارِ یاری رساندن و شکستِ دشمن هستند.. مثل همیشه در این جنگهایِ کثیفِ مذهبی که زیرِ پرچمِ احمقانهٔ دینداری و مذهب رخ میدهد، تنها کسانی که آسیب میبینند مردمِ بیچاره و ساده لوح هستند که خود را در اختیارِ روحانیون و دینفروشانِ حرامی قرار داده اند و گولِ یاوه گویی هایِ آنها را خورده اند. مردمِ ساده لوحی که کشیشهایِ پست فطرت از آنها سکه هایِ طلا میگیرند تا مردگانشان را به بهشت بفرستند و از سادگیِ دهقانها استفاده کرده و بهشت فروشی میکنند... و صدالبته آنچه در فلسفهٔ سارتر و اگزیستانسیالیسم اهمیت دارد و در داستان نیز نمایان است، این است که انسانها با ارادهٔ خویش تصمیم میگیرند که چه کاری انجام دهند و در این میان، موهوماتی همچون تقدیر الهی و یا دخالتِ موجودی نامرئی به نام خدا در کار و تصمیماتِ انسانها، هیچگونه تأثیری ندارد و کردار و گفتارِ خوب و بد را انسانها بدونِ دخالت این موارد انجام داده و عواقبِ آن نیز دامنگیرِ سایرین نیز میشود د� هر حال، به داستان برمیگردیم.. جایی که شهر "ورمز" توسط فرمانده ای به نام «کنراد» محاصره میشود.. برادرِ کنراد یعنی «گوتز» به وی خیانت کرده و پس از مرگِ کنراد، جانشینِ وی شده و محاصره را در دست میگیرد.. از سوی دیگر مردم طبقهٔ متوسط و فقرایِ شهر نیز اسقف را کشته و اجازهٔ فعالیت به کشیش ها نمیدهند. مردم به سوی کلیسا و دیرها یورش میبرند تا آنکه یکی از کشیش ها به نامِ «هانریش» که فقرا به وی علاقه دارند، بین مردم و کلیسا یکی را انتخاب میکند و بخاطرِ نجاتِ کلیسا، حاضر میشود به مردم شهر خیانت کرده و راهِ ورودی به شهر و کلیدِ آن را در اختیارِ گوتز قرار دهد تا گوتز با شکستنِ محاصره و ورود به شهر و کشتارِ مردم بیچاره، دین و کلیسا را نجات دهد د� این بین، نانوایی به نام «ناستی» که برای مردم موعظه میکند و او را پیامبر میدانند و خیلی ها وی را قبول دارند، به سوی گوتز رفته و به او پیشنهاد میکند که پس از ورود به شهر، کشیشها را کشته، کلیساها را که خانهٔ اهریمن است را تخریب کرده و مال و اموالِ ثروتمندان را گرفته و به فقرا دهد و اشراف را به دار بیاویزد.. اینگونه نزدِ مردم محبوب شده و فقرا به زیرِ پرچم او آمده و او نیز قدرتمند میشود... از اینجایِ داستان، گوتز تبدیل به شخصیتِ اصلی میشود و با هنرمندیِ هرچه تمامتر به قولِ معروف همه را سر انگشت میچرخاند و مدام نقش عوض میکند.. به گونه ای که نه تنها مردم و اطرافیانش، بلکه خدایِ مذهبیان را نیز فریب میدهد و به بازی میگیرد.. بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ---------------------------------------- جملات� از این کتاب +++++++++++++++++ وقت� پولدارها میجنگند، فقیرها باید کشته شوند **** ناست�: کی تو را نمایندهٔ خدا کرده است؟ اسق�: کلیسای مقدس ناست�: کلیسای تو، زنِ هرجایی است.. الطافش را به ثروتمندها میفروشد.. تویی که میخواهی به اقرارهایِ من گوش بدهی؟ تویی که میخواهی از من شفاعت کنی؟ روحِ تو را گری گرفته است. وقتی خدا چشمش به آن می افتد، دندان قروچه میکند.. برادران، احتیاجی به کشیش نیست. همهٔ مردم میتوانند غسلِ تعمید بدهند، همهٔ مردم میتوانند موعظه کنند. من حقیقت را به شما میگویم. یا همهٔ مردم پیغمبرند، یا اصلاً خدایی وجود ندارد **** هانری� (کشیش) : من با سکوتم به مردم خیانت میکردم.. آنها مثلِ مور و ملخ میمردند و من سکوت میکردم.. وقتی آنها به نان احتیاج داشتند، من برایشان صلیب میبردم. گمان میکنی صلیب خوردنی است؟ **** گوت� خطاب به هانریش کشیش: تو هم یک حرامزاده هستی .. برای تولیدِ تو، روحانیت با فقر مقاربت و سکس کرده است.. چه عیشِ شوم و عبوسی.. البته که حرام زاده ها، خیانتکارند **** ناست�: وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعائی را به او نسبت داد **** معل� ( یک مذهبی بیشعور، احمق و خرافاتی): دستی که به ما سیلی بزند، میبوسیم.. میمیریم و برایِ آنهایی که ما را کشته اند، دعا میکنیم.. تا زنده ایم میتوانیم خودمان را فدا کنیم و وقتی میمیریم، روحِ ما واردِ تن شما میشود و صدایِ ما در گوشهایِ شما زنگ میزند **** ناست�: من پیغمبرِ دروغین نیستم، ولی مردی هستم که خدا او را فریب داده است **** گوت�: من عشق و محبتِ خالص را میخواستم، چه حماقتی!! همدیگر را دوست داشتن یعنی به دشمنِ مشترک کینه ورزیدن.. پس من با کینهٔ شما پیوند میبندم. من خوبی را میخواستم، چه سفاهتی!! روی این زمین و در این زمان، خوبی از بدی جدا نیست.. پس من بد بودن را میپذیرم، تا بتوانم خوب بشوم **** گوت�: اینک حکومتِ آسان آغاز میشود.... آهای ناستی، من جلاد و سلاخ خواهم شد م� به آنها فرمان خواهم داد، چون راهِ دیگری برای اطاعت کردن ندارم.. من با این آسمانِ خالی بالای سرم تنها خواهم ماند، چون راهِ دیگری برای بودن با دیگران ندارم.. این جنگ را باید کرد و من میکنم ------------------------------------------ امیدوار� این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیرو� باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
May 20, 2022
|
Paperback
| |||||||||||||||||
B0DM1W4QYZ
| 3.47
| 2,128
| 1914
| Apr 04, 1969
|
liked it
|
دوستانِ گرانقدر، نمایشنامۀ «تبعیدی ها» داستانِ بازی با عشق است.. داستانِ آزمایش کردنِ خواسته هایِ درونیست... داستان ِشجاعت در بیانِ خواسته هایِ دلدادگ
دوستانِ گرانقدر، نمایشنامۀ «تبعیدی ها» داستانِ بازی با عشق است.. داستانِ آزمایش کردنِ خواسته هایِ درونیست... داستان ِشجاعت در بیانِ خواسته هایِ دلدادگیست و صدالبته داستانِ از خودگذشتگی برای دیگری داستان در موردِ نویسنده ای به نامِ «ریچارد» و همسرش «برتا» میباشد... ریچارد دو دوستِ قدیمی دارد... یکی روزنامه نگاری است که «رابرت» نام دارد و دیگری دختر داییِ رابرت، یعنی «بئاتریس»...... ریچارد سالیانِ سال است که دلباختۀ بئاتریس است.. ولی با این وجود با برتا ازدواج کرده و تنها دلخوشی اش زمانی است که بئاتریس هفته ای یکبار برایِ آموزشِ پیانو به پسرِ ریچارد یعنی «آرچی» به منزلِ آنها می آید... از سویِ دیگر.. رابرت نیز از نه سال پیش که ریچارد و برتا ازدواج کرده اند، دلباختۀ برتا بوده است.... رابرت تصمیم میگیرد تا این عشق را با شجاعتِ تمام، به برتا اعلام کند.. بنابراین به برتا میگوید که به او علاقه دارد... ولی برتا هرآنچه رابرت برایِ او گفته است را برایِ شوهرش ریچارد تعریف میکند!!! حتی به او میگوید که رابرت او را به خلوتگاهش دعوت کرده است.... ریچارد این موضوع را به رویِ دوستش می آورد و میگوید که از ربطۀ او و برتا آگاه است ... ولی از سویِ دیگر، به همسرش اجازه میدهد که به خلوتگاهِ رابرت رفته و به عشقِ رابرت پاسخِ مثبت بدهد... چه مردی ممکن است، همسرش را بدونِ رقابت و جنگ به رقیبِ دیگری ببازد؟!!! عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید ---------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
Aug 03, 2019
|
Paperback
| |||||||||||||||||
2035831989
| 9782035831989
| 2035831989
| 3.59
| 16,172
| 1636
| 2006
|
really liked it
|
دوستانِ گرانقدر، این نمایشنامه و تراژدی در پنج پرده نوشته شده و مربوط به عشقِ میان دو جوان به نام «شی مِن» و «رودریگ» میباشد... این نمایشنامه نشان مید
دوستانِ گرانقدر، این نمایشنامه و تراژدی در پنج پرده نوشته شده و مربوط به عشقِ میان دو جوان به نام «شی مِن» و «رودریگ» میباشد... این نمایشنامه نشان میدهد که در آن روزگار، هیچ چیزی بالاتر از حفظِ شرف و آبرویِ خاندان و خانواده نبوده است... حتی قدرتِ عشق نیز نمیتواند سببِ چشم پوشی از این موضوع گردد... در زیر چکیده ای از این نمایشنامه را برایتان مینویسم ------------------------------------------- جوانی جنگجو به نام «رودریگ»، خواستارِ بستنِ پیوندِ زناشویی با «شی من» است و پدرِ شی من یعنی «دوک گومس» نیز نسبت به این پیوند نگاه خوبی داشته و قرار است تا پدرِ رودریگ یعنی «دون دی یگ» که افتخارات زیادی در نبردهایِ گوناگون به دست آورده است، به صورتِ رسمی شی من را از پدرش خواستگاری کند... ولی از سویِ دیگرِ داستان، شاهدختی به نام «دونیا اوراک» که دخترِ پادشاه کاستیل است، دلباختۀ دون رودریگ بوده که آتشِ عشقِ این جوان، وجودش را هر لحظه میسوزاند... ولی او شاهدختِ پادشاه کاستیل است و باید با شاهزاده و یا پادشاهی برازنده ازدواج کرده و نمیتواند به واسطۀ عشق به یک دون، با آبرویِ خاندان و سلسلۀ نامدارِ خویش بازی کند... بنابراین برایِ آنکه از بندِ این عشق رهایی یابد، دون رودریگ و شی من را با یکدیگر آشنا کرده و سبب شده تا آن دو به یکدیگر دلبسته و عاشقِ یکدیگر شوند روزی که پدرِ رودریگ و پدرِ شی من با یکدیگر قرارِ گفتگو دارند، بر سر موضوعی مسخره با یکدیگر بحث و دعوا میکنند... گویا پدرِ رودریگ به مقامِ آموزگاری پسرِ پادشاه انتخاب شده است و این موضوع حسادتِ پدرِ شی من را برانگیخته است... پدرِ شی من که جوان تر است، سیلی به گوشِ پدرِ رودریگ زده و به او دشنام میدهد.. ولی پیرمرد نمیتواند از خویش دفاع کند... بنابراین به خانه آمده و از پسرش رودریگ درخواست میکند تا انتقامِ او را گرفته و این ننگ را از چهرۀ خاندانشان پاک کند... رودریگ نه تجربۀ جنگ دارد و نه حریفِ شمشیرزنی و جنگاوریِ پدرِ شی من میشود.. ولی پس از کلنجار رفتن با خود، به این نتیجه میرسد که عشق به شی من را قربانیِ کسبِ شرافتِ از دست رفتۀ پدر کند.. بنابراین شمشیرِ پدر را به کمر بسته و برایِ گرفتنِ انتقام به سویِ پدرِ شی من میرود... در سویِ دیگرِ داستان، شاهزاده خانم به این نتیجه میرسد که اگر رودریگ بتواند پدرِ شی من را که در جنگاوری و شمشیر زنی شهرۀ اسپانیا میباشد را شکست دهد، آنگاه او میتواند با سربلندی از پادشاه درخواست کند تا به او اجازه دهد که با رودریگ ازدواج کند.... خبر به پادشاه و شی من میرسد که رودریگ توانسته در نبرد، جانِ پدرِ شی من را بگیرد... زمانی که شی من با خبر میشود، قیدِ عشق و عاشقی را زده و به سویِ پادشاه رفته و از پادشاه درخواستِ مجازات و اعدامِ رودریگ را میکند... در این میان، مراکشی ها به سواحلِ اسپانیا هجوم می آورند... رودریگ با تنی چند از سربازانِ پدرش به سویِ آنها شتافته و مراکشی ها را شکست داده و دو پادشاه از مراکشی ها را به اسارت به دربار پادشاه می آورد... در این نبرد به اندازه ای از خویش دلاوری به نمایش میگذارد که مراکشی ها به او لقب «السید» میدهند... عزیزانم، بهتر است خودتان این نمایشنامه را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید.. آیا شی من میتواند انتقامِ خونِ پدر را از عشقِ خویش یعنی رودریگ بگیرد؟ --------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این نمایشنامه لذت ببرید «پیروز باشید و ایرانی» ...more |
Notes are private!
|
1
|
not set
|
not set
|
May 05, 2019
|
Mass Market Paperback
|
Peiman E iran
>
Books:
نمایشنام&;
(61)
|
|
|
|
|
my rating |
|
![]() |
||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
3.42
|
liked it
|
not set
not set
|
Sep 06, 2024
|
||||||
3.42
|
liked it
|
not set
|
Nov 17, 2023
|
||||||
3.87
|
liked it
|
not set
|
Oct 16, 2023
|
||||||
3.67
|
liked it
|
not set
|
Sep 30, 2023
|
||||||
2.80
|
did not like it
|
not set
|
Sep 29, 2023
|
||||||
3.91
|
liked it
|
not set
|
Sep 19, 2023
|
||||||
3.80
|
liked it
|
not set
|
Sep 15, 2023
|
||||||
3.87
|
it was ok
|
not set
|
Sep 09, 2023
|
||||||
3.69
|
really liked it
|
not set
|
Sep 08, 2023
|
||||||
3.82
|
did not like it
|
not set
|
Sep 05, 2023
|
||||||
3.79
|
really liked it
|
not set
|
Sep 03, 2023
|
||||||
3.09
|
it was ok
|
not set
|
Sep 01, 2023
|
||||||
3.59
|
liked it
|
not set
|
Aug 17, 2023
|
||||||
3.81
|
liked it
|
not set
|
Aug 06, 2023
|
||||||
3.63
|
liked it
|
not set
|
Jul 23, 2023
|
||||||
3.85
|
liked it
|
not set
|
Jul 28, 2022
|
||||||
3.78
|
really liked it
|
not set
|
May 30, 2022
|
||||||
4.08
|
really liked it
|
not set
|
May 20, 2022
|
||||||
3.47
|
liked it
|
not set
|
Aug 03, 2019
|
||||||
3.59
|
really liked it
|
not set
|
May 05, 2019
|