**در ستایش حاضرجوابی یا چرا دخترِ خوب دخترِ مردهس�**
آدم مورد علاقه� شکسپیر کیست؟ آن که دل به دریا میزن�. کسی که منتظر اتفاق نمیماند� بلکه خودش علت **در ستایش حاضرجوابی یا چرا دخترِ خوب دخترِ مردهس�**
آدم مورد علاقه� شکسپیر کیست؟ آن که دل به دریا میزن�. کسی که منتظر اتفاق نمیماند� بلکه خودش علت رخداد است. و این رخداده� لزومن باز شدن یک گره روایی نیستند، بلکه میتوانن� چیزی انتزاعی و ذهنی باشد. مثالها� حالت اول فراوانند. شخصیتها� شکسپیر مدام در حال فریب دادن و فریب خوردنان�. با مبدلپوش� و استفاده از نقاب، با پنهان شدن در جایی و گوش� دادن به حرفی که نباید شنید، و با بلند گفتن حرفه� برای اطمینان از شنیدن کسی که باید. بدون حیله و سؤ تفاهم، حتا در حضور جادو،� اصلن درامی بهوجو� نمیآی�. اما درانداختن طرح نو فقط در سطح رویدادها نیست، بلکه به صورتی موازی در خود زبان هم جریان دارد. آن که دل به دریا میزند� کسیس� که به جای انتظار منفعلانه و تحمل متن، تلاش میکن� تا آن را از مسیر معمول منحرف کند. برای همین است که کمدیه� سرشار از wit و witticism اند. شوخطبع� شخصیته� از این رو اهمیتی بنیادین دارد که پردازندهایس� که متن صاف و ساده را میگیر� و از طرف دیگر پیچیده و اشتباهی بیرون میده�. فرد حاضرجواب اهل تسلیم شدن نیست. او نمیخواه� یا نمیتوان� معنای تثبیتشد� را بفهمد و به جای آن معنای خودش را میساز�. برای همین است که فرد بذلهگو� فارغ از جنسیت و موقعیت اجتماعی، همیشه هست تا زبان از مانداب کرختیا� خارج شود و چهرها� جدید به خود بگیرد.
هیاهوی بسیار برای چه؟ در درجه� اول برای هیچ. برای آنچه که حقیقت نداشته اما نمایشنامهنوی� دوست داشته ما و شخصیتهای� باور کنیم راست بوده. اما nothing در زمانه� شکسپیر معنای دیگری هم داشته که میتوان� مورد علاقه� فروید و لکان باشد. میان دو پای زن چیست؟ از زاویها� هیچ. چون ملاک اندام جنسی مذکر است و وقتی آن نباشد یعنی هیچ چیزی نیست. از این نگاه، دعوای مردان بر سر زنان دعوا بر سر هیچ است. معنای سومی هم در کار است. چهارصد سال پیش، nothing و noting تقریبن یک جور تلفظ میشدن�. دومی یعنی متوجه شدن، معمولن� از روی ظاهر و به کمک حواس پنجگان�. روشی اساسی برای فهم دنیای بیرونی که البته اشتباه هم زیاد میکن� و میتوان� هیاهوی بسیار بیافریند. بازیها� اینچنین� شکسپیر محدود به این نمایشنامه نیست. [مثال دیگرش را دررنج� بیهوده� عشق میبینی�.] اما چرا؟ احتمالن چون خودش هم مثل شخصیتها� باهوش و شوخطبع� از زبان پیامرسان،� کمخط� و بهینه گریزان است. صحنه� نمایش تنها جاییس� که به ما اجازه میده� از زبانی لذت ببریم که با آشفتگیا� مانع از انتقال پیام میشود� بدون اینکه نگران عواقبش باشیم. [این که این راهبرد تا چه اندازه تازگی خودش را در گذر قرنه� حفظ کرده بحث دیگریس�. حتا شکسپیرپژوهان نیز اطمینانی از بسیاری از ابهامات متنی نمایشنامهه� ندارند و طبیعیس� که مخاطب عام و ناآشنا به زبان مبدا لذت خاصی از آنه� نبرد. اما ماهیت تلاش شکسپیر بسیار خلاقانه و تحسینبرانگی� است.] حالا ربط اینها به داستان چیست؟ جنگی تمام شده و شاهزاده� پیروز و لردها� اطرافش به خانه� متحدشان یعنی فرماندار مسینا آمدهان�. یکی از این لرده� بِنِدیک است که بعد از جنگ واقعی با دشمن، حالا باید درگیر جنگی متفاوت با بیاتریس (برادرزاده� فرماندار) شود. مرد و زنی که در نبرد کلامی� و متلکها� بیپایا� از پس یکدیگر برنمیآین�. هر دو ازدواج را حماقت میدانن� و تلها� که هیچ وقت دم به آن نخواهند داد. داستان بندیک و بیاتریس داستان فرعی اما� مهم نمایشنامه� است که بخش بزرگی از بار طنز را به دوش میکش�. آنچه بندیک و بیاتریس را در دنیای واقعی احاطه کرده دسیسه، خیانت و مرگ است، اما� آنها ترجیح میدهن� بیشتر در دنیای جدیدی که به لطف زبان و قابلیتها� بیپایان� ساخته شده بمانند. [image]
کلیشهدوس� یا کلیشهشک� هنر همیشگی شکسپیر: هم خدا هم خرما. بیاتریس زنی باهوش و جسور است که به نوعی از قالبها� جنسیتی زمانها� خارج شده و هیچ کدام از مردان اطرافش حریفش نمیشوند� اما آنقدر کلیشهها� سنتی در اثر وجود دارد که توانسته مخاطب خودش را در گذر ساله� حفظ کند. دختر فرماندار، هیرو، همان زن� رنسانسی منفعل است که منتظر شاهزادها� بر اسب سفید مانده. هیرو نقشی مهم در روایت تراژیک نمایشنامه دارد اما از دیالوگها� اندکش در مقایسه با دخترعمویش بیاتریس میتوا� به این پی برد که احتمالن شکسپیر کدام شخصیت را ترجیح میداد�. [در کمدی اشتباهات هم تقابل دو زن را با جهانبینیها� مختلف در یک خانواده میبینی�.] فرماندار بعد از خوردن اتهام بیعفت� به دخترش او را گناهکا� میدان� و آرزو میکن� ای کاش میتوانس� به دست خودش دخترش را بکشد.� شخصیت بد داستان بد است، چون حرامزاده است و همین کافیس� تا از آزار دادن دیگران بدون هیچ نفع ملموسی برای خودش لذت ببرد. مرد اگر از ازدواج گریزان است، به این خاطر است که به زن� اعتماد ندارد و میدان� که به سرعت به شوهر خیانت میکن� و او میمان� و ننگ بیغیرتی� با نماد دو شاخ روی سر، که موتیفی محبوب در کمدیها� شکسپیر است. [البته در این مورد تعادل تا حدودی برقرار میشو� چون یکی از معدود فرازهای قافیهدا� نمایشنامه، شعری کوتاه درباره� بیوفای� مردان است.] [image]
سوالی که جوابش را هیچ گاه نمیفهمی� این که آیا شکسپیر واقعن میخواست� تابوشکن باشد و برای اینکه از صحنه� نمایش روزگارش حذف نشود تن به باورهای زمانها� میداده،� یا اینکه در باورهای شخصی تفاوت خاصی با سایر هموطنان� نداشته و این شخصیتها� ناجور را بهعنوا� نمک به اثر اضافه میکرده� اما� سوال مهم —ک� پاسخ آن هم به همین اندازه سخت است� این است که اگر شکسپیر دوگانهسو� نبود و به باورهای شخصیا� —ه� چه که بودند� وفادار میماند� آیا اسمی از او در قرن بیست و یک باقی بود که منِ فارسیزبا� دربارها� بنویسم؟
سیاه و سفید، یا داستان یهودی طماعی که توبه کرد و به آغوش گرم مسیح پناه برد
در کمدیها� شکسپیر، حتا آنها که مثل تاجر ونیزی رد پررنگی از تراژدی دارند، معسیاه و سفید، یا داستان یهودی طماعی که توبه کرد و به آغوش گرم مسیح پناه برد
در کمدیها� شکسپیر، حتا آنها که مثل تاجر ونیزی رد پررنگی از تراژدی دارند، معمولن اثری از قهرمانها� بینهای� خوب و تبهکارا� سراسر پلید نیست. شخصیته� یا خاکستریان� با مجموعها� از صفات زشت و زیبا، یا بهک� خارج از قلمروی ارزشی نیک و بد قرار میگیرن�. تاجر ونیزی اما از این نظر استثناست، یا حداقل در نگاه اول اینطور بنظر میرس�. در میان گروه پرشمار شخصیتها� یکطر� آنتونیوی مسیحی را داریم که در راه دوستی و عشق� جانبازانه قدم برمیدار� و میشو� قهرمان بینقص� و طرف دیگر شایلاک یهودی که رباخوار و کینهایس� و اهمیت یک سکه برایش بیشتر از دخترش جسیکا. بازنمایی شایلاک به حدی کلیشها� بهنظ� میآی� که بیشتر از سه� قرن بعد، دستگاه تبلیغاتی هیتلر آن را بهعنوا� سرنمون ابدی یهودیان معرفی میکن�. با این همه اما میراث این نمایشنامه آنقدر بزرگ است که نهتنه� هیچگاه اجرای آن متوقف نشده، بلکه بسیاری از یهودیان هم (مانند هارولد بلوم، یکی از سرشناستری� منتقدین ادبی قرن گذشته) با وجود اذعان به کلیشهها� خطرناک متن،� نتوانستهان� هنرمندی اثر را انکار کنند. ماجرا چیست؟
مدتیس� که آنتونیو، تاجر خوشنام ونیزی، غمگین است. به دلیلی که خودش نمیدان� اما� در طی داستان برای ما آشکار میشو�. دوستش باسانیو باز به گرفتاری مالی افتاده و این بار میخواه� با یک تیر دو نشان بزند و با ازدواج با پورتیا، شاهزاده� ثروتمند و زیبای بلمونت، هم بدهیه� را صاف کند و هم به عشقش برسد. اما باسانیو حتا برای سفر به بلمونت هم پولی در بساط ندارد و این آنتونیوست که حاضر است برای عزیزترین دوستش ریش گرو بگذارد و دست به دامن شایلاک، رباخوار بزرگ شهر شود.
تاریخ و کلیشه ربا در ادیان ابراهیمی چیزیس� ناپسند و در بسیاری از موارد گناهآلو�. با اینکه بعضی تفسیرهای یهودی، خود یهودیان را مجاز به گرفتن سود پول از غیریهودیان کرده (و بنا به بعضی از روایات،� فقط از کسانی که مسیحی یا مسلمان هم نباشند)، اما به گواهی تاریخ، در دوران شکسپیر مدته� بوده که یهودیان از انگلیس اخراج شده بودند و چه در لندن و چه ونیز، همان تعداد کم هم در محلههای� جداگانه (گتو) و با کمترین ارتباط اجتماعی و اقتصادی با مسیحیان زندگی میکردهان�. اما مثل همه� دورانها� مردم دوست داشتهان� از دیگری هیولا بسازند، پس یهودیان باید میشدن� افراد پولدوس� بیعاطفها� که بچهها� مسیحی را میکشن� و بیهی� استعارها� خونشان را میخورن� تا به رستگاری برسند. شایلاک هم تا حد زیادی در همین قالب قرار میگیر�. او به� زیاد کردن سکههای� فکر میکن� و سرنوشت دخترش برایش در کماهمیتتری� حالت ممکن است. اما این همه� داستان نیست. رمز ماندگاری اثر همینجاس� که به ما علتی میده� برای همدردی با شایلاک. [البته نمیدانی� که آیا مخاطب آن زمان هم این همدردی را حس میکرده� احتمالن نه]. رفتارهای بد شایلاک گاهی ذاتی بهنظ� میرسن� و گاهی واکنشی به سرکوب و جداسازی و بیعدالت�. این که دیگران از بردن نامش ابا دارند و بیشتر ترجیح میدهن� «یهودی» یا «سگ» خطابش کنند بیتاثی� نیست. [من را به یاد خاطرات غمانگیز� از دوران مدرسه میانداز� و نگاه شیعه� فارسیزبا� به سنّی� عمومن غیرفارس.] همچنین قوانین تبعیضآمیز� که غیرمسیحیان را در رتبها� پایینت� میبین� و به بهانهها� مختلف تجاوز به حقوقشان را توجیه میکن�. و همچنین اجبار آنها به تغییر دین برای نجات از ستم. شایلاک اما باهوش است و در چندجایی که فرصت به او میرس� مونولوگهای� درخشان از وضعیتش میگوی� و اینکه تمام این کینخواه� از سر اعاده� حیثیتی لگدمالشد� است. مثل همیشه این دوپهلویی شخصیت را در اجراهای مختلف میتوا� دید. شایلاک هیولای قرن ۱۷ و ۱۸ و شایلاک ستمدیده� دههها� اخیر. مهم است که کدام مدنظر شکسپیر بوده؟ احتمالن نه.
ونیز و بلمونت در کل نمایشنامه مدام بین این دو شهر جابهج� میشوی�. ونیز مرکزی تجاری و محل تلاقی دنیاهاست. محل حضور قانون و خیانت و مجازات و فرار.� قافیه در ونیز کمتر است (یا تقریبن ناموجود)، چون عمده� شخصیته� و مکالماتشان جدی، تلخ و تراژیک است. [بهج� گوبوی دلقک که حضوری کماث� و فراموششدن� دارد و بار کمیک دیالوگهای� بیشتر در خدمت ساخت همان تصویر کلیشها� از شایلاک است.] بلمونت اما شهری خیالیس� که هیچ خیابان و کوچها� جز قصر پورتیا ندارد. قصه� بلمونت همیشه سرخوشانه نیست، اما نسخها� هنرمندانه از داستانها� عامیانه و عدد مورد علاقهشا� یعنی سه است. شاهدختی که پدرش شرطی عجیب برای ازدواجش گذاشته و خواستگارانی که باید از این آزمون سربلند بیرون بیایند. بلمونت پر از مونولوگها� زیبا و قافیهدا� است که راهشان را به زبان انگلیسی باز کردهان�.
زنان باهوش و مردان بیچاره پورتیا در ابتدای نمایشنامه در بند میراث پدرش گرفتار شده، بندی که حرکت او را از نظر فیزیکی و اجتماعی محدود میکن�. اما او منتظر فرصت است و به محض رهایی وارد عمل میشو�. با این که مردان حامل که برجستهتری� ویژگیه� خوب و بد داستانان� اما آخر کار در چاههای� میافتن� که بهدس� خودشان کندهان�. وقتش که برسد باید زنانی مستقل و باهوش سر برسند و آنها را نجات بدهند. زنانی که میتوانن� روحیه� شوخ خود را حفظ کنند و به مردان� نشان بدهند که دست بالا را دارند.
عشقها� حسادته� و دوستیه� در کنار نفرت و حسادت شایلاک نسبت به همه و همه نسبت به او، شکسپیر گستره� وسیع از روابط را وارد اثر میکم�. عشق مادی/معنوی باسانیو و پورتیا، عشق خالصانهت� لورنزو و جسیکا، دوستی همه با آنتونیو به خاطر� موقعیت اجتماعی و مالی و دوستی آنتونیو با باسانیو که نشانی از عشق مردانهی� رنسانسی در آن دیده میشو�.
و چیزهای دیگر از تقابلها� دیگری هم میشو� حرف زد. مثل بخشش و انتقام، که مضمونی بنیادین در تقابل الاهیات مسیحی و یهودیس�. یا تضاد نظامها� قضایی عرفی (بر پایه� عرف و رویهها� قانونی و پروندهها� گذشته و با نقش محوری وکیل) و مدنی (بر پایه� نص صریحی که گرچه آن هم از عرف و مذهب برآمده اما شکلی منسجم پیدا کرده) در داستان که تنشها� جذابی بهوجو� میآور�.� اما شاید مهمتری� تقابل همان است که شکسپیر علاقه� بسیاری� به آن دارد و در هر اثری به نوعی به آن اشاره میکن�: خیال (دیدن، حس، ظاهر) در برابر واقعیت (عقل، روح، باطن). این رویارویی گاه شکل معادله به خود میگیر� (مثل رویای نیمهش� تابستانی یا توفان)، و گاه نامعادلها� افلاطونیس� که در آن باید اولی را بهنف� دومی کنار گذاشت. چیزها از آنچه در آینه میبینی� به شما نزدیکترند� اما ممکن هم هست که اصلن چیزی وجود نداشته باشد. پس بهتر است که چشمه� را بشوئید و جور دیگر ببینید و در عین حال باز هم بدانید که به چشمها� شسته هم اعتماد زیادی نیست. بیرون و درون صندوقها� طلایی و نقرها� و سربی پورتیا یکی نیست، پس ممکن است شایلاک هم صورت دیگری داشته باشد؟...more
وسواس نسبیام� را در دنبال کردن سیر زمانی کارنامه� شکسپیر —بهلط� همخوانی� کنار گذاشتم و با جهشی قابل توجه در زتوفان؛ یک تراژدیکمد� در سرزمین اشباح
وسواس نسبیام� را در دنبال کردن سیر زمانی کارنامه� شکسپیر —بهلط� همخوانی� کنار گذاشتم و با جهشی قابل توجه در زمان و سبک به توفان رسیدم. مسیری که شکسپیر از ابتدای دهه� ۱۵۹۰ و نمایشنامهها� کمابیش سرخوشانه� ناپخته (دو نجیبزاده� ورونایی)، متکی به بازیه� کلامی (رنج بیهوده� عشق)، و برپایه� اسلپاستی� (کمدی� اشتباهات) شروع کرده بود، در حوالی ۱۶۱۰ به توفانی انجامید که احتمالن آخرین� کار مستقل شکسپیر و به عقیده� بسیاری� یکی از بهترین� آثار اوست.
� درباره� قصه توفان درباره� مردی به نام پراسپرو است که سابقن دوک میلان بوده، اما الان —� پس� از غصب شدن جایگاهش� جادوگریس� که با دختر و دو دستیارش در جزیرها� متروک زندگی میکن�. دست� بر قضا، کشتی دشمنان قدیمی از نزدیکی این جزیره میگذر� و چه فرصتی بهتر از این برای صاف کردن حسابه� و برگرداندن چیزها به نظم سابقشان؟ پراسپرو نقشها� دقیق و حسابشد� دارد،� اما نه به استفاده از زور شمشیر یا حتا هوش زیاد،� بلکه به کمک ردا و عصا و کتابش که همه� عوامل طبیعی را به تسخیرش درمیآورن�.
� درباره� ژانر نکته� اول این است که توفان را به سختی میتوا� در کنار کمدیها� متقدمی که نام بردم جای داد. البته که اینجا هم لحظات و شخصیتها� خندهدار� هستند که بار کمیک را بهدو� میکشن� و داستان را به سرمنزل مقصود —ک� همان «پایان خوش» مورد علاقه� مخاطب است� میرسانن�. اما توفان در کلیتش جدی،� عبوس و گرفته است، مثل ابرها و آبها� تیرها� که در پرده� اولْ کشتی پادشاه و همراهانش� را بازیچه� خود کردهان�. با این حال، ردپای پررنگ اثری مهم و قدیمیت� از شکسپیر اینجاست: رویای نیمهش� تابستان و دنیای جادوییا� که در آن هر چیزی ممکن بود. تفاوت اینجاست که در توفان خبری از� پریها� بازیگوشی� که مرتکب اشتباهات بچگانه میشون� —� آنه� را بهآسان� جبران میکنند� نیست. اینجا بیعدالت� بزرگی رخ داده که باید جبران شود. دست خداگونها� در کار است که اشتباه نمیکند� میتوان� جان بگیرد یا زندگی ببخشد و مهرهها� داستان را آنطور که میخواه� بچیند.� [توفان را معمولن در دستهبند� رومنسها� متاخر شکسپیر قرار میدهند� مردان میانسال در کنار جوانان عاشق، حضور پررنگ تراژدی که البته پایانش خوش است و مانعی بر کمدی نیست، نقشآفرین� خدایان پیشامسیحی بهشکل� فرعی اما� مهم و تأثیرگذاری حوادث خرق� عادت و جادو.]
—درباره� قدرت هر کدام از شخصیتها� اطراف پراسپرو به شکل متفاوتی با قدرت او روبهر� میشون�. دخترش میراندا بهطو� کامل به لطف پراسپرو امید بسته. [البته نمیتوانی� رابطه� این دو را بهطو� کامل در قالب سلطه� تام و معمول پدر بر دختر در قرن هفده قرار بدهیم.]� آریل، دستیار پراسپرو در جادو، خدمتگزار� گوشبهفرما� است، اما� نمیتوان� شوقش� به آزادی از دستورهای پرشمار اربابش را پنهان کند. و بلاخره کالیبان، خدمتکار خانه در امور روزمره، که با تمام وجود میخواه� از شر این ارباب مستبد خلاص شود —� به خدمت ارباب دیگری درآید. به همین خاطر عجیب نیست که یکی از پرمایهتری� مضامین، چه در تحلیل متن و چه در تفسیر آن و بردنش روی صحنه، پرداختن به قدرت و سلطه باشد. بحث آنجایی پیچیدهت� میشو� که کالیبان بارها به صورت موجودی هیولاوار، تیره� (در پوست یا باطن؟) و از نژادی پست تصویر میشو�. این را که میگذاری� کنار تشکیل اولین کلنی پایدار استعماری بریتانیا در آمریکای شمالی در ۱۶۰۶، معلوم میشو� که چرا در چهار قرن اخیر رابطه� پراسپرو و کالیبان مسالهسازتری� بخش نمایشنامه� بوده است. آیا پراسپرو پدری دلسوز و حاکمی شفیق است یا استعمارگری زورگو که همهچی� باید مطابق میلش پیش برود؟ [شکسپیر البته هیچ اشاره� مستقیمی به استعمار نمیکن� و اتفاقن به صورت غیرمستقیم میگوی� که داستان در مدیترانه میگذر�. ولی این سویه� انتقادی تحمیل خوانشها� قرن بیستمی به متن قدیمی نیست، چرا که نحوه� برخورد با بومیان از همان ابتدای دوران استعمار و زمان شکسپیر موضوعی بحثبرانگی� بوده.]
� درباره� پیراستگی توفان از جهات بسیاری نمایشنامها� پیراسته است که انرژیا� را برای هدفی متمرکز صرف میکن�. اول اینکه بازیها� کلامی� در آن به حداقل رسیده و مخاطب را به شکلی افراطی غرق معانی چندگانه نمیکن�. دوم اینکه از وحدت زمانی و مکانی چشمگیری برخوردار است و خطوط داستانیا� درهمتنیدگ� بیشتری با هم دارند. [مقایسه کنید با رویای نیمهش� تابستان.] سوم اینکه مطابق با روندی تدریجی در نمایشنامهها� شکسپیر، قافیه پردازی در آن بسیار کم است و با نوعی شعر آزاد طرفیم. [آیا شکسپیر هم به دستوپاگی� بودن قالبها� قدیمی معترض بوده؟]
� درباره� چیزهای دیگر غنی� بودن توفان را میتوا� در جنبهها� دیگری هم دید: ارجاعات زیاد به متنها� کلاسیک� ویرژیل، اوید و مونتنی (که آشنایی اندکی با آنها خواندن را لذتبخشت� میکن�)، نگاه متفاوت به جادو در دوران جادوگرسوزان، تاکیدش بر ناپایداری صحنه� نمایش و مقایسها� با دوران واقعی و بلاخره ارجمندی حافظه. پراسپرو مدام در حال یادآوریس� و آنچه که او را بیش از هر چیز به سرزنش اطرافیانش وامیدار� فراموشکار� آنهاست. میتوانیم� این را جزئی از سازوکار سلطها� بدانیم یا استعارها� از همهبین� و همهدان� خدا، اما من دوست دارم در این جمله� معروف به عنوان چکیده� نمایشنامه خلاصها� کنم: میبخش� اما� فراموش نمیکن�. --------- خوانش از نسخه� کمبریج با پانویسها� بیشما� و مقدمها� به اندازه� خود نمایشنامه. و با تشکر از همخوانان عزیز....more
نیمی از قضیه با نگاه به نام اصلی نمایش روشن میشو�: واجآرای� ل در یک عبارت سهکلمها� که در سی سال ابتدایی پس ازجنون کلمات یا وقتی شکسپیر رِند میشو�
نیمی از قضیه با نگاه به نام اصلی نمایش روشن میشو�: واجآرای� ل در یک عبارت سهکلمها� که در سی سال ابتدایی پس از نگارش اثر به سه شکل زیر نوشته شده: Loves labours lost Loves labour's lost Love's labour's lost انگار که عمدی درکار بوده و شکسپیر از همان ابتدا سر شوخی را باز کرده. مثل همیشه جزئیات داستان در درجه� دوم اهمیتاند� اما ماجرا از این قرار است که پادشاه ناوار/نابارا (منطقها� در شمال اسپانیای� امروزی و مرز فرانسه) تصمیم میگیر� با سه اشرافزاده� دیگر ریاضت پیشه کنند و روزه بگیرند و از زنان دوری کنند، تا درهای حکمت الاهی بهرویشا� باز شود و آوازهشا� در دنیا بپیچد. و همزمان قرار است که شاهدخت فرانسه با تنی چند از همراهان زن و مردش بیایند و با پادشاه بر سر الحاق بخشی از قلمروی ناوار به خاک فرانسه مذاکره کنند.
اما شکسپیر که بیشتر به ایتالیا و یونان علاقه داشت، چرا این بار اسپانیا؟ زمانی که او مشغول نوشتن این اثر بوده، تنها چند سال از حمله� دریایی آرمادای اسپانیا به بریتانیا میگذشت�. مخاطب آن زمان هم این شکست فیلیپ دوم از ملکه الیزابت را به عنوان خاطرها� خوش و غرورآمیز در ذهنش داشته و این به شکسپیر اجازه داده که با خیال راحت از تأثیرگذاری متن بر بیننده، با دشمن شکستخوردها� شوخی کند. اینجا هم لشکرکشی در کار است، اما نه برای تصرف زمین، که برای بهدس� آوردن قلب زنان فرانسوی! ستون اصلی کمدی همین صفآرای� مردان و زنان مقابل هم است و شوخیه� و بازیها� کلامیا� که مثل گلولهها� توپ به سمت هم شلیک میشون�. مشکل اینجاست که شخصیته� میدانن� چطور باید جان سالم بهد� ببرند، اما خواننده� امروزی نه.
رنج بیهوده� عشق احتمالن سختخوانتری� نمایشنامه� شکسپیر است. جایی که او به شکلی جنونآمی� مرزهای زبان را پشت سر میگذار� و تصویری ترسناک از معنا و بیمعنای� رسم میکند� تا جایی که حتا خواننده� انگلیسیزبا� هم در این هزارتوی ابهامه� و ایهامه� گم میشو�. شکسپیر و شخصیتهای� نشان میدهن� که جنگ با کلمات چیزی از جنگ با گلوله و باروت کم ندارد و چه بسا دستاوردهای بزرگتر� هم داشته باشد. [عجیب نیست که طولانیتری� صحنه در کارنامه� شکسپیر —صحنه� اول پرده� پنجم با هزار سطر� و طولانیتری� کلمه در زبان انگلیسی را در این نمایشنامه داریم: Honorificabilitudinitatibus یعنی توانا بودن بر کسب افتخارات]
اما تجربهگرای� هیچ وقت بیهزین� نیست و برای این بازیگوشانهتری� کار دوره� ابتدایی شکسپیر، هزینها� این بوده که بسیار کمتر از آثار دیگر او خوانده و اجرا شود. [البته ارجاعات تاریخی و تاریخمصرفدا� او به حوادث روز هم در این قضیه بیتاثی� نبودهان�.]
البته نوآوریها� شکسپیر به زبان اثر ختم نمیشو�. مثلن اتیوپ (که رابطه� واضحی با اتیوپی و آفریقا دارد) کلمها� تحقیرآمیز در زبان شکسپیر است که در آثار مختلفش برای خوار کردن زنان غیر سفید بهکا� میرو�. اما اینجا برعکس، یکی از شخصیته� سعی میکن� معشوقش را علیرغ� اتیوپ بودن و از قضا به خاطر همین چهره� تیره ستایش کند و این کار را هم ماهرانه انجام میده�! [البته قرار نیست این را به حرکتی پیشروانه و ضدتبعیض تعبیر کنیم. اول اینکه معشوق زنی از دربار فرانسهس� و یک فرد عادی. دوم این که این زن قطعن سیاهپوس� نیست و تنها کمی کمتر از بقیه سفید است و بلاخره مهمت� از همه اینکه نویسنده در اینجا قصد جدل اخلاقی ندارد و تنها بهدنبا� این است که هنرنمایی کند و از توصیفات رایج زمانها� فراتر برود و نشان بدهد چشم عاشق حتا چیزهای ظاهرن زشت را زیبا میبین�.]
اما جالبتری� نکته� نمایشنام� برای من رِندبازیِ شکسپیر است. طعنه� اولش به زهد ریاکارانه� پادشاه و همراهانش است که از همان اول معلوم است نمیتوانن� بر سر عهدشان باشند. اما مهمت� از هجو زبانباز� و پیچیدهگوییس�. شخصیتها� ناتانیلِ کشیش و هولوفرنسِ معلم و آرمادوی شوالیه نمونهها� اغراقآمی� این زبان کج و معوجان� که برای گفتن یک جمله� ساده هزار کلمه مصرف میکنن�. نامفهوم بودن حرفها� شخصیت نشانه� برتری در جایگاه و استعداد نیست. بلکه اینه� شیادهای ملانقطیان� که میتوانن� هر چیز بیمعنای� را با پیچاندن در زرورق تحویل مخاطب بدهند. اینجاست که شکسپیر بعد از زدن سوزنها� متعدد به بقیه، یک جوالدوز محکم هم به خودش میزن�: این که داستان ده صفحها� را بکنیم یک نمایشنام� صد و ده صفحهای� هنر است یا کلاهبرداری؟...more
کتاب در یک مقدمه� کوتاه اول از ایدئولوژی میگوی� و اینکه چطور نظریه� فمینیستی فیلم تلاشی بوده برای واکاوی� تناقضها� ایدئولوژی. فصل اول یک تاریخچه�کتاب در یک مقدمه� کوتاه اول از ایدئولوژی میگوی� و اینکه چطور نظریه� فمینیستی فیلم تلاشی بوده برای واکاوی� تناقضها� ایدئولوژی. فصل اول یک تاریخچه� مختصر و مفید از فمینیسم است و موجها� مختلفش، با تمرکز بیشتر روی موج دوم و سوم. این که چطور نوشتهها� دو بووار، جنبش حقوق شهروندی، تئوری سینمایی بودری و متز و مقاله� معروف لورا مالوی به شکل گرفتن تدریجی یک نظریه� فمینیستی فیلم انجامید، و چطور این نظریه طی چهار دهه متحمل تغییرات و انشعابات زیاد شد. بعد از سه محور اصلی این نظریه میگوی� که عبارتان� از: همذاتپندار�* (که بعد از مدتی مفهومی نارسا شناخته شد و جای خودش را به درگیری فعالانه** داد)، نحوه بازنمایی شخصیت (با استفاده از همه� ابزارهای فیلمیک، مثل قاببندی� تدوین، حرکت دوربین، موسیقی، روایت و الخ) و بلاخره مولف زن. و در نهایت بهطو� مختصر از سه مولف زن میگوی�: جِین کمپیون و جولی دَش خارج از جریان اصلی و اِیمی هکرلینگ در هالیوود.
*Identification **Engagement [خواندن این شصت صفحه برای هر کس که خواهان درگیری عمیقتر� با سینماست توصیه میشو�.]
فصل دوم هم تحلیل یکی از فیلمها� درخشان دهه� ۱۹۶۰ است، یعنی «کلئو از ۵ تا ۷»، با بهرهگیر� از همین نظریه. اول اینکه چطور کارگردان فیلم، واردا،� هم عضوی از موج نوی فرانسه بود و هم نبود، اما به هر حال خودش را به عنوان جدیتری� مولف زن در سینمای دهه� ۵۰ و ۶۰ معرفی کرد. و بعد مفصل از این میگوی� که چطور فیلم با کمک ابزارهای مختلف سینمایی —مث� ترکیب ملودرام و مستند، نماهای اول شخص، طراحی لباس و صحنه و حضور پررنگ آیینه و اشارات مستقیم و غیرمستقیم به جنگ الجزایر� تبدیل میشو� به تحلیلی موشکافانه از تناقضها� بنیادین زنانگی در دنیای مدرن: اینکه چطور جامعه میخواه� زیبا/مشهور/خواستنی باشی و در عین حال مستقل و صاحب هویتی یکتا.
[البته بخشهای� از کتاب هم به ورطه� تکرار میافت� اما در کل آنقدر خوب هست که بیشتر از یک ستاره کم نکنم�.]...more
ماجرای باورنکردنی دختری که به قرآن بیاحترام� کرد + عکس . . . بعضی چیزها دقیقن برای این ساخته شدهان� که در بچگی (عامدانه) به مغز آدم فرو شوند و تا آخر عماجرای باورنکردنی دختری که به قرآن بیاحترام� کرد + عکس . . . بعضی چیزها دقیقن برای این ساخته شدهان� که در بچگی (عامدانه) به مغز آدم فرو شوند و تا آخر عمر همانجا بمانند. مثل همین داستان که مربوط به بیست سال پیش است و زمانی که برای وصل شدن به اینترنت کارت لازم بود. دختری که نه فقط صدای آهنگش را موقع قرآن خواندن مادرش بالا برده بود، که در واکنش به اعتراض مادرش قرآن را پاره کرده بود و بعد خودش آتش گرفته بود و شده بود اسمیگل. در هر صورت برای اینکه بدقول نشوم عکسش را میگذار� که قدر عصر اطلاعات را بدانیم و یادمان بیاید والدین از چه ابزارهای نرمی برای تربیت فرزند مطیع استفاده میکردن�.
[image] [اصل قضیه برمیگرد� به نمایشگاه یک هنرمند استرالیایی به اسم پاتریشیا پیچینینی و حیوانات عجیبالخلقها�.]
اما راستش این را گفتم که بگویم دگردیسی چه توانایی غریبی برای اعمال قدرت دارد، و نه روی کسی که مسخ میشو� —ک� او کارش از کار گذشته—بلک� برای کسی که داستان دگردیسی را میشنو�. یک بار دست از پا خطا کن تا ببینی حس زندگی با بدن خوک و میمون چیست، یا بدتر، بیحس� ابدی در قالب ستونی سنگی. [نگاه کنید به نمونه� اصحاب سبت در قرآن (اعراف ۱۶۳-۱۶۶) و همسر لوط در کتاب مقدس (باب ۱۹ سفر پیدایش).]
بترسان و سرگرمم کن دگردیسیها� اوید چهجو� کتابیست� کتابی که هم حماسه است و تغزل و تراژدی و چیزهای دیگر، هم هیچ کدام از اینها. اوید شاعری چیرهدس� در قرن اول قبل از میلاد بوده –همس� پدر احتمالی مسیح� که عاشقانههای� بسیار محبوب و مشهور بودهاند� اما جایی تصمیم میگیر� که تاریخ جهان را، از آفرینش تا عهد خودش بنویسد. نه مثل خدازایی/تئوگونی هزیود که سراسر اسطوره� است و انسان و تاریخ را فراموش میکن� و نه مثل تورات که روایتی کمابیش یکدست و خدایی یگانه و سختگی� دارد. روایت اوید تکهتک� و در نوسان است؛ بین خدا و انسان، بین قبرس و کرت، یا بین توفان بزرگ و ترور ژولیوس سزار. چطور میشو� چنین روایتی پروصلهپینها� ساخت؟ با تکیه بر یک مضمون مشترک: دگردیسی.
در دنیای اوید هیچ چیز ثابتی وجود ندارد. آدم به گوزن تبدیل میشو� و مورچه به آدم، خدا به شکل گاو درمیآی� و قهرمان میرا پس از مرگ خدا میشو�. به عقیده� اوید کلید فهم همه� تاریخ همین است: تغییر. تغییر به بهانهها� مختلف روی میده�. یک دلیلش همان است که بالاتر گفتم یعنی مجازاتی برای به چالش کشیدن خدا، آنهم خدایان دمدمیمزاج� مثل خدایان رومی. اما برخلاف نمونهها� مذهبی که هدفشان هشدار دادن است، اوید هیچ تمایلی ندارد که مخاطبش را بترساند. به همین خاطر است که تغییر در بسیاری از موارد نجاتبخ� است (از تجاوز خدایی دیگر یا خودکشی) یا پاداشی برای قهرمانی چون هرکول یا مِمنون. و در بعضی موارد هم اصلن دگردیسی برای کسی اتفاق میافت� که اتفاقی در زمان بد در جای بد بوده! [image]
جایی بین ادبیات و فلسفه و دور از دین تقدیر پروردگار، اراده� معطوف به قدرت، معنازایی در جهانی بیمعنا� ماتریالیسم دیالکتیک، یا نسبیت خاص و مکانیک کوانتومی؟ نخ تسبیحی که همه چیز را بهه� پیوند میده� کدام است؟ فرض بر این است که اگر پاسخی هم برای این تلاش توقفناپذی� آدمی بیابیم، لابد در قدرت ایمان است یا تیزبینی فلسفه و روانشناسی� یا ابطالپذیر� علوم اعصاب و فیزیک محض، اما نه ادبیات، که با وجود همه� تراژدیها� کمدیها� حماسهه� و عاشقانههای� که مرزهای زبانی، زمانی و مکانی را پشت سر میگذارند� بهویژ� در قرنها� اخیر، کمادعات� از اینهاست که بخواهد برای کیهان نسخه بپیچد. [البته که بزرگتری� نسخهپیچها� تاریخ بشر یعنی متون دینی هم جنبه� ادبی مهمی� دارند، اما منظور من ادبیاتیس� که بهدرجا� مختلفی خودش را از یک حضور مطلق ازلی و ابدی و همهبی� و همهدا� و همهتوا� جدا میکن�.]
فیثاغورس که اعتقادی راسخ به روح داشت میگف� گیاه بخورید بهجا� گوشت، چون روح نامیراست و مدام از جسمی به جسم دیگر منتقل میشو�. چطور میتوانی� مطمئن باشید که در گوسفندی که کباب میکنی� روح برادر مرحومتان حلول نکرده؟ هراکلیتوس را هم بر این عقیده بوده جهان در عین یگانگی (چه نامش را خدا بگذاریم چه آتش) در جریانی مدام قرار دارد. چیزها، دست کم در ظاهر، همیشه سیالند. نمیتوا� دوبار وارد یک رودخانه شد، چون آبی پایت را داخلش میگذار� همانی نیست که یک لحظه پیش بوده. یک جور کثرت اندر وحدت و وحدت اندر کثرت که در فلسفه� شرقی هم برجستهست� گرچه به صورتبندی� دیگر و با تفاوتها� بسیار. نوع بدبینانهتر� را هم میتوا� در نمونهها� پرشمار اشعار فارسی دید:
خیمهٖٔ انس مزن بر در این کهنه رباط که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
اوید فیلسوف نیست، اما وقتی در انتهای کتابش فیثاغورس را وارد داستان میکن� تا حرفهای� اینچنین� بزند معلوم است که نیمنگاه� هم به متافیزیک دارد. با این همه، مهمت� از هر دیدگاه فلسفی برای او نفس قصهگوییست� به دیداریتری� و اینجهانیتری� شکل ممکن. با توصیف بدنها� مثلهشده� عشقها� ممنوعه و جنگلها� خطرناک و دلفریب یا با بازگوکردن شکنجه� ذهنی دختری که عاشق پدرش شده یا مردی که به همسرش مظنون است. همین حسّانی بودن اثر است که باعث شده اقتباسها� بیشمار� در نقاشی، مجمسمهساز� و موسیقی از آن وجود داشته باشد. و همه� اینها با کمترین میزان احترام به خدایانی که نه فقط غیر قابل اعتماد، که دزد و قاتلان� و البته هم گاهی آنطور که از یک خدای نیمهوق� انتظار میرو� جزا و پاداش میدهن�. [image]
ناکجایی بین ادبیات و زیستشناس� اینکه نام علمی گونههای� مثل کبک، قو، نرگس و شقایق از اساطیر یونانی-رومی و بهطو� ویژه از این کتاب درآمدهان� هم حکاکیت جالبیس�. در جهان کتاب ممکن است عضوی از خانواده یا معشوق در کنارت باشد و حتا تو را ببیند یا درد را حس کند، اما جز صدایی نامفهوم از او نشنوی —تاز� اگر خوششان� باشی و تبدیل به درخت نشده باشد. برای اوید پیوند بین انسان و سایر موجودات زنده و حتا جمادات، فراتر از یک رابطه� ابزاری و سروریس�. در دنیای دگردیسیه� مرزها کمرنگان�. مرد و زن به یکدیگر تبدیل میشون� و خواهر افسوس دنیای حیواناتی را میخور� که در آن عشق به برادر ممنوع نیست. [image]
سنتیِ پستمدر� قضاوت نویسنده� دو هزار سال پیش با معیار امروزی درست نیست. بله، اما شاید بشود اوید را اولین کلاژساز مهم دنیای ادبیات دید. جانمای� کار او هر آن چیزیس� که پیشتر گفته شده: حماسهها� هومر و ویرژیل و آپولودوروس، تراژدیها� سوفوکلس و اوریپیدس، و تعداد بسیار زیادی داستانها� پراکنده� کوتاه از اساطیر یونانی و رومی و حتا مصری. یکی از مفصلتری� شرحها� غیردینی از توفان بزرگ را اینجا داریم (که البته به جای نوح این دوکالیون است که کشتی میساز�). سوال این است که وقتی همه چیز را قبلن گفتهان� دیگر چه چیزی برای گفتن مانده؟ خیلی چیزها. مثلن چرا قصها� درباره� آن یارویی نسازیم که در ادیس یک جمله گفته و بعد مرده یا آن یاروی دیگری که در ایلیاد از کنار آشیل رد میشده� [اسپینآ� اینگونه خلق میشو�.] یا چرا یک داستان دو خطی از یک دگردیسی که در یک دایرةالمعار� آمده را سه صفحه بسط ندهیم و بهشکل� بیسابق� وصلش نکنیم به داستان هرکول؟ اوید استاد این کارهاست. میدان� که خوانندها� چه چیزهایی را خوانده و دقیقن روی همانجایی دست میگذار� که اسطوره خالیا� گذاشته. اینها را بگذارید کنار ساختار داستان در داستان، عوض شدن راویه� و زاویه� دید و حتا اشکالی ابتدایی از راوی نامطمئن تا ببینید با یک نقال معمولی طرف نیستید.
دگردیسی پایانی کتاب یک موخره� کوتاه دارد که در زمان خودش کمسابق� بوده. اوید بعد از روایت کردن جاودانه شدن بنیانگذارا� اسطورها� و حقیقی امپراتوری روم، از جاودانگی خودش میگوی�. اما نه به واسطه� خواست خدا، که بهخاط� همین شعر. هنرمند به اثرش تبدیل میشو� و این عمیقتری� شکل دگردیسی خواهد بود.
پ.ن. خواندهشد� از ترجمه� روان و زیبای انگلیسی دیوید ریبرن پ.پ.ن. با تشکر زیاد از همخوانیها� عزیز...more
شکسپیر را به دلایل بسیار متفاوت و گاه متناقضی میستاین�. مثلن شاعر نئوکلاسیک قرن هجدهمی (الکساندر پوپ) میگوی� شکسپیر تنها نویسنده� واقعن اصیل تاریخ شکسپیر را به دلایل بسیار متفاوت و گاه متناقضی میستاین�. مثلن شاعر نئوکلاسیک قرن هجدهمی (الکساندر پوپ) میگوی� شکسپیر تنها نویسنده� واقعن اصیل تاریخ است. بقیه (حتا هومر)، هر اندازه چیرهدست� باز هم از دیگران گرتهبردار� کردهان� و این را میشو� از شخصیتهایشا� فهمید که نسخههای� دست چندمان�. اما شکسپیر، با اینکه از بسیاری الهام گرفته، شخصیتهای� را چون انسانهای� واقعی متمایز از هم آفریده است. تنها چند سال بعد، دیگر نویسنده� هممسل� پوپ (ساموئل جانسون) درباره� رویای نیمهش� تابستان میگوی� که هنر شکسپیر این است که شخصیتهای� واقعن شخصیت نیستند! یعنی قبل از اینکه کاراکتری منحصربهفر� در اثر باشند، نمادی از گونه� انسانیان� و به همین خاطر است که هر کس میتوان� با آنها همدل شود. چند دهه بعد، شاعر رمانتیک (ویلیام هزلیت) شکسپیر را به این خاطر ستایش میکن� که این نمایشنامه آنقدر آنجهان� و خیالانگی� است که هر اجرایی خیانتیس� به آن، چون اینجهانیا� میکن�. اما آقای شاعر فکر این را نکرده بوده که علت جذابیت برای مخاطبان دو و نیم قرن بعد، همین کیفیت اینجهان� و بازی آگاهانه با مدیوم تئاتر است.
بهگمان� آدمها� بزرگ یک ویژگی مهمشا� همین است که هر کسی از ظن خود یارشان میشو� و شکسپیر هم مستثنا نیست از این قانون نانوشته. اما رویای نیمهش� تابستان واقعن درباره� چیست؟
قرار است تسئوس پادشاه آتنی و نامزدش هیپولیتا با هم ازدواج کنند. اژئوس —مرد� شناختهشد� در آتن� برای دخترش هرمیا شوهری برگزیده بهنا� دمتریوس، اما هرمیا عاشق لیساندر است و دمتریوس هم خودش معشوق هلنا. به اینه� اضافه کنید پادشاه و ملکه پریان را که چند وقتیس� سر موضوعی میانهشا� شکرآب است و همچنین گروهی بازیگر آماتور که قصد دارند در مراسم ازدواج تسئوس و هیپولیتا نمایشی اجرا کنند. نمایشی که مثل پادشاه آتن و همسرش از دل اساطیر یونان بیرون آمده� (و مورد علاقه� کلاسیسیستهاس�) و پیوند خورده با فولکلور پیشامسیحی انگلستان (که مخاطبان همعص� شکسپیر آن را خوب میشناسن�). این همه شخصیت، سه خط داستانی درهمتنید� و دو زمانمکا� ظاهرن بیرب� در کنار هم. توصیفات خیالانگی� از طبیعت و آوردن جادو به زندگی بیرو� روزمره (که رمانتیکه� بپسندند) و نمایش در نمایش (که جا را برای تحلیلها� مدرن باز کند). بنظر میآی� که رویای نیمهش� تابستان درباره� همهچی� هست. اما بهنظ� من بیشتر از همه درباره� یک چیز: آنچه را که میبینی� باور نکنید.
غرش شیر و لباس خونی؟ باور نکنید. یار قدیمی که دشمن خونی شده؟ باور نکنید. دشمن خونی که ادعای یاری دارد؟ باور نکنید. و بلاخره تمام این نمایش را؟ شک دارم اما محض احتیاط باز هم باور نکنید. ----------------------------------------- بیشتر کتابها� انتشارات نورتون متون دانشگاهی ادبیات انگلیسیاند� اما گزینه� مناسبی هم هستند برای کسی که بخواهد ته� و توی متن را دربیاورد. اینجا هم علاوه بر مقدمه و متنِ پانویسدار� متنها� دست اولی که الهامبخ� شکسپیر بودهان� (نوشته� اووید، چاسر و دیگران) و نقدهای مختلف (از آنهای� که اول متن آوردم تا بررسیها� معاصر مثل خوانش تیره و اروتیک و در عین حال بسیار تأثیرگذار یان کات) در نیمه� دوم کتاب آمدهان�....more
مجموعه� شش� مقاله درباره� دیده و تحلیلشدهتری� کار برگمان. (گردآوریشد� در سال ۲۰۰۰).
احتمالن شاخصتری� مقاله� کتاب تحلیل سوزان سانتاگ از فیلم است مجموعه� شش� مقاله درباره� دیده و تحلیلشدهتری� کار برگمان. (گردآوریشد� در سال ۲۰۰۰).
احتمالن شاخصتری� مقاله� کتاب تحلیل سوزان سانتاگ از فیلم است که در آن با تاکید زیاد روی افتتاحیه، پایانبند� و فاصلهگذاری� وسط� فیلم (+چند سکانس مهم دیگر)، تز� فرمالیستی� «علیه تفسیر» را بر فیلم اعمال میکن� و یکتن� به جنگ انبوه منتقدانی میرو� که یا سعی داشتهان� با وصله� و پینه کردن تکهپارهها� فیلم، به روایتی منسجم برسند، یا به کل همه چیز را رویا/فانتزی دانستهان� و از بررسی بیشتر سر باز زدهان�.
اما باقی مقالات هم نکات جالبی برای خواندن دارند. یکی از این میگوی� که برگمان به عنوان یک فیلمسا� بینالملل� همچنان وابستگی زیادی به فرهنگ سوئد دارد. اینکه چطور در پرسونا، برای پل زدن بین داستانگوی� و تجربهگرای� از استریندبرگ و دو نمایشنامه� «قویتر� و «یک� نمایش رویایی» کمک میگیر�. دیگری از حضور پررنگ ژانر و عناصر ملودرام در فیلم میگوی�. تضادهای طبقاتی، ارزشها� خفهکننده� اجتماعی و امیال ارضانشده.
مقالات دیگر هم که برای من کمتر خواندنی بودند: «پرسونا در بستر سینمای دهه� شصت میلادی»، «پرسونا� و اغواگری بازیگر» و «خوانش کوئیر از پرسونا»...more
عوض شدن جای دوقلوها به خودیِ خود موقعیتی کمدیست� چه برسد که جای یکی، دو جفت دوقلو داشته باشیم که از بچگی از هم جدا افتاده باشند. میتوانی� سختگیرت� عوض شدن جای دوقلوها به خودیِ خود موقعیتی کمدیست� چه برسد که جای یکی، دو جفت دوقلو داشته باشیم که از بچگی از هم جدا افتاده باشند. میتوانی� سختگیرت� باشیم و شکسپیر را با معیارهای امروزی قضاوت کنیم و بگوییم در تمام این ساله� این موقعیت آنقدر در تلویزیون و سینما تکرار شده که امروز نخنما� بهنظ� میرس�. یا منصفت� باشیم و بگوییم اثر شکسپیر آنقدر ماندگار بوده که ردپایش را در تمام موقعیتها� اینچنین� ببینیم.
کمدی اشتباهات یکی از اولین کمدیها� شکسپیر است که بنمایها� هویتها� اشتباهیست� یعنی همان مضمونی که در بسیاری از آثار بهتر و خواندهشدهتر� مثل شب دوازدهم و هرطور شما دوست دارید تکرار میشون�. حدس میزنن� شکسپیر خودش این ایده را از نمایشنامها� رومی گرفته، اما آن را بهگونها� با عناصری از زمانه� معاصرش پیوند زده که بهاصطلا� اثر را مال خود کرده است. این عناصر چه هستند؟
� جامعه� طبقاتی انگلستان عصر الیزابت. رابطه� ارباب و خدمتکار یکی از ستونها� مهم� کمدی شکسپیریس�. خدمتکار معمولن زبر و زرنگ است و با هوش بالایش عهدهدا� بخش� بزرگ طنز کلامی اثر میشو� —ک� البته برای مخاطب غیرانگلیسیزبا� جذابیت کمتری دارد. ارباب اما بهجا� بلاغت و فصاحت زور دارد و به بهانهها� مختلف خدمتکار را میزن� تا کمی هم کمدی بزنبکو� (اِسلَپاستی�) و مسخرگی داشته باشیم (که این بخش هم تنها در اجرا دیده میشو� و نه متن). � زن سرکش، به عنوان یکی از موتیفها� مورد علاقه� آن زمان، اولین بار سروکلها� اینجا پیدا میشو�. طبیعتن انتظار نداریم که شکسپیر با او همدل باشد، اما تعادل ظریف و قابل توجهی بین سه شخصیت زن نمایش برقرار میکن�: آدریانا که به آزادی بیش از حد شوهرش و دیگر مردان معترض است و زیر بار زور نمیرود� لوسیانا که منفعل و حرفگو� است و میگوی� مرد همین که مرد است یعنی میتوان� هر کاری خواست بکند و امیلیا، راهبه� ارشدی که نظم موجود را به چالش نمیکشد� اما از عاملیتش آگاه است و از قدرتش استفاده میکن�. � تلفیق تراژدی و کمدی. همان ابتدای کار خطر اعدام روی گردن یکی از شخصیته� سنگینی میکن�. بعد او را رها میکنی� و به داستان اصلی میپردازی� تا دوباره در پرده� آخر به خطر مرگ و تراژدی برگردیم. این هم تعادل قابل توجهیس� که نشان میده� در دنیای شکسپیر چه فاصله� کمی میان غم و شادی وجود دارد. � و بلاخره اشاراتی به جنگها� داخلی فرانسه، استعمار آمریکا، تب جادوگری و نشانهها� از کلیسای کاتولیک مثل تسبیح و کشیدن علامت صلیب —ک� در دوران اصلاحات پروتستان عتیقه و ازمدافتاده حساب میشدن�. -------- خواندهشد� از سری پلیکان انتشارات پنگوئن، با پانویسها� پرتعداد و مناسب و مقدمهها� مختصر و مفید....more
داستان دو دوست که یکی عاشق و دلشکستهس� و دیگری که عشق را بازیچه میدان� و مانع رشد عقل و میخواه� در دربار دوک میلان مدارج ترقی را یک به یک طی کند. داستان دو دوست که یکی عاشق و دلشکستهس� و دیگری که عشق را بازیچه میدان� و مانع رشد عقل و میخواه� در دربار دوک میلان مدارج ترقی را یک به یک طی کند. اما دست سرنوشت نه تنها اولی را هم به کاخ دوک میفرست� و که سودای عشق را به دل دومی هم میانداز�. و این آغاز گره داستانی نمایشنامه� است.
دو نجیبزاده� ورونایی روایتی از جامعه� هوموسوشال دوران ملکه الیزابت است که ارزشمندترینِ چیزها در آن دوستیها� مردانهان� و روابط دگرجنسگرایان� هم شرّی لازم که به هر حال برای ادامه� نسل به آنه� نیاز است. با اینکه عشق سکولار زن و مرد از چند قرن قبلت� و دوران عشقها� شهسوارانه �(Courtly love)� و اشعار پترارک و چاسر به شکلی جدی به ادبیات اروپا وارد شده، اما همچنان در مرتبها� بسیار پایینت� از دوستی مردانه است. این را در همین نمایشنامه� هم میبینی� که تنش اصلی آن را زنانی میسازن� که به شکلی ناخواسته با برانگیختن حس حسادت میانه� دو دوست را بهه� میزنن�. البته جای نگرانی نیست. شکسپیر راه این را میدان� که چطور دل همه را بهدس� بیاورد.
رد هر آنچه که کمدیها� معروفت� شکسپیر را ماندگار کرده در اینجا پیدا میکنیم� اما در شکلی ابتدایی و خام. تقابل عشق و عقل، هویتها� پنهان پشت نقاب،� سؤ تفاهم و خیانت، جنگلها� پرمخاطره و جادویی، بازیها� زبانی با کلمات جناسدا� و شخصیتها� لوده و مضحک اغراقآمی� —مث� خدمتکاری که در عشق یکطرف� به سگش میسوز�. اما همه� اینها در کنار اشتباهات ریز و درشت داستانی. مثلن این که دو دوست با کشتی از ورونا به میلان میروند� در حالی که موقعیت این دو شهر چیزیس� مثل مشهد و تهران. (واقعن شکسپیر ایتالیا را از نزدیک دیده بوده؟) نام شهره� به اشتباه بهجا� هم به کار میرون� و دوک میلان بعضی� وقته� دوک است و بعضی وقته� امپراتور. حضور بسیاری از شخصیته� در یک صحنه� طولانی به یکی دو جمله� تزئینی محدود میشو� و بدتر از همه پایانیس� که در دو صفحه به شکلی بسیار باورناپذیر —� حتا از جهتی زننده� جمع میشو�.
البته هدف هم از خواندن همین بود که ببینم اولین کمدی (و احتمالن اولین نمایشنامه� شکسپیر) چطور و چه� اندازه با کارهای بالغش � که بهزود� سراغشان میروم� فرق دارند. بلاخره هر کسی از جایی شروع میکند� شکسپیر هم از دو نجیبزاده� ورونایی....more
یکی دیگر از صد و چند کتاب مجموعه� Bloom’s Modern Critical Interpretations کتابهای� که هر کدام دربرگیرنده� مقالات گردآوریشد� توسط هارولد بلوم � یکی ایکی دیگر از صد و چند کتاب مجموعه� Bloom’s Modern Critical Interpretations کتابهای� که هر کدام دربرگیرنده� مقالات گردآوریشد� توسط هارولد بلوم � یکی از مهمتری� منتقدین انگلیسیزبا� در قرن گذشته � درباره� یک اثر شاخص ادبی به همراه پیشگفتاری از او هستند.
خلاصهها� نوشتهشد� از مقدمه و سه مقالها� اول � سه مقاله� دوم چندان برایم جذاب نبودند� را اگر دوست داشتید میتوانی� بعد از ریویو پیدا کنید....more
رمانکی که بیشتر از هر چیز، شهرتش را مدیون اقتباس سینمایی کوبریک است یعنی چشمان بازِ بسته (یا چشمان کاملن بسته، که البته هیچ کدام ترجمه� درخوری از نامرمانکی که بیشتر از هر چیز، شهرتش را مدیون اقتباس سینمایی کوبریک است یعنی چشمان بازِ بسته (یا چشمان کاملن بسته، که البته هیچ کدام ترجمه� درخوری از نام اصلی نیستند). با این حال برخلاف فیلم تاکیدش روی مراسم بالماسکه و حل شدن معما نیست، بلکه زندگی آرام و ظاهرن بیدغدغه� پزشکی موفق را به رویا، حسادت، لذت و سلطه پیوند میزند� تا جایی که احتمالن میتوا� آن را به عنوان یک واحد درسی در کورسها� روانکاوی آموزش داد. ...more
در دنیای ادبیات � همانند دنیاهای دیگر � متنه� در ارتباطی همیشگی و تنگاتنگ باهمند. این همنشینیه� زمانی جذابترن� که نویقهرمان؟ خیر. مامورم و معذور.
در دنیای ادبیات � همانند دنیاهای دیگر � متنه� در ارتباطی همیشگی و تنگاتنگ باهمند. این همنشینیه� زمانی جذابترن� که نویسنده اشاره� واضحی به آنها نکرده باشد یا بهتر، حتا خودش هم از آن بیخب� باشد؛ اینجاست که لذت کشف و درک متن به یک بازی کارآگاهی تبدیل میشو�. اما خیلی وقته� نویسنده کار را ساده میکن� و آنقدر سرنخها� ریز و درشت در ساختار و روایت و پیرنگ و موتیف و سبک به شما میده� که شک میکنی� واقعن همه� اینها با برنامهریزی� آگاهانه بوده یا نشانها� از ضعف قریحه و اندیشه� او.
مورد انهای� و رابطها� با ایلیاد و ادیس احتمالن معروفتری� نمونه� این قضیه است. انهای� را که شروع کنید، از شباهت پررنگ آن به حماسهها� هومری شگفتزد� میشوی� و شاید پس از مدتی دلزد�. اگر به خودم اجازه� اغراق بدهم، انگار که با نسخه� دستِ دومی طرفیم که نویسندها� جاهطل� اما نهچندا� چیرهدست� در آن� تلاش کرده ایلیاد و ادیس را با اسامی لاتین� بازنویسی کند.� این شباهت، چه اسم آن را بازآفرینی بگذاریم، چه تقلید یا چه الهام � که به نظر من ترکیبی از همه� اینهاس� � اتهامی نیست که ویرژیل تلاشی فعالانه برای زدودنش کرده باشد. مهمتری� نقدهای نوشتهشد� بر انهای� در این دو هزار سال یا از این ارتباط جنجالی شروع میکنند� یا در آن پایان میگیرن� و یا به هر حال گریزی به آن میزنن�.
داستان از این قرار است که اِنِه (به تلفظ فرانسوی/انیاس به انگلیسی/آینهآ� به لاتین کلاسیک) قهرمانی تروایی اما حاشیها� در جنگ تروا بود که خدایان، بهویژ� مادرش آفرودیت و پوسیدون، نظری خاص به او داشتند و بعد از هر بار زخمی شدن او را نجات میدادند� تا جایی که بار آخر ناپدید شد و برای هومر هم چندان مهم نبود که کجاست. ویرژیل اما به این نظرکرده برمیگرد�. در انهای� که نزدیک به هفت قرن پس از ایلیاد نوشته شده، میبینی� که انه دوباره به جنگ برگشته و تا انتهای کار در تروا میمان� و وقتی که کاری از او برنمیآی� مجبور به ترک شهر میشود� البته با ماموریتی تاریخی: بنا نهادن امپراتوری روم.
شش کتاب اول انهای� داستان سفر پرپیچوخ� انه و همراهانش است برای رسیدن به لاتیوم [منطقها� تاریخی در ایتالیا که شهر رم در آنجا ساخته میشو�.] چیزی شبیه به سفر اولیس در جستوجو� خانه. و نیمه� دوم کتاب هم ایلیادِ ویرژیل است، یعنی داستان جنگهای� که انه باید برای تثبیت این قلمرو بکند. در این میان هم رومنس داریم، هم سفر به دنیای مردگان و هم جدال بین المپیهای� که هر کدام طرفدار یک طرف داستانان�. با این همه اما شکافی بزرگ بین انهای� و حماسهها� هومری هست. اینجا افتخار فردی از نوع ایلیاد چندان مهم نیست، داستانگوی� و نیرنگباز� اولیس هم خیلی به کار نمیآین�. مسأله اصلی فراتر از نبرد با خدایان یا بازگشت به خانه است و آن چیزی است از جنس وظیفهگرای� (ترجمها� دمِ دستی از عبارت لاتین pietas) و انسان رنجبری که حس مسئولیتش نسبت به فرزند/ملت/تاریخ را بالاتر از هر گونه افتخار فردی میدان�. به عبارت دیگر، انه مامور است و معذور. او نه میتوان� با افتخار مثل هکتور و آشیل در جنگ کشته شود، نه خانها� برای خودش داشته باشد و نه اجازه دارد از مواهب عشق بهرهمن� شود. [اپرای هنری پورسل با نام Dido and Aeneas را بشنوید.] سرنوشت (و ویرژیل) برای او نقشها� دیگر دارند: او� باید رنج این مسیر دشوار را بر خود هموار کند تا قدرتمندترین امپراتوری دنیا را پدید بیاورد.
ویرژیل کتاب را سه دهه قبل از میلاد مسیح نوشته. زمانی که روم دوران پادشاهی (قرون ۸ تا ۶ قبل از میلاد) و جمهوری (قرن ۶ تا زمان نوشته شدن کتاب) را پشت سر گذاشته و آگوستوس جنگها� داخلی و جمهوریخواها� را سرکوب کرده و حالا به عنوان اولین دیکتاتور امپراتوری، سودای بزرگی در سر میپروران�. البته برخلاف تصوری که از امپراتورهای خونریز و بعضن دیوانه� روم داریم، آگوستوس مردی آرمانگر� و صلحطل� بود � البته بعد از این که به اندازه� کافی خون ریخت � و ایدهآل� جامعها� سادهزیست� تلاشگ� و وظیفهگر�. ویرژیل در انهای� نه تنها تاریخ امپراتوری را به افسانه و خدایان پیوند میزن� و مشروعیتسا� میشود� بلکه تا حد امکان این ایدهآله� میپرور�. [البته رابطه� ویرژیل با آگوستوس و امپراتوری چندلایه� و پیچیدهت� از این بود.]
طبیعی بود که قهرمان چنین حماسها� ضدقهرمان از آب دربیاید. کسی که نه بسیار نیرومند است و نه بسیار زیرک و نه حتا آنقدر محکم و استوار که هیچ وقت خم به� ابرو نیاورد. انه نهتنه� هیچ کدام از اینها نیست، بلکه احساساتی بسیار عمیق دارد. به هر بهانها� از شهر و خانه و همرزمان� یاد میکند� بر دشمنانش دل میسوزان� و بهدنبا� کمترین حد از خونریزیس�. اطرافیان و سربازان کنار و مقابلش هم اغلب آدمهای� معمولیاند� کشاورزان و روستاییانی که داس و تبر را از کنار زمین بر میدارند و به جنگ میآین�. حتا در دربار شاهان ایتالیایی هم خبری از زرقوبر� نیست. به بیان دیگر، در دنیای ویرژیل آدمها� ساده هم میتوانن� قهرمان باشند، به این شرط که وظیفهشا� نسبت به خانه و میهن را از یاد نبرند. البته همین آدمها� ساده هم بیشترین رنج را تحمل میکنن�. انهای� در هر لحظه این را به یاد ما میآور� که موفقیت بزرگ، فداکاریها� بزرگی را هم طلب میکن�.
دو هزار سال برویم جلوتر. ویرژیل با هر کس بهگونها� سخن میگوی�. برای هیتلر،� روزولت یا ابوبکر البغدادی راه پیروزی بر دشمنان و داشتن دولتی قدرتمند که مایه� افتخار باشد از گوش دادن انهه� به ندای وظیفه میگذر�. برای بسیاری از دیگران انه نمادی از نوعدوست� و صلحطلبی� است که میتوان� اروپای متحد را رقم بزند. بالاتر از همه اما انها� قرار دارد که شمایلیس� از انسانی جاکنشد� و محکوم به تحمل رنجی ابدی، چه نوع مسیحی و چه کافکایی. به هر حال هر قدر هم مدافع قدرت اراده و اختیار باشیم، همه تا حدی مثل انهای�: مامور و معذور.
پ.ن: خواندهشد� با ترجمه� خوب رابرت فیگلز و مقدمه� عالی برنارد ناکس. مثل ایلیاد و ادیس، کزازی به فارسی ترجمه کرده اما با وجود تجربه� خوب قبلی این بار ترجمه� انگلیسی را ترجیح دادم.
پ.پ.ن: درباره� ایلیاد و ادیس قبلت� چیزکی نوشته بودم.
خوانده شده با ترجمه� انگلیسی کانستنس گارنت از انتشارات دوک. شهرت این داستان چخوف بیشتر بهخاط� اقتباس بسیار وفادارانه� نوری بیلگه جیلان در «خواب زمستخوانده شده با ترجمه� انگلیسی کانستنس گارنت از انتشارات دوک. شهرت این داستان چخوف بیشتر بهخاط� اقتباس بسیار وفادارانه� نوری بیلگه جیلان در «خواب زمستانی»س� (که البته در فیلم با یک داستان دیگر از چخوف و کمی داستایوسکی ترکیب شده). ...more
شعر یک بیانیه� اخلاقی تخیلی و نوآورانه� است که در آن بهجا� چاپگر یا واژهپرداز� این شاعر است که تصمیم می گیرد سطرها کجا به پایان برسند.
تعریف ایگلتون
شعر یک بیانیه� اخلاقی تخیلی و نوآورانه� است که در آن بهجا� چاپگر یا واژهپرداز� این شاعر است که تصمیم می گیرد سطرها کجا به پایان برسند.
تعریف ایگلتون از شعر در فصل دوم، خلاقانه و ساختارشکن و در عین حال دقیق و دربرگیرنده است. او حرفی از وزن و قافیه نمیزن� (که قرنهاس� بسیاری از شعرها بیوز� و بیقافیه� اند). آهنگ، تصویرگری، نمادگرایی و دیگر آرایهها� ادبی هم ملاک او نیستند (که اینه� را در نثر پروست، وولف یا کنراد هم میبینی�). چیزی که میمان� همان محل پایان گرفتن هر سطر است که به نظر خوانندها� که با نثر خو گرفته چیزی دلبخواهی و تصادفیست� اما در واقع مهارتی طریف است که مهمتری� تفاوت شعر و نثر را میساز�. البته نویسنده بعدت� منظورش را از اجزای دیگر تعریفش یعنی اخلاق، تخیل و نوآوری زبانی هم بیان میکن�.
در فصول سه و چهار، دغدغه� کتاب روشن کردن تفاوت فرم و محتواست. آیا آنطو� که در دههها� اخیر و نقد نوی ادبی گفته میشود� این دو از اساس یکی هستند و هر تلاشی برای جدا کردنشا� بیهوده یا خطرناک است؟ گرچه ایگلتون درهمتنیدگ� این دو مفهوم را غیرقابل انکار میداند� اما از نظرش افراط در یکی دانستنشا� هم خیانتی به شعر است. رشته� افکارش را میتوا� اینطور خلاصه کرد: شعر قد علم کردن زبان است در مادیتری� شکلش، در برابر زبانی که تبدیل به ابزار شده و نامرئی. یا نوعی انقلاب دال در برابر مدلول. زبانِ ابزاری باید نامرئی باشد تا بتواند ورای خودش به پیام و هدفی اشاره کند. شعر یعنی همین زبان به خودش جسم و جانی بدهد تا دستوپاگی� شود و خودش را اولویت دیده شدن کند و نه پیام را. اما آیا این یعنی یکی شدن زبان و معنا؟ مثالش را با مصراعی معروف از منوچهری میزنم� «خیزید و خز آرید که هنگام خزان است.» بیشترمان از دوران مدرسه به خاطر داریم که واجآرای� خ و ز در این مصراع (و بیت) چطور در راستای تصویرسازی از فرود برگها� خشک پاییزی و رفتنشا� به زیر پاست. گرچه فراوانی این مصوته� تنها بخشی از فرم است، اما اگر برای ساده� شدن قضیه تصور کنیم که فرم شعر چیزی متفاوت از محتوایش نیست، یعنی گفتهای� «خ ز خ ز خ ز» چیزی نیست جز همان برگهای� که میریزن� و زیر پا خشخ� میکنن�. و این نوعی دیگر از برگشتن به همان زبان ابزاری نامرئیس�. فقط این بار به جای ساختار معنایی جمله، ساختار آوایی ماهیت انضمامیا� را از دست میده� تا به چیزی ورای خودش اشاره کند و در همین حال است که زبان شعری دوباره نحیف و مخفی میشو�.
ایگلتون برای توضیح مفهوم مدنظرش از یوری لوتمان کمک میگیر�. نشانهشناسی� ساختارگرایانه� لوتمان، متن (و شعر) را مجموعها� از سیستمها� آهنگی، وزنی، آوایی، معنایی و غیره میدان� که همه در کنار هم فرم شعر را میسازن�. این سیستمه� در تنشی دائمی با یکدیگرند. میتوانن� هم را تقویت کنند یا هر کدام به سمتی بروند و ساز خودشان را بزنند. و شعر خوب میتوان� در هر کدام از این دو حالت (که در حقیقت دو سر یک طیف هستند) قرار بگیرد و نمایانگر جدالی از فرم و محتوا باشد. مثلن زمانی که شاعر طبیعت را به آهنگی آرام و با فراز و فرودها� بهج� توصیف میکند� اما کلماتی که انتخاب میکن� هیچ شباهتی به کلمات یک شاعر آدابدا� تحصیلکرد� ندارند، بلکه زمخت و روستاییاند� یا آنکه میان هر چند سطرِ بلند با طولی مشابه، سطری کوتاه قرار دارد که ضربها� ناگهانی به لحن پُرسکون شعر وارد میکن�.
فصل پنج با سوالی کلیدی آغاز میشو�: آیا نقد و معنا چیزهایی ذهنی و سابجکتیو نیستند؟ جواب نویسنده به عنوان یک نظریهپردا� و منتقد آکادمیک منفیست� اما با توضیحات و تبصرههای� خواندنی. و بعد میرو� سراغ مهمتری� اجزای شعر: لحن و فضا، شدت و سرعت، بافت، معنا، دستور زبان و علائم نگارشی، ابهام، قافیه، وزن و تصویر.
با این که تا اینجای کار هم مثال کم نبوده اما فصل آخر به طور کامل به خوانش چهار شعر با موضوع طبیعت، از چهار دوره� ادبی متفاوت اختصاص دارد.
پ.ن. فصل اول بحثی تئوریکس� در این باره که چرا نقد ادبی در دوران پسانظریه هنوز زنده است. و این که چطور میتوا� در نقد و خوانش دقیق، راهی برای پیوند زدن ساحت خصوصی و عمومی زندگی یافت. یا به عبارتی دیگر چطور میتوا� رتوریک � در معنای کلاسیک یونانیا� که هم دانش تحلیل متن بود و هم استفاده از آن برای اقناع و جدال یا انتقال پیام � را پس از قرنه� زنده کرد.
پ.پ�.ن. کتاب قبلی با وجود لحن خشک و آکادمیکش، باز هم مقدمهای� خوب برای خواندن این کتاب بود. اما اینجا زبان ایگلتون تا حد خوبی دردسترس و همهفه� است و متن پر است از مثالهای� از زندگی روزمره و شوخیهای� ویژه� خودش، و دامنه� موضوعی گستردهت� از شعر و نظم....more
اول اینکه عنوان کتاب میگوی� Verse، یعنی چیزی که در فارسی به آن میگویی� نظم (نه شعر) و عناصر سازندها� یعنی وزن و آهنگ. کتاب را تصادفی دیدم و حدس زدم اول اینکه عنوان کتاب میگوی� Verse، یعنی چیزی که در فارسی به آن میگویی� نظم (نه شعر) و عناصر سازندها� یعنی وزن و آهنگ. کتاب را تصادفی دیدم و حدس زدم میتوان� گزینه� مناسبی برای آشنایی مقدماتی با جنبهها� فنی شعر انگلیسی باشد � که نبود. نویسنده شاعر و استاد دانشگاه بوده و کتاب را هم برای دانشجویان ادبیات نوشته.
با این حال خواندن تقریبن یک سومش نکات جالب زیادی داشت:
� وزن شعر انگلیسی کیفی است، یعنی شدت تاکید (Stress) روی هجاهای مختلف کلمات وزن را مشخص میکن�. [با وجود تاثیرپذیری زیاد انگلیسی از لاتین و یونانی، وزن اشعار در این دو زبان � مثل فارسی و عربی � نه کیفی، بلکه کمّیست� یعنی طولانی یا کوتاه بودن هجا وزن را تعیین میکن�. در زبانهای� که هجاهایشان نه تاکید و نه طول متفاوتی دارد � مثل فرانسوی یا ژاپنی � وزن را با تعداد هجاها مشخص میکنن�.]
� تفاوت وزن (Metre) و آهنگ (Rhythm) و اهمیت بیشتر دومی. شاعر از اختیاراتش برای برهم زدن وزن استفاده میکن� تا شعر آهنگین بماند.
� شعر بیقافی� (Blank verse) اولین بار در قرن شانزده با ترجمه� انهای� از لاتین� به انگلیسی وارد شد. [دویست سال بعد از چاسر، پدر شعر انگلیسی. نکته اینجاست که طی این مسیر در شعر فارسی هزار سال طول کشید.]
� تقریبن ۳۰۰ سال دیگر طول کشید تا تاثیر وزن بر شعر انگلیسی (و فرانسوی و آلمانی) کمرنگ شود و برسم به Free verse. پدیدها� که البته ریشها� به اولین ترجمهها� انگلیسی از «غزل غزلها� سلیمان» در کتاب مقدس میرسی�. [باز دوباره به این میرسیم که چطور سرعت بالای تغییرات در دنیای مدرن منجر به شکستن قالبها� کهنه برای زدن حرفها� نو میشد. برای مثال، چاسر همدوره� حافظ بود و ویتمن همدوره� قاآنی. اما در حالی که قاآنی و حافظ چیز یکسانی را به بیانی مشابه میگفتند� چاسر و ویتمن نمایندگان دو دنیای مختلف بودند.]...more
چند جمله درباره� اتاقی از آنِ خود یا چطور ممکن است که درب بر همان پاشنه بچرخد
نقل است که شکسپیر خواهری داشته به اسم جودیت که با وجود استعداد چشمگیر� چند جمله درباره� اتاقی از آنِ خود یا چطور ممکن است که درب بر همان پاشنه بچرخد
نقل است که شکسپیر خواهری داشته به اسم جودیت که با وجود استعداد چشمگیر� در نوشتن، در خانه حبس و مجبور به ازدواج شده، اما فرار کرده و وقتی هیچ سالن نمایشی کاری به او نداده و نه راه پس داشته و نه پیش، خودش را کشته و قبرش بدون سنگ و یادبودی، الان وسط چهارراهی در لندن است. البته این نقلْ تخیلیس�. ما چیز زیادی درباره� خود شکسپیر نمیدانیم� چه برسد که خواهری هم داشته یا نه. اما هنر وولف همینجاست. دست میگذار� روی چیزی که تا آن زمان نه اهمیتی برای مرده� داشته و نه امکانی برای زنه�.
کتاب در حقیقت نسخه� شستهرفت� و مفصلت� دو سخنرانیس� که وولف در ۱۹۲۷ در کالجها� مخصوص دختران دانشگاه کمبریج انجام داده با موضوع «ادبیات و زنان». اینکه زنان در شعر و داستان و نمایشنامه چطور تصویر میشدن� و مهمتر� اینکه خودشان از کی و کجا به شکلی فعال وارد گود شده و نوشتند. وولف که میدان� پا به چه شورهزار� گذاشته، از همان ابتدا میگوی� قرار است سررشتهها� افکار مغشوشش در این باره را با مخاطب درمیان بگذارد و برخلاف مردان بزرگ اطرافش که مدعی شناخت همه چیز و همه کسان� � به خصوص جنس مخالف � ادعایی ندارد که حقیقتی ناب و تاریخی در اختیار دارد، بلکه میخواه� انگیزها� باشد برای زنها� دیگر تا خودشان راه بیرون رفتن از این شورهزا� را پیدا کنند.
اما چرا شورهزار� خیلی ساده، چون از ابتدای تاریخ تا قرن ۱۸، نه فقط نویسندگان زن انگشتشمارند� که جز چند زن مهم از نظر سیاسی و مذهبی، درباره� زندگی دیگر زنان هم چیز زیادی نمیدانی�. درست است که دنیای باستان شاعری مثل داشته [البته امروز میدانی� که راهبه� اَکدی، ۲۵۰۰ سال قبل از سافوی یونانی، احتمالن نه اولین زن شاعر، بلکه اولین نویسنده� شناختهشده� تاریخ است و این را گویا وولف نمیدانسته] یا در ژاپن قرون وسطی زندگی میکرده� اما جز آثارشان � آن� هم چیزهایی � و اطلاعاتی پراکنده از زندگیشا� � که بیشتر شبیه به افسانه است � چیزی باقی نمانده. و البته این یک چالش تاریخی عادی و عادلانه نیست، که درباره� اغلب مردها� همدورهشا� بسیار بیشتر میدانی�. [ذکر رابعه� عدویه در منطقالطی� عطار، معروفت� از شعرهای رابعه است.] [یک مورد استثنای جالب در قرن ۱۷ است، احتمالن اولین زنی که منبع درآمد اصلیا� ادبیات بوده و البته برای اینکه به این استقلال برسد مدتی را با اسم رمز «مامور ۱۶۰» به عنوان جاسوس بریتانیا در بلژیک سپری میکن�!] البته به قرن ۱۹ که میرسی� امثال برونتهه� و جین آستن و جورج الیوت را میبینی� که زندگینامها� کمابیش واضح دارند و شاهکارهایی برابر با بهترین آثار مردان. اما آنه� هم با استعداد فراوان، خودشان را محدود به رمان میدانستن� و حتا به سمت شعر و نمایشنامه نرفتند، چه برسد به فلسفه و علم که مُلک طلق جنس دیگر بود. در واقع حتا این نامها� بزرگ هم بهطو� کامل از زیر سایه� مردان درنیامدهاند� زیرا که بخشی از وجودشان همواره حسرت موقعیتها� سلبشد� و راهها� نرفته را داشته و این به درجات مختلف در رمانهایشا� دیده میشو�.
بلاخره، آیا زنان میتوانن� از شر این زنانگی تعریفشد� توسط مردان خلاص شوند؟
اینجاست که وولف نبوغش را در تزی سراسر ماتریالیستی ارائه میکن�: برای آن که زنی بتواند داستان بنویسد باید اتاقی از آن خود داشته باشد (و ۵۰۰ پوند حقوق سالیانه). زنانی که تا ۴۰ سالگی هر دو سال فرزندی به دنیا میآوردند� محل زندگیشا� اتاق بچه و آشپزخانه بود، جنس لطیف و احساسی بهشما� میآمدن� که شایستگی عشقورز� داشتند اما لیاقت اعتماد و توانایی تفکر نه و مهمت� از همه، تا حتا از نظر قانونی نمیتوانستن� مالک چیزی باشند. طبیعی ست که این زنه� نه تاریخی داشته باشند و نه � در بیشتر موارد � استعدادی و نه مجالی برای شکوفاییا�. به نظر وولف � که امروز آن را کمابیش بدیهی به شمار میآوری� � زن تنها پس از رسیدن به این شرایط مادیس� که واقعن میتوان� بنویسد. نوشتن، بدون حسرت اینکه چرا مرد نیستم و بدون فکر کردن به اینکه زنم. نوشتن نه با هدف دشمنی با مرد و برای شکست دادنش، بلکه با ذهنی بدون جنسیت، نفرت و خشم، چیزی که در تمام این ساله� به درجات مختلف جلوی خلاقیتش را گرفته.
پ.ن.۱ البته به این اشاره نکردم که نگاه وولف کاملن مخالف باینری جنسیتیس� و بهنظر� در هر نویسندها� همزمان مرد و زن وجود دارند.� ادبیات زمانی به اوجش میرس� که این تعادل نه تنها در جهان بیرون، که در داخل فرد نیز برقرار شود.
پ.ن.۲ صد سال گذشته. پیشرفت خیرهکنندها� داشتهای�. میخواهم بگویم هیچ چیز مثل قبل نیست، اما� وضع زنان ایران و افغانستان را میبین�. میخواهم بگویم «بهج� خاورمیانه»، دوستی ویدئوهای Broهای آمریکایی را نشانم میده� که با افتخار میگوین� Your body my choice و میخندن�. و حتا مرد مثلن روشنفکر امروزی � که اگر نه به اختیار، دست کم به اجبار مبارزه� نسلها� خیلی چیزها را پذیرفته اما هنوز ایگوی متورمش پرباد است � فمینیسم متفاوت وولف را میبین� و میگوی� حیف و صدحیف که فمینیسم امروز دچار سقوط اخلاقی شده و دیگر در آن مسیر درست نیست. گویا عالیجنا� دوباره راضی نیستند و باید بعد از تعداد بچهها� موضوعات مناسب برای نوشتن، شغلها� مناسب برای کسب درآمد و بخشها� مطلوب از بدن برای نمایش، نحوه� مبارزه را هم با شیوه� مدنظر ایشان تنطیم کرد. [موضوع این نیست که با چیزی ایدهآ� و نقدناپذیر طرفیم، بلکه اصل این است که محدودیتها� نگاهی� را بشناسیم که اساسن� در تمام تاریخ متنفع بوده و این� چیزها برایش در هیچ زمانی مسأله نبودهان�.] اینه� را میبین� و میگوی� که، گرچه اغراقآمیز� اما درهای اتاقی از آن خود هنوز هم گاهی به همان پاشنه میچرخ�....more