ŷ

KamRun 's Reviews > منگی

منگی by Joël Egloff
Rate this book
Clear rating

by
12342179
's review

really liked it


سرگیجه‌� آن‌ها� منگی ِ ما

سرگیجه، روایت‌گ� روزگار خاکستری پسری‌س� بی‌هویت� در مکانی بی‌نا� و نشان. داستان بدون هیچ مقدمه‌ا� با توصیف مکان زندگی راوی آغاز می‌شو�: از بوی گوگرد و تخم‌مر� گندیده و کوچه‌ها� خاکی و سگ‌ها� ولگرد می‌توا� فهمید که مکان جغرافیای داستان جایی‌س� در حاشیه‌� یکی از شهرهای بزرگ. از نخستین اشاره‌ا� که راوی به خودش می‌کن� می‌توا� وضعیت بغرنج زندگی او را حدس زد: ریشه‌� من اینجاست، تمام فلزات سنگین را مکیده‌ام� رگ‌های� پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. هنوز به یاد دارم چطور در بچگی جفت‌پ� توی چاله‌ها� روغن می‌پرید� و وسط زباله‌ها� بیمارستانی غلط می‌زد�. لقمه‌های� که مادربزرگ با گریس سیاه برای عصرانه‌ا� آماده می‌کر� و مربای لاستیکی سیاهی که مزه‌� مربای تلخ - کمی تلخ‌ت�- می‌دا�
راوی داستان که بعدها می‌فهمی� پسرک نوجوانی است و روزها را به کار در کشتارگاه می‌گذران� و شب‌ه� برای خواب به منزل مادربزرگ باز می‌گردد� کودکی سختی را پشت سر گذاشته و حالا هم شرایط زندگی خود را پذیرفته و این را در همان صفحات آغازین داستان صراحتا اعلام می‌کن�: خیلی وقت است که دیگر به این چیزها توجهی نداریم. به هر حال مسئله‌� عادت است، آدم به همه چیز عادت می‌کن�. عجیب هم نیست، وقتی سایه‌� جبرِ فقر و محرومیت بر سر انسان سنگینی کند و اتفاقا قضا و قدر هم نام گرفته باشد، پذیرفتن هر شرایطی، امری عادی است. مشخص است که ادامه‌� داستان را باید از منظر شخصی دنبال کنیم که از تمام مواهب زندگی، حتی نفس کشیدن هم محروم است و با این وجود نسبت به اوضاع سخت زندگی خود خو گرفته است
اما زندگی راوی جنبه‌ها� تاریک‌تر� هم دارد: کار کردن در کشتارگاهی مملو از رنگ و بوی تند خون، زیر دست کارفرمایی که "زر مفت" نام گرفته و با شقاوت تمام با زیر دستانش رفتار می‌کند� همکارانی که در همان کشتارگاه کار می‌کنند� به جنون می‌رسن� و مفت می‌میرن�: جریان عادی اینجا، فریادهایی است که در رودی از خون غرق می‌شود� تکان و لرزه، چشم‌ها� برگشته، زبان‌ها� آویزان، بهمنی از امعاء و احشاء، سرهایی که قل میخورند و ما با سر و صورت غرق خون و چکمه‌های� پر از عرق کار می‌کنی�. گویی زندگی این افراد، ناخواسته به اجبار با تیغ و خون ریختن و مرگ عجین شده است : نمی‌خواه� در مورد کاری که در این کابوسِ هر روز انجام می‌دهم� حرفی بزنم. نمی‌خواه� بر اساس آن مورد قضاوت قرار بگیرم. به‌علاوه� راستش را بگویم خودم هم درست نمی‌دان�. خیلی وقت است که آن را با چشم‌ها� بسته انجام می‌ده�. راه انتخاب همیشه باز نیست
بدبختی راوی اما تمامی ندارد. او یک یار همیشگی دارد که لحظه‌ا� ترکش نمی‌کن�: سرگیجه. قرار گرفتن در معرض انواع گازهای سمی و پساب‌ه� و وزوز ترانسفورماتورهای برق، افراد منطقه را به سرگیجه‌� مداومی مبتلا ساخته که گاهی توان هرگونه حرکتی را از آن‌ه� می‌گیرد� طوری که ساعت‌ه� سرگردان به دور خود می‌گردن� و یا روی زمین می‌نشینن� تا حمله‌� سرگیجه پایان پذیرد. عنوان کتاب هم برگرفته از همین موضوع است. اما به واقع اتمسفر داستان هم کم از عنوانش ندارد. با این اوصاف، چرا باید به خواندن سرنوشت آدم‌های� بپردازیم که روزگارشان سرگیجه‌آو� است و مملو از بوی گند، زباله و نکبت و سیاهی؟ پاسخ را می‌توا� در فصل پنجم کتاب یافت، هنگامی که پسرک خاطر‌� یک روز تعطیل که بهمراه مادر بزرگش برای تفریح به تفرجگاهی رفته را بازگو می‌کن�. تفرجگاه در واقع مخازن تصفیه‌� فاضلاب شهر است و زباله‌دانی‌ا� که در کنارش واقع شده. کودکان در زباله ها مشغول بازی هستند و مگس‌ه� و پشه‌ه� بالای سرشان در حال پرواز، با این حال پسرک زباله‌دان� را اقیانوس، زباله‌های� که تا زانوانش بالا آمده‌ان� را آب و پشه‌ه� و مگس‌ه� را مرغ دریای تصور می‌کن�. این صحنه به خودی خود بسیار تکان‌دهند� است، اما با کمی نکته‌سنج� می‌توا� رابطه‌� علت و معلولی میان وضعیت این کودکان و جایگاهی که خودمان � مای مخاطب � در آن قرار داریم را درک کرد. این پساب و زباله‌ها� این روغن و آلودگی، این سموم و دودی که فضا را آغشته کرده و این مردمی که در گمنامی و مظلومیت در حاشیه‌ها� فراموش‌شد� جان می‌دهن� آینه‌� تمام‌نما� تمدن انسان امروزی است. تمدنی که نه تنها کمر به نابودی محیط زیست بسته، بلکه فرزندان خود را هم در این غرقابه‌ها� آلوده قربانی ساخته است. سرگیجه در یک کلام زندگی مردمی را روایت می کند که در حاشیه جامعه و تمدن قرار گرفته‌ان� و از آن سهمی جز پس مانده‌ها� ما ندارند. برای آن‌ه� میان کابوس و بیداری تفاوتی نیست: به محض اینکه وسط یک کابوس بیدار می شوی، باید به این فکر باشی که دوباره به آن برگردی. فرقی نمی کند آن حاشیه کجا باشد، می تواند همینجا باشد، کنار گوش ما، در کوره پزخانه‌ها� احمدآباد و شمس آباد. کودکان آنجا اگر سرنوشتی بدتر نداشته باشند، پایان بهتری نیز ندارند. اما حتی اگر متوجه مسئولیت خود در این بحران انسانی باشیم، باز هم سرگیجه کتاب خواندنی‌ا� است.

لحن صمیمانه و بی‌تکل� راوی و خیال‌پردازی‌ها� معصومانه و دردناک او باعث می‌شو� مخاطب از همان آغاز - حتی در غیاب هم‌ذات‌پندار� - با او احساس نزدیکی کند و تصور می‌کن� بزرگترین نقطه قوت داستان هم همین‌جاس�. دیگر نقطه‌� قوت داستان، طنز سیاه آن است. گروتسک متن بسیار خوب از آب درآمده و به راحتی خواننده را در میان انزجار و لذت، خنده و گریه معلق نگه می دارد و او را پای داستان زمین گیر کند، وگرنه کدام انسان غرق در روزمرگی و تجمل حاضر است یکی دو ساعتی را وقت صرف خواندن تیره روزی های غربت نشینان کند؟ مگر ما هر روزه از کنار ده‌ه� انسان این‌چنین� با بی‌تفاوت� محض عبور نمی کنم؟ البته تعارف را بگذاریم کنار، واژه بی‌تفاوت� کمی بی‌انصاف� است. بی‌تفاوت� ما مصداق تفاوت محض است
در پایان دوست داشتم نامی از راوی داستان ببرم و او را رسما به شما معرفی کنم، اما افسوس که راوی مانند اکثر کودکان غربت‌نشی� نامی ندارد.
- اسمت چیه؟
- اسمم؟ اسمم... هی یارو! اسمم هی بچه ست!


نمایش
داشتم به این فکر می کردم اگه همه ی خاطراتی که از بچگی تا الان برامون می مونه تو کله مون مثل یک آهنگ می شد الان هر کدوممون آهنگ خودمون رو داشتیم
دیالوگ هیمن، از نمایش



نمایس سرگیجه با اقتباس از این رمان به کارگردانی پویا صادقی و ایمان صیاد برهانی در خرداد و تیر 95 به روی صحنه رفت. دراماتورژی، دکور و بازی بازیگران خوب بود، اما ریتم نمایش گاهی بیش از حد تند و دیالوگ‌ه� و بازی بین جنب و جوش بازیگران گم می شد. فضای نمایش مانند کتاب سیاه و سرگیجه آور بود و مخاطب، اگر انتظار چیزی جز این را داشت با نارضایتی سالن را ترک می کرد
117 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read منگی.
Sign In »

Quotes KamRun Liked

Joël Egloff
“خاطراتی دارم که شبیه پرندگان آغشته به نفت، سیاه است، اما به هرحال خاطر اند. آدم حتی به بدترین جاها هم دلبستگی پیدا می کند، مثل دوده ای که ته بخاری می چسبد”
Joël Egloff, منگی


Reading Progress

July 19, 2016 – Started Reading
July 19, 2016 – Shelved
July 22, 2016 –
page 18
16.07% "اکثر ما از دقیقه های اول صبح برای زمان استراحت، مثل یک آتش‌ب� انتظار می کشیم. بعد هم مثل دریانوردانی که کمین خشکی را می کشند، منتظر پایان نوبت کاری و بعد هم پایان هفته هستیم. این‌طور� است که قدم به قدم ، مرحله به مرحله تا ابد این کار را انجام می دهیم و انگار همین دیروز آن را شروع کرده ایم. اما قبلا هم گفته ام، من همه عمر به این کار ادامه نخواهم داد، هرچند همین حالا هم زمان زیادی از آن گذشته است"
July 30, 2016 – Finished Reading

Comments Showing 1-7 of 7 (7 new)

dateDown arrow    newest »

message 1: by Tarannom (new)

Tarannom بسیار عالی .


message 2: by HAMiD (new)

HAMiD درود. مبسوط و بسیار دقیق نوشته ای گذاشتی بر کتاب رفیق. من ترجمه ی دیگری ازش خواندم البته نه این رو. به گمانم ابتدای مطلب باید بیاوری "خطر لو رفتن داستان" تا خواننده ای که می خواهد با آن منگی داستان مواجهه شود آمادگی پیدا نکند با خواندن این مطلبِ البته بسیار خوب
شاد باشی


KamRun Tarannom wrote: "بسیار عالی ."

ممنونم که مطالعه کردید


KamRun Hamid e wrote: "درود. مبسوط و بسیار دقیق نوشته ای گذاشتی بر کتاب رفیق. من ترجمه ی دیگری ازش خواندم البته نه این رو. به گمانم ابتدای مطلب باید بیاوری "خطر لو رفتن داستان" تا خواننده ای که می خواهد با آن منگی داستان..."

قربانِ تو، ممنون که خوندی. من از جزئیات داستان و ماجرا و سرنوشت شخصیت‌ه� و حوادثی که پشت سر می‌گذارن� چیزی نگفتم، کدام قسمت داستان رو لوث کرد؟ از این جهت می‌پرس� که بفهمم اگر واقعا اینطوره "خطر لو رفتن داستان" رو اضافه کنم


message 5: by HAMiD (new)

HAMiD خطر لو رفتن از این نگاه که خواننده رو مواجهه می کنه با فضای وهم آلود و نابینایی ی درون قصه. به گمانم باید خواننده ناگهان در اون خفقان قرار بگیره و البته نوشته ی تو پس از اینکه داستان رو خوانده باشه کسی بسیار دلچسب تره
شاد باشی رفیق


Mohadese ریویوی خیلی خوبی داشتید، ولی چرا همه نوشتن کتاب در مورد یه "پسره" از نظر من کتاب در مورد سوسک روی جلده!!!


یک شهرزاد دیدگاه جالبی بود ممنون


back to top