Mehrnaz's Reviews > وردی که برهه� میخوانن�
وردی که برهه� میخوانن�
by
وردی که بررهه� میخوانن� با یک غافلگیری بزرگ شروع شد! با اعلام اینکه من اثری بزرگ و متفاوت هستم. از شروع داستان فهمیدم که این کتاب فوقالعاد� خواهد بود.
عجیب بیگانگی و دلتنگی شدید من برای متن فارسی بود! با اولین جمله حس کردم که چه قدر دور شدم از نگارش فارسی.
و این موضوع این کتاب است. زندگی ایرانی! ما و نسل ما خیلی لمسش نکردهای� ولی درکش میکنیم� با هر نفسی که از این هوا کشیدهای� و هر لقمها� نان که از این خاک خوردهای� درکش کردهای� و درد کشیدهای�.
بازی با زمان، برای نشان دادن آشفته بودن ذهن است. مالیخولیایی که از� همان فصل اول و حضور مرد در بیمارستان برای ما تداعی میشو�
و این آشفتگی ذهنی انگار خو گرفته در زندگی ایرانی ما.
چیزی کم است.چی؟ تنهایی؟ عشق؟ غربت؟ هویت؟ ترس؟ شاید همه� اینه� و البته سکوت. سکوتی که چون پرتگاهی فاصله� میان گذشتها� خیلی دور و حالی نزدیک را پر میکن�. سکوتی که میتوان� هرچیزی باشد در این زمانی که از دست رفته، زمانی که شاید این قدر تلخ بوده که حتی بیان زیبا نیز نمیتوانست� آن را برای کاغذ قابل تحمل کند.
by

چرا هیچ خلوت عاشقانها� خلوت نیست، ازدحام است در تخخواب دو نفره؟ ..
وردی که بررهه� میخوانن� با یک غافلگیری بزرگ شروع شد! با اعلام اینکه من اثری بزرگ و متفاوت هستم. از شروع داستان فهمیدم که این کتاب فوقالعاد� خواهد بود.
عجیب بیگانگی و دلتنگی شدید من برای متن فارسی بود! با اولین جمله حس کردم که چه قدر دور شدم از نگارش فارسی.
همه� هستی ام دردآلودِ همین مسائلِ کوچک است؛ چیزهائی که هر آدمی به سادگی از پسشا� برمیآی�. و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم. سهم ندادهان� انگار لمحها� آسایش؛ مگر به خواب یا به عالم مرگ. عشق هم سهما� برای ما شناست میانِ ماهیانِ تاریکِ اعماق؛ به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همه� هول هستی
و این موضوع این کتاب است. زندگی ایرانی! ما و نسل ما خیلی لمسش نکردهای� ولی درکش میکنیم� با هر نفسی که از این هوا کشیدهای� و هر لقمها� نان که از این خاک خوردهای� درکش کردهای� و درد کشیدهای�.
همه� عمر از مسیر کج...
همه� راهه� از مسیر کج...
بازی با زمان، برای نشان دادن آشفته بودن ذهن است. مالیخولیایی که از� همان فصل اول و حضور مرد در بیمارستان برای ما تداعی میشو�
همینطور که دراز کشیدها� روی تخت، هیچ کار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز
و این آشفتگی ذهنی انگار خو گرفته در زندگی ایرانی ما.
در همان منطقالطی� هم، وقتی پرندگان به شوق دیدن سیمرغ سفر میکنند� بالاخره در هر مرحله از راه مرغانی هستند که میافتن� از پا. میگفتم�: انگار کُن تو هم یکی از همین مرغان؛ وقتی توانش نیست؛ وقتی توانش نبوده از اول...
چیزی کم است.چی؟ تنهایی؟ عشق؟ غربت؟ هویت؟ ترس؟ شاید همه� اینه� و البته سکوت. سکوتی که چون پرتگاهی فاصله� میان گذشتها� خیلی دور و حالی نزدیک را پر میکن�. سکوتی که میتوان� هرچیزی باشد در این زمانی که از دست رفته، زمانی که شاید این قدر تلخ بوده که حتی بیان زیبا نیز نمیتوانست� آن را برای کاغذ قابل تحمل کند.
همان وردی که برهه� میخوانن� وقتی پیشانیشا� حنا میبندن� تا بعد ببرندشان به قربانگاه.� همان وردی که من میخوان�... چون همیشه چیزی... در من هست که اضافی ست...
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
وردی که برهه� میخوانن�.
Sign In »
گاهی انقدر درک نمیکنم چرا باید به دلایل بی ارزش تشویش باشه، که به این نتیجه میرسم این سبک زندگیه. نباشه یه چیزی کمه انگار.