باقر هاشمی's Reviews > ساندويچ ژامبون
ساندويچ ژامبون
by
by

"برای همه� پدرها"
از همون تقدیم نامه� کتاب میشه فهمید این بار بوکفسکی از چی می خواد برامون بگه. از تجربه ای که خیلی از ماها توی دوران نوجوونی مون داشتیم. جدال با والدِ الگو و شکستنِ قهرمانی که از اون(پدر/مادر) برای خودمون ساخته بودیم. که معمولاً برای پسرها، پدر الگوئه.
سِنّی که آدم با خودش میگه من ازش{بابا/مامان} بیشتر می فهمم و اون افکارش قدیمیه. افکار کهنها� به درد خودش میخور�. من می خوام خودم باشم و برای خودم زندگی کنم و برای خودم تصمیم بگیرم.
و اینجوریه که آدم یا از خونه بیرون انداخته میشه یا مجبور میشه برای ندیدن ریختِ دیگران، خودش رو توی اتاقش محبوس کنه. این مرحله در ، هویت در برابر سردرگمیِ نقش نام داره.
آخرسر هم بعد از چند سال زندگی و خوردن سرِ آدم به سنگِ زمونه، می فهمه که نه...، همون(بابا/مامان) خیلی جاها رو درست می گفت و لجبازیِ من از سرِ بی تجربگی بود. اما با این وجود، برنده کسیه که بر علیه قهرمانش عصیان کرده باشه. و به چنین نوجوونی میشه امیدوار بود. وکسی که در اون سن عصیان نکنه معمولاً تا آخر عمرش پدر و مادر و دیگران برای زندگیش تصمیم خواهند گرفت.
دستورآشپزیِ درست کردن ساندویچ ژامبون
فقر(به عنوان نان) : یک عدد
زشت بودنِ چهره(به عنوان نان) : یک عدد
بوکفسکی(به عنوان ژامبون) : یک عدد
کتاب و شراب و سیگار: به مقدار کافی
بوکفسکی در این کتاب علاوه بر درگیری هایی که با پدرش داشته و سختگیری های پدرش که اذیتش می کرده، از ماجراهای نوجوونیش میگه و از آبلهر� بودن خودش میگه و از فقری که باهاش دست و پنجه نرم می کرده میگه.
نقص در چهره و فقر دو عاملی هستند که هم می تونن آدم رو نابود کنن و هم می تونن آدم رو به بزرگی برسونن. آدم های مهمی که نقص عضو داشتن اما به مراتب و مدارج بالایی رسیده� کم نیستن. مثلاً همین ژوزف استالین، دائم آبلهها� صورتش رو توی عکسه� روتوش میکرد�. اما به جایی رسیده که برای مرگ و زندگی چند میلیون آدم تصمیم می گرفته.
این دسته از آدم ها چون از جامعه طرد میشن(و از همه مهمت� در بازی های کودکی و مدرسه این اتفاق می افته. یعنی بچه های دیگه، بچه� زشت یا فقیر رو به گروه خودشون راه نمیدن) اون بچه ناخودآگاه تصمیم می گیره جور دیگه ای توجه دیگران رو به خودش جلب کنه و تحسین اونها رو برانگیزه.
بوکفسکی هم از اون معدود آدم هایی که در هر قرن فقط چندتا ازشون پیدا میشن بوده و تونسته کاری بکنه که بعد از گذشت چندین سال پس از مرگش در اون سرِ دنیا، من اینجا درباره� زندگیش مطلب بنویسم!
کتاب ساندویچ ژامبون، برای من چه چیزی رو تداعی میکنه�
هیچی؛ یک تجربه� تلخ.
سه سال پیش، چاپ اول ساندویچ ژامبون رو بیدرن� خریدم و شروع کردم به مطالعه کردن اما در حین مطالعه کردن، متوجه غلطها� نگارشی و املایی فراوونی توی متن ترجمه� کتاب شدم و این شد که فردای اون روز با ناشر کتاب تماس گرفتم و اونا ازم خواستن این کتاب رو ویرایش کنم. من هم به جهت علاقها� که به بوکفسکی داشتم این کار رو قبول کردم و با وجود مشغلها� که داشتم، کار رو شروع کردم. بعد از گذشت یک هفته، کار به پایان رسید و برای ناشر ارسال کردم. یک ماه گذشت خبری از ناشر نشد. دو ماه گذشت خبری نشد. تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره تماس بگیرم. وقتی تماس گرفتم، اونها به همین جواب بسنده کردن که: «ویرایشتو� اعمال شده.» به سرعت چاپ جدید رو تهیه کردم(هر چند انتظار داشتم ناشر دستک� یک نسخه برام ارسال کنه) اما دیدم در شناسنامه� نسخه� جدید کتاب، نامی از من آورده نشده. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم حضوری به دفتر انتشارات برم و رفتم و معترض شدم، اما اعتراضم هیچ فایده ای نداشت.
الان هر وقت این کتاب رو توی کتابفروشی ها یا گودریدز می بینم اون خاطره ی تلخ در ذهنم تداعی میشه.ناشر دستک� باید اسمم رو به عنوان ویراستار اول کتاب میذاشت. که نذاشت دیگه.
نمونهها� قبل و بعد از ویرایش رو این پایین گذاشتم:
(view spoiler) ["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>
از همون تقدیم نامه� کتاب میشه فهمید این بار بوکفسکی از چی می خواد برامون بگه. از تجربه ای که خیلی از ماها توی دوران نوجوونی مون داشتیم. جدال با والدِ الگو و شکستنِ قهرمانی که از اون(پدر/مادر) برای خودمون ساخته بودیم. که معمولاً برای پسرها، پدر الگوئه.
سِنّی که آدم با خودش میگه من ازش{بابا/مامان} بیشتر می فهمم و اون افکارش قدیمیه. افکار کهنها� به درد خودش میخور�. من می خوام خودم باشم و برای خودم زندگی کنم و برای خودم تصمیم بگیرم.
و اینجوریه که آدم یا از خونه بیرون انداخته میشه یا مجبور میشه برای ندیدن ریختِ دیگران، خودش رو توی اتاقش محبوس کنه. این مرحله در ، هویت در برابر سردرگمیِ نقش نام داره.
آخرسر هم بعد از چند سال زندگی و خوردن سرِ آدم به سنگِ زمونه، می فهمه که نه...، همون(بابا/مامان) خیلی جاها رو درست می گفت و لجبازیِ من از سرِ بی تجربگی بود. اما با این وجود، برنده کسیه که بر علیه قهرمانش عصیان کرده باشه. و به چنین نوجوونی میشه امیدوار بود. وکسی که در اون سن عصیان نکنه معمولاً تا آخر عمرش پدر و مادر و دیگران برای زندگیش تصمیم خواهند گرفت.
دستورآشپزیِ درست کردن ساندویچ ژامبون
فقر(به عنوان نان) : یک عدد
زشت بودنِ چهره(به عنوان نان) : یک عدد
بوکفسکی(به عنوان ژامبون) : یک عدد
کتاب و شراب و سیگار: به مقدار کافی
بوکفسکی در این کتاب علاوه بر درگیری هایی که با پدرش داشته و سختگیری های پدرش که اذیتش می کرده، از ماجراهای نوجوونیش میگه و از آبلهر� بودن خودش میگه و از فقری که باهاش دست و پنجه نرم می کرده میگه.
نقص در چهره و فقر دو عاملی هستند که هم می تونن آدم رو نابود کنن و هم می تونن آدم رو به بزرگی برسونن. آدم های مهمی که نقص عضو داشتن اما به مراتب و مدارج بالایی رسیده� کم نیستن. مثلاً همین ژوزف استالین، دائم آبلهها� صورتش رو توی عکسه� روتوش میکرد�. اما به جایی رسیده که برای مرگ و زندگی چند میلیون آدم تصمیم می گرفته.
این دسته از آدم ها چون از جامعه طرد میشن(و از همه مهمت� در بازی های کودکی و مدرسه این اتفاق می افته. یعنی بچه های دیگه، بچه� زشت یا فقیر رو به گروه خودشون راه نمیدن) اون بچه ناخودآگاه تصمیم می گیره جور دیگه ای توجه دیگران رو به خودش جلب کنه و تحسین اونها رو برانگیزه.
بوکفسکی هم از اون معدود آدم هایی که در هر قرن فقط چندتا ازشون پیدا میشن بوده و تونسته کاری بکنه که بعد از گذشت چندین سال پس از مرگش در اون سرِ دنیا، من اینجا درباره� زندگیش مطلب بنویسم!
کتاب ساندویچ ژامبون، برای من چه چیزی رو تداعی میکنه�
هیچی؛ یک تجربه� تلخ.
سه سال پیش، چاپ اول ساندویچ ژامبون رو بیدرن� خریدم و شروع کردم به مطالعه کردن اما در حین مطالعه کردن، متوجه غلطها� نگارشی و املایی فراوونی توی متن ترجمه� کتاب شدم و این شد که فردای اون روز با ناشر کتاب تماس گرفتم و اونا ازم خواستن این کتاب رو ویرایش کنم. من هم به جهت علاقها� که به بوکفسکی داشتم این کار رو قبول کردم و با وجود مشغلها� که داشتم، کار رو شروع کردم. بعد از گذشت یک هفته، کار به پایان رسید و برای ناشر ارسال کردم. یک ماه گذشت خبری از ناشر نشد. دو ماه گذشت خبری نشد. تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره تماس بگیرم. وقتی تماس گرفتم، اونها به همین جواب بسنده کردن که: «ویرایشتو� اعمال شده.» به سرعت چاپ جدید رو تهیه کردم(هر چند انتظار داشتم ناشر دستک� یک نسخه برام ارسال کنه) اما دیدم در شناسنامه� نسخه� جدید کتاب، نامی از من آورده نشده. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم حضوری به دفتر انتشارات برم و رفتم و معترض شدم، اما اعتراضم هیچ فایده ای نداشت.
الان هر وقت این کتاب رو توی کتابفروشی ها یا گودریدز می بینم اون خاطره ی تلخ در ذهنم تداعی میشه.ناشر دستک� باید اسمم رو به عنوان ویراستار اول کتاب میذاشت. که نذاشت دیگه.
نمونهها� قبل و بعد از ویرایش رو این پایین گذاشتم:
(view spoiler) ["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>["br"]>
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
ساندويچ ژامبون.
Sign In »
Reading Progress
2016
–
Started Reading
2016
–
Finished Reading
October 29, 2017
– Shelved
July 14, 2018
– Shelved as:
read-more-than-once
Comments Showing 1-12 of 12 (12 new)
date
newest »


پس تعریفها� آقای کتابفروش بیپای� نبود، باید حتمن بخونمش
در مورد ویرایش کتاب چه خوب
که پیگیر بودید و تماس گرفتید چون من بودم احتمالن اینکارو نمیکردم و با چندتا غُر سر و تهشو هم ..."
خیلی ممنون شما لطف دارین... و بزرگوارین. من روی تمیز بودن متن خیلی حساسم دیگه☺�

از طرفی خیلی خووبه که وقت گذاشتید،تلاش کردید،پیگیر بودید تا این کارو بکنید.
کارتون خیلی ارزش داره.
من اگر گذرم به انتشارات نگاه بخوره یا در نمایشگاه ببینمشون،بهشون میگم!
چون خیلیا ممکنه اینکارو کرده باشن و حقشون پایمال بشه
به نظرم کسانی که میدونن باید حتما اعتراضی که احترام همراهش باشه رو بگند.
وگرنه همیشه اینکارو ادامه داره!

ترجمه کتاب چطوره؟توصیه میکنید این ترجمه رو؟"
بله واقعاً... تاجایی که من اطلاع دارم فقط همین ترجمه توی بازاره و ترجمه� بدی نیست.

از طرفی خیلی خووبه که وقت گذاشتید،تلاش کردید،پیگیر بودید تا این کارو بکنید.
کارتون خیلی ارزش داره.
من اگر گذرم به..."
بله درسته و حقیقت تلخیه که انتشارات یک بنگاه اقتصادیه... از اینکه قصد ندارید سکوت کنید بی نهایت خوشحالم، چون من هم برای در میون گذاشتن این ماجرا در گودریدز کمی مردد بودم اما آخرسر انجامش دادم. مطمئناً همین سکوت� کردنه� باعث شده کار به اینجا برسه.
پاینده باشید:)

سپاس از لطف بی اندازها� شروین جان. بزرگواری:)


هشتگ: لاشخور نباشیم"
باورش برام سخت بود که ماهیت انتشارات، بنگاه اقتصادی بودنه و کتاب، عارضیِ انتشاراته و ناشر، در اکثر مواقع کاسبه، نه ادیب؛
جدیداً دیدم نیلوفر مجموعه اشعار نیما رو با کاغذ خیلی خوب و قیمت استثنایی بیرون داده بود، خیلی خوشحال شدم...

یک روز تلفن رو برداشتم و به چندتا از این دست ناشرها زنگ زدم و پرسیدم: به ویراستار یا نمونهخوا� احتیاج ندارین؟ چندتاشون پقی زدن زیر خنده و همهشو� گفتن: نه!
با این وضعیتی که پول مؤلف و مترجم رو هم به زور پرداخت میکنن� کتابهایی بهتر از این انواع نمیشه متصور شد...
پس تعریفها� آقای کتابفروش بیپای� نبود، باید حتمن بخونمش
در مورد ویرایش کتاب چه خوب
که پیگیر بودید و تماس گرفتید چون من بودم احتمالن اینکارو نمیکردم و با چندتا غُر سر و تهشو هم میآورد�! هرچند اونها اسمی از شما نبردن ولی حتمن خوانندهها� ویرایش جدید، نشناخته و بدون اسم هم سپاسگزار شما خواهند بود