ŷ

Navid Taghavi's Reviews > خانوادۀ تیبو دوره چهار جلدی

خانوادۀ تیبو دوره چهار جلدی by Roger Martin du Gard
Rate this book
Clear rating

by
46173125
's review

it was amazing

لذتِ خواندنِ خانواده تیبو با ترجمه درخشان ابوالحسن خان نجفی
اولین برگِ برنده ای که نویسنده می تواند در رمانش رو کند، شروعِ هیجان انگیز است. کیفیتِ بالایِ شروع رمان زمانی قدر و منزلت بیشتری پیدا می کند که با رمان حجیمی سر و کار داشته باشیم. اگر قرار باشد یک شروع درخشان از رمان حجیم را مثال بزنیم، خانواده ی تیبو انتخاب بجایی است. توضیح مختصری از 40 صفحه ابتدایی این رمان 2500 صفحه ای می دهم تا بدانیم با چه روبرو هستیم.
ژاک تیبو و دانیل فونتانن از خانه فرار می کنند. پدر و برادرِ ژاک (آنتوان) بی خبر از همه جا به مدرسه می روند تا خبری از ژاک بگیرند و متوجه می شوند مسئولان مدرسه با سرک کشیدن در وسایل شخصی ژاک به نامه هایی دست یافتند که خبر از رابطه نامتعارف بین دو نوجوان می دهد. ژاک موضوع را می فهمد و همین آگاهی زمینه ساز فرارشان می شود. پدرِ ژاک که شخص صاحب نفوذی به حساب می آید (از جمله موسس بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه) از قدرت و امکاناتش بهره می گیرد تا پسرش را پیدا کند و از کشیده شدن رسوایی به روزنامه ها جلوگیری کند. خانواده تیبو در سطح اجتماعی بالاتری از خانواده فونتانن قرار دارد. با این حال آنتوان مامور می شود به سراغ خانواده فونتانن برود تا شاید به سر نخی دست یابد. مادر دانیل (ترز) از رابطه دانیل و ژاک بی خبر بوده است. دانیل ماجرای فرارش را به ژنی (خواهرِ دانیل) گفته است و او به واسطه رازداری نمی خواهد به مادر چیزی بگوید و این موضوع او را سخت بیمار کرده است. ترز در وضعیت بدی قرار گرفته است. او در حالی باید دنبال دانیل برود که دخترش مریض است و مدت هاست که شوهر زن باره اش به خانه سر نزده است. حضورش در مدرسه بی نتیجه است. سپس به خانواده تیبو روی می آورد اما روی خوش نمی بیند. تیبوی پدر ترجیح می دهد عملیات جستجو جداگانه صورت گیرد. بخصوص آن که فونتانن ها پروتستان هستند و تیبویی ها کاتولیک. ترز به ناچار سراغ معشوقه های قدیمی شوهرش می رود (از جمله دختر خاله اش) اما خبری پیدا نمی کند ...
و حالا ببینید روژه مارتن دوگار در 40 صفحه ( فقط 1.5 درصد از متن رمان ) چه غوغایی به پا کرده است. حجم بالایی از اتفاقات کلیدی در رمان (تنها فرارِ مرموزانه ی دو نوجوانان و حرف و حدیث های علت و چرایی آن را در نظر بگیرید که چقدر مهیج است) حضور چندین شخصیت با پیچیدگی ها و تضادهای درونی و بیرونی در رمان (دو پسربچه سرکش و یاغی، پدری که موقعیت شغلی و وطایف پدرانه اش روبروی هم قرار می گیرند، مادر دلسوزی که دست تنهاست، مدیرانی که با وجود اقدامی غیر اخلاقی کماکان مدعی اخلاق هستند و ...) و فضا سازی خوب (چه در محیط خشکِ مدرسه و چه در دو خانواده متفاوت) خواننده را به پیگیری جدی رمان مجاب می کند. تمام این اطلاعات بدون آن که نویسنده زیاده گویی کند یا به حاشیه برود، به مخاطب منتقل می شود.
عبدالله کوثری، محمد قاضی، نجف دریابندری، آبتین گلکار، علی اصغر حداد، مجتبی عبدالله نژاد، ابراهیم گلستان، مهستی بحرینی و ... مترجم های مورد علاقه من هستند اما در این بین ابوالحسن خان نجفی جایگاه ویژه ای دارد. اگر عزیزان دیگر قله دماوند هستند، آقای نجفی برایم حکم اورست را دارد. برای اثبات حرفم همین ترجمه تک خطی از تیبو کفایت می کند.
و حالا نوبت دوش آب سرد است. روش دکتر تیبو : پیش از رفتن به رختخواب، آب به خستگی پاشیدن
.
آنتوان تیبو همان کاری را می کند که ابوالحسن خان نجفی با مخاطبانش می کند به هنگام خواندن ترجمه هایش.
"آب به خستگی پاشیدن".

(دو گزیده دیگر از رمان در کامنت ها)
88 likes · flag

Sign into ŷ to see if any of your friends have read خانوادۀ تیبو دوره چهار جلدی.
Sign In »

Reading Progress

Finished Reading
December 14, 2017 – Shelved

Comments Showing 1-13 of 13 (13 new)

dateDown arrow    newest »

Navid Taghavi دوباره به راه افتاده بود. به سنگینی قدم برمی داشت. نفسش زود می برید، پاهایش را روی ماسه ها می کشید : تنش را پیش داده و دستها را پشت کمر گذاشته بود. دگمه های فراکش باز بود و لبه های آن در هوا تکان می خورد. آنتوان و ژاک در دو سمت او خاموش راه می رفتند. و ژاک به یاد جمله ای افتاد که نمی دانست در کجا خوانده است "هنگامی که دو مرد، یکی پیر و دیگری جوان را می بینم که شانه به شانه راه می روند و با همدیگر سخن نمی گویند می دانم که پدر و پسرند"


Navid Taghavi دانیلِ نوجوان به رینت که چند سالی از او بزرگ تر است، علاقه مند می شود. مغرورانه او را به رقص دعوت می کند اما رینت او را پس می زند. مدتی می گذرد. هر دو زیر چشمی همدیگر را می پایند. رینت بیش از دانیل کنجکاو شده است. چهره دانیل برای او غریبه نیست اما با اینحال به یاد نمی آورد چرا او را آشنا می پندارد؟ (در زمانی که دانیل نونهال بود، رینت معشوقه پنهان پدر دانیل بود) رینت و دانیل چشم در چشم می شوند. یخِ رابطه آب می شود. در دل هر دو شوقی بپا می شود. دانیل به سمت رینت می رود. دستش را می گیرد و سپس می رقصند. رقصی چنان طولانی که آخرین زوجی می شوند که صحنه رقص در تالار را ترک می کنند. مجلس تمام می شود و حالا ادامه داستان رمانِ روژه مارتن دوگار با ترجمه ابوالحسن نجفی
رینت پس از بیرون آمدن از بار منتظر مانده بود تا دانیل فورا بیاید و بازو در بازویش بیاندازد. ولی دانیل به قدری حالت انتظار را دوست داشت که آن را تا حدّ کلافه کردن ادامه می داد. برقی از دور در آسمان درخشید و رینت خودش به او نزدیک شد.
-طوفان تمام نشده است. باز هم می خواهد باران ببارد.
دانیل با لحن نوازشگری که همه چیز را بیان می کرد جواب داد :
-لذتمان را بیشتر خواهد کرد.
ولی این جواب برای رینت که از حالت خوددار دانیل می ترسید خوشایند بود. گفت :
-می دانید، من هنوز فکر می کنم که شما را قبلا جای دیگری دیده ام.
دانیل در تاریکی لبخند زد. قلبا از او سپاسگزار بود که فقط کلمات پیش بینی شده را به کار می برد. باور نداشت که رینت حقیقتا فکر می کند که او را قبلا دیده است. برای بازیگری، نزدیک بود که در جوابش بگوید : "من هم همین طور" و آن وقت می توانست شروع به جعل فرضیه هایی بکند. ولی بیشتر لذت می برد که با سکوت خود کنجکاوی او را برانگیزد.
رینت پس از لحظه ای مکث، دوباره گفت :
-چرا به شما "پیغمبر" می گویند؟
-چون اسمم دانیل است.
-دانیل چی؟
دانیل مردد شد. دوست نداشت که راز خود را، حتی مختصری، فاش کند. با این همه، کنجکاوی رینت به قدری عاری از حیله گری بود که جعل یک نام مستعار را دور از انصاف دید. گفت :
-دانیل دوفونتانن.
رینت چیزی نگفت، ولی تمام تنش با حالت تهوع تکان خورد. دانیل گمان می کرد که پای او لغزیده است و خواست نگهش دارد. رینت خود را کنار کشید. دانیل برآشفت و خواست او را به تمکین وا دارد : نزدیک رفت و سعی کرد که بازوهای را بگیرد. رینت جستی زد و جا خالی کرد تا دست او به تنش نخورد. ناگهان مسیر خود را تغییر داد و به یکی از کوچه های فرعی پیچید. دانیل گمان می کرد که او بازی در آورده است و خودش هم تسلیم بازی شد. رینت واقعا از او می گریخت : بر شتاب خود افزود و سپس، برای حفظ فاصله، چاره ای جز دویدن ندید. دانیل کیف می کرد : دویدن در کوچه های این محله ی خاموش به صحنه ی شکار شباهت داشت. با این همه، اندکی خسته و بیحوصله شد و چون رینت به کوچه ی تاریکی رفت که پیچ می خورد و دوباره به کوچه ی اول می رسد خواست تا او را متوقف کند : دست پیش برد تا برای بار سوم بازویش را بگیرد. رینت دوباره گریخت. دانیل خشمگین شد و گفت :
-احمقانه است. حالا دیگر بایستید.
رینت تندتر می گریخت، به سایه ها پناه می برد و از این پیاده رو به آن پیاده رو می رفت، گویی واقعا می خواست ردّ خود را گم کند و ناگهان شروع به دویدن کرد. دانیل چند شلنگ برداشت، خود را رساند و او را در درگاه خانه ای گیر انداخت. آن وقت در چهره اش اثری از ترس دید که نمی توانست ساختگی باشد.
-چی شده؟
رینت نفس زنان در کنج درگاه خیس کز کرده بود و با نگاهی سرگشته به او می نگریست. دانیل لحظه ای به فکر فرو رفت. سر در نمی آورد، اما خوب می دید که در درون او انقلابی روی داده است. خواست او را در بغل بگیرد. رینت با حرکتی چنان وحشت زده خود را کنار کشید که گوشه ی دامنش پاره شد. دانیل قدمی واپس رفت و دوباره پرسید :
-آخر چی شده؟ از من می ترسید؟ چیزیتان شده؟
لرزه ای عصبی بر تن رینت افتاده بود، نه می توانست چیزی بگوید و نه نگاه خود را از او بردارد.
دانیل همچنان سرگردان مانده بود. با این حال، دلش به رحم آمد و پرسید :
-می خواهید تنهایتان بگذارم؟
رینت با تکانهای سر جواب مثبت داد. دانیل خود را در وضع مضحکی حس کرد. لحن خود را چنان به ملاطفت آمیخت که گویی می خواست بچه ی گمشده ای را رام کند و دوباره پرسید :
-واقعا می گویید؟ حقیقتا می خواهید من بروم؟
رینت با دم زدنِ تقریبا خشنی گفت :
-بل.
مسلما بازی درنیاورده بود.
دانیل زشتی اصرار بیشتر را حس کرد و ناگهان از او طمع برید و تصمیم گرفت که رفتار جوانمردانه ای از خود نشان دهد. گفت :
-بسیار خوب، باشد. منتها نمی توانم شما را وسط شب، کنار درِ این خانه، بگذارم و بروم! بیایید چند قدم با هم برویم تا من یک تاکسی برای شما پیدا کنم، آن وقت می روم... موافقید؟
ساکت بسوی خیابان اوپرا که چراغهایش پیدا بود پیش رفتند. ولی پیش از رسیدن به انتهای کوچه، به یک تاکسی خالی برخوردند. دانیل اشاره کرد وتاکسی در کنار پیاده رو ایستاد. رینت لجوجانه چشم بر زمین دوخته بود. دانیل در تاکسی را باز کرد. رینت هنگام سوارشدن سر برگرداند و به چهره ی او نگریست، گویی نمی توانست بار دیگر در قیافه اش دقیق نشود. دانیل که کلاهش را برداشته بود سعی کرد که لبخند بزند و رفتار دوستی را که با دوست خود خداحافظی می کند در پیش گیرد. همینکه رینت اطمینان یافت او دنبالش نخواهد رفت چهره اش از هم باز شد. نشانی خود را به راننده داد. سپس بسوی دانیل برگشت و با لحن عذرخواهی زیر لب گفت :
-ببخشید، آقای دانیل، امشب مرا به حال خودم بگذارید. فردا برایتان توضیح می دهم.


Navid Taghavi Soheil wrote: "گزیده‌ه� -و البته مرور- خیلی خوب بودن. ممنون👌🏼"

خواهش می کنم سهیل جان. رمان چنان خوب بود که قبل از چاپ شدن جلد پایانی، به دوگار نوبل دادند. آن یک ستاره کمتر هم اتفاقا بخاطر پایان بندی رمان است که نپسندیدم


Navid Taghavi خطرناک ترین اعتقادی که ممکن است در ذهن یک رجل سیاسی ریشه بدواند همین است : اعتقاد به اینکه از جنگ چاره ای نیست! این عده به جای اینکه همه ی امکانات را برای احتراز از جنگ به کار ببرند فقط یک فکر در سر دارند : اینکه محض احتیاط و هر چه زودتر، امکانات پیروزی خودشان را بیشتر کنند. و آن وقت همه ی فعالیتی را که می توانند صرفِ دفاع از صلح بکنند، در راه تدارک جنگ به کار می اندازند


Navid Taghavi در پایان کتابِ ترجمه شده به فارسی، مقاله ای از آلبر کامو درباره ی دوگار موجود است (با ترجمه منوچهر بدیعی) بخش هایی از آن را در اینجا می آورم که کامو درباره ی شخصیت دوگار و اهمیت ادبی او قلم می زند.
1- حتی می توان گفت که شهرت و جایزه ی نوبل او (دوگار) را در تاریکی بیشتری فرو برده است. این مرد ساده و اسرار آمیز چیزی از آن مایه ی ایزدی در خود دارد که هندوها درباره ی آن می گویند : هر چه بیشتر از او نام ببرند، او بیشتر می گریزد. وانگهی در این گریز از خودنمایی، هیچ حسابگری راه ندارد. کسانی که افتخار آشنایی با او را دارند می دانند که فروتنی او واقعی است و به حدی واقعی است که غیر عادی می نماید. من خود همیشه انکار کرده ام که هنرمند فروتن وجود داشته باشد; از وقتی که با مارتن دوگار آشنا شده ام این یقینم سستی گرفته است. اما این مجسمه ی فروتنی برای زندگی در انزوا دلایل دیگری، غیر از خصوصیات منحصر به فردِ اخلاقی، نیز دارد : نگرانی بحقِ هر هنرمندِ شایسته ی این نام برای نگه داشتنِ وقت لازم برای کارِ خود.
2- زمانی که مارتن دوگار پا به عالم ادبیات نهاد، همه چنان به عالم ادبیات وارد می شدند که گویی به عالم مذهب وارد می شوند. امروز چنان وارد عالم ادبیات می شوند که گویی در عالم مضحکه وارد شده اند، یا دست کم این طور وانمود می کنند.
3- مارتن دوگار به امور جنسی و سایه ای که این امور بر تمام زندگی می اندازد بی پرده می پردازد. بی پرده اما نه وحشیانه. مارتن دوگار هرگز به وسوسه ی هرزه گویی تسلیم نشده اس، وسوسه ای که بسیاری از رمانهای معاصر را به اندازه ی کتابهای آداب معاشرت ملال آور ساخته است. به قصد خودشیرینی بی بند و باری های یکنواخت را وصف نکرده است. بیشتر بر آن بوده است تا اهمیت امور جنسی را از راهِ نشان دادنِ نابجاییِ آنها نشان دهد. مانند هر هنرمند حقیقی دیگری، امرو جنسی را به صورت خام و صریح وصف نکرده است، بلکه به صورت غیرمستقیم با نشان دادن اینکه امور جنسی چه چیزهایی بر آدمی تحمیل می کند، وصف کرده است.


HAMiD نوید جان - کاری کرده ای کارستان
به به
اما خبری از دو نمونه ی دیگر هیچ نیست


Navid Taghavi Hamid wrote: "نوید جان - کاری کرده ای کارستان
به به
اما خبری از دو نمونه ی دیگر هیچ نیست"


ارادت حمید جان
در صفحه اصلی گودریدز خبری از کامنت ها نیست ولی اگر ریویو را در صفحه ای مجزا باز کنی، چشمت به جمال کارستان ابوالحسن خان نجفی روشن می شود
دلتنگیم آقا. قدم رنجه کن و سر بزن


HAMiD Navid wrote: "Hamid wrote: "نوید جان - کاری کرده ای کارستان
به به
اما خبری از دو نمونه ی دیگر هیچ نیست"

ارادت حمید جان
در صفحه اصلی گودریدز خبری از کامنت ها نیست ولی اگر ریویو را در صفحه ای مجزا باز کنی، چشمت ب..."


بی دقتی بود رفیق
سپاس اندر سپاس


Navid Taghavi Hamid wrote: "Navid wrote: "Hamid wrote: "نوید جان - کاری کرده ای کارستان
به به
اما خبری از دو نمونه ی دیگر هیچ نیست"

ارادت حمید جان
در صفحه اصلی گودریدز خبری از کامنت ها نیست ولی اگر ریویو را در صفحه ای مجزا ب..."


بی دقتی نبود
از این مسخره یازی های مضحک گودریدز بود
برای من هم زیاد پیش اومده چنین مسائلی


HAMiD Navid wrote: "Hamid wrote: "نوید جان - کاری کرده ای کارستان
به به
اما خبری از دو نمونه ی دیگر هیچ نیست"

ارادت حمید جان
در صفحه اصلی گودریدز خبری از کامنت ها نیست ولی اگر ریویو را در صفحه ای مجزا باز کنی، چشمت ب..."


جدن که دیدگاه ارجمندی نوشته ای نوید جان
مجال باشه حتمن در محضرت حظ می بریم
قربانت رفیق


message 11: by Ali (new)

Ali Mousighidan یادم میاد که خیلی وقت پیش بود شروع بخوندنش کردی و من هم تقریبا یه سالی میشه که دارمش اما این جرات چرا نمیاد در من برای خواندنش شبیه آن لذتی ست که دانیل با سکوت خود کنجکاوی برمی انگیزد و من با نخواندن و هی امروز و فردا کردن.


Navid Taghavi Ali wrote: "یادم میاد که خیلی وقت پیش بود شروع بخوندنش کردی و من هم تقریبا یه سالی میشه که دارمش اما این جرات چرا نمیاد در من برای خواندنش شبیه آن لذتی ست که دانیل با سکوت خود کنجکاوی برمی انگیزد و من با نخوان..."

مرداد 96 شروع کردم و حدود 2،3 ماهی همراه خانواده تیبو بودم. تو ریویو هم نوشتم. کافیست حدود 40،50 صفحه رو بخونی. واقعا نمی تونی کنارش بگذاری و می ری جلو. جلد 3 همچنان که داستان عالی است، همزمان کلاس رایگان تاریخ است در اوضاع و احوال جامعه فرانسه قبل از جنگ جهانی اول


H.Sarvi اگه قراره فقط یک رمان در طول عمرتون بخونید قطعا گزینه ای غیر از این رمان نخواهید داشت. در یک کلام فقط میشه گفت رمانی لذیذ


back to top