Roozbeh Estifaee's Reviews > نیمه� غایب
نیمه� غایب
by
by

«نیمه� غایب» به آن خوبی که شنیده بودم نبود. تعریفها� زیاد از این کتاب به عنوان یکی از معدود نمونهها� خوب رمان متاخر ایرانی انتظارم را بالا برده بود. البته خردها� به خوانندگان پیشنهاددهندها� نمیگیر�. اغلبشان در همان دورهها� چاپها� اول کتاب خوانده بودندش و میتوان� خودم را هم تصور کنم که اگر مثلا ده سال پیش این کتاب را میخواند� بهش چهار میدادم� و نه سه. اما به هر حال، سوژههای� که زمانی بکر به نظر میرسن� با گذشت زمان فرسوده و نخنم� میشون� و بسامد استفاده از آنه� مخاطبشان را متوجه پرسشها� اساسیتر� میکن� که شاید در برخوردهای بیتکرا� و دفعی مغفول بمانند. نتیجه آن که خواننده چون منی که توفیق مواجهه با اثر را در زمان متقضی نداشته، گر چه حسرت به دل، به دیده شک و به سنج عقل فردی و جمعی امروزینش با آن برخورد میکن� و در نتیجه این سنجش به نظری احتمالا متفاوت با پیشینیانش میرس�.
«نیمه� غایب» پنج فصل دارد که همگی نامها� «مراسم فلان» دارند؛ و این «فلان»ها به ترتیب از این قرارند: تشییع، خواستگاری، قربان، وصل، و معارفه. اصلیتری� وجه تمایز فصله� هم راوی آنهاس� که هر بار معطوف به یکی از شخصیتها� اصلی رمان است. خلاصه� ماجرا نقل مکرر است و سهل الحصول. تاریخ روایته� هم، فصل به فصل، عوض میشو� و به ادعای اعلان بالای هر فصل، هر کدام در یک روز باقی میمان�. مغز مدعای من معطوف به دو وجه است: روایت و ماجرا.
روایت در همه فصله� معطوف و منحصر به راوی آن فصل است و گاه گاه از سومشخ� به اولشخ� آمد و رفت میکن� و یا تغییر فاصله میده�. اما در منطق این حرکات مشکل هست. فصل اول، که مال فرهاد است، روایتی دارد که گاه حتی وسط یک پاراگراف از سومشخ� به اولشخ� میرو� و برمیگرد�. و سومشخص� هم به خودی خود آنقد� به فرهاد نزدیک است که عملا به هر عمقی از وجودش که اراده میکن� پوستکند� و رک جلوی چشمش میآور�. من نتوانستم منطقی در این تغییر راویها� بیمقدم� پیدا کنم. در فصل چهارم هم، که الهی شخصیت اصلی است، راوی سومشخ� است، اما این بار با فاصلها� بیشتر از فصل فرهاد، و تا انتها هم از این فاصله جلوتر نمیرو�. مشکل اینج� برعکس است. راوی از الهی دور میشو� و گاهی به جای سومشخ� عملا کار راوی دانای کل را انجام میدهد� و این میشو� که، به اقتضای روایتش، خاطرات و اتفاقات گذشته را هم هر جا که لازم بداند روایت میکن� و روایتش هم دقیقا شکل نقل خاطره دارد، نه شکل مرور ذهنی اتفاقی که پیش از مرور هم بر مرورگرش روشن است، که اگر اینجو� بود میش� به حربها� این خصلت را به ذهن الهی راوی مرتبط کرد. اما نیست، و طبیعتا سوالی که پیش میآور� این است که این راوی، با این قدر قهار احضار هر چه باب میلش است، و امکان توصیف و تشریح و توجیه هر چه میخواهد� چرا زودتر دهان باز نمیکند� اقلا در همان فصل. او که میدان� دارد ذهن گنگ خوانندها� را روشن میکند� چرا این طور مغشوش و آشفته ابهامات را رفع میکن� و وقایع کلیدی گذشته را پیش میکشد� و چرا این راوی همهچیزدا� همه چیز را نمیگوی� و آخر هم که فصلش تمام میشو� هنوز کلی توضیح نداده و حرف نگفته برایش مانده؟
نکته دوم ماجرای رمان است. جدای از هندی بودن خط وقایع اصلی رمان -که میتوانس� هندی بماند و در عوض این همه همه چیز رمان نباشد- شکل چینش این ماجرا و بستر وقوع آن مساله است. شما با آدمهای� عجیب طرفید که اتفاقی عجیب هم برایشان افتاده (منظورم از عجیب، عجیب از نوع جادویی یا فانتزی نیست. مادر و دختری که هم را گم میکنن� و بعد از بیست و دو سال هم پیدا میکنن� ماجرای عجیب و «نامعمول» این کتاب است). اما از این عجیب بودن دو طرفه (ماجرا و شخصیته�) سواستفاده شده. شخصیتها� رمان، به نظر من، بیشتر در حکم رانتی برای نویسنده هستند. تصور کنید، عجیب بودن سیمیندخت، ثریا، و الهی دقیقا همان جور عجیب بودنی است که خیلی خوب و شیک به عجیب بودن واقعه اصلی بخورد و کار نویسنده را در نمایش برخوردهای پرتعداد انسانی آسان کند. و همین موضوع است که باعث میشو� هر چه به پایان رمان نزدیکت� میشو� بیشتر از خودم بپرسم «اینه� چرا اینجوریاند� چرا مثل آدم رفتار نمیکنند؟� کل ماجرای فیضیان و سیمین به چه درد میخورد� به کجا میرسد� فرح که چه؟ شهروز کی بود؟ همه چهشا� است؟ و چرا دقیقا «این طوری» اند؟
از حق اما نباید گذشت. سناپور در ساخت رابطه پدر و فرزندی فصل اول، بین فرهاد و پدرِ سالارش، بسیار موفق است. و جالب این که همین رابطه و شخصیتها� درونش هم کلیشهاند� اما کلیشههای� هستند که از کلیشه بودنشان تغذیه نمیشون� و همینجا� توی خود کتاب، باز از نو ساخته و باورپذیر میشون�. توصیفها� درخشان و تصویرهای بدیع توی کتاب کم نیستند، و گر چه نه همه، ولی بعضی از روابط آدمه� با هم خیلی خوب ساخته شدهان�. از آن طرف، زبان کتاب هم یکی از بخشها� آن است. (باور کنید دیگر خجالت میکش� از پیش کشیدن این بحث.) جدای از موفق یا ناموفق بودن نویسنده در کار با زبان (که البته به نظر من بیشتر موفق بوده است تا ناموفق)، مشخص است که سناپور به زبان داستانش هم به عنوان یکی از عناصر مهم و تاثیرگذار و قابل دستکاری آن نگاه کرده و سعی کرده از آن برای انتقال آنچ� میخواه� کمک بگیرد. و در این راه هم ابزار و توانایی لازم برای کار با زبانش (که زبان مادریش هم هست!) داشته. نمیدان�. فکر میکن� همان طور که شاید چیزهایی که به عنوان عیب گفتم در زمان خود کتاب به چشم نمیآمده� این حسن هم در آن زمان چندان چشمگی� نبوده. آخر به نظر میرس� که، هزار متاسفانه، زمانی هم بوده در این مملکت که مردم فارسی زدن بلد بودهان� و نویسندهها� دست کم مثل هر پیشهو� دیگری، میدانستهان� که باید به ابزار کارشان مسلط باشند. زمانی بوده که اینه� بدیهی به حساب میآمد�.
«نیمه� غایب» پنج فصل دارد که همگی نامها� «مراسم فلان» دارند؛ و این «فلان»ها به ترتیب از این قرارند: تشییع، خواستگاری، قربان، وصل، و معارفه. اصلیتری� وجه تمایز فصله� هم راوی آنهاس� که هر بار معطوف به یکی از شخصیتها� اصلی رمان است. خلاصه� ماجرا نقل مکرر است و سهل الحصول. تاریخ روایته� هم، فصل به فصل، عوض میشو� و به ادعای اعلان بالای هر فصل، هر کدام در یک روز باقی میمان�. مغز مدعای من معطوف به دو وجه است: روایت و ماجرا.
روایت در همه فصله� معطوف و منحصر به راوی آن فصل است و گاه گاه از سومشخ� به اولشخ� آمد و رفت میکن� و یا تغییر فاصله میده�. اما در منطق این حرکات مشکل هست. فصل اول، که مال فرهاد است، روایتی دارد که گاه حتی وسط یک پاراگراف از سومشخ� به اولشخ� میرو� و برمیگرد�. و سومشخص� هم به خودی خود آنقد� به فرهاد نزدیک است که عملا به هر عمقی از وجودش که اراده میکن� پوستکند� و رک جلوی چشمش میآور�. من نتوانستم منطقی در این تغییر راویها� بیمقدم� پیدا کنم. در فصل چهارم هم، که الهی شخصیت اصلی است، راوی سومشخ� است، اما این بار با فاصلها� بیشتر از فصل فرهاد، و تا انتها هم از این فاصله جلوتر نمیرو�. مشکل اینج� برعکس است. راوی از الهی دور میشو� و گاهی به جای سومشخ� عملا کار راوی دانای کل را انجام میدهد� و این میشو� که، به اقتضای روایتش، خاطرات و اتفاقات گذشته را هم هر جا که لازم بداند روایت میکن� و روایتش هم دقیقا شکل نقل خاطره دارد، نه شکل مرور ذهنی اتفاقی که پیش از مرور هم بر مرورگرش روشن است، که اگر اینجو� بود میش� به حربها� این خصلت را به ذهن الهی راوی مرتبط کرد. اما نیست، و طبیعتا سوالی که پیش میآور� این است که این راوی، با این قدر قهار احضار هر چه باب میلش است، و امکان توصیف و تشریح و توجیه هر چه میخواهد� چرا زودتر دهان باز نمیکند� اقلا در همان فصل. او که میدان� دارد ذهن گنگ خوانندها� را روشن میکند� چرا این طور مغشوش و آشفته ابهامات را رفع میکن� و وقایع کلیدی گذشته را پیش میکشد� و چرا این راوی همهچیزدا� همه چیز را نمیگوی� و آخر هم که فصلش تمام میشو� هنوز کلی توضیح نداده و حرف نگفته برایش مانده؟
نکته دوم ماجرای رمان است. جدای از هندی بودن خط وقایع اصلی رمان -که میتوانس� هندی بماند و در عوض این همه همه چیز رمان نباشد- شکل چینش این ماجرا و بستر وقوع آن مساله است. شما با آدمهای� عجیب طرفید که اتفاقی عجیب هم برایشان افتاده (منظورم از عجیب، عجیب از نوع جادویی یا فانتزی نیست. مادر و دختری که هم را گم میکنن� و بعد از بیست و دو سال هم پیدا میکنن� ماجرای عجیب و «نامعمول» این کتاب است). اما از این عجیب بودن دو طرفه (ماجرا و شخصیته�) سواستفاده شده. شخصیتها� رمان، به نظر من، بیشتر در حکم رانتی برای نویسنده هستند. تصور کنید، عجیب بودن سیمیندخت، ثریا، و الهی دقیقا همان جور عجیب بودنی است که خیلی خوب و شیک به عجیب بودن واقعه اصلی بخورد و کار نویسنده را در نمایش برخوردهای پرتعداد انسانی آسان کند. و همین موضوع است که باعث میشو� هر چه به پایان رمان نزدیکت� میشو� بیشتر از خودم بپرسم «اینه� چرا اینجوریاند� چرا مثل آدم رفتار نمیکنند؟� کل ماجرای فیضیان و سیمین به چه درد میخورد� به کجا میرسد� فرح که چه؟ شهروز کی بود؟ همه چهشا� است؟ و چرا دقیقا «این طوری» اند؟
از حق اما نباید گذشت. سناپور در ساخت رابطه پدر و فرزندی فصل اول، بین فرهاد و پدرِ سالارش، بسیار موفق است. و جالب این که همین رابطه و شخصیتها� درونش هم کلیشهاند� اما کلیشههای� هستند که از کلیشه بودنشان تغذیه نمیشون� و همینجا� توی خود کتاب، باز از نو ساخته و باورپذیر میشون�. توصیفها� درخشان و تصویرهای بدیع توی کتاب کم نیستند، و گر چه نه همه، ولی بعضی از روابط آدمه� با هم خیلی خوب ساخته شدهان�. از آن طرف، زبان کتاب هم یکی از بخشها� آن است. (باور کنید دیگر خجالت میکش� از پیش کشیدن این بحث.) جدای از موفق یا ناموفق بودن نویسنده در کار با زبان (که البته به نظر من بیشتر موفق بوده است تا ناموفق)، مشخص است که سناپور به زبان داستانش هم به عنوان یکی از عناصر مهم و تاثیرگذار و قابل دستکاری آن نگاه کرده و سعی کرده از آن برای انتقال آنچ� میخواه� کمک بگیرد. و در این راه هم ابزار و توانایی لازم برای کار با زبانش (که زبان مادریش هم هست!) داشته. نمیدان�. فکر میکن� همان طور که شاید چیزهایی که به عنوان عیب گفتم در زمان خود کتاب به چشم نمیآمده� این حسن هم در آن زمان چندان چشمگی� نبوده. آخر به نظر میرس� که، هزار متاسفانه، زمانی هم بوده در این مملکت که مردم فارسی زدن بلد بودهان� و نویسندهها� دست کم مثل هر پیشهو� دیگری، میدانستهان� که باید به ابزار کارشان مسلط باشند. زمانی بوده که اینه� بدیهی به حساب میآمد�.
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
نیمه� غایب.
Sign In »
Reading Progress
Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)
date
newest »

message 1:
by
Hodove
(new)
-
rated it 3 stars
Jan 11, 2020 10:34PM

reply
|
flag