ZohreH's Reviews > یکلیا و تنهایی او
یکلیا و تنهایی او
by
by

من کی باشم که بخوام در مورد کارای یه نویسنده اظهار نظر کنم ؟
نوشتن همین طوری در حالت عادی سخته. وای به حال وقتی که تصمیم بگیری بشینی و یه چیز منسجم بسازی. یه داستان یه رمان یه شرح و بسط در مورد یه سری آدم و یه سری قضایا
مثلن وسط مشغله های زندگی حرفه ایت به عنوان یه پزشک، دغدغه اینم داشته باشی که یه کتاب بنویسی اونم با تم عهد عتیق. یه کتاب در مورد اینکه چی خوبه چی بده. یا به زعم دوستان اهل فن: تقابل خیر و شر.
اگه فک می کنی سخت نیست یه بار بشین فقط بهش فکر کن
وقتی این سختی رو تصور می کنم، از اینکه بخوام در مورد خیلی کارها نظر شخصی مو بگم خجالت می کشم. بخصوص در مورد کارای وطنی
دوست دارم این مقدمه رو اول و آخر همه ریویوهایی که می نویسم بیارم
اما این کارو نمی کنم
و با پر روویی تمام خیلی وقتا خیلی کتابا رو ناراحت و سرخورده می کنم
اینم لابد از پررویی من ناشی میشه که خیال می کنم خیلی آدم مهمی هستم که ممکنه باعث سرخوردگی یه کتاب بشم! خب نه اینطور نیست. اگه واقع بین باشیم خیلی از کتابا به هیچ جاشون نیست که نظر ماها در موردشون چیه! چرا؟
چون وقتی نوشته شدن که حتا زمزمه وجود داشتن ما هم در بین نبوده چه برسه خودمون(!) که ادعای فکر و ذهن داشته باشیم و بخوایم اون کتابا رو تحلیل و بررسی کنیم
اما چاره چیه؟
بعضی وقتا پامو فراتر از گلیمم دراز می کنم و چیزکی می نویسم که شاید گره گشای خودم در آینده باشه
مدتهای مدیدی بود که میخواستم کتابای تقی مدرسی رو بخونم. بعد از آشنایی با قلم آن تایلر (همسر تقی مدرسی) این تمایل دو چندان شد تا امروز که در نهایت با "تنهایی یَکُلیا" رقم خورد.
یَکُلیا اسمه یه دختره. یه دختر از بنی اسرائیل. یه شاهزاده خانومی که درگیر یه موضوع خیلی خیلی خیلی کلیشه ای میشه. چه موضوعی؟ اینکه برخلاف شازده بودنش عاشق چوپون آسمون جلِ آغلِ همایونی میشه. بعدم که باقی ماجرا واضح و آشکاره. جناب همایونی بو می بره و با ریختن اشک تمساح، اسم دقیق چوپونِ دربه در رو از زیر زبون یکلیا بیرون می کشه. بعدم جلوی کل قبیله لباس از تن دختر می دره و زنگوله ای به پاش می بنده و از محله بیرونش می کنه. یکم قبلتر این کارام چوپونو از دروازه محله حلق آویز می کنه. اگه تو دلتون دارین بهم فش میدین که وای داستان و لو دادی و اینا ... باید بگم اینا اصل داستان نیست
اصل داستان تازه از ملاقات جناب شیطان با یکلیا شروع میشه. که اونو نمیگم چی بوده
میگن این کتاب تقابل خیر و شره. اما من خیر و شر حس نکردم. به نظرم همش خیر بود
شخصیتی هست توی داستان به نام "عسابا" که یه طورایی هم طراز "زوربای یونانی" و همین طور "فِرمین در گورستان کتابهای فراموش شده" هست. عسابا خیلی نقش جالبی داره. زیادی روشنفکر و روشن ضمیر بود به نظرم. کسی که معتقده هوسی که در دل تو کار گذاشته شده برای استفاده و بهره بردنه نه برای توی طاقچه گذاشتن. بهتره تا فرصت داری از لبهای شکرین یار فیض ببری که دیری نمی پاید که خودت و یار و هوش و حواس و توان و اینا همش دود میشه و به ابدیت می پیوندی.
شیطان هم اصلن نقش شری نداشت. بیشتر شبیه یه پیرفرزانه بود. کسی که سرد و گرم روزگارو چشیده و دیگه بازی ها و بالا پایین های زمونه براش فرقی نداره. دیگه خودشم حوصله خدا رو نداره و پاپی یَهُوَه نمیشه. راه می افته دنبال یکلیاهای دنیا می گرده تا بهشون بگه عزیز دل ته ته تهش خودتی و خودت. با خودت یه طوری کنار بیا که اگه لخت و عور و رسوا و فلک زده از محله بیرونت کردن بازم بتونی قد علم کنی
مرام "شاه میکاه" هم برام جالب بود. به نفع مملکتش از خواسته دلش گذشت و نگفت من شاه شاهانم! هر غلطی من بگم همونه. برای اون دوران البته زیادی دموکرات بود.
شخصیتهای دیگه داستانم هرکدوم در جای خودشون جالب و جاذب توجه هستن. اما در موردشون یکم گیجم چرا؟
چون نیاز دارم این کتابو یک بار دیگه بخونم. برداشتم تا اینجا خیلی سطحی بود. یه سری چیزا رو اصلن نفهمیدم چی شد. ربط بعضی وقایع به همدیگه رو متوجه نشدم. و از اونجایی که زبان داستان استعاری بود یحتمل درک و برداشتم از متن ناقص هست. پس میرم برای دور دوم
کتاب جالبی هست
✨
نوشتن همین طوری در حالت عادی سخته. وای به حال وقتی که تصمیم بگیری بشینی و یه چیز منسجم بسازی. یه داستان یه رمان یه شرح و بسط در مورد یه سری آدم و یه سری قضایا
مثلن وسط مشغله های زندگی حرفه ایت به عنوان یه پزشک، دغدغه اینم داشته باشی که یه کتاب بنویسی اونم با تم عهد عتیق. یه کتاب در مورد اینکه چی خوبه چی بده. یا به زعم دوستان اهل فن: تقابل خیر و شر.
اگه فک می کنی سخت نیست یه بار بشین فقط بهش فکر کن
وقتی این سختی رو تصور می کنم، از اینکه بخوام در مورد خیلی کارها نظر شخصی مو بگم خجالت می کشم. بخصوص در مورد کارای وطنی
دوست دارم این مقدمه رو اول و آخر همه ریویوهایی که می نویسم بیارم
اما این کارو نمی کنم
و با پر روویی تمام خیلی وقتا خیلی کتابا رو ناراحت و سرخورده می کنم
اینم لابد از پررویی من ناشی میشه که خیال می کنم خیلی آدم مهمی هستم که ممکنه باعث سرخوردگی یه کتاب بشم! خب نه اینطور نیست. اگه واقع بین باشیم خیلی از کتابا به هیچ جاشون نیست که نظر ماها در موردشون چیه! چرا؟
چون وقتی نوشته شدن که حتا زمزمه وجود داشتن ما هم در بین نبوده چه برسه خودمون(!) که ادعای فکر و ذهن داشته باشیم و بخوایم اون کتابا رو تحلیل و بررسی کنیم
اما چاره چیه؟
بعضی وقتا پامو فراتر از گلیمم دراز می کنم و چیزکی می نویسم که شاید گره گشای خودم در آینده باشه
مدتهای مدیدی بود که میخواستم کتابای تقی مدرسی رو بخونم. بعد از آشنایی با قلم آن تایلر (همسر تقی مدرسی) این تمایل دو چندان شد تا امروز که در نهایت با "تنهایی یَکُلیا" رقم خورد.
یَکُلیا اسمه یه دختره. یه دختر از بنی اسرائیل. یه شاهزاده خانومی که درگیر یه موضوع خیلی خیلی خیلی کلیشه ای میشه. چه موضوعی؟ اینکه برخلاف شازده بودنش عاشق چوپون آسمون جلِ آغلِ همایونی میشه. بعدم که باقی ماجرا واضح و آشکاره. جناب همایونی بو می بره و با ریختن اشک تمساح، اسم دقیق چوپونِ دربه در رو از زیر زبون یکلیا بیرون می کشه. بعدم جلوی کل قبیله لباس از تن دختر می دره و زنگوله ای به پاش می بنده و از محله بیرونش می کنه. یکم قبلتر این کارام چوپونو از دروازه محله حلق آویز می کنه. اگه تو دلتون دارین بهم فش میدین که وای داستان و لو دادی و اینا ... باید بگم اینا اصل داستان نیست
اصل داستان تازه از ملاقات جناب شیطان با یکلیا شروع میشه. که اونو نمیگم چی بوده
میگن این کتاب تقابل خیر و شره. اما من خیر و شر حس نکردم. به نظرم همش خیر بود
شخصیتی هست توی داستان به نام "عسابا" که یه طورایی هم طراز "زوربای یونانی" و همین طور "فِرمین در گورستان کتابهای فراموش شده" هست. عسابا خیلی نقش جالبی داره. زیادی روشنفکر و روشن ضمیر بود به نظرم. کسی که معتقده هوسی که در دل تو کار گذاشته شده برای استفاده و بهره بردنه نه برای توی طاقچه گذاشتن. بهتره تا فرصت داری از لبهای شکرین یار فیض ببری که دیری نمی پاید که خودت و یار و هوش و حواس و توان و اینا همش دود میشه و به ابدیت می پیوندی.
شیطان هم اصلن نقش شری نداشت. بیشتر شبیه یه پیرفرزانه بود. کسی که سرد و گرم روزگارو چشیده و دیگه بازی ها و بالا پایین های زمونه براش فرقی نداره. دیگه خودشم حوصله خدا رو نداره و پاپی یَهُوَه نمیشه. راه می افته دنبال یکلیاهای دنیا می گرده تا بهشون بگه عزیز دل ته ته تهش خودتی و خودت. با خودت یه طوری کنار بیا که اگه لخت و عور و رسوا و فلک زده از محله بیرونت کردن بازم بتونی قد علم کنی
مرام "شاه میکاه" هم برام جالب بود. به نفع مملکتش از خواسته دلش گذشت و نگفت من شاه شاهانم! هر غلطی من بگم همونه. برای اون دوران البته زیادی دموکرات بود.
شخصیتهای دیگه داستانم هرکدوم در جای خودشون جالب و جاذب توجه هستن. اما در موردشون یکم گیجم چرا؟
چون نیاز دارم این کتابو یک بار دیگه بخونم. برداشتم تا اینجا خیلی سطحی بود. یه سری چیزا رو اصلن نفهمیدم چی شد. ربط بعضی وقایع به همدیگه رو متوجه نشدم. و از اونجایی که زبان داستان استعاری بود یحتمل درک و برداشتم از متن ناقص هست. پس میرم برای دور دوم
کتاب جالبی هست
✨
Sign into ŷ to see if any of your friends have read
یکلیا و تنهایی او.
Sign In »
Reading Progress
Comments Showing 1-8 of 8 (8 new)
date
newest »


دوم اینکه اشارها� به فرمین، دلتنگم کرد. دلم میخوا� دوبارهخوانی� کنم ولی کلی کتابای جذاب دیگه تو لیست سال جدیدم هست.
عاشق تحلیلاتم. اینکه گفتی همها� خیر بوده. منم سر آثار البته دارکت� اینجوریم.

حال اومدم خوندم ریویتو"
هااااااا! تو و اییییییی شیطان در پیرفرزانگی حرف ها دارید برای هم بزنید
:D
آره شیطانش خیلی خوف خفنه
🙋♀️�

دوم اینکه اشارها� به فرمین، دلتنگم کرد. دلم میخوا� دوبارهخوانی� کنم..."
عههه چه باحال. نفس عمیق. امیدوارم تجربه زیبایی برات رقم بخوره
من باقی کارای آن تایلرم دارم می خونم کم کم. راضی کننده هستن
آره منم دلتنگ گورستانم. و هنوزم تو برنامم دوباره خونیش هست. میدونم میرم سراغش.شاید تو سالگرد خوندنش
:D
در مورد این کتابم هنوز دیدگاهم خامه. ولی ترجیح دادم بنویسم تا از بیرون بهش نگاه کنم. حالا شاید بازم هی ادیت بزنم
💖🌟💜

دوم اینکه اشارها� به فرمین، دلتنگم کرد. دلم میخو�..."
به سلیقها� اعتماد دارم🤍
من نمیدون� کی سراغش برم ولی یکی لز جلداش رو دوست دارم هر سال بخونم. (بازی فرشته)
خوب کردی که نوشتی. همین هم خیلیا جرأت انجام دادنش رو ندارن.

میخوا� به خاطر بخش شیطان بخونمش.
یک چیزی که یادم افتاد موقع دیدن همطرا� ساختن شیطان با پیرفرزانه اینه که توی عرفانم بعضیه� شیطان رو همترا� یا اصلا خود عقل به شمار میارن و با پیرفرزانه هم بیرب� نیست طبق داستان.

میخوا� به خاطر بخش شیطان بخونمش.
یک چیزی که یادم افتاد موقع دیدن همطرا� ساختن شیطان با پیرفرزانه اینه که توی عرفانم بعضیه� شیطان رو همترا� یا اصلا خود عقل به شمار میارن و با..."
یاد ولند مرشد و مارگریتا افتادم. کلا شیاطین بخاطر حقگو بودنشون انقدر خواستنیان�

میخوا� به خاطر بخش شیطان بخونمش.
یک چیزی که یادم افتاد موقع دیدن همطرا� ساختن شیطان با پیرفرزانه اینه که توی عرفانم بعضیه� شیطان رو همترا� یا اصلا خود عقل به شمار میارن و با..."
نه سارا! من علایق تونو یادآور میشم
:D
آره توی این داستانم همینه. شیطانی که آدم آرزو می کنه حداقل یک بار سر راهش قرار بگیره و از تجربه ها و داستانها بگه. یا به آدم بگه هی؟ پاشو غصه نخور. فلان موقع همین بلا سر فلان آدمام اومده. تو تنها نیستی
🙂💜
حال اومدم خوندم ریویتو