ŷ

ŷ helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following فریدون مشیری.

فریدون مشیری فریدون مشیری > Quotes

 

 (?)
Quotes are added by the ŷ community and are not verified by ŷ.
Showing 1-30 of 45
“بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب”
فریدون مشیری / Fereydoon Moshiri
tags: love
“من نمي دانم
_ و همين درد مرا سخت مي آزارد_
كه چرا انسان اين دانا
اين پيغمبر
:در تكاپوهايش
_چيزي از معجزه آن سو تر_
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دليلي دارد؟
*
چه دليلي دارد
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است؟
و نمي داند در يك لبخند
!چه شگفتي هايي پنهان است
*
من بر آنم كه درين دنيا
_خوب بودن _به خدا
سهل ترين كارست
و نمي دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
.بيگانه است
!و همين درد مرا سخت مي آزارد”
فریدون مشیری
“مشت می‌کوب� بر در
پنجه می‌سای� بر پنجره‌ه�
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمده‌ا� از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می‌گرد�
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آن‌ج� نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته‌� چند!
چه کسی می‌آی� با من فریاد کند”
فریدون مشیری
“پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي‌بر�

اين جام‌ه� كه در پي هم مي‌شون�
درياي آتش است كه ‌ريز� به كام خويش
گردآب مي‌رباي� و آبم نمي‌بر�

من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته‌ا�
تا دشت پر ستاره‌� انديشه‌ها� گرم
تا مرز ناشناخته‌� مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره‌ها� گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي‌بر�

هان اي عقاب عشق!
از اوج قله‌ها� مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم‌انگي� عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره‌ا� كه عقابم نمي برد

در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله مي‌كش� از دل كه :
آب ... آب ...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد

پر كن پياله را ”
فریدون مشیری
“گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!
مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!”
فریدون مشیری
“خروشِ موج با من می کند نجوا:

"که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!
که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!”
فریدون مشیری
“ستاره را گفتم _ کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟ کجا به اب رسد تشنه با فریب سراب؟ ستاره گفت که خاموش ! لحظه را دریاب.”
فریدون مشیری
“من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت”
فریدون مشیری
“یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ”
فریدون مشیری
“اگر در کهکشانی دور
دلی یک لحظه در صد سال
یاد من کند
بی شک
دل من در تمام لحظه های عمر
به یادش می تپد پرشور”
فریدون مشیری
“من دلم می‌خواه�
خانه‌ا� داشته باشم پُرِ دوست ،
کنج هر دیوارش
دوست‌های� بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو � ؛
هر کسی می‌خواه�
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند .
شرط وارد گشتن :
شست و شوی دل‌هاس�
شرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست �
بر درش برگ گلی می‌کوب�
روی آن با قلم سبز بهار
می‌نویس� :
ای یار
خانه‌� ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر :
"خانه دوست کجاست؟ "
فریدون مشیری”
فریدون مشیری
“گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ”
فریدون مشیری
“مگر نه این که غمی سهمگین به دل داریم
مگر نه این که به رنجی گران گرفتاریم
نشاطمان را باید همیشه چون خورشید
بلند و گرم در اعماق جان نگه داریم”
فریدون مشیری
“تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی ؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست،
ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست!
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار!”
فريدون مشيری
“دوست می بايد داشت!
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد،
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند”
فریدون مشیری
“روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رميدم، نه گسستم

باز گفتم كه : � تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم

کوچه، پرواز با خورشید*”
فریدون مشیری, پرواز با خورشید
“وای جنگل را بیابان میکنند ...


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است”
فریدون مشیری
“آن که با تو می زند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست.
گر چراغ روشنی به راه توست.
چشم گرگ جاودان گرسنه ای ست!”
فریدون مشیری
“هر روز می‌پرس� که: آیا دوستم داری؟
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می‌مان�
تو در نگاه من، چه می‌خوانی� نمی‌دان�
اما به جای من، تو پاسخ می‌ده�: آری
ما هر دو می‌دانی�
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
و آنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می‌دانن�
ننوشته می‌خوانن�
من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم تو می‌خوان�
ناگفته می‌دان�
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی‌پرس�
هرگز نمی‌پرس� که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می‌گوی� به من: آری”
فریدون مشیری, گزیده اشعار فریدون مشیری
“یک بار عهد بستم و نشکستم
صد بار عهد بستی و بشکستی
دیگر نگویمت که چه ها کردی؟
دیگر نپرسمت که کجا هستی
جام فریب تلخ تو نوشیدم
هوشیاریم مباد از این مستی”
فریدون مشیری
“خاک موسیقیِ احساس تو را می شنود”
فریدون مشیری
“دستی بر آوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آن جا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز
شکوه بهار هست”
فریدون مشیری
“دلم می خواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا، با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد میفرمود!ا
دلم می خواست دنیا، خانه مهرو محبت بود
مگو این آرزو خام است!ا
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است”
فریدون مشیری
“دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
دامنی پر کن از این گل
که دهی هدیه به خلق
که بری خانه ی دشمن”
moshiri, ashar e Feridoon Moshiri
tags: love
“در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد
جام اگر بشکست؟
ساز اگر بگسست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست؟”
فریدون مشیری
“دل ِ من دير زماني است که مي پندارد:
«دوستي» نيزگُلي است؛
مثل ِ نيلوفر و ناز،
ساقه ء تُرد ِ ظريفي دارد.

بي گمان سنگدل است آن که روا مي دارد
جان ِ اين ساقه ء نازک را
- دانسته �
- بيازارد!”
فريدون مشيري
“نه !
هرگز شب را باور نکرده بودم
چرا که در فراسوی دهليزهايش
به اميد دريچه‌ا� دل بسته بودم”
فریدون مشیری
“غنچه با لبخند
می گوید تماشایم کنید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ
یک نظر در روی زیبایم کنید
سرو ناز
سرخوش و طناز
می بالد به خویش
گوشه چشمی به بالایم کنید
باد نجوا می کند در گوش برگ
سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید
راه دوری نیست پیدایم کنید
آب گوید
زاری ام را بشنوید
گوش بر آوای غمهایم کنید
پشت پرده باغ اما
در هراس
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها هم حرفهایی می زنند
گوش کن
خاموش خا گویا ترند
از در و دیوار می بارد سخن
تا کجا دریابد آن را جان من
در خموشی های من فریاد هاست
آن که دریابد چه می گویم کجاست
آشنایی با زبان بی زبانان چو ما
دشوار نیست
چشم و گوشی هست مردم را دریغ
گوش ها هشیار نه
چشم ها بیدار نیست


فریدون مشیری
“ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هرکجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات ای زلال پاک
جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکندشنا
در میان بازوان تو
ماهی همیشه تشنه ام ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک”
فریدون مشیری
“ھﻤﻪ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨ�
ﭼﯿﺴﺖ در زﻣﺰﻣﻪ ﻣﺒﮫﻢ آب
ﭼﯿﺴﺖ در ھﻤﮫﻤﻪ دﻟﮑ� ﺑﺮگ
ﭼﯿﺴﺖ در ﺑﺎزی آن اﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ
روی اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﺮا ﻣﯽ ﺑﺮد
اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ژرﻓﺎی ﺧﯿﺎ�
ﭼﯿﺴﺖ در ﺧﻠﻮ� ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺒﻮﺗﺮھﺎ
ﭼﯿﺴﺖ در ﮐﻮﺷﺶ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻮج
ﭼﯿﺴﺖ در ﺧﻨﺪ� ﺟﺎم
ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﻨﺪﯾ� ﺳﺎﻋﺖ
ﻣﺎت و ﻣﺒﮫﻮت ﺑﻪ آن ﻣﯽ ﻧﮕﺮ�
ﻧﻪ ﺑﻪ اﺑﺮ
ﻧﻪ ﺑﻪ آب
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺮگ
ﻣﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ آﺑﯽ آرام ﺑﻠﻨﺪ
ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺧﻠﻮ� ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺒﻮﺗﺮھﺎ
ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ آﺗﺶ ﺳﻮزﻧﺪه ﮐﻪ
ﻟﻐﺰﯾﺪ� ﺑﻪ ﺟﺎم
ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤ� اﻧﺪﯾﺸ�
ﻣﻦ ﻣﻨﺎﺟﺎ� درﺧﺘﺎ� را ھﻨﮕﺎ� ﺳﺤ�
رﻗﺺ ﻋﻄ� ﮔﻞ ﯾﺦ را ﺑﺎ ﺑﺎد
ﻧﻔ� ﭘﺎک ﺷﻘﺎﯾ� را در ﺳﯿﻨﻪ ﮐﻮه
ﺻﺤﺒﺖ ﭼﻠﭽﻠ� ھ� را ﺑﺎ ﺻﺒ�
ﺑﻐ� ﭘﺎﯾﻨﺪ� ھﺴﺘ� را در ﮔﻨﺪ� زار
ﮔﺮدش رﻧﮓ و ﻃﺮاوت را در ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻞ
ھﻤﻪ را ﻣﯿﺸﻨﻮ�
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﻣﻦ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤ�
اﻧﺪﯾﺸ�
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸ�
ای ﺳﺮاﭘﺎ ھﻤﻪ ﺧﻮﺑﯽ
ﺗﮏ و ﺗﻨﮫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ اﻧﺪﯾﺸ�
ھﻤﻪ وﻗﺖ
ھﻤﻪ ﺟﺎ
ﻣﻦ ﺑﻪ ر ﺣﺎل ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﻧﺪﯾﺸﻢ
ﺗﻮ ﺑﺪان اﯾﻦ را ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺪان
ﺗﻮ ﺑﯿ�
ﺗﻮ ﺑﻤﺎ� ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎ�
ﺟﺎی ﻣﮫﺘﺎب ﺑﻪ ﺗﺎرﯾﮑ� ﺷﺒﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﺘﺎ�
ﻣﻦ ﻓﺪای ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎی ھﻤﻪ ﮔﻠﮫﺎ
ﺗﻮ ﺑﺨﻨﺪ
اﯾﻨ� اﯾﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎی ﺗﻮ دراﻓﺘﺎد� ام ﺑﺎز
رﯾﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻦ از آن ﻣﻮی دراز
ﺗﻮ ﺑﮕﯿﺮ
ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪ
ﺗﻮ ﺑﺨﻮا�
ﭘﺎﺳﺦ ﭼﻠﭽﻠ� ھ� را ﺗﻮ ﺑﮕ�
ﻗﺼ� اﺑﺮ ھﻮ� را ﺗﻮ ﺑﺨﻮا�
ﺗﻮ ﺑﻤﺎ� ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻨﮫﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎ�
در دل ﺳﺎﻏﺮ ھﺴﺘ� ﺗﻮ ﺑﺠﻮ�
ﻣﻦ ھﻤﯿ� ﯾﮏ ﻧﻔ� از ﺟﺮﻋﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﺎﻗﯽ اﺳﺖ
آﺧﺮﯾﻦ ﺟﺮﻋﻪ اﯾﻦ ﺟﺎم ﺗﮫ� را ﺗﻮ ﺑﻨﻮ�”
فریدون مشیری, بهار را باور كن

« previous 1
All Quotes | Add A Quote
سه دفتر سه دفتر
663 ratings
دلاويزترين دلاويزترين
506 ratings
ابر و کوچه ابر و کوچه
359 ratings