سارا قدیانی
![]() |
آنی شرلی در گرین گیبلز
by
6731 editions
—
published
1908
—
|
|
![]() |
جادوگر سرزمین اُز
by
6510 editions
—
published
1900
—
|
|
![]() |
آنی شرلی در اونلی
by
3 editions
—
published
1909
—
|
|
![]() |
ایدی
by
3010 editions
—
published
1880
—
|
|
![]() |
آنی شرلی در جزیره - کتاب سوم
by
2 editions
—
published
1915
—
|
|
![]() |
آنی شرلی در خانه رویاها - کتاب پنجم
by
2 editions
—
published
1917
—
|
|
![]() |
آنی شرلی در ویندی پاپلرز- کتاب چهارم
by
2 editions
—
published
1936
—
|
|
![]() |
آنی شرلی در اینگل ساید - کتاب ششم
by
2 editions
—
published
1939
—
|
|
![]() |
آنی شرلی/ریلا در اینگل ساید - کتاب هشتم
by
2 editions
—
published
1921
—
|
|
![]() |
امیلی در نیومون (Emily of New Moon, #1)
by
—
published
1923
|
|
“از تخت پایین پرید و به سرعت لباس پوشید. او به طرف یکی از پنجرهه� رفت، بعد به سمت دیگری و سعی کرد با کنار زدن پردهه� فضای بیرون را ببیند. پردهه� سنگین بودند و او نتوانست آنه� را کنار بزند. به همین خاطر، از زیرشان رد شد، اما پنجرهه� هم به قدری بالا بودند که فقط میتوانس� منظره کوچکی را از پشت آنه� ببیند. به هر حال، مشغول تماشا شد، اما به جز دیوار و پنجره، چیز دیگری ندید. کمک� ترس برش داشت. در خانه پدربزرگ، اولین کاری که او صبحه� انجام میدا� این بود که بیرون بدود تا اطراف را تماشا کند و آسمان آبی و خورشید درخشان را ببیند و به درختان و گله� صبح به خیر بگوید. او دیوانهوا� از یک پنجره به طرف پنجرها� دیگر میدوی� و سعی میکر� بازشان کند -مثل پرندا� وحشی در قفس که از میان میلهه� به دنبال راه فرار بگردد. او مطمئن بود که اگر بتواند بیرون را ببیند، حتما میتوان� کمی سبزه و چمن پیدا کند؛ چمنهای� سبز که برفها� روی آنه� در حال آب شدن هستند.
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهه� همانطو� بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدان� که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
دخترک پنجره را هل داد و خیلی تلاش کرد، اما انگشتان کوچکش به چارچوب و قفل نرسیدند و پنجرهه� همانطو� بسته باقی ماندند. پس از مدتی، با خود گفت: «شاید اگر از همه درها بگذرم و خودم را به پشت خانه برسانم، بتوانم کمی سبزه و چمن پیدا کنم. میدان� که این جلو فقط سنگ وجود دارد.»”
― Heidi
“- زمستان آینده بچه باید به مدرس برود.
کشیش ادامه داد: «معلم به تو گفته بود، اما تو توجه نکردی. قصد داری با دخترک چه کار کنی، همسایه؟»
- قصد ندارم او را به مدرس بفرستم.
کشیش به دایی آلپ خیره شد، به همان کسی که دستبهسین� روبهروی� نشسته بود و از چهرها� میش� فهمید که چهقد� کلهش� و یکدند� است. او پرسید: «پس دخترک چه خواهد کرد؟»
- او کنار بزها و پرندگان بزرگ میشو� و آنه� هیچچی� بدی به او یاد نمیدهن�. به این ترتیب، او همینطو� خوشحا� و شاد باقی میمان�.”
― Heidi
کشیش ادامه داد: «معلم به تو گفته بود، اما تو توجه نکردی. قصد داری با دخترک چه کار کنی، همسایه؟»
- قصد ندارم او را به مدرس بفرستم.
کشیش به دایی آلپ خیره شد، به همان کسی که دستبهسین� روبهروی� نشسته بود و از چهرها� میش� فهمید که چهقد� کلهش� و یکدند� است. او پرسید: «پس دخترک چه خواهد کرد؟»
- او کنار بزها و پرندگان بزرگ میشو� و آنه� هیچچی� بدی به او یاد نمیدهن�. به این ترتیب، او همینطو� خوشحا� و شاد باقی میمان�.”
― Heidi
“ایدی بلافاصله به طرف پیرمرد برگشت و گفت: «اوه، پدربزرگ! آن بالا خیلی قشنگ بود. مخصوصاً به خاطر گله� و آتش و سنگها� سرخش. راستی ببینید برایتا� چه آوردها�.»
او محتویات پیشبند� را جلوی پیرمرد ریخت. اما گلها� بیچاره کاملا پژمرده و شبیه یک دست یونجه شده بودند. دخترک خیلی ناراحت شد.
- چه بلایی سرشان آمده؟ وقتی آنه� را میچیدم� این شکلی نبودند.
پیرمرد توضیح داد: «آنه� دوست دارند زیر آفتاب باشند، نه اینک� در پیشبن� تو زندانی شوند.»
- پس من دیگر هرگز آنه� را نمیچین�.”
― Heidi
او محتویات پیشبند� را جلوی پیرمرد ریخت. اما گلها� بیچاره کاملا پژمرده و شبیه یک دست یونجه شده بودند. دخترک خیلی ناراحت شد.
- چه بلایی سرشان آمده؟ وقتی آنه� را میچیدم� این شکلی نبودند.
پیرمرد توضیح داد: «آنه� دوست دارند زیر آفتاب باشند، نه اینک� در پیشبن� تو زندانی شوند.»
- پس من دیگر هرگز آنه� را نمیچین�.”
― Heidi
Is this you? Let us know. If not, help out and invite سارا to ŷ.