یاسای جدید
* برای فضل الله حروفی
چه چیزی داشتی که من به خاطرش همه را رها کردم، هرچه فکر میکنم چیزی در یادم نیست، تنها یک جفت چشم مورب ترکمنی، در میانه ی چهره ای از سنگ در خاطرم مانده، شاید یک بار در میانه ی هوسرانی هایمان، گذرمان به جایی خورده باشد که تو آنجا ایستاده بودی، مثل هزار مجسمه ی دیگری که هر روز می دیدیم و با خنده از کنارشان رد می شدیم، شاید من گاهی چیزی می گفتم و بعد محبوبم دستم را می کشید و با خنده از کنارشان رد می شدیم. اما آن روز هرچقدر دست مرا کشید، دیگر پایم نرفت، وقتی که با کسی مثل من باشد، می داند که این پاگیر شدن یعنی باید دستم را ول کند و خودش برود. رفت و من ماندم و تو. هر چه فکر میکنم نمی دانم چه رازی در میان مان بود. اصلا مگر دیگر رازی هم بود؟ آخرین راز، در حضور آن خواجه ی اخته، نظام الملک، تازیانه خورد تا دیگر کسی سِرّ حروف را نشناسد و رازی نماند. چرا؟ به بهانه ی سوقصد به جان تاتار، انگار یک جفت چشم مورب ترکمنی، که به جز غارت چیزی نمی دانست، می خواست تمام رازهای عالم را از میان بردارد. رازی که میانِ من و محبوبم بود، همان که چشم هایش شبیه به کاشی های مسجد شیخ لطف الله بود. همان که تنش خنکای زاینده رود بود در زیر آتشِ آفتاب کویر. ماندم و همه را رها کردم و خیره شدم به اصفهان که زیر ایلغار مغول نابود می شد و من دلم خوش بود که شاید در این یاسای جدید نام مرا بر دلِ سنگ بنویسند. عمرم را گذاشتم بی آنکه حتی حرفی از حروف نام ات را بدانم که ترسیدم این بار هم فکر کنی حروف قصد جان تو را دارند و هر حرفی را تازیانه زنی که او هم از حروفیه است و آمده تا در مقابل طغرای تو حرف دیگری بیاورد، و فکر کردی که رازی است در میان که این بار شعله ی حروف از اصفهان شروع شد و تا استرآباد راه آمد و ایستاد در مقابل آن یک جفت چشم مورب ترکمنی.
محبوبم دستم را رها کرد و رفت، بی آن که حتی بخواهد بداند دلیل جماد من در مقابل آن چهره ای که از سنگ تراشیده بودند و حتی نامش را نمی دانستم چیست، چاره ی دیگری هم نداشت، شاید او هم فکر میکرد در میان ما رازی هست که من به خاطرش همه را رها کردم، خنده ها و هوسرانی های سرسرانه را رها کردم و یاسا دست گرفتم و خیره ماندم به حروفی که خشکسالِ تاتاریِ زاینده رود را نوید می دادند و شحنه های تیغ به دست را در میانه ی نقش جهان رها می ساختند، محتسب هایی که حتی در خواب هم گریزی از آن ها نبود. همه را رها کردم و حرفی را دنبال کردم که کسی از ایلغارش جان سالم به در نمی برد و شهیدان میدان اش طفلانی خرد و مکتبی بودند که هنوز حروف را نمی شناختند و مردانش خواجگان اخته ای بودند که در مقابل تاتار از میان خم می شدند و آرامش اختگی شان را به هر سو که باد می وزید با حرف های میان مایگی، در بستر زفاف محتسب ها می جستند.
دستم را گرفت و کشید، توانستم خودم را از آن چهره ی سنگی برهانم و صورتم را بگردانم و نگاهش کنم، مثل همیشه سبک بار و سرسرانه و هوسران نگاهم می کرد. گفتم هان؟ گفت نگاه کن، شهر خالیست ز عشاق.
چه چیزی داشتی که من به خاطرش همه را رها کردم، هرچه فکر میکنم چیزی در یادم نیست، تنها یک جفت چشم مورب ترکمنی، در میانه ی چهره ای از سنگ در خاطرم مانده، شاید یک بار در میانه ی هوسرانی هایمان، گذرمان به جایی خورده باشد که تو آنجا ایستاده بودی، مثل هزار مجسمه ی دیگری که هر روز می دیدیم و با خنده از کنارشان رد می شدیم، شاید من گاهی چیزی می گفتم و بعد محبوبم دستم را می کشید و با خنده از کنارشان رد می شدیم. اما آن روز هرچقدر دست مرا کشید، دیگر پایم نرفت، وقتی که با کسی مثل من باشد، می داند که این پاگیر شدن یعنی باید دستم را ول کند و خودش برود. رفت و من ماندم و تو. هر چه فکر میکنم نمی دانم چه رازی در میان مان بود. اصلا مگر دیگر رازی هم بود؟ آخرین راز، در حضور آن خواجه ی اخته، نظام الملک، تازیانه خورد تا دیگر کسی سِرّ حروف را نشناسد و رازی نماند. چرا؟ به بهانه ی سوقصد به جان تاتار، انگار یک جفت چشم مورب ترکمنی، که به جز غارت چیزی نمی دانست، می خواست تمام رازهای عالم را از میان بردارد. رازی که میانِ من و محبوبم بود، همان که چشم هایش شبیه به کاشی های مسجد شیخ لطف الله بود. همان که تنش خنکای زاینده رود بود در زیر آتشِ آفتاب کویر. ماندم و همه را رها کردم و خیره شدم به اصفهان که زیر ایلغار مغول نابود می شد و من دلم خوش بود که شاید در این یاسای جدید نام مرا بر دلِ سنگ بنویسند. عمرم را گذاشتم بی آنکه حتی حرفی از حروف نام ات را بدانم که ترسیدم این بار هم فکر کنی حروف قصد جان تو را دارند و هر حرفی را تازیانه زنی که او هم از حروفیه است و آمده تا در مقابل طغرای تو حرف دیگری بیاورد، و فکر کردی که رازی است در میان که این بار شعله ی حروف از اصفهان شروع شد و تا استرآباد راه آمد و ایستاد در مقابل آن یک جفت چشم مورب ترکمنی.
محبوبم دستم را رها کرد و رفت، بی آن که حتی بخواهد بداند دلیل جماد من در مقابل آن چهره ای که از سنگ تراشیده بودند و حتی نامش را نمی دانستم چیست، چاره ی دیگری هم نداشت، شاید او هم فکر میکرد در میان ما رازی هست که من به خاطرش همه را رها کردم، خنده ها و هوسرانی های سرسرانه را رها کردم و یاسا دست گرفتم و خیره ماندم به حروفی که خشکسالِ تاتاریِ زاینده رود را نوید می دادند و شحنه های تیغ به دست را در میانه ی نقش جهان رها می ساختند، محتسب هایی که حتی در خواب هم گریزی از آن ها نبود. همه را رها کردم و حرفی را دنبال کردم که کسی از ایلغارش جان سالم به در نمی برد و شهیدان میدان اش طفلانی خرد و مکتبی بودند که هنوز حروف را نمی شناختند و مردانش خواجگان اخته ای بودند که در مقابل تاتار از میان خم می شدند و آرامش اختگی شان را به هر سو که باد می وزید با حرف های میان مایگی، در بستر زفاف محتسب ها می جستند.
دستم را گرفت و کشید، توانستم خودم را از آن چهره ی سنگی برهانم و صورتم را بگردانم و نگاهش کنم، مثل همیشه سبک بار و سرسرانه و هوسران نگاهم می کرد. گفتم هان؟ گفت نگاه کن، شهر خالیست ز عشاق.
Published on March 24, 2015 15:38
•
Tags:
خواج-نظام-الملک-حروفی, شا-فضل-الل-حروفی-استرآبادی, چشم-ای-تو-اصفان-است
No comments have been added yet.