ŷ

مصطفی یاوری آیین's Blog

April 30, 2017

11 #

عبداللطیف، پسرِ امیر شاهرخ، پسرِ صاحب‌قران� گیتی‌ستان� امیر تیمور گورکان است، عبداللطیف به جز ایشان هیچ پدر دیگری ندارد، من، عبداللطیف بن شاهرخ بن تیمور، سوار بر اسب، از تتارستان تا سرحدات صلیبیون را تاخته‌ام� من گورکان‌ام� دامادِ تموچین عالم‌گیر� همان که با خون به دنیا آمد و تا یاسا را جهان‌گی� نکرد، لحظه ای از اسب فرو نیامد. هرچیز دیگری که در این میان باشد، از آنِ من نیست، همان روز که دایه‌ا� که کنیز گوهرشاد بیگم بود از امیر تیمور تعریف می‌کرد� دانستم که مرا با این جماعتِ مگسان سمرقندی، که در مدرسه گرد آمده‌ان� کاری نیست، من سوار بر اسب، در میان صحرا، زیر چادری از پشم اشتران بودن را ترجیح می‌ده� به هم‌کلام� چهار پنج نفر مجسطکی مسلک، که یکی‌شان� آن ستاره‌باش� اخته‌� رومی، در میان جمع بزرگان تسخر بزند و بگوید: «اگر عبداللطیف بگذارد»، وقتی چنین طالعی برای من دیده‌اند� چنین طالعی مبارک و فرخنده، که دوباره شکوه و فرّ تیموری را به گورکانیان بازگردانم، چرا بایستی با آن مقابله کنم؟ و او، که آوردن نامش در کنار نام تموچین و تیمور و شاهرخ، جفای بر بزرگی ایشان است، (هرچند فرزند صلبی شاهرخ و پدر خونی من باشد)، اگر مرا به فرزندی خود می‌شناخت� نام مرا نیز در جایی می‌برد� نه آن که بنویسد: «به اتفاق فرزند ارجمند، علی بن محمد قوشچی، که در حداثث سن و عنفوان شباب، قصب السبق و مضامر فنون علوم به نوعی ربوده که امید واثق و رجاء متحقق است صیت ماثر آن علی اقرب الزمان و اسرع الاوان به اطراف و اکناف جهان منتشر و مستفیض گردد انشاءالله» که او را پدری بر همان قوشچی‌زاده‌� ملا شده، کفایت می‌کند� ورنه جانشینی امیر تیمور را به ستاره‌باشی� سر در هوایی که گذرش با خط‌ک� و پرگار است نمی‌بخشند� او را کفایتِ ریاست رصدخانه نیز نیست، که فلان ملای کاشی، آن را نیز از او غصب کرد و اگر ما نبودیم، شاید تمام ملک سمرقند و بعد هم سرحدات تیموری. خونی که درون من می‌جوشد� نه از کینِ کسی چون او، که از آوازه‌� امیر تیمور است و طالع‌ام� همان طالعی که در مجلس درس مدرسه به سرّ، میان چهار پنج ستاره‌باش� مگس صفت، که از چهارگوشه‌� دنیا به طمع اموال گورکانی، هرکدام با کتابی و زیجی در دست، خودشان را به سمرقند رسانده‌ان� و از گرسنگی نجات یافته‌اند� با هول و ترس گفته می‌شود� همان طالعی که به گفته‌� ایشان در زایچه‌ا� و در رصد دیده‌ان� و آن را از خودم نیز پنهان می‌سازند� همانند سرّی که من در سر دارم و از ایشان پنهان می‌کنم� همان طالعی است که فرزندی شاهرخ و تیمور برای من به ارمغان آورده است. همان طالعی که مرا از قوشچی‌زاده‌� سمرقندی جدا می‌سازد� همان که مرا، که از صلب امیر تیمورم و از سینه‌� مادرم خون چنگیزی خورده‌ام� چنان ساخته که راه رفتنم در میان ریگستان لرزه بر تن شاگردان مدرسه و معتکفان خانقاه می‌اندازد� همان که روزی مرا به جای خالوزاده‌ام� خاقان چین، می‌نشاند� من تمام پیمان‌ه� را می‌شکن� و از دریای زرد تا انتهای سرزمین‌ها� صلیبی را با همین اسب و شمشیر فتح می‌کنم� من سومین سلطان عالم‌گی� جهان می‌شوم� پس از تموچین و امیر تیمور، عبداللطیف گورکان، نامم را به جای نوشتن در چند برگ کتابی درباره‌� چند و چون افلاک، تا همیشه در ذهن کودکان اطراف و اکناف جهان می‌نویس�. اگر طالعم این است، بگذار خیال ایشان را راحت کنم، تا شمشیر همراه اوست، عبداللطیف نمی‌گذار�.
5 likes ·   •  0 comments  •  flag
Published on April 30, 2017 06:47 Tags: زیج-جدید-سلطانی, شادت-الغ-بیگ, عبداللطیف

October 27, 2016

خاکِ پستِ عاشق‌ک�

به نهال سهابی

در این شب سترگ
وان ماجرای شوم
آیا شود که باز
بی ترس محتسب
عشاق نیمه جان
در این خرابه ها
نقشی به یاد هم
بر خاک برکشند؟
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Published on October 27, 2016 07:32

June 16, 2016

9 #

اویس :
شرح عشق من به او، چه تفاوت دارد با شرح زندگانی خودم، که من، به طرفه العینی، او شدم. در احد، تیغ جهل عرب، دندان مرا شکست و در ساباط مدینه، من بودم که همبازی کودکان شده بودم.
من هم مثل او بودم، عربِ جامه به خود پیچیده، او از حجاز و من از یمن، و مگر در عشق، زمین است که تصمیم می گیرد؟ تصمیم هم با او بود، هنگام که به ندای مَلک، ترکِ جامه کرد و شد مهتر اولیا.
و چقدر عظیم است صولتش، که توانست ترک تمام جامه ها کند و غیرت و عصبیت عربی را از خودش دور سازد. چنین بود که همچون پرنده ای آزاد و رها، توانست بر سدره المنتهی پای بگذارد و دست ولایتش بند رقیت از پای دیگران هم برکند.
آن روز من بودم که هرچه داشتم، از نخوت و ناموس، بر روی زمین نهادم و تا نهایت آسمان ها رفتم. رفتم تا شاید این بار اجازه ی دیدنش را داشته باشم و حیف، حیف که باز هم لن ترانی بود که نصیبم گشت. نمی دانم از کدام غیرت دل نکنده بودم که چنین پای بند زمین شدم و چشمانم تا انتها، یتیمِ ندیدنش باقی ماند.
اما مگر در عشق، چشم است که تصمیم می گیرد؟ من چنان آزاد بودم، که چشم هم برایم زندان بود. من بی وجودِ خودم، در سدره المنتهی، هرچه می خواستم از او داشتم. بی آن که حتی عشق، پای بندِ داشتنم باشد.
آزادی، رازِ میان ما بود، من آزاد و رها؛ او نهایتِ آزادی، آزاد از هرچه بر روی زمین بود. آزاد از هرچه در آسمان ها بود. کدام بند می توانست او را به خویش گرفتار سازد؟ که او از نام نیز رها گشته بود. مگر در کوچه های حجاز، هنگامی که دیوانه خطابش می کردند، یا مزلبه ی غیرتشان را از ایوان بر سر او می ریختند، جز قهقهه های رهایش، چیز دیگری داشت که در جوابشان تقدیم کند؟
و این اعورانه چشم من باز هم او را ندید، تنها، مرغی گشتم، چشمانم از یگانگی، پرهایم از همیشگی، در هوای او می پریدم، در هوای بی چگونگی.


نقاشی: براق اثر محمد حسین ماهر

براق
 •  0 comments  •  flag
Published on June 16, 2016 13:19

August 8, 2015

8 #

زابلی‌ه� به آوارگی محکوم شده اند. سزای برادرکشی، آن هم برادری مثل رستم، همین است. همه جای گلستان، خراسان شمالی، حتی تا مشهد و نیشابور، گُله به گُله، محله های زابلی های کوچانده شده خودنمایی می‌کن�. سرگردانی، جزای برادرکشی است. من هم سرگردان بودم. آواره ی همه‌� شهرها، دلم همه جا سرک می کشید. سزای من هم همین بود. من آن روز، در انتهای چاه، نشان تهمتن را بر گیسوان تو دیدم و باز هم تو را کشتم. نوشدارویت را خودم داشتم و تعلل کردم. اما من اول آواره بودم و بعد تو را کشتم. حیف بود که تو را بکشم، باید مثله ات می کردم. آن روز جلوی جمعیتِ شهوت زده راه افتاده بودم و به سمت قتلگاهت می آمدم. صدایی آمد: "جنید، چه کار میکنی؟ این حسین است." من لباسی از شرع بر تنم دوخته بودم تا دلم به این حرف ها نلرزد. با صدای تو که مگوترین راز عالم را فریاد می کشیدی، من چه کار دیگری باید می کردم؟ نشان تهمتن در میان گیسوان تو بود و من با فاحشه ها، تهران را در بیست و هشتم مرداد تمام کردم. بعدها در سوگ تو، برای اخته ترین کتابدار تاریخ نوشتم : شمس تبریزی برفت و کو کسی، تا بر آن خیرالبشر بگریستی.
کار دیگری از من بر می آمد؟ من آواره ترین آدم روی زمین بودم. نیمی از من با منصور مرد، و نیمی دیگر چشم بر آن بست، انگشتانم بر روی چشمان تو فشار می آورند تا در قلعه ی کرمان، چشمان تو، شاهزند جوان را از کاسه بیرون بیاورند. تو باز هم می خندی، گلگونه ی مردان خون آنان است، من از مردانگی، تنها نامردی اش را داشتم. کوهی از چشم ها ساختم تا نشان نامردی ام در تمام تاریخ باقی بماند.
تو به این راحتی ها نمی مردی، تو در درون من بودی، دشنه ای زهرآگین خواستم تا قلب خودم را بشکافم و تو را از میانِ آن بیرون بیاورم. دورتا دورم، سگانِ زرد، سردارانِ نفت، منتظر بودند. با نگاه های لئیمانه شان، زبان های از دهان بیرون، بزاقی که هزار سال است بر روی زمین می چکد و من انقدر به آن عادت کرده ام که حتی حالم از آن به هم نمی خورد. چشمانشان، انتظارِ شغال بود برای تکه گوشتی که از شکارِ کلب اکبر برایشان باقی مانده، پس ماندهای جانِ من: تو.
در قعر چاه، به من خندیدی، منِ آواره، تشنه ی خنده های تو بودم. نشان تهمتن در میان گیسوان تو بود. عهدی بود که اگر بچه پسر شد آن را بر بازویش ببند و اگر دختر شد، بر گیسوانش. من هزاربار با باد در میان گیسوان تو پیچیده بودم و از هر شکنش خبر داشتم. اما آن روز فاحشه های وطن پرست، به بهانه ی مرزهای نفت و ریا، تو را خارجی خواندند و من، هم‌نوایشا� ، دشنه بر دست گرفتم و ذبح شرعی ات کردم. آری، من هم وطن پرست بودم، می خواستی انگ بی بتگی بر من بماند؟ بر من که هیچ وقت هیچ جا قرار نداشتم؟ من که آواره ترین آدم این خاک بودم.
این خاک، با خاکستر تو بارور شده بود. قلعه ها، شهرها، کوه ها، دشت و دمن، همه نشان تو بودند، برای آواره ای مثل من. برای من و همه ی زابلی های آواره.
6 likes ·   •  0 comments  •  flag
Published on August 08, 2015 08:15

July 31, 2015

7 #

فرید الدین : اینجا چه میکنی، در این خراب‌آباد�
قایدو : راه باران را گرفتیم و آمدیم، تا بر شما رسیدیم.
فرید الدین : اینجا را چه به باران؟ جایی خشک‌ت� از اینجا نیست.
قایدو : در تمام عمرم جایی به سرسبزی این سرزمین ندیدم.
فرید الدین : اینجا ویرانه ای بیش نیست.
قایدو : جایی ندیدم که به اندازه‌� این شهر آباد باشد.
فرید الدین : قلعه‌های� ویران شده‌اند� کاریزهایش پر از خاک.
قایدو : قلعه‌ه� را گرفتیم تا حکومت کنیم بر این سرزمین پرآب.
فرید الدین : زنان اش از قوت کم توانِ آوردن طفل ندارند.
قایدو : به عمرم زنانی به چنین زیبایی ندیدم، می‌خواه� که با تک‌تک‌شا� درآمیزم.
فرید الدین : این روسپیانی که من می‌شناسم� چنان با تو درمی‌آمیزن� که تا هزار سال، هر طفلی که در این خاک متولد شود، تنگِ چشمانِ تو را نشان داشته باشد.
قایدو : خوشا به حال مردمی که چنین شوند.
فرید الدین : اینجا چه میکنی، در این خراب‌آباد� نکند تو همانی که وعده داده اند؟ همان که می‌آی� و فتنه‌ا� می‌سوزان� هرچه هست؟
قایدو : من برای شما صلح آورده‌ا�.
فرید الدین : با شمشیر؟
قایدو : اگر بپذیرید، از نیام بیرون نیاورم.
فرید الدین : وگرنه؟
قایدو : به تاری وتنگری قسم که جز زنان‌تان� آن‌ه� که مرا به خود خوانند، کسی را زنده نگذارم.
فرید الدین : که چه شود؟
قایدو: تا این سرزمین، این بهشت، از آنِ من باشد.
فرید الدین : تو از کجایی که این خشک‌شه� را بهشت می‌بینی�
قایدو : تورفان، آن سوی صحرا، میان باد و خاک.
فرید الدین : مگر در کجا زندگی میکنی که این خرابه‌ه� را آباد میبینی؟
قایدو : زیر پشم اشتران، سرپناهی داریم که ما را از باد حفظ کند.
فرید الدین : این خرابه، برای تو بهشت است، بهتر که به جای من، تو اینجا زندگی کنی.
قایدو : هزار درهم بده و جانت را برگیر و برو.
فرید الدین : در چشمِ تنگِ تو، هزار درهم با جویی کاه چه فرق دارد؟
قایدو : پس برقِ شمشیرم را ببین.
فرید الدین : عطار در او نظاره می کرد * * * تا زین قفس فنا برون جست.
4 likes ·   •  0 comments  •  flag
Published on July 31, 2015 09:56 Tags: عطار

May 5, 2015

6 #

خوشحال بودم که او نیز از همان رنگی بود که من را با آن ساخته بودند. نگاهش که می کردم سرشار از لذت می شدم، پاهایش در سبزِ زیر پایمان محو شده بود، دامنش، بلند و جادویی، با هزار رنگی که از هزار گوشه ی دنیا آورده بودند از پاهایش، آن بلورهایی که در سومنات تراش خورده بودند، محافظت می کرد. و میانش، رازی داشت که از هیچ کس پنهان نبود، رازی که همه می دانستند، اما آنچه راز نگاهش داشته بود، جرات بیانش بود. و سینه هایش، که همراه شده بود با قوسی که از ران سفیدش شروع می شد و بالا می آمد، تا او را چنان سازد و من را چنین. از دستانش، همان ها که ملایمتِ نسیم را داشتند، تا شانه هایش که عادت داشت عریان در مقابل باد نگاهشان دارد، امتدادی بود که نسیم را به طوفانی سهمگین مبدل می ساخت. صورتش، شاهکارِ استادِ صورتگر بود. ملاطفت قلم با رنگ، ممارست سال ها مشقِ صورتگری و عشقی که صورتگر هم به او داشت، چنین خلقش کرده بود. و گیسوانش، در صفحه ای که ما بر روی آن بودیم، جادویی ترین چیزی بود که وجود داشت، قلم که می خواست موی او را بکشد چنان رعشه در دستان صورتگر افتاده بود که انگار بادهای صد روزه ی این حوالی در گیسوان او اسیر گشته اند و تا انتهای زمان، قرار است در این کمند بمانند، بی آن که به زنجیرشان خو کنند و لحظه ای آرام بنشینند، هرچه استاد صورتگر از اسلافش، علم صورتگری و هندسه و حساب آموخته بود، همه در شکنِ زلفش به باد رفت، دستِ صورتگر چنان می لرزید که رنگ ها همه در هم فرو رفتند و بی حساب ترین سیاهِ تمام دنیا را ساختند. چه خوب شد که من را بعد از او کشید، که من طاقت دیدن و ایستادن نداشتم، من که آمدم، او خشک شده بود، در میان صفحه ایستاده بود و ما همه، تنها برای تزئین او بودیم که بر نگاره اضافه شدیم.
هنوز جوهر من خشک نشده بود، چیزی درونم جریان داشت، دستم را به سمت او بردم، خواستم به زیر گردنش ببرم، نرمی و لطافت عارضش، و استخوان چانه اش که غرور صورتش را تکمیل می کرد، همه را حس می کردم. دستم بی اختیار من داشت به سمت او می رفت، همین که فکر کردم دارم او را لمس می کنم، ناگهان همه ی رنگ ها در هم فرو رفت، انگار که دستان مرا قطع کرده باشند و از بریدگی اش خون بجوشد، خون که نه، رنگ بجوشد، همه جا رنگ ریخته بود، پاشیده بود، رنگ هایی درهم و بی قاعده، بی حساب و کتاب، بی هندسه، انگار که قلم در دستان پیرمردی مست باشد و رعشه ی دستانش بخواهد همه چیز را از بین ببرد. صورتش را برگرداند، گفت چه کار میکنی؟ گفتم لیلی، تسخر زد، قلم کمی سرخ های گوشه ی لبش را بالا برد، شرمگین شدم، از گوشه ی چشمانم رنگ به پایین غلطید، دوباره گفت چه کار میکنی؟ گفتم می خواستم تو را بگیرم، تسخر زد، سرخ های گوشه ی لبش بالا رفت، چشمانم رو پایین آمدند، عزمم را جزم کردم و گفتم ببین لیلی، اینجا دیگر تو از آن منی، نگاه می کرد، قلم گوشه ی چشم هایش را بیش از حد کشیده بود، یک جفت چشم مورب ترکمنی، ادامه دادم، گفتم تنها در اینجاست که تو از آن منی، بی آن که شوهرت مزاحم ما باشد، بی آن که مرا مجنون بدانند، تسخر زد، سرخ های گوشه ی لبش که بالا رفت، گوشه ی چشمان من پایین آمد، با خنده گفت یعنی تو اینجا مجنون نیستی؟ تو که از همیشه ات دیوانه تری، راست میگفت؟ نه، من فقط نمی توانستم بین این همه رنگ درست ببینم، وگرنه مشکل دیگری که نداشتم، این که هرجا دستم می رسید رنگ ها در هم فرو می رفتند و همه چیز در هم آمیخته می شد که ربطی به من نداشت، تقصیر استاد صورتگر بود، یا هر چیز دیگری هم که بود به جنون من کاری نداشت، گفتم یادت می آید که قشون عرب فوج فوج به قبیله ی تو حمله کردند تا تو را از آن من کنند؟ یادت می آید که من هم با قبیله ی تو در مقابلشان ایستادم؟ قلم در دست صورتگر تکانی خورد، سرخ های گوشه ی لبش پایین رفتند، گفت دیوانه شدی؟ کی چنان جنگی درگرفت؟ گفتم همان زمان که داستان عشق من به تو، چنان جهانگیر شد که به گوش امیر عربان هم رسید، همان زمان بود دیگر؟ سرخ های گوشه ی لبش بالا رفت، تسخر زد، گفت همین ها را می گویی که همه مجنون می نامندت دیگر، آخر کجا جنگ بود، اصلا تو را چه به جنگ؟ گفتم آن بار که مشربه را بر روی سرم شکاندی، سرخی خون سرم با سپیدی شیر مخلوط شد، مثل همین الان که همه جا رنگ ها در هم فرو می روند، آن را یادت می آید؟ باز خندید، گفت توی سرت چه چیزهایی به هم بافته ای، من را چه کار به تو؟ چشمان من فخر عرب است، من چرا باید مشربه بر روی سر دیوانه ای از قبلیه ی عامری بشکنم؟ خواستم دستم را به سرش سمتش ببرم، موهایش هنوز خیس بود، رنگ ها در هم فرو رفتند، دستم در میانه ی گیسوانش گم شد، انگار که دست مرا قطع کرده باشند و از آن به جای خون رنگ جوشیده باشد، رنگ ها تبدیل شده بودند به گیسوان او که در شکنش باد آرام می گرفت. گفتم این ها در ذهن من است؟ این همه رنگ، این همه قصه، گفتم ما در خاطرات عشاق نیمه جان هم حضور داریم، عشق از ما رنگ می گیرد لیلی، چشمانش که مانند چشمان آهوی ختنی بود، البته کمی ملایم تر، مورب تر، کمی هم خوابیده، انگار که تازه از عشق بازی دوشینه با شوهرش بیرون آمده باشد، به من خیره شد، گفت دیوانه ی عامری، قیس، مجنون، نامت هرچه هست، کی چنین شده که من خبر ندارم؟ در سرت چه هاست ای خیال اندیش؟ گفتم نگاه کن، تمام این سبزها، این آسمان آبی، رودهای ارغوان، جام های لبالب، حاشیه های کنار صفحه، مقرنس های بالا، طلایی حزن انگیز دیوارها، همه و همه خلق شده اند تا در خدمت عشق من و تو باشند، یعنی تو می گویی این ها همه قلب است؟ این ها همه رنگ است؟ دوباره تسخر زد، لعنت به آن سرخی لب هایش که بالا می رفت و مرا شرمگین خودم می ساخت، به چه چیز من می خندید؟ مگر من چه کم داشتم، از بقیه، از شوهرش، از آن هایی که حتی نمی دانستند عشق چیست؟ گفت این ها رنگ نیست؟ تمام وجودت را رنگ فرا گرفته، از وجودت جز رنگ های درهم چیز دیگری بیرون نمی آید، توهمات ذهن ات قصه ها ساخته از چیزی که هیچ وقت واقع نگشته، تو قلب نیستی؟ تو حتی ذهن خودت را هم قلب کرده ای بیچاره ی مجنون، خواستم دستم را ببرم به سمتش که بداند همه چیز اینجا واقعی است، دستم از میان رنگ ها برود تا به گیسوانش برسد، چشمانش، صورتش که شاهکار استاد صورتگر بود، قوسی که از سینه هایش تا میان می رفت و پایین تر تا امداد پاهایش ادامه داشت، دامن هزار رنگش، و ساق های بلورینش، خواستم همه را از آن خودم کنم تا بداند که مجنونی مقام من است، افتخار من است، دستم دیگر تکان نمی خورد، رنگ ها نمی جوشیدند، استاد صورتگر کارش تمام شده بود. من مانده بودم و جوهر خشک شده ی وجودم.

نگاره : Layli visits Majnun in the Grove from Online Collection of Brooklyn Museum

Layli visits Majnun in the Grove
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Published on May 05, 2015 10:49 Tags: لیلی, مجنون, نگارگری

April 18, 2015

5#

محبوب من از محتسب ها می ترسد، مثل هر دختر دیگری که یکی دوبار گذرش به ون های آنها رسیده باشد، ترس همه ی وجودش را فراگرفته و می لرزد، برایش می گویم که طبق قاعده ی " ید، اماره ی ملکیت است " تا وقتی که در آغوش من است، مشکلی نیست و اگر آمدند هم با همین جمله ماجرا ختم به خیر می شود که ناگهان می گوید: اما مشکل اینجاست که آن ها اندازه ی تو فقه نمی دانند.
راست می گوید، این ها ادامه ی همان هایی هستند که حتی شمارش هم نمی دانستند و اول می بریدند و بعد گز می کردند.
اما نمیگذارم از آغوشم برود، برایش از پدرانم می گویم، همان هایی که وقتی سکر را حرام کردند، حتی تا سومنات رفتند، برای به آغوش کشیدن ِ بتی همچون وی.
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Published on April 18, 2015 11:40

April 12, 2015

4#

دومین کتاب‌سوز� را زنم راه انداخت. یک روز که آمده بود خانه و من باز به کتاب ها پناه برده بودم، همه ی کتاب ها را آورد وسط هال و ریخت روی هم و آتششان زد.
من تازه 24 سالم شده بود که به اصرار پدر و مادرم زن گرفتم، گفتند که روی دختر مردم اسم گذاشته ای و حالا باید حتما بگیری اش، من گفتم که آخر من کی روی کسی اسم گذاشته ام، خود شما بودید که هرجا رفتید گفتید او باید زن من شود و بریدید و دوختید. اما آن ها اصرار داشتند که من باید زن بگیرم، یکی از فامیل های دور پدری ام بود، بی انصافی است اگر بگویم خوشگل نبود، واقعا خوشگل تر از هر دختر دیگری بود که من در زندگی ام دیده بودم. اما خب من نمی خواستم ازدواج کنم، هرچه گفتم نمی توانم، نمی خواهم و چیزهایی مثل آن، اثری نداشت، هزار سکه مهریه اش بود، وقتی گفتم که نمی توانم بدهم، پدرم گفت که اگر لازم شد او می دهد، البته هیچ وقت مهریه اش را نخواست، آمده بود که زندگی کند، برای مهریه و این جور چیزها زن من نشده بود. یک خانه هم گرفتیم، با قسطی که پدرم از بانک به اسم من گرفت، گفتم که من آدم قسط دادن نیستم، گفت اگر لازم شد خودش قسط ها را می دهد، که بعدا هیچ وقت قسط ها را هم نداد. روش همیشگی اش بود. همیشه ناگهان آدم را وسط کاری که به زور انجامش داده بود تنها می گذاشت. البته من هم آدم قسط دادن نبودم، زنم قسط های بانک را می داد. زنم در یک شرکت سد‌ساز� منشی مدیر عامل بود. مدیر عاملشان یکی از این حاج آقا - سردارهایی بود که بلد بود پروژه های میلیاردی را مدیریت کند. رابطه ی من و زنم خیلی خوب نبود، راستش اصلا هیچ وقت بینمان هیچ رابطه ای شکل نگرفت. در طی همه ی این سال ها، من فقط چهار بار با او خوابیدم. خیلی هم دلم برایش می سوخت، زن جوانی که شوهرش چنین آدم بی مصرفی باشد چه چیزی از دنیا می فهمد؟ و همیشه برایم عجیب بود که چرا ول نمی کند و برود؟ او به کارش پناه برده بود و من به کتاب ها، افیون دیگری نداشتم، بیشتر به این خاطر که حتی جربزه ی امتحان کردن تریاک و شراب را نداشتم، و یا پولش را، حتی همین اواخر هم که کمتر سیگار می کشیدم به خاطر پولش بود نه چیز دیگری. من هیچ کار دائمی ای نداشتم که بتوانم با آن زندگی خودم را هم بچرخانم، گاهی اوقات یک کلاس درس داشتم و گاهی هم ترجمه ای، نوشته ای، چیزی. هر پولی هم که از این ها دستم می آمد، جَلدی می رفتم و چند تایی کتاب می خریدم و می آمدم توی خانه روی هم تلنبار می کردم. خرج زندگی را زنم تامین می کرد، زنم منشی یک حاج آقایی بود که یک شرکت بزرگ سدسازی داشت و خیلی اوقات هم با حاج آقا سفر می رفت برای بازدید از سد های مختلف، من قبلا به زنم شک داشتم، فکر می کردم باید یک رابطه ای با حاج آقا یا کس دیگری داشته باشد که چیز زیادی از من نمی خواهد، البته دکتری که زنم من را پیشش برده بود، می گفت که من تقریبا به همه چیز شک دارم، ولی خب بعد از خوردن قرص های آرام بخشم، دیگر شک ام از بین رفته بود، نسبت به همه ی دنیا در حالتی بودم بین بی خیالی و ندیدن. خیلی از اتفاقات را نمی دیدم، و نسبت به آن هایی که می دیدم هم بی تفاوت بودم.
آن روز زنم آمد و گفت باید با من حرف بزند، من هم مثل همیشه گفتم صبر کن کتابم تمام شود، بعد با هم حرف بزنیم، می دانست که این جمله یعنی نمی خواهم حرف بزنم، دیده بود که گاهی که پول ندارم کتاب جدیدی بخرم، یک کتاب را چندین بار پشت سر هم می خوانم که با او حرف نزنم، دوستش نداشتم، با این که فوق العاده زیبا بود، اما هیچ حسی به او نداشتم، حتی اندام تراشیده اش هم برایم شهوتناک نبود. شاید اگر مجبورم نمی کردند که او را بگیرم، تا آخر عمرم دنبال کسی مثل او له له می زدم، اما حالا که مجبور بودم با او باشم، هیچ حسی به او نداشتم، به او و بقیه ی چیزهای دنیا. وقتی که گفت باید با من حرف بزند، داشتم کتابی را می خواندم که قهرمانش، کسی بود مثل خودم، آلزایمر داشت و معشوقش؛ دنیا را از دست داده بود. و حالا داشت با شوهر معشوقش، در یک دنیای خیالی سقوط می کرد. و دنیا را از میان کاغذپاره هایی که از جیبش در می آورد و نوشته های روی آن ها، تجربه می کرد. زنم کتاب را گرفت و پاره پاره کرد، قرص ها من را بی حال تر از آن کرده بودند که بخواهم اعتراضی بکنم. ناگهان بغضش ترکید. اولین بار بود که از او احساسی می دیدم، قبلا هیچ وقت ندیده بودم که از خودش چیزی نشان بدهد. همیشه با خودم فکر می کردم که آخر توی سرش چه می گذرد، از دنیا چه چیزی می خواهد وقتی کنار من دارد عمرش را تباه می کند، چرا هیچ وقت نمی شود فهمید که چه احساسی دارد؟ با بغض گفت که حس می کند امروز به او تجاوز شده است. این تنها جمله ای بود که از سالها زندگی مشترکش با من در یادم مانده، دقیق نمی دانم به این خاطر بود که چیز دیگری به من نگفته بود، یا این که من بقیه ی حرف هایش را فراموش کرده بودم. من بی تفاوت تر از آن بودم که حتی بپرسم چرا حس می کند به او تجاوز شده، یا این که چرا فقط امروز این حس را داشته، یا حتی پیگیر شوم که چه کسی به او تجاوز کرده است، البته حدس هایی میزدم، ولی یاد حرف دکتری که زنم من را پیشش برده بود می افتادم که می گفت فقط دیوانه ها بدون دلیل و مدرک به بقیه شک دارند و به همین خاطر سریع ذهنم را از همه ی این حدس و گمان ها خالی می کردم. بلند شدم و رفتم کتاب دیگری برداشتم و باز آمدم همین جا روی تخت یک نفره ای که زنم برایم خریده بود و گوشه ی اتاق، جلوی آینه گذاشته بود نشستم، زنم این بار عصبانی شد، داد و بیداد می کرد، جیغ می کشید، کتابم را از دستم گرفت و روی پاره های کتاب قبلی انداخت، همه ی کتاب هایی را که گوشه ی اتاق، با وسواس زیاد، مرتب روی هم چیده بودم بلند کرد و پرت کرد وسط هال ، خودش گریه می کرد و جیغ می کشید، پرونده های کاری‌ا� را که جلوی آینه بودند پرت کرد روی کتاب های من، نقشه های سدها، برگه های ماموریت، گزارش های بازدید و کلی برگه ی دیگر هم روی کتاب ها را گرفته بودند. از توی جیب شلوار جین اش، فندکی را که با آن سیگارش را روشن می کرد در آورد و با احتیاط برگه ها و کتاب ها را از چند جای مختلف آتش زد، من گوشه ی تختم کز کرده بودم. شاید کمی هم ترسیده بودم، آتش زبانه کشید و همه ی کتاب ها را با خودش برد. حس می کردم از زنم متنفرم، اولین باری بود که حسی به او داشتم. شاید بعدها همین حس می توانست به دوست داشتن تبدیل شود. بعدها پدرم به بهانه ی همین آتش افروزی و جنونی که زنم نسبت داده بود، طلاقش داد. من کمی حالم بهتر شده بود و چند جا تدریس می کردم، با پولش چند تایی کتاب جدید هم برای خودم خریده بودم.
 •  0 comments  •  flag
Published on April 12, 2015 11:30

March 24, 2015

یاسای جدید

* برای فضل الله حروفی

چه چیزی داشتی که من به خاطرش همه را رها کردم، هرچه فکر میکنم چیزی در یادم نیست، تنها یک جفت چشم مورب ترکمنی، در میانه ی چهره ای از سنگ در خاطرم مانده، شاید یک بار در میانه ی هوسرانی هایمان، گذرمان به جایی خورده باشد که تو آنجا ایستاده بودی، مثل هزار مجسمه ی دیگری که هر روز می دیدیم و با خنده از کنارشان رد می شدیم، شاید من گاهی چیزی می گفتم و بعد محبوبم دستم را می کشید و با خنده از کنارشان رد می شدیم. اما آن روز هرچقدر دست مرا کشید، دیگر پایم نرفت، وقتی که با کسی مثل من باشد، می داند که این پاگیر شدن یعنی باید دستم را ول کند و خودش برود. رفت و من ماندم و تو. هر چه فکر میکنم نمی دانم چه رازی در میان مان بود. اصلا مگر دیگر رازی هم بود؟ آخرین راز، در حضور آن خواجه ی اخته، نظام الملک، تازیانه خورد تا دیگر کسی سِرّ حروف را نشناسد و رازی نماند. چرا؟ به بهانه ی سوقصد به جان تاتار، انگار یک جفت چشم مورب ترکمنی، که به جز غارت چیزی نمی دانست، می خواست تمام رازهای عالم را از میان بردارد. رازی که میانِ من و محبوبم بود، همان که چشم هایش شبیه به کاشی های مسجد شیخ لطف الله بود. همان که تنش خنکای زاینده رود بود در زیر آتشِ آفتاب کویر. ماندم و همه را رها کردم و خیره شدم به اصفهان که زیر ایلغار مغول نابود می شد و من دلم خوش بود که شاید در این یاسای جدید نام مرا بر دلِ سنگ بنویسند. عمرم را گذاشتم بی آنکه حتی حرفی از حروف نام ات را بدانم که ترسیدم این بار هم فکر کنی حروف قصد جان تو را دارند و هر حرفی را تازیانه زنی که او هم از حروفیه است و آمده تا در مقابل طغرای تو حرف دیگری بیاورد، و فکر کردی که رازی است در میان که این بار شعله ی حروف از اصفهان شروع شد و تا استرآباد راه آمد و ایستاد در مقابل آن یک جفت چشم مورب ترکمنی.
محبوبم دستم را رها کرد و رفت، بی آن که حتی بخواهد بداند دلیل جماد من در مقابل آن چهره ای که از سنگ تراشیده بودند و حتی نامش را نمی دانستم چیست، چاره ی دیگری هم نداشت، شاید او هم فکر میکرد در میان ما رازی هست که من به خاطرش همه را رها کردم، خنده ها و هوسرانی های سرسرانه را رها کردم و یاسا دست گرفتم و خیره ماندم به حروفی که خشکسالِ تاتاریِ زاینده رود را نوید می دادند و شحنه های تیغ به دست را در میانه ی نقش جهان رها می ساختند، محتسب هایی که حتی در خواب هم گریزی از آن ها نبود. همه را رها کردم و حرفی را دنبال کردم که کسی از ایلغارش جان سالم به در نمی برد و شهیدان میدان اش طفلانی خرد و مکتبی بودند که هنوز حروف را نمی شناختند و مردانش خواجگان اخته ای بودند که در مقابل تاتار از میان خم می شدند و آرامش اختگی شان را به هر سو که باد می وزید با حرف های میان مایگی، در بستر زفاف محتسب ها می جستند.
دستم را گرفت و کشید، توانستم خودم را از آن چهره ی سنگی برهانم و صورتم را بگردانم و نگاهش کنم، مثل همیشه سبک بار و سرسرانه و هوسران نگاهم می کرد. گفتم هان؟ گفت نگاه کن، شهر خالیست ز عشاق.
3 likes ·   •  0 comments  •  flag

March 16, 2015

تغزل در بیات اصفهان

چشم های تو اصفهان است
پل فیروزه
هزار نقش دوّار
آبی ، ارغوان ، لاجورد
به بلندای آسمان رفته ای
در هوس شبستانِ تاریکِ هزار پستو
نقشی به یاد قامت خمیده ی آن سروِ در سجود


چشم های تو اصفهان است
نقش جهان
شاهانه ترین عمارت عالم ، در حصار عبادتگاه حقیرترین مردمان
آن نگاه ِ شاهانه ی سلطان ابن سلطان ابن سلطان
از میان ستون های سر به آسمان


چشم های تو اصفهان است
هزار بازار ِ تو در تو
رهگذر در غلغله ای عظیم غرق می شود
بی اختیار ِ رفتن اش
بی اختیارِ نگاه اش
بی اختیار ِ بودن اش
گویی ماهی ، غرق در آب ، بی آنکه نشان از آب بداند


چشم های تو اصفهان است
مکار وحیله گر
دام پهن کرده برای آن ایلیاتی ترین خریدار
که آمده زیباترین میناکاری شهر را به پستوی خانه اش برد
: هزار اشرفی ؛ اینش همی ستاند و
وای ، وای ، وای
آنش نمی دهد


چشمهای تو اصفهان است
آن هنگام که زنده رود ِ تن ات ، هر قطره اش هفتاد هزار دریای بی پایان است ، غرق در شرابی به تلخی تمام تاریخ
طعم تن ات ، گس ترین شرابی است که دایه ای انداخته در روز میلاد ِ کودکی زال
طفلی رها شده در میانه ی بازار
چه کسی جرات چشیدن دارد؟


چشم های تو اصفهان است
جاودان در حصاری از قلاع ِ از میان رفته
ایلغار در پس ایلغار
مرگ در پس مرگ
اشک در پس اشک
غم آلود ِ خون و نزاع
باز همچون مرغ ِ قصه های واحه های کویر
برآمده از میان ِ آتش ِ هجوم و ویرانی


چشم های تو اصفهان است
عبادتگاهی به وسعت یک شهر
تکرار نام مقدسِ تو به هر کوی و برزن
به هر کلام و آیین
به مسجدی شه ساخت ، به ترساخانه ای جزا دهنده یا مدرسه ای مضروب ِ زید
و من ، آن ژنده کنج نشین ِ خانقاهی پنهان در کوچه ی ترسایان.

مصطفی یاوری آیین - بهمن 1390


اولین بار در کتابی از دکتر ناصر کرمی خواندم که آدونیس ، شاعر بزرگ سوری ، عبارت " چشم های تو اصفهان است " را برای بیان زیبایی و شکوه چشمان معشوق به کار برده است ، پس از آن این بیت را از آدونیس قرض گرفتم و چشمان معشوق ِ خودم را از میان اصفهان ِ شخصی ام ، بازنویسی کردم. . و بعدتر در کتابی با نام آوازهای سندباد به ترجمه ی دکتر شفیعی کدکنی، دیدم که اصل شعر از عبدالوهاب البیاتی شاعر عراقی است


در صورتی که در گودریدز نوشته های فارسی را به صورت چپ چین مشاهده می کنید، از افزونه استایلیش استفاده کنید و یا نسخه ی پی دی اف شعر را دانلود کنید.



3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Published on March 16, 2015 13:42 Tags: تغزل-در-بیات-اصفان