“باید یک چیز را به من قول بدهی. تو قلب عجیبی داری زه زه
ـ به شما قول می دهم، اما نمی خواهم گولتان بزنم. من قلب عجیبی ندارم. شما این را می گویید چون من را در خانه نمی شناسید
ـ این مهم نیست. برای من تو قلب عجیبی داری. بعد از این نمی خواهم که برایم گل بیاوری، مگر اینکه به تو گلی بدهند. قول می دهی؟
ـ قول می دهم. اما لیوان؟ همیشه خالی می ماند؟
ـ این لیوان دیگر ابداً خالی نمی ماند. وقتی به آن نگاه می کنم قشنگ ترین گلهای دنیا را در آن می بینم و آن وقت فکر می کنم این گل را بهترین شاگردم به من هدیه داده است. قبول؟
دیگر می خندید. دستم را رها کرد و با مهربانی گفت: حالا می توانی بروی، قلب طلایی کوچولو
”
―
JOSE MAURO DE VASCONCELOS ,
O Meu Pé de Laranja Lima