ŷ

Jila > Jila's Quotes

Showing 1-30 of 83
« previous 1 3
sort by

  • #1
    هوشنگ ابتهاج
    “نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

    تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

    گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

    پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

    روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

    حالیا چشم جهانی نگران من و توست

    گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

    همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

    گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

    ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

    این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

    گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

    نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

    هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

    سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

    وه ازین آتش روشن که به جان من و توست”
    هوشنگ ابتهاج

  • #2
    احمد شاملو
    “چه بی‌تابان� می‌خواهم� ای دوری‌ا� آزمونِ تلخِ زند‌به‌گور�!
    چه بی‌تابان� تو را طلب می‌کن�!

    بر پُشتِ سمندی
    گویی
    نوزین
    که قرارش نیست.
    و فاصله
    تجربه‌ی� بیهوده است.

    بوی پیرهنت،
    این‌ج�
    و اکنون.

    کوه‌ه� در فاصله
    سردند.
    دست
    در کوچه و بستر
    حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید�
    و به راه اندیشیدن
    یأس را
    رَج می‌زن�.

    بی‌نجوا� انگشتانت
    فقط.
    و جهان از هر سلامی خالی‌س�”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #3
    شمس لنگرودی
    “حکایت باران بی امان است
    این گونه که من
    دوستت می دارم
    شوریده وار و پریشان
    بر خزه ها و خیزاب ها
    به بیراهه و راهها تاختن
    بی تاب، بی قرار
    دریایی جستن
    و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
    و تو را به یاد آوردن
    حکایت بارانی بی قرار است
    این گونه که من دوستت می دارم”
    شمس لنگرودی

  • #4
    Kahlil Gibran
    “من نه عاشق بودم
    و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من
    من خودم بودم و يک حس غريب
    که به صد عشق و هوس مي ارزيد

    من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشت
    گر چه در حسرت گندم پوسيد

    من خودم بودم هر پنجره اي
    که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود
    و خدا ميداند بي کسي از ته دلبستگي ام پيدا بود

    من نه عاشق بودم
    و نه دلداده به گيسوي بلند
    و نه آلوده به افکار پليد
    من به دنبال نگاهي بودم
    که مرا از پس ديوانگي ام ميفهميد

    آرزويم اين بود
    دور اما چه قشنگ
    که روم تا در دروازه نور
    تا شوم چيره به شفافي صبح
    به خودم مي گفتم
    تا دم پنجره ها راهي نيست

    من نمي دانستم
    که چه جرمي دارد
    دستهايي که تهي ست
    و چرا بوي تعفن دارد
    گل پيري که به گلخانه نرست

    روزگاريست غريب
    تازگي مي گويند
    که چه عيبي دارد
    که سگي چاق رود لاي برنج

    من چه خوشبين بودم
    همه اش رويا بود
    و خدا مي داند
    سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود”
    Kahlil Gibran

  • #5
    سیدعلی صالحی
    “اشتباه از ما بود
    اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
    دستهامان خالی
    دلهامان پر
    گفتگوهامان مثلا یعنی ما
    کاش می دانستیم
    هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
    حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
    از خانه که می آئی
    یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
    و تحملی طولانی بیاور
    احتمال گریستن ما بسیار است”
    سید علی صالحی

  • #6
    Sohrab Sepehri
    “دنگ...، دنگ ...
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ.
    زهر اين فكر كه اين دم گذر است
    مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
    لحظه ام پر شده از لذت
    يا به زنگار غمي آلوده است.
    ليك چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر مي گريم
    گريه ام بي ثمر است.
    و اگر مي خندم
    خنده ام بيهوده است.

    دنگ...، دنگ ....
    لحظه ها مي گذرد.
    آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
    قصه اي هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
    بر لب سر زمان ماسيده است.
    تند برمي خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لذت دارد ، آويزم،
    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او مي ماند:
    نقش انگشتانم.

    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوندم با فكر زوال.

    پرده اي مي گذرد،
    پرده اي مي آيد:
    مي رود نقش پي نقش دگر،
    رنگ مي لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ :
    دنگ...، دنگ ....
    دنگ... ”
    سهراب سپهری / Sohrab Sepehri

  • #7
    Forugh Farrokhzad
    &ܴ;غزل

    چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني
    سنگي و ناشنيده فراموش مي كني
    رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
    از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني
    دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
    با برگ هاي مرده همآغوش مي كني
    گمراه تر ز روح شرابي و ديده را
    در شعله مي نشاني و مدهوش مي كني
    اي ماهي طلائي مرداب خون من
    خوش باد مستيت كه مرا نوش مي كني
    تو دره بنفش غروبي كه روز را
    بر سينه مي فشاري و خاموش مي كني
    در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
    او را به سايه از چه سيه پوش مي كني ؟”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #8
    مهدی اخوان ثالث
    “قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
    از کجا، وز که خبر آوردي؟
    خوش خبر باشي، امّا، امّا
    گرد بام و در من
    بي ثمر مي گردي.
    انتظار خبري نيست مرا
    نه زياري نه ز ديّاري ، باري،
    برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،
    برو آنجا که ترا منتظرند.
    قاصدک!
    در دل من همه کورند و کرند.
    دست بردار از اين در وطن خويش غريب.
    قاصدک تجربه هاي همه تلخ،
    با دلم مي گويد
    که دروغي تو، دروغ
    که فريبي تو، فريب.
    قاصدک! هان، ولي ...
    راستي آيا رفتي با باد؟
    با توام، آي کجا رفتي؟ آي...!
    راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
    مانده خاکستر گرمي، جايي؟
    در اجاقي- طمع شعله نمي بندم - اندک شرري هست هنوز؟
    قاصدک!
    ابرهاي همه عالم شب و روز
    در دلم مي گريند ...”
    مهدی اخوانِ ثالث

  • #9
    احمد شاملو
    “روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
    و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

    روزی كه كمترین سرود
    بوسه است
    و هر انسان
    برای هر انسان
    برادری ست
    روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
    قفل افسانه ایست
    و قلب
    برای زندگی بس است

    روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
    تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
    روزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ست
    تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
    روزی كه هر حرف ترانه ایست
    تا كمترین سرود بوسه باشد

    روزی كه تو بیایی، برای همیشه بیایی
    و مهربانی با زیبایی یكسان شود
    روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ...

    و من آنروز را انتظار می كشم
    حتی روزی
    كه دیگر
    نباشم&ܴ;
    احمد شاملو

  • #10
    Sherko Bekas
    &ܴ;اگر
    از ترانه‌ها� من اگر
    گل را بگیرند
    یک فصل خواهد مرد
    اگر عشق را بگیرند
    دو فصل خواهد مرد
    و اگر نان را
    سه فصل خواهد مرد
    اما آزادی را
    اگر از ترانه‌ها� من،
    آزادی را بگیرند
    سال، تمام سال خواهد مرد.”
    شیرکو بیکس

  • #11
    محمدعلی بهمنی
    “تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
    بدین سان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب
    تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آن گاه
    چه آتش ها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
    تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
    كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
    مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
    چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
    چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
    كه این یخ كرده را از بی كسی، ها می كنم هر شب
    تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
    حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
    دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
    چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
    كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
    كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب”
    محمدعلی بهمنی
    tags: poem

  • #12
    Sohrab Sepehri
    “من اناری را میکنم دانه ...
    و با خود میگویم :
    کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود...
    می پرد در چشمم آب انار اشک میریزم...”
    سهراب سپهری

  • #13
    “ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس سوغات آشنایی هاست”
    بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی

  • #14
    احمد شاملو
    “اشک رازي ست
    لبخند رازي ست
    عشق رازي ست
    اشک آن شب لبخند عشقم بود.
    قصه نيستم که بگويي
    نغمه نيستم که بخواني
    صدا نيستم که بشنوي
    يا چيزي چنان که ببيني
    يا چيزي چنان که بداني...
    من درد مشترکم
    مرا فرياد کن.
    درخت با جنگل سخن مي گويد
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن مي گويم
    نامت را به من بگو
    دستت را به من بده
    حرفت را به من بگو
    قلبت را به من بده
    من ريشه هاي تُرا در يافته ام
    با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
    و دست هايت با دستان من آشناست.
    در خلوت روشن با تو گريسته ام
    براي خاطر زندگان؛
    و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
    زيباترين سرود ها را
    و تُرا که مردگان اين سال
    عاشق ترين زندگان بوده اند.
    دستت را به من بده
    دست هاي تو با من آشناست
    اي دير يافته با تو سخن مي گويم
    بسان ابر که با طوفان
    بسان علف که با صحرا
    بسان باران که با بهار
    بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
    زيرا که من
    ريشه هاي تُرا دريافته ام
    زيرا که صداي من
    با صداي تو آشناست”
    احمد شاملو_ahmad shamlou

  • #15
    غزاله علیزاده
    “تا جایی که من می دانم، در تمام عمر یا فکر کرده ای یا رویاهای دور و دراز بافته ای. یونس را ببین، از صبح می رود خاک سخت و سیاه را شخم می زند. اوست که با درون خودش پیکار می کند. آرامش را با تواضع به دست می آورد. پیروزی با نفس کار شعار و فلسفه نیست، جریانی خاموش در عمق است. هیچ کدام از ما به سادگی به رضا نرسیده ایم. سر یک هفته، مسابقه ی برتری شروع می شود، همه چیز را می سوزاند، غیر از نفرت و پشیمانی.”
    غزاله علیزاده, خانه ادریسیها

  • #16
    غزاله علیزاده
    “خدایا مبادا انسان حاکم شود.”
    غزاله علیزاده, خانه ادریسیها

  • #17
    غزاله علیزاده
    “دل و جراتش را دارید؟ من پیرم ولی نه این قدر که روی وعده های پا در هوا جان دیگران را فدا کنم. شما نک و نال می کنید، چون که مایوسید، اما وقتی کار بالا بگیرد بیش از همه به زندگی چسبیده اید. روشنفکرهای سرخورده، هرگز قابل اعتماد نیستند، ضعف نفس دارند، شیفته ی شهرت و افتخارند، خود را مرکز هستی می دانند.”
    غزاله علیزاده, خانه ادریسیها

  • #18
    Wisława Szymborska
    هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
    [ترجمه‌� مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد]


    هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
    و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
    ناشی به دنیا آمده ایم
    و خام خواهیم رفت.

    حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم
    هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم

    هیچ روزی تکرار نمی شود
    دوشب شبیه ِ هم نیست
    دوبوسه یکی نیستند
    نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست

    دیروز ، وقتی کسی در حضور من
    اسم تو را بلند گفت
    طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
    به اتاق افتاده باشد.

    امروز که با همیم
    رو به دیوار کردم
    رز! رز چه شکلی است؟
    آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد

    ای ساعت بد هنگام
    چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟
    هستی - پس باید سپری شوی
    سپری می شوی- زیبایی در همین است

    هر دو خندان ونیمه در آغوش هم
    می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
    هر چند باهم متفاوتیم
    مثل دو قطره ی آب زلال.”
    Wislawa Szymborska / ویسواوا شیمبورسکا, آدم‌ه� روی پل

  • #19
    احمدرضا احمدی
    “شتاب مکن
    که ابر بر خانه‌ا� ببارد
    و عشق
    در تکه‌ا� نان گم شود
    هرگز نتوان
    آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط کلمات
    سقوط می‌کن�
    و هنگام که از زمین برخیزد
    کلمات نارس را
    به عابران تعارف می‌کن�
    آدمی را توانایی
    عشق نیست
    در عشق می‌شکن� و می‌میر� ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #20
    هوشنگ ابتهاج
    “در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

    یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
    كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
    یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
    هوشنگ ابتهاج

  • #21
    هوشنگ ابتهاج
    “آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنه‌ا� بر در اين خانه تنها زد و رفت”
    هوشنگ ابتهاج / Hooshang Ebtahaj

  • #22
    هوشنگ ابتهاج
    “دردا و دریغا که در این بازی خونین
    بازیچه ی ایام دل آدمیان است”
    هوشنگ ابتهاج

  • #23
    هوشنگ ابتهاج
    “آمدمت که بنگرم
    گریه امان نمی دهد
    ...”
    هوشنگ ابتهاج

  • #24
    هوشنگ ابتهاج
    “آری ان روز چو میرفت کسی
    داشتم امدنش را باور
    من نمیدانستم معنی هرگز را
    تو چرا بازنگشتی دیگر”
    هوشنگ ابتهاج

  • #25
    هوشنگ ابتهاج
    “امشب همه غم‌ها� عالم را خبر کن
    بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن
    ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین
    ای چون دل من، ای خموش گریه آگین
    در پرده های اشک پنهان، کرده بالین
    ای میهن، ای داد
    از آشیانت بوی خون می آورد باد
    بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است
    آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟
    ای میهن، ای غم
    چنگ هزار آوای بارانهای ماتم
    در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
    خون از گلوی مرغ عاشق؟
    مرغی که می‌خوان�
    مرغی که می‌خواس�
    پرواز باشد �
    ای میهن! ای پیر
    بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر
    خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
    ای میهن! در اینجا سینه‌� من چون تو زخمی است
    در اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد
    دمادم...


    خوانند و آنگساز : زند ياد پرويز مشكاتيان”
    هوشنگ ابتهاج

  • #26
    هوشنگ ابتهاج
    “هرگز ز دل امید گل آوردنم

    نرفت

    این شاخ خشک

    زند به بوی بهار "تو"ست”
    هوشنگ ابتهاج

  • #27
    هوشنگ ابتهاج
    “نمی دانم چه می خواهم بگویم
    زبانم در دهان باز بسته ست
    در تنگ قفس باز است و افسوس
    که بال مرغ آوازم شکسته ست
    نمی دانم چه می خواهم بگویم
    ...غمی در استخوانم می گدازد
    خیال ناشناسی آشنا رنگ
    گهی می سوزدم گه می نوازد
    گهی در خاطرم می جوشد این وهم
    ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
    که در رگهام جای خون روان است
    سیه داروی زهرآگین اندوه
    فغانی گرم وخون آلود و پردرد
    فرو می پیچیدم در سینه تنگ
    چو فریاد یکی دیوانه گنگ
    که می کوبد سر شوریده بر سنگ
    سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
    نهان در سینه می جوشد شب و روز
    چنان مار گرفتاری که ریزد
    شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
    پریشان سایه ای آشفته آهنگ
    ز مغزم می تراود گیج و گمراه
    چو روح خوابگردی مات و مدهوش
    که بی سامان به ره افتد شبانگاه
    درون سینه ام دردی ست خونبار
    که همچون گریه می گیرد گلویم
    غمی ‌آشفت� دردی گریه آلود
    نمی دانم چه می خواهم بگویم”
    هوشنگ ابتهاج

  • #28
    هوشنگ ابتهاج
    &ܴ;بسترم
    صدف خالی یک تنهایی است
    و تو چون مروارید
    گرن آویز کسان دگری.”
    هوشنگ ابتهاج, تاسیان

  • #29
    هوشنگ ابتهاج
    “شب فرو می افتاد
    به درون آمدم و پنجره ها را بستم
    باد با شاخه در آویخته بود
    من درین خانه ی تنها...تنها
    غم عالم به دلم ریخته بود
    ناگهان حس کردم
    که کسی
    آنجا بیرون در باغ
    در پس پنجره ام می گرید...

    صبحگاان
    شبنم
    می چکید از گل سیب”
    هوشنگ ابتهاج

  • #30
    هوشنگ ابتهاج
    “باز طوفان شب است ،
    هول بر پنجره می کوبد مشت
    شعله می لرزد در تنهایی :
    باد فانوس مرا خواهد کشت ؟”
    هوشنگ ابتهاج, تاسیان



Rss
« previous 1 3