اولین مواجهه من با صادق هدایت در هفده سالگیم بود، که هرچی داستان کوتاه ازش پیدا کردم میخوندم. خیلی نوشتار و مدل فکریش رو دوست داشتم، بوف کور رو عمداً اولین مواجهه من با صادق هدایت در هفده سالگیم بود، که هرچی داستان کوتاه ازش پیدا کردم میخوندم. خیلی نوشتار و مدل فکریش رو دوست داشتم، بوف کور رو عمداً اون موقع ها نخوندم چون فکر میکردم نمی فهممش یا خیلی برام سیاهه. همینطوریشم به هرکی میگی صادق هدایت میخونم فکر میکنه چقدر حالت بده، تصور کن بگی با صادق هدایت خیلی همذات پنداری میکنم. و من در هفده سالگی باهاش خیلی همذات پنداری میکردم. =))
و حالا بعد از ده سال، احساس کردم زمان بوف کور خوندن رسیده. هم دلم میخواست یه کار ایرانی بخونم، همم این علاقۀ قدیمیم به صادق هدایت رو از سر بگیرم. این سری احساس کردم شاید عامل اصلی ای که بوف کور رو به تأخیر انداختم، این بود: مقاومت. مقاومت در برابر اینکه چقدر کلمه به کلمه ش رو بفهمم یا ذهنش رو درک کنم. ترس از اینکه اینقدر با نویسنده ای که به سیاه نویسی معروفه، احساس نزدیکی کنم.
بوف کور در حجم کمش حس یه رمان کامل رو میده. خیلی کار متفاوتی بود برام. دوباره منو برگردوند به هفده سالگیم و فکرهای اون موقعم. دیدم چقدر عوض شدم، و چقدر هنوز همون آدمم. همون موقعم صادق هدایت جزو نویسنده های ایرانی مورد علاقه م بود، ولی معمولاً اینو جایی نمیگفتم چون نگاه بقیه روی آدم اذیت کننده میشه. ولی الان که بوف کور رو خوندم، انگار به یه پذیرش رسیدم. من این آدم رو میفهمم، قلمش رو دوست دارم، عشق کردم این مدت در این ایام تعطیلی باهاش خندیدم و به فکر فرو رفتم و سر تکون دادم و اسکرین شات گرفتم از بخش هاییش. لحن و بیان و واژه به واژه ش رو دوست داشتم. راحتی نوشتنش و سیال بودنش رو دوست داشتم. خیلی زنده و با وضوح نوشته شده.
دلم میخواست این دوران پاریس میبودم. حتی قبل از خوندن بوف کور. حتی خواب دیده بودم رفتم پاریس. حالا که دیگه خیلی بیشترم دوست دارم برم. یه سری هم به صادق هدایت بزنم، یکمی بغضم گرفته الان که دارم اینا رو مینویسم. بهتره همینجا تمومش کنم. ...more
ظاهراً هرچی کتاب ناراحتکننده� هست رو من گذاشتم در ایام تعطیلات و دم سال نو میخونم. =))
استادانه! یه رمان درس شخصیتپردازی� این کتاب. بخصوص سبک رواییش ظاهراً هرچی کتاب ناراحتکننده� هست رو من گذاشتم در ایام تعطیلات و دم سال نو میخونم. =))
استادانه! یه رمان درس شخصیتپردازی� این کتاب. بخصوص سبک رواییش شاید یه جاها گیجکنند� یا پسزنند� باشه، بخصوص اوایل، اما وقتی میبین� کاملکنندۀ شخصیتپردازی� شده، به نویسنده اعتماد میکنی و بعد این اعتماد به تحسین و حیرت تبدیل میشه.
تلخ و دردناکه و قلبم ریزریز شد بخصوص برای کوئنتین، همینطور برای کدی، همینطور برای بنجی. عجیب اینکه جیسون اینقدر قابل باور بود که دلت برای اونم میسوخت! چیکار کردی فاکنر.
یه تم سیاسی-اجتماعی نابی هم داره که بی ادعا و زیرپوستی نویسنده در زیرلایۀ داستان پیش میبردش. اینم عالیه. کاری نبود که نکرده باشه فاکنر اینجا. و پایان، وای پایان میتونی باهاش گریه کنی. این چی بود من خوندم؟ یکی نیست بگه مرض داری؟ :))
A dear friend of mine here in Milan, Onesto, sent me this cute little comic and wrote: "I found this book and it reminded me of you Mona." It was in t A dear friend of mine here in Milan, Onesto, sent me this cute little comic and wrote: "I found this book and it reminded me of you Mona." It was in the days that I was on a rollercoaster, surfing around the city all day every day. He sent it when I headed to work, I was in one of the most crowded stations, Garibaldi, changing the purple train to the green line. It only took a few minutes to read. It was one of the rare things in those days that I was packed with dozens of concerns clouding my mind day and night. This little one was not a little one in those days, it relieved me for some moments, enough to feel the autumn breeze when I was walking to work, looking around, seeing the people, sensing the movements of the city, and the livability of life. You know?
So yeah. It was the guardian of my being for a while. I feel so grateful to have friends like Onesto who thought of me during one of the most overwhelming periods of my life. ...more