کارالاین انیمیشن محبوب دختر کوچولویی بود که دوستش دارم، چند روز پیش وقتی دیدم یه تئاتر از کارالاین تو تالار وحدت در حال اجراست، طبیعتاً برای خودم و دخکارالاین انیمیشن محبوب دختر کوچولویی بود که دوستش دارم، چند روز پیش وقتی دیدم یه تئاتر از کارالاین تو تالار وحدت در حال اجراست، طبیعتاً برای خودم و دختر کوچولو بلیط خریدم و دیدن تئاتری که احتمالا دوستش نداشته باشم در حالی که هیچی نمیدون� ازش حوصله سر برتر به نظر میومد، و خب حدس زدم خوندن کتابش بتونه کمک کننده باشه و با فضاش آشنام کنه.
کتاب رو خوندم، و خب طبق معمول ارتباط من با اغلب این مدل کتاب Meh!
انمیشن رو دیدم و متاسفانه نتونستم تا آخر ببینم و تئاترش رو دیدیم، یه تئاتر موزیکال و قشنگ و خیلی هم حرفهها� اما خب تئاتر من نبود (دختر کوچولویی که با هم رفته بودیم 10/10 داد به تئاتر.) نهایتا باید بنویسم حس دوست نداشتنیا� دارم از عدم درکم از این فضاها ولی خب نمیشه انگار ....more
یه روز رندم تو پاییز امسال، تئاتر انگلیسی با کارگردانی سعید روستایی رو دیدم، تئاتر که تموم شد، با اطمینان زیادی بهش ۹/۱۰ دادم و فکر میکردم چقد انگلیسی
یه روز رندم تو پاییز امسال، تئاتر انگلیسی با کارگردانی سعید روستایی رو دیدم، تئاتر که تموم شد، با اطمینان زیادی بهش ۹/۱۰ دادم و فکر میکردم چقدر نمایشنامها� با دقت و ذکاوت نوشته شده و طبعا بعد از تئاتر و سرچ کردن اسمش، خیلی عجیب بود واسم که چنین نمایشنامها� پولیتزر برده بود و من قبل از اینکه سرچ کنم نمیدونست�.
نمایشنامها� که درسته به انگلیسی نوشته شده، اما نویسنده� ایرانی درباره� دغدغه� اغلب ما نوشته؛ زبان. همه سرکلاس انگلیسی قرار میگیری� که معلم اصرار داره حتما انگلیسی حرف بزنیم (سناریویی که غیرممکنه تجربه نکرده باشیم) و دانشآموزا� کلاس هر کدوم شبیه یه گروه از ما هستن که طبعاً با توجه به تمام ویژگیهای� که داریم، احتمالا نقش یکی از شاگردا رو بپذیریم و تعامل بین شاگردای کلاس با هم و با معلم قطعا نقطه� قوت اصلی نمایشنامه بود. کاش اینجا بودی
کاش اینجا بودی خواننده رو تو فضایی قرار میده که احتمالا اغلبمون درکی ازش نداریم، چه به لحاظ زمانی و احتمالا حتی بتونم بگم گروه آدمهای� که دربارهشو� میخونی�. تعامل خیلی نزدیک به واقعیتِ چند زن تو کرج بین سالها� پنجاه و شش تا هفتاد شمسی رو میخونیم� با شوخیهای� و بحثه� و حرفهای� که خارج از جمع نه روی کاغذ میان و نه خیلی درموردشون حرف میزنی� و در نهایت سرنوشت مسیر هر کدوم رو به کجا میبره� میون اون سالها� پر فراز و نشیب و تغییرات شدید فرهنگی و...
پینوشت� اول: به طبع تو ترجمه موارد خیلی زیادی دستخوش تغییر شده بود، اما مترجم تونسته بود تا حد امکان کمترین حذف رو داشته باشه و جوری ترجمه کنه که رد پای سانسور رو متوجه بشیم؛ که این خیلی ارزشمنده! اما خوندن نسخه� اصلی حس جمع رو بهتر منتقل میکنه� با وجود فارسی نبودن.
پینوش� دوم: کتاب رو تو گودریدز سرچ کردم و نمیتونم بگم چقدر تعجب کردم از اینکه تو گودریدز ادد نشده بود و چرا اینقدر مهجوره؟ نسبت به اینکه پولیتزر برده و نمایشنامه� بینظیر�.
پینوش� سوم: نسخه� صوتی کتاب، اجرای خیلی با کیفیت و جذابی داره که شدیداً توصیه میکنم بشنوید.
پینوش� آخر: یادم نمیاد آخرین کتابی که باهاش اشک ریختم چی بوده اما کاش اینجا بودی، تموم شد و من بعد از تماس رعنا، اشک ریختم....more
تو این قسمت نویسنده بر خلاف تصور عموم میگه خشم هم مثل بقیه احساسات لازمه و باعث میشه حرفون رو دقیقت� بزنیم و اگه معتقد باشیم خشم همو پذیرفتن حقیقت خشم
تو این قسمت نویسنده بر خلاف تصور عموم میگه خشم هم مثل بقیه احساسات لازمه و باعث میشه حرفون رو دقیقت� بزنیم و اگه معتقد باشیم خشم همواره زشت، بیمنط� و دیوانهوار� یکی از ابزارهای اصلیمون رو برای به دست آوردن عدالت از دست میدی� و خیلی از دستاوردهای انسانِ امروز حاصل خشم انسانها� قبلیه. بروز خشمی که کتابی گفته برای من که تموم زندگیم با آموزههای� مشابه کنترل خشم سر و کار داشتم، طبعاً خیلی ملموس نیست اما همچنان نگاه به خشم/ظلمت از زاویه دید کاملا متفاوت، دید گستردهتر� به من میده. رنج میکشم پس هستم
عشق یعنی شنیدن بدون اینکه اطمینان بدهیم درست میشو� یا حرف های انگیزشی بزنیم.
اینجا منظور از رنج واژه� اسپانیایی دولور به معنی درد جسمی و همخانوادهها� احساسی آن مثل سوگ، اندوه، دلآشوب� و افسردگیه. درک دولور برای خودمون اهمیت داره و این رو از دیدگاه فیلسوف ها بررسی میکنه اما قسمت جالب این بخش برای من اهمیت دولور برای ارتباطات بود نویسنده میگه نه فقط برای خودمون بلکه به خاطر بقیه هم باید دیدن در تاریکی را بیاموزیم. قراره دولور دیگران رو درک کنیم چرا که درک دولور ریسمان ارتباطی قویتر� ایجاد میکنه� پس باید تو تاریکی بشینیم و چشمامون رو به تاریکی عادت بدیم. سوگواری بیهی� تعارفی
وقتی سوگواریم اگه با سوگ سریع کنار بیایم و بتونیم به روتین زندگی برگردیم بقیه رو میتونیم تحت تاثیر قرار بدیم و به نظر میرس� سوگواری درخوری داریم اما چرا؟ احتمالا اگه زودتر سوگمون به پایان برسه کمتر اطرافیان رو معذب میکنیم اما کتاب میگه سوگ هم مثل همه احوالات دردناک چیزیه که باید کنارش نشست و دیدن در تاریکی رو یاد بگیریم. الساندری تو پاراگراف آخر این فصل نوشته: بلند بلند سوگواری کردن دیگر نشان ناتوانی از تسلط بر اوضاع نیست بلکه راهی درخور میشو� که انسان ها به یاریا� در عین کلنجار با زیستن، انسانیتشان را نشان دهند. رنگی تازه به افسردگی زدن
این بخش بدون تعریف و تمجید از افسردگی توجهش رو میذاره روی نگاه جدیدی که افسردگی میتونه به ما بده اما در عین حال همونطور که آدمی دیابت رو دوست نداره ملزم به دوست داشتن افسردگی نیست/ اما باهاش زندگی میکنه� لازمه بدونیم زندگی کردن آدمی که افسردگی داره چجوریه. اضطراب هر چقدر هم بی رحم از ما انسانی واقعی میسازد
انسانی هراسان در عین حال دلیر، زخم خورده اما سراپا و هوشیاری
و به صورت کلی تر کتاب قسمت های زیادی داشت که خیلی جهت فکریم همسو باهاش نبود اما دید جدید و تقریبا منطقیش واسم جالب بود و دوستش داشتم و الان که چند روزی از تموم شدن کتاب میگذره و بهش فکر میکنم میبینم نگاه کردن و دیدن در تاریکی میتون� گاهی قشنگ باشه....more
هایلایتر خوشرنگتو� رو بردارید (امیدوارم عادت داشته باشید به خط خطی کردن کتا اگر خواهی که با من بیایی، سپس من بیا.
از جمله� آخرین کتاب بازمانده� بوعلی
هایلایتر خوشرنگتو� رو بردارید (امیدوارم عادت داشته باشید به خط خطی کردن کتاب) و کتاب رو شروع کنید. جملهها� زیادی هایلایت خواهند شد. جملهه� زردن؟ قطعا نه. جملاتی هستن که بیشترمون دوستشون خواهیم داشت و برای مشخص کردنش باید بگم اصلا هم شباهتی به جملات هایلایت شده� کتاب کیمیاگر ندارن و مجدداً تاکید میکنم، واقعاً خوبن.
اما کتاب رو برای جملات زیباش میخونیم؟
سوالی که اگه جوابتون بهش مثبته، خوندن این کتاب رو بهتون توصیه میکن�.
کتاب با ایده� خوبی شروع میشه، دختری که تو کودکی نابینا شده، تجربه و خاطرات کمرنگی از دیدن داره و ساله� با تجربه� دنیای تاریک و در عین حال، پر از قدرت بو و لمس و صدا، زندگی میکن�.
ایده� قشنگ، خوب پرداخته نمیشه و لابهلا� همین احساسات گنگ و عجیب دختر، داستان خراب میشه�.
اما هر چقدر نویسنده شخصیت دختر (مرکزیت داستان) رو خوب نساخته، باید بگم مادر تحسین برانگیز بود.
و یک ستاره بیشتر برای مادر.
عجیبه شخصیت فرعی داستان اونقدر خوب باشه که کتابِ نه چندان خوبمون به خاطرش یک ستاره بیشتر بگیره.
مادر اگه یه روز بیاد کنارم و پای صحبتش بشینم، شاید قشنگتری� قصه� نصفه و نیمه� زندگیم رو بسازه، حاصل برشِ یه قطعه از زندگی یک آدم که شگفتانگیز�.
مادر خیلی کتاب خونده. جای کتابه� تو کتابخونه� بزرگش ثابته؛ کافکا� بورخس، نیچه و... خیلی زیبا چیده شدن تو کتابخونها� و حتی جای خالی کتاب� سوخته� بوعلی سینا هم تو کتابخونها� دیده میشه و قطعاً حرفها� قشنگی برای گفتن داره. کاش کتاب از مادر قصه� نصفه نیمه میذاش�. آروم آروم مادر تبدیل میشه به زنِ دنیا دیدها� که کولهبا� تجربها� خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که خاطرات جهانگردیش، ریسکها� خطرناک، گشت و گذار تو فرانسه و... رو گوشه� خونه گذاشته و الان با گیاه دارویی، پماد و جوشونده و هزارتا چیز دیگه درست میکن�.
مادرِ قشنگِ پرتجربه که با دختر نابیناش زندگی میکنه� دخترش رو تمام این ساله� گوشه� خونه نگه میدار�. دختر که میخواد خونه رو ترک کنه، بهش آزادی میده و شروع میکن� به تعریف کردن از خطرات بیرون از خونه، درد، رنج، آدمهای بد و زشت. (قصه� تلخ و آشنا) مادر، به اندازه� حرفاش قشنگ نیست، خیلی خودخواهه اما شخصیتش با جزییات و خیلی قشنگ توصیف شده و شاید اگه کتاب حول محور مادر میچرخید� و از خیر جملات قشنگ که کتاب رو به تعداد چاپ بالاتری میرسون� میگذش� و محتوا رو پربارتر میکرد� برای من کتاب بهتری بود.
پینوش� اول: نفرتم از طب سنتی رو تو امتیاز و این نوشته لحاظ نکردم.
پینوش� دوم: کتاب صوتیش رو از طاقچه و با صدای گرم نگار جواهریان شنیدم که باعث شد بتونم تا انتها ادامه بدم.
پینوش� سوم: همزمانی عجیب کتاب با اردیبهش� زیبای ۱۴۰۱ و شنیدن در مسیرِ بیمارستان چشم الزهرا
Merged review:
اگر خواهی که با من بیایی، سپس من بیا.
از جمله� آخرین کتاب بازمانده� بوعلی
هایلایتر خوشرنگتو� رو بردارید (امیدوارم عادت داشته باشید به خط خطی کردن کتاب) و کتاب رو شروع کنید. جملهها� زیادی هایلایت خواهند شد. جملهه� زردن؟ قطعا نه. جملاتی هستن که بیشترمون دوستشون خواهیم داشت و برای مشخص کردنش باید بگم اصلا هم شباهتی به جملات هایلایت شده� کتاب کیمیاگر ندارن و مجدداً تاکید میکنم، واقعاً خوبن.
اما کتاب رو برای جملات زیباش میخونیم؟
سوالی که اگه جوابتون بهش مثبته، خوندن این کتاب رو بهتون توصیه میکن�.
کتاب با ایده� خوبی شروع میشه، دختری که تو کودکی نابینا شده، تجربه و خاطرات کمرنگی از دیدن داره و ساله� با تجربه� دنیای تاریک و در عین حال، پر از قدرت بو و لمس و صدا، زندگی میکن�.
ایده� قشنگ، خوب پرداخته نمیشه و لابهلا� همین احساسات گنگ و عجیب دختر، داستان خراب میشه�.
اما هر چقدر نویسنده شخصیت دختر (مرکزیت داستان) رو خوب نساخته، باید بگم مادر تحسین برانگیز بود.
و یک ستاره بیشتر برای مادر.
عجیبه شخصیت فرعی داستان اونقدر خوب باشه که کتابِ نه چندان خوبمون به خاطرش یک ستاره بیشتر بگیره.
مادر اگه یه روز بیاد کنارم و پای صحبتش بشینم، شاید قشنگتری� قصه� نصفه و نیمه� زندگیم رو بسازه، حاصل برشِ یه قطعه از زندگی یک آدم که شگفتانگیز�.
مادر خیلی کتاب خونده. جای کتابه� تو کتابخونه� بزرگش ثابته؛ کافکا� بورخس، نیچه و... خیلی زیبا چیده شدن تو کتابخونها� و حتی جای خالی کتاب� سوخته� بوعلی سینا هم تو کتابخونها� دیده میشه و قطعاً حرفها� قشنگی برای گفتن داره. کاش کتاب از مادر قصه� نصفه نیمه میذاش�. آروم آروم مادر تبدیل میشه به زنِ دنیا دیدها� که کولهبا� تجربها� خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که خاطرات جهانگردیش، ریسکها� خطرناک، گشت و گذار تو فرانسه و... رو گوشه� خونه گذاشته و الان با گیاه دارویی، پماد و جوشونده و هزارتا چیز دیگه درست میکن�.
مادرِ قشنگِ پرتجربه که با دختر نابیناش زندگی میکنه� دخترش رو تمام این ساله� گوشه� خونه نگه میدار�. دختر که میخواد خونه رو ترک کنه، بهش آزادی میده و شروع میکن� به تعریف کردن از خطرات بیرون از خونه، درد، رنج، آدمهای بد و زشت. (قصه� تلخ و آشنا) مادر، به اندازه� حرفاش قشنگ نیست، خیلی خودخواهه اما شخصیتش با جزییات و خیلی قشنگ توصیف شده و شاید اگه کتاب حول محور مادر میچرخید� و از خیر جملات قشنگ که کتاب رو به تعداد چاپ بالاتری میرسون� میگذش� و محتوا رو پربارتر میکرد� برای من کتاب بهتری بود.
پینوش� اول: نفرتم از طب سنتی رو تو امتیاز و این نوشته لحاظ نکردم.
پینوش� دوم: کتاب صوتیش رو از طاقچه و با صدای گرم نگار جواهریان شنیدم که باعث شد بتونم تا انتها ادامه بدم.
پینوش� سوم: همزمانی عجیب کتاب با اردیبهش� زیبای ۱۴۰۱ و شنیدن در مسیرِ بیمارستان چشم الزهرا...more
روزگار دوزخی آقای ایاز حداقل سه تولد را در زندگی خواهد دید. تولد اولی همان روزیست که برآهنی کتاب رانوشت تولد دوم روزیست که کتاب پس از چهار دهه انتشار یاروزگار دوزخی آقای ایاز حداقل سه تولد را در زندگی خواهد دید. تولد اولی همان روزیست که برآهنی کتاب رانوشت تولد دوم روزیست که کتاب پس از چهار دهه انتشار یافت و تولد سوم احتمالاً چند روز تا چند هفته پس از مرگ برآهنی است. لاریب فیها اعتراف میکنم که میدانست� بخشها� زیادی از کتاب را درک نمیکنم� لیکن همان اندکی که دریافتم با اعماق وجودم آن را احساس کردم و همین برای رنج تمام این روزها کافیست. روزگار دوزخی شاهکاریست که انقضا ندارد، همواره مفعول بودن ما مردم را به همانند حقیقت دردناک نشان میده� و این کتاب غایت تاریکی است. در تمام طول زندگی برای به پایان رساندن هیچ کتابی اینگون� رنج نکشیدهبود� اما امروز برخلاف چند روز قبل از خواندنش پشیمان نیستم و دوباره خواهمش خواند و در انتها :پیش از تولد سوم روزگار دوزخی آقای ایاز آن را بخوانید، همین و بس
Merged review:
روزگار دوزخی آقای ایاز حداقل سه تولد را در زندگی خواهد دید. تولد اولی همان روزیست که برآهنی کتاب رانوشت تولد دوم روزیست که کتاب پس از چهار دهه انتشار یافت و تولد سوم احتمالاً چند روز تا چند هفته پس از مرگ برآهنی است. لاریب فیها اعتراف میکنم که میدانست� بخشها� زیادی از کتاب را درک نمیکنم� لیکن همان اندکی که دریافتم با اعماق وجودم آن را احساس کردم و همین برای رنج تمام این روزها کافیست. روزگار دوزخی شاهکاریست که انقضا ندارد، همواره مفعول بودن ما مردم را به همانند حقیقت دردناک نشان میده� و این کتاب غایت تاریکی است. در تمام طول زندگی برای به پایان رساندن هیچ کتابی اینگون� رنج نکشیدهبود� اما امروز برخلاف چند روز قبل از خواندنش پشیمان نیستم و دوباره خواهمش خواند و در انتها :پیش از تولد سوم روزگار دوزخی آقای ایاز آن را بخوانید، همین و بس...more
چرا یه نفر باید این کتاب رو بنویسه؟ چرا من باید اینه� رو بخونم و سوال مهم تر! چرا باید از چنین نوشتهها� سیاهی خوشم بیاد و لذت ببرم؟
بالاخره اولین کتاب چرا یه نفر باید این کتاب رو بنویسه؟ چرا من باید اینه� رو بخونم و سوال مهم تر! چرا باید از چنین نوشتهها� سیاهی خوشم بیاد و لذت ببرم؟