نايس. اتفاقاي كليدي اس تو اين جلد ميفتادن اما متاسفانه اكثرشون لذت بخش نبودن واسه من احتمالا چون شخصيتاي مورد علاقم نيستن توش به جز ريچل البته( آرههههنايس. اتفاقاي كليدي اس تو اين جلد ميفتادن اما متاسفانه اكثرشون لذت بخش نبودن واسه من احتمالا چون شخصيتاي مورد علاقم نيستن توش به جز ريچل البته( آرهههه من پريچل شيپ مي كنم و ازون دختره ي عقده اي آنابث متنفرم مشكلي هس؟)...more
قرار بود حرف هایم با این جمله آغاز شوند. بیابان با من چه کرد؟ آیا این برای بیرون مانده ها نیست؟ آیا برای هواپیما های سرنگون شده نیست؟ آیا برای دور ایستاقرار بود حرف هایم با این جمله آغاز شوند. بیابان با من چه کرد؟ آیا این برای بیرون مانده ها نیست؟ آیا برای هواپیما های سرنگون شده نیست؟ آیا برای دور ایستاده های حیران نیست؟ بیابان که بود؟ بیابان چگونه رخت بست؟ سونات سوم مونلایت ادامه پیدا می کند. دستوری نده. سوال نپرس. اگشتانم با صفحه کلید زوار در رفته نا آشنایند. بگذارید داستانم را بگویم دور اجاق کم سوی نا آشنای راه جمع شوید، می فهمم، می فهمم. رمق ار جانتان گرفته شده و دستانتان آلوده به خون و مه. می فهمم، گوش فرا دهید. بیابان مال من نبود مردم. بداهه نویسی پاسخ من نبود. رقص بی مهابا در ایستگاه قطار هم. منتظر ماندن و برای لولیتا سرودن، پاره کردن بافته های دختران سرنوشت، لمس خورشید وذره ذره آب شدن، آسودن میان آخرالزمان. جمع بازمانده ها برایم کف میزنن�. بال های طلا، و آه، بال های طلا. جوانی پسر، جوانی برای که بنویسم؟ میان اتاقی خالی، متعلق به تو، متعلق به ما، موسیقی، و آه. موسیقی پایان عشق، بال گسترانانه تر از شروعش نبود و تهی کرد مرا. تهی. تهی از سوز و ساز شبانه بی خیال، تهی از شنیدن نجوای ماه در آتش، تهی از مشغولیت و به تخم گرفتن باقی جهان. لولیتا مرا با گنداب خودم،صیحه سرایان، شتابان، در جست و جوی کودکان، و تهی بودن، آه. تهی بودن. بیابان تریاک نبود. بیابان فریاد نبود. بیابان باران نبود. بیابان ایکاروس نبود. بیابان حقیقت نبود. بیابان خاکستر نبود. بیابان رنج نیمه شب و شور نیمه روز نبود. تاریخ از تو پر است. خطاب به که بنویسم؟ بیابان از من فراری، من سرشار از او، و شیون و بغض و هراس. و من سرشار از او. میتوان� نوجوانی آشفته از درد های سطحی باشم. یا پیرمردی خسته از جنگ، پیرمردی متواری از آرامش. و جوانی در جاده، به سوی نامعلوم، به سوی نور. میتوان� ساعت ها کلمات را ردیف کنم و بخندم، با هر سکوت اضافه. آرام، سریع، دست، رنگ، رنج، لیلا، سپیده، سحر، داستان، قصه گوی بی قصه ی رختب� بسته جانِ بی سودا و فارغ از سوی آفتاب و صد و دهص� ساربان تشنه ی صوت در تونل کوتاه خود رها، بیابان، بیابان، بیابان، بیابان بخندید مردمان. بخندید. خالی میشو�. و خالی تر، و خالی تر. صدای محو جاز امانم را بریده. با چه به شوق میآمدم� چه دستانم را میبس� و میدوان� مرا، بین هزار کوه و انسان؟ چهره ی دوستانم را نمیشناس�. نفس هایم برایم نا آشنایند. همه چیز زیباست، و این تا عمق استخوان می ترساندم.
ضربآهن� سکوت، ناشی و منتهی به هرچه بودها�. بوی لاستیک سوخته، دوده، راه های نا پیموده بر جانم، بر آوازم، بر نیمهسخنان� قصه ها، قصه ها، نطفه در دستانم، نیم روزه، ابدی، مملو از آفتابی سرد، قصه ها، قصه ها، نمیدان�. جهانی در اصوات، بازدم هر شیون، داستان هر انسان بیابان با من چه کرد؟
رفته ها، رخت بسته ها، آسوده ها، رهایافته توان، نیمه جان، بالا، بالا تر از دست هر فانی، فرا تر از جن و پریان؛ فراتر از ایزدان، آنج� که ایستاده بود، با مهتاب در دست، آنگا� که سودایی بربست، بالا، بالا، بالا نخواهییافت� دخترم. خیالت بران، پسرم. آنجا� در نیمه خیالم، در شوریده� احوالم، من رفتهام� پسرم. نخواهی یافت، نخواهی یافت. و خورشید. آه، خورشید. آنچه بودهای� آنچه شنیده ای و چرا می گویی، وقتی چیزی برای فریاد زدن نداری؟ خاموش، خاموش. تا انتهای شب. آنگا� که سکوت، ذره ذره پیکرت را بپیماید و بنشیند، در آشفته خوابهای�. و آن وقت است، و آن دم است، که ساحره باز می گردد. به بیابان بازخواه� گشت....more
پیکار با خود و وجودیت خود ریشه ای ترین ترس آدمیست. شیون و داد و التماس به پایان نخواهد رسید. پی در پی شب بیداری و مستی و شیدایی جایی نخواهد گریخت. تمناپیکار با خود و وجودیت خود ریشه ای ترین ترس آدمیست. شیون و داد و التماس به پایان نخواهد رسید. پی در پی شب بیداری و مستی و شیدایی جایی نخواهد گریخت. تمنای آتش خدایان از خود آتش بیشتر می سوزاند خالی شدن غیر قابل اجتاب بوده و هست، اما پاسخ نبوده و نخواهد بود. و لحظه ای که نیستی زمام را در دست گرفت، اندکند آن ها که نیستی را با خود و نه غیر از خود پر کنند. سرباز ها شب قبل از نبرد به هرچه هستند، به تهی بودنشان و به شالوده ی برپا بودنشان شک می کنند و تا دمادم سپیده دو پا قرض کرده دنبال دلیلی برای ماندنند. پرچم را در آغوش می کشند و بر حماقت خود می گریند و دست به دامان خدایان معاصر و باستانی ، به تک شراره های خورشید لعنت می فرستند مشکی که خالی نیست را نتوان پر کرد، اما مشک خالی فرو می ریزد و تار و پود بر جا می گذارد سپیده، سر بر نیاور.
زندگی احمقانه پرهیاهو شده. کتاب های داخل قفسه به ماورایی بودنش، به ظریفانه واقعیت را در خیال غرق کردنش رشک می برند. کلمات زندانی بر ورق حقیقت می شوند، رویاهای مخفیانه نیمه شب جامه گسیخته به میانه میدان شهر می دوند، و اخر الزمان از عین عینی تر است. در کارخانه ای متروک و خاکستری، در دوده و داد و دویدن های بی دلیل، در محظر مرگ و رخت بر بستن امید ها، چه می توان کرد؟ چه می توان کرد جز غرق شدن؟ آرمان شهر، در نقطه عطفش همان پاد آرمان شهر می شود برای یک پایان، برای یک نبرد، برای آخرین اشک و برای آخرین اتحاد برای نمردن امید ها، برای دور انداختن خیال، برای دنیایی تازه
من می توانم راهنمایت باشم. می توانم دستانت را بگیرم و از میان شعله ها و هزارتوهای زهر آگین پرواز کنان بگذرانمت. برای هر قدم، برای هر پله، برای هر درد، برای هر پرتگاه. می توانستم ارتشی که رو به رویم قد علم کرده را با دست خود ساختم. هرچه هست و بوده از من است
برادر، تو که حالم را می دانستی، تو چرا؟
شمشیر ها را آهیخته کنید. شاخ زرین را بنوازید. آماده باشید و آسمان را بنگرید. تا اولین طلوع سپیده دم، تا آخرین قطره خون و سوسوی نفس همراهتان خواهم بود....more
خلاصه ی کتاب : مردی به نام اوه(تونی) که نیچه(ایدریئن) هم کلاسی دانشگاهش بوده. اوه یه مدت با هدا گابلر(وروناموسن بوکر حرمت داره. به هر آشغالی بوکر ندین
خلاصه ی کتاب : مردی به نام اوه(تونی) که نیچه(ایدریئن) هم کلاسی دانشگاهش بوده. اوه یه مدت با هدا گابلر(ورونیکا) رل بوده و بعدش نیچه هدارو مخ کرده. داستان واسه سال ها بعد خودکشی نیچه و پیدا شدن دفتر خاطراتشه فلسفه چپونی...فلسفه چپونی. چرا وقتی داری قضای حاجت میکنی باید به تاثیر شماتیک زمان بر الگوریتم شرط بندی زندگی اشاره کنی؟
تنهایی تونل، رخوت ساکن بر لحظه لحظه اش، درد جانفرسای دیوار حائل سنگی، و امید پنجره ها
هیچکس مرا درک نمی کند. گوینده ی این جمله دختر 11 ساله ای شیدای بیتنهایی تونل، رخوت ساکن بر لحظه لحظه اش، درد جانفرسای دیوار حائل سنگی، و امید پنجره ها
هیچکس مرا درک نمی کند. گوینده ی این جمله دختر 11 ساله ای شیدای بیلی آیلیشه یا نیچه و ساباتو؟ جفتشون، و جفتشون حقیقت رو میگن استعاره ی تونل استعاره ی جذابی بود. ولی بیاین از خط راه آهن حرف بزنیم تونلای پیچ در پیچ، با تلاقی های خطرناک، با راهرو های تاریک و بی هدفی ناشی از اون، ایستگاهای شلوغی که بدتر از خلوت تونلان هرکودوم از ما توی تونل خودمون زندانی ایم. اجتماع دروغه. درک شدن توهمه و کسایی که این توهمو باور دارن کسایین که به تفسیر نیچه "نیاز به درد حقیقت دارند" تا متوجه شدت تنهایی خودشون بشن و آیا هدف نهایی فلسفه و ادبیات هم همین نیست؟ رو به رو کردن بشر با حماقتی که تا گردن درش فرو رفته؟ و وقتی حقیقت بر کسی آشکار میشه، وقتی تا بن استخوانشو پر می کنه، نیاز به درک شدن هم بیشتر میشه و در عین حال عنصر ذاتی حقیقت درک ناشدنی بودنه. خوان پابلو میخواست لذت تنها بودن رو با کسی تقسیم کنه. خوان پابلو می خواست کسی دنیای شگفتی آور فراتر از درک بودنش رو درک کنه و وقتی ماریارو پیدا کرد و فهمید ماریا فقط از پنجره ی تونل خودش بهش خیره شده، خب، کشتش. چون خوان پابلو بیشتر از نفهمیده شدن، از فهمیده شدن می ترسید در نهایت، عشق برای نوابغ تسلیم کردن جاودانگیه. از دست دادن نور اللهی برای تصویری که ایزدگونه جلوه می کنه. عشق امید والار برای پیدا کردن کسی فراتر از خودشونه، و والار از کسی که از خودشون فراتره متنفرن.
تونل ها تاریکند، تونل ها بی انتهایند، تونل ها تو را از وجود داشتن خسته می کنند، ولی هیچ چیز بدتر از ایستگاه های قطار نیست....more
برای تولید ستاره ای رقصان، میبایس� آشفتگی و شوریدگی درون خود داشت
اینگونه شب ها را میستای�. شب هایی که تا به سحر می اندیشم ونیچه، گریستن کافی نیست.
برای تولید ستاره ای رقصان، میبایس� آشفتگی و شوریدگی درون خود داشت
اینگونه شب ها را میستای�. شب هایی که تا به سحر می اندیشم و آرام آرام، پوست می اندازم و از کالبد و زندان خویش رهایی می یابم. می خوانم و می فهمم، می خوانم و فراتر را می بینم، می خوانم و در بسترم بال می گسترانم و آسمان ها را پشت سر می گذارم. و ازین کسشرا.
حقیقی بودن سخت است. واقعی ماندن غیر ممکن. دست و پا زدن در گرداب جان فرسا غیر قابل اجتناب، و یا تنها گزینه ی باقی مانده. نیچه برای دویست سال آینده می نوشت، به امید آن که درکش کنند. چه می گفت اگر این روز هارا می دید؟
ستاره ی رقصان، دامن کشان و نغمه سرایان، زیر پوستم می خزد. می جهد، فشار می آورد، می لولد و برای آزادی تقلا می کند. می دانم اگر لحظه ای غافل شوم، جسم و جانم را می شکافد و صفیر کشان پر می کشد و مرا رها می کند، من می مانم و پوسته ای شکافته و نوری با ته رنگ خاکستریِ سونات اول مونلایت.
خداحافظی همیشه لبریز از امید بوده؟ افسوس هایت همیشه با آرزوی نیستی هرچه هست بوده؟ آینه همیشه دهشتناک بوده؟ کجا به دنیال حقیقت می گردی، دختر؟ میان صفحه پاره های کتاب ها؟ در خرابه خیابان های متروک؟ در چشمان نجات دهنده ات؟ حقیقت همینجاست، ولی نباید چشمت به رخسارش بیفتد. آخر، حقیقت با یافته شدن گم می شود. سرگردانم، دختر. سرگردانم وقتی چشمانش را بستند، نفس نفس های آزمندانه اش خاموش شد. خسته بود، خسته از گشتن و نیافتن، خسته از مجنونانه سراب آفریدن. صورتش را میان دستانم جا کرد و گریست. موهایش...زرین بود یا مشکین؟ خاطرم یاری نمی کند. چه می گفت؟ از آسمان می ترسی؟ چهره ها در اندک باقی مانده ی حافظه ام جای جای میشوند� گرداگردم می چرخند و فریاد زنان، در میانه ی ایستگاه قطاری رنگی، مرا به زمین می اندازند و مملوئم می کنند، از آرزو ها، دست نیافته ها، مرده ها
برتا، درد من درد توهم هست؟ برتا، تو دیوانه ای، زندگی خودآگاه تو محصور نا خودآگاهت است، برتا، چرا به همسانانت نمی گویی دست بکشند؟ برتا، برتا، برتا، برتا برتا نمیدانی چند نفر را در شعله ی برآمده از خودشان خاکستر کردی؟
من به دنبال خورشید می دویدم، به دنبال مهتاب،به دنبال رخت بسته نشانی از رد پای ایزدان دنبال موسیقی،به دنبال بوی عطری که در ایستگاه قطار متروکم می آمد، به دنبال مجنونی که از کاغذ سفیدم فرار کرده حالا با کوله پشتی خالی و هزار سودای خانه چه کنم؟
از کجا می آیم؟ خانه ام کجا بود؟ نقشه ی پوسیده ام را در مسیر به باد سپردم. من که بودم؟ در چه کالبدی فروشدم؟ لولیتا، بیابان با من چه کرد؟ باران، دستم را بگیر. من تنهایت گذاشتم، تو تلافی نکن بانوی زرین، پیِ چه می دَوی؟ هرچه هست و نیست، اینجاست. میان تو و من، در چشمان تو لولیتا، دلتنگم. دستان مه گونت را کنار بکش، بوسه هایت را نمی خواهم. ماه که نباشد من می مانم و شب هرچه گفتم را به خم ابرویتان بگیرید، هر چه سرودم را پاره کنید و به دست باد بدهید وقتی نینا گریست، آن شب شوم است که خواهید فهمید....more
دو نوع موسیقی داریم. مخدر و شکنجه این قطعا نوع دومشه برو بچه قرتی نیا، پرونده من وزن توئه. ببین کی شده رقیب ما. ولی لیلا عاشقشه، جستارهای� در باب پایان.
دو نوع موسیقی داریم. مخدر و شکنجه این قطعا نوع دومشه برو بچه قرتی نیا، پرونده من وزن توئه. ببین کی شده رقیب ما. ولی لیلا عاشقشه، لیلا باهاش زندگی میکن�. لیلا وقتی فهمید نمیدونم درباره ی چی حرف میزنه جوری متعجب بهم خیره شد انگار من کسیم که با جاروی خیس داشته استفراغ بچه از روی زمین جمع میکرد�.
از آسمون میترسی؟
پایان عشق، بی درد تر از شروعش نیست. ولی رهایی ای که به دوش میکش� از پرواز اعجاب انگیز تره دستاتو نگاه کن. واضح تر. وجود داری؟ با خودت حرف بزن. شبا و روزا، روزا و شبا. لیوانای شکسته رو دور خودت جمع کن و زیر پتو صگلر� بزن. کجا میخوای بری؟ دِ از آسمون بترس دیگه لعنتی، مگه نگفتی ستاره ها میبارن امشب؟
سارتر میگه نه میتوانی� بمیریم؛ نه میتوانی� زندگی کنیم ... نه می توانیم همدیگر را ببینیم؛ نه میتوانی� همدیگر را ترک کنیم. به تنگنای عجیبی افتادهای� !.. ولی خب اون بزرگوارم آدم بود. کصشر میگفت
برای اون معیارای احمقانه ای که بالات بردن بمیرم؟ بالارو نگاه کن، پنبهری� و صابون تفسیر المیزان جمع شده روی سقف. صندلیا دیگه به پت پت افتادن
سطحی بودم، سطحی دیدم. سطحی رفتار کردم با یه کوله بار ادعا، کوتاه نگاه میکردم
ایزدان، فرشتگان، رب النوع های خاک سرخ، صور های روان چشمه زار، پریان بی خانمان جرگه ها، نیمه خدایان آتش دزد، سرگشتگان نکتار اللهی، مرا به خود بخوانید. دستانم را رها نکنید، کنار نکشید. من برای شما، جان و تنم در اختیار رودخانه. روح و روانم برای ماهی ها. رهایم نکنید
اگر روزی کنار دریا مینشستم� به این روز نمی افتادم. خودش گفت. شاعران از شهر های ساحلی جان سالم به در نمیبرن�. من که شاعر نیستم، دریا پسم می زند. اگر نیم روزی در خیابان می گریستم اینجا نبودم. آغوشی که مهربانت بود، قطعه قطعه ات می کرد. به ماهی ها گفتم. مرا ببخش
راهکارش چیست؟ شاهکلی� جامه در سرمه روانش کدامین کلام است؟ گفته بودم خدایان خنیاگرانم میشوند� حالا تورا برای بارکشی برده اند. غریو نبرد برای من بود، زرین نشان. تورا چرا هدف کرده اند؟
ماه را پایین کشیدم. نورش از خورشید بود. بدون خورشید، تکه قرص بی جلایی در دستانم ماند
بازماندگان، چرا بی موهبتید؟ یافته شدگان، خانهتا� کجاست؟ تک رقصنده ی مهتاب، حالا که موسیقی را کشتی با چه میرقصی� کاش فرای آن بودی. کاش
غروب را نگاه کن. تو اینجا بمان، من به دنبال خورشید میتاز�....more